Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شراب نیز به مرگم نمی دهد تسکین...

رها کنید مرا با غم نهان خودم...
اگر چه خسته ام از درد بی کران خودم

به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست!
که دشنه می خورم از دست دوستان خودم

چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما،
خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم

که کیمیا ی سعادت سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم

شراب نیز به دردم نمی دهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم

اگر که مرگ فقط چاره ی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضی ام به جان خودم...

" شعر از سجاد رشیدی پور / کتاب حتّی به روزگاران"

   شعر خیلی خوبه. خیلی. مثلا اینکه من الآن بیام یه متن هفت هزار خطه بنویسم  و تهش یکی مثل شاعر بالا تو شش بیت کوتاه، سیر تا پیاز ماجرا رو گفته باشه اعجاب انگیزه واقعا.
   من شعر زیاد می خونم. شاید نمودش اینجا مشخص نباشه... ولی از هر شعری که خوشم بیاد یه جا یادداشتش می کنم که بعدا آپلودش کنم یا اینجا یا تو وبلاگهای دیگه مون یا حتی تو انجمن. خلاصه به اشتراک بذارمش که بقیه هم بفهمن شاعرای خوب و خفن زیاد داریم. مدتی ه. مدتی ه که دلم می خواد تنهایی شعر بخونم. انگار که گنجینه پیدا کرده باشم... وقتی یه شعر خفن می بینم یادداشت می کنم به عنوان یه گنج که کسی پیداش نکرده. بعد بر حسب اتفاق اگه بفهمم یکی دیگه هم خوندتش حالم گرفته می شه. تو قوطی حتی. از نظر تئوری نباید این طوری باشم. باید خوش حال باشم که سلیقه م با یه آدم دیگه تو این کره ی خاکی جور در اومده... مثل قبلنا!  اصلا دلیلی وجود نداره که همچین رفتار مسخره ای از خودم بروز بدم. ولی می دونم که هست هر چند انکارش کنم... چیزی که قبلا نبوده. آزار دهنده س نه؟

   اصلا من چرا دوباره دارم مقدمه چینی می کنم؟ اینم یه عادت مسخره ی دیگه ست که تا جایی که یادم می آد قبلا وجود نداشته... اومده بودم حال خرابم رو وصف کنم و برم. به هر حال باید یه جایی ثبت شه، که من بعدا اگه بزرگ شدم بفهمم چی کشیدم تو این روزا، نه؟ که بعدا نیام بگم دوست دارم برگردم به این روزا. از این جوگیری های همیشگیم که تو گذشته زندگی می کنم تقریبا.

   من فراموش نمی کنم کیلگ. یادم نمی ره چی دارن به سرم می آرن. شاید خیلی دل رحم باشم... ولی اینا رو می نویسم تا اگه یه روزی دلم به رحم اومد یادم بیاد که یه زمانی که مهره ها دست بقیه بود چه جوری می تازوندن!
   من نمی بخشمشون کیلگ. من نمی بخشمشون. تکرار کن با خودت... آفرین. نمی بخشمشون!!!

   می دونی کیلگ حالم از این به هم می خوره که به اندازه ی اپسیلون درصد مثل بچه های هم سن خودم نیستم. نه می ذارن و نه حقش رو بهم می دن. شایدم خودم نمی خوام. چون بلد نیستم در واقع.
زندگی من در مقایسه با همه ی دوستای دور و برم یه پارادوکس تمام عیاره. آره. من قطعا بشون حسودی می کنم.
   چرا اینقدر تو سری خور بار اومدم؟ که بذارم این قدر راحت تو چشمام نگاه کنن و خوردم کنن؟ چرا هیچ حرفی نمی زنم؟ واقعا نمی دونم. چرا باید همیشه همه چی رو رو سر من خراب کنن؟ به عبارتی طبق اون کنایه شناسی هایی که تو دبستان می خوندیم: دست را پیش بگیرند که پس نیفتند؟ من مثل یه جوون قرن هفده یا هیجده میلادی ام بیشتر... از اونایی که خانواده شون حکم یه جور صاحب کار رو براشون داشت. 
   یعنی من این قدری بی ارزشم؟ هی فحش بشنوم و بشنوم و بشنوم و... هی تحقیر شم و تحقیرشم؟ د خب لعنتی. دیگه یه تیکه روح کوفتی که تو وجودم هست خب! تا زمانی که همه چی اکی بود، هیشکی کاری به کارم نداشت. ولی الآن همه واسم دم در آوردن. همه به خودشون اجازه می دن قضاوتم کنن بدون اینکه بدونن چی تو سرم می گذره.
   خیلی وقتا با خودم فکر می کنم که قطعا یه مشکل روانی دارم.  چیزایی که می آن تو ذهنم به هیچ وجه فکرای عادی نیستن... دلم میخواد بریزمشون دور ولی نمی شه. نمی تونم.
   من فقط دلم واسه یکم عادی بودن تنگ شده کیلگ. دلم کنده شدگی می خواد... همین.
می دونم. اینا واسه ی شما همه ش گنگ نویسی مطلقه. برای خودم هم همین طور. اصلا هیچ ربطی به اون چیزی که دلم می خواد بیانش کنم ندارن. برای همین اولش گفتم شعر بهتر از هرز نویسی های منه. باز حداقل از اون شعره یه نیمچه برداشتی می شه داشت...
ولی یادت نره ها! من نمی بخشمشون. دوباره بگو؟ نمی بشخمشون...

نظرات 3 + ارسال نظر
acetaminophen جمعه 4 تیر 1395 ساعت 15:45 http://Codein.blogsky.com

چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟؟؟بهتر نیس همون موقع جوابشون رو بدی تا اینقد بعدا اذیت نشی؟؟؟تو طولانی مدت این فشاری ک رو اعصابت میاری خیلی تاثیر بدی رو روانت میذاره

خب فرض کن جواب بدم. بعدش چی داریم؟ یه گلوله نخ که هزار برابر در هم تنیده تر از گلوله ی نخ قبلیه. جواب دادن فقط دعوا رو بالا می بره و اون نقطه ی رهایی رو کش دار تر می کنه. من ولی دوست دارم سریع تر تنش ها تموم شه و راحت شم. برای همین ترجیحا تحمل می کنم و به حرفاشون گوش نمی دم تا خالی شن و ولم کنن. در ضمن خانواده این طورین که من بهشون بگم " سلام " هم فکر می کنن که دارم تیکه می ندازم یا فحش می دم یا مسخره می کنم. برای همین خفه خون گرفتن بهترین گزینه ی ممکنه. حوصله ی هیچ کدومشون رو ندارم. هاه.

سجاد رشیدی پور یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 16:03 http://inmard.blogfa.com

سلام.
خیلی خوشحال شدم با خوندن پستتون. از این که کسی که نمی شناسم، یه جای این جهان با شعر من همذات پنداری کرده، خیلی حس خوبیه.

زنده باشید

منم خیلی خوش حال شدم با خوندن کامنت تون.
واقعا ذوق زده می شم وقتی شاعر شعر هایی که دوستشون دارم می آن و برام نظر می ذارن. راستش هیچ وقت فکرش رو نمی کردم همچین شانسی به من رو کنه و وبلاگم اینقدر در این زمینه خوش بختم کنه...
مخلصیم جناب شاعر. منوّر نمودین اینجا رو. من بسیار با این شعرتون حال کردم و لذّت بردم.
به قول بزرگان: سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.

باقی بقایتان، پاینده باشید.

سپیده شنبه 15 آبان 1395 ساعت 00:08

سلام، شعر ریبابی بود و متنی که منو یاده گذشته دردناک خودم انداخت اشک تو چشمام جمع شد منم شرایط تورو داشتم بلکم بدتر نمیخام نصیحت کنم نمیخام بگم اینکارو بکن یا حتی نمیخام همدردی کنم فقط میخام بگم " این نیز بگذرد" یعنی بالاخره تموم میشه بهترین کاری که میتونی کنی اینه که فقط صبر کنی تحمل کنی، یه روزی میرسه که دیگه همه چی رو فراموش کردی حتی توی خوابات هم نمیاد این خاطرات تلخت، پس بزار فراموش بشن، به یاد آوری و کینه فقط بارتو سنگین تر میکنه و خودت بیشتر از همه اذیت میشی. هروقت شرایط سخت شد با خودت بگو این نیز بگذرد.

زمان همه چی رو حل می کنه، غیر از اینه؟ :)))
به هر حال فقط مشکلش اینه که اگه قرار بود هی انتظار بکشیم که بگذره، پس چرا اصلا متولد شدیم؟ زندگی مون به چه دردی می خوره؟ در هر لحظه ای ش یه چیزی هست که آرامش خاطرمون رو به هم می زنه و ما فقط منتظریم که بگذره و تموم شه و یادمون بره. این خیلی نا عادلانه س!
تشکّر از کامنت. با وجودی که از قبل می دونستم اینا رو، ولی خوندن ش مزه داد. آرامش بخش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد