Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آن لحظه هزار بار تقدیم شما

با  آژیته ترین لحن ممکن،

در ناامیدترین وضع،

پر فشار ترین شرایط و گیس و گیس کشی،

زنگ زده بودم گروه ایمونولوژی،

به منشی ای که تلفن را برداشت التماس می کردم:

- من از دانشجو های پزشکی هستم، نیاز مبرم دارم هر طوری از دستتان بر می آید من را با یکی از اساتید یا دانشجویان ایمونو لینک کنید باید یک سوال خیلی فوری ازشان بپرسم.  واقعا کار واجبی دارم و عاجزاز تعطیلی خوردن ها. خواهش می کنم تقاضا می کنم استدعا دارم اگر میشه مستقیم من را با یکی از اساتید لینک کنید کارم بد جور گیره!


- اره خب باشه بگو مشکلت چیست؟


- به شما بگم؟


- بله.


- شما اقای؟


- فلانی.....



و اون سطل آب یخ هست که از بالا می ریزه رو سر و کل ادمیزاد؟ همون بود. خودش بود!

(حتی نگفت دکتر فلانی! من خودم شناختمش که باهاش در علوم پایه کلاس داشتیم! در این حد متواضع)


چند درصد امکان داره توی این تعطیلی های کرونا زنگ بزنی و استادی که در به در دنبالشی به جای منشی گوشی رو برداره؟ 

آی خدا.

حس جوجه ای رو داشتم، که مامان مرغه پرهاشو باز می کنه می گه :"اکی بپر بغلم!!!"


در جا شماره تلفن ، و کلی اطلاعات خوب بهم داد.

یک ساعت باهام حرف زد! شت. یک ساعت!

خدامن را تاکسی درمی بکنه هر وقت و زمانی که از وجود انسان های فرشته در این کره ی خاکی نا امید می شوم.


یکی مثل اینه،

استاده و جواب تلفن منشی رو می ده و کلی با من چک و چونه می زنه درمورد چند و چون مشکلم.

یکی هم با وجودی که هنوز دانشجوعه مثل اون دیروزیه، هر چی می گیم می گه خودت برو سرچ کن!


استادی که تلفن منشی را جواب می ده نصیبتان باد عزیزانم. استادی که شماره می ده. به فکره. اهمیت می ده. از این استادا. از اینا!

ادم های انرژی مثبت خفن بی ادعای این شکلی.

غیر اخلاقی امّا کاملا انسانی

   همین چند لحظه پیش از بیرون که هواش طوری ه که انگار آدم فضایی ها با سفینه های آدم جزغاله کنشون به زمین حمله کردن، اومدم خونه. گفتیم چه کنیم چه نکنیم؟ درب فریزر را باز نموده، تک بستنی ای بین خروار ها کیسه ی آذوقه ی سبزی آشی، سبزی کوکو و سبزی قورمه سبزی به ما چشمک زد. ما هم چشمک بک زدیم که یعنی می خواهمت ای دوری ات آزمون سخت زنده به گوری.

   آقا برش داشتیم که کوفت نماییم، زنگ در به صدا در همی آمد. هول نمودیم که الان ایزوفاگوس سر می رسد و باز ما داستان خواهیم داشت تا سال های سال به علّت همین یک عدد بستنی خارج از عرفی که خاک بر سرمان بدون در نظر گرفتن حقوق برادرانه داشتیم می کوفتیدیم. فلذا قبل از باز کردن درب خانه، بستنی را به صورت چوب بر زمین سر در هوا، بر روی میز کامپیوتر جاسازی کرده و با لبخندی دل نشین به استقبال برادرمان رفتیم در حالی که در دل خود با لبخندی شیطانی زمزمه می کردیم: "این به جای اون باری که پنج تا بستنی خریدم و حتّی یکیش هم گیر خودم نیومد!"


   کمی سر بچّه را بند کردیم که به اتاقمان نیاید و برویم خبر مرگمان ادامه ی بستنی را با ترس و لرز بلیسیم. آقا رفتیم دیدیم بستنی نیست. بستنی کجاست؟ حالا بگرد دنبال بستنی ای که هر لحظه دارد بیشتر آب می شود و جایش را نمی دانی.

یک عذاب وجدان در کسری از ثانیه به سراغمان آمد که: "تا تو باشی تک خوری نکنی." و البتّه کاملا موفقیت آمیز در نطفه خفه اش کردیم.

نهایتا بستنی را در پشت میز کامپیوتر بین آن همه سیم و گرد و غبار یافت کردیم. طبیعتا هر آدم سالم العقلی که بود می رفت دستمال می آورد به نیّت جمع کردن گند مزکور.

ما حدودا سه ثانیه به بستنی خیره شدیم در حالی که یکی به دو بودیم که این قرار بود خودش به جای پنج تا بستنی باشد.

و نهایتا معقولانه ترین تصمیم را به کمک مغزمان اتّخاذ نمودیم.

خوشمزه است، جای شما خالی.

دو نکته: 

تغییر مزه ای احساس نمی شود.

این چیز ها با دانشجوی علم طب بودن منافات ندارد. اصرار نفرمایید. باکتری ها و ویروس هاو قارچ های موجود در گوشه و کنار مطلب درسی اند و برای پاس شدن خواندیمشان ولی من وقتی به بستنی خیره نگاه کردم فقط عشقی را دیدم که داشت از کفم می رفت. انتقامی را دیدم که در مرحله ی شکست بود و هیچ باکتری و قارچ و ویروسی به چشمم نیامد و حتّی با خودم گفتم: "عوضش ما هم اسید معده و ام سل و ماکروفاژ و هزاران کوفت و زهرماری دیگه داریم." 

درس امروز آنکه یاد بگیرید در مواقع حساس درست از معلوماتتان استفاده کنید. که مثلا من الآن حسرت به دل می ماندم و با خودم فکر می کردم استاد گفته بود پر از هاگ های مقاوم باکتری های مختلف است؟ معلوم است که نه. علم را به شیرین ترین حالت ممکن تفسیر کردم و آن بخشی که لازم نبود را به کفشم گرفتم و هم اکنون با خودم فکر می کنم که عجیب خوش مزه بود!

خلاصه نوش جانمان.