Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Terterous

نمی دونم قضیه چیه، ولی بنا به صلاح دید دایره ی امتحانات دانشگاه این چند تا امتحان آخر ساعت یک و نیم ظهر برگزار می شن.

بعد این تایم دقیقا مستقیم می خوره تو اذان ظهر.

یعنی من در حالی که دارم از استرس و بی خوابی منفجر می شم و چشمام دو دو می زنه و آفتاب با زاویه نود می تابه رو کله م و تقریبا حتّی دستم رو از پام تشخیص نمی دم و همزمان دارم می رم سمت دانشگاه، با وجودی که می دونم صدایی که می شنوم  مربوط به قرآن خوانی هایی هست که دم اذان و قبل و بعدش پخش می کنن و عادیه، بازم تو ضمیر نا خودآگاهم کاملا حس می کنم توی یه گورستونم  که صدای قرآن پخش می شه و دارم می رم گورم رو با دستام بکنم، بعد خیلی محترمانه جسدم رو تشییع می کنیم و گل می ذاریم روی قبری که سنگش هنوز آماده نشده و تهش دو انگشتی می چسبونیم به خاک که یعنی فاتحه خوندیم. یا شایدم اینکه فاتحه ت خونده س. نه کیلگ؟ 


بله، نه از این مدل صدای قرآن خوشم می آد نه از اون آیت الکرسی ای که دم هر اتفاقی تو گوشمون پخش می کردن و الآن تک تک  بالا پایین رفتن های لحنش رو می تونم آموزشی براتون بیام. هیچ ربطی هم به هیچی نداره، صرفا یه فرآیند شرطی شدن ساده س که بهم القا می کنه وقتی ازینا می شنوی یعنی شرایط عادی نیست و یه خبری هست و باید بترسی، باید تا سر حد مرگ بترسی چون دارن ازینا پخش می کنن. مرگ... کنکور... المپیاد... امتحان... مسابقه... صبحگاه... اجرا... اختتامیه... اعلام نتایج...


حالا اینکه اتفاقیه شنیدنش و کاریش نمی تونم بکنم، ولی هدف قبلا این بود که پخش صدای قرآن به آدما آرامش بده و الآن صد و هشتاد درجه عکس هدف اصلیش رو مغز من پیاده سازی شده. تبریک به شما مسئولین والای آموزش و پرورش. تبریک به اونایی که بلند گوی قبرستون رو ول کردن جلوی نوار عبدالباسط. 


ای کاش می شد اینجوری نباشه... یعنی خب می دونم ایده ی چرتی هست ولی ای کاش می شد وقتی یکی می میره صدای قرآن پخش نکنیم زرت و زرت این ور اون ور. دم خونه ش... تو قبرستون... تو تلویزیون... ای کاش می شد موقع شادی ها قرآن پخش می کردیم. ای کاش حالت محرک داشت نه منفعل. ای کاش امید بخش بود نه یاس و ترس آور. یا نکنه کلا مدلش اینه که باید احساس بدی بگیری وقتی می شنویش؟ یا نکنه فقط من سیم پیچی های مغزم اینجوریه و همه باهاش اکی هستن؟


البتّه من اگه بخوام با همین فرمون برم جلو، کلا دنیا رو به هم می ریزم. چون بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کنم، اتفاق شرطی شده داریم تو این جهان و یه سری هاشون اخلاق های جا افتاده ای هستن که نمی شه روشون پا گذاشت.

بازم ولی...


# لختی خاطره: سر ظهر وقتی یه جوراب از ته کشو کشیدم بیرون که بپوشم و رهسپار بشم به سمت امتحان، یکم که نگاش کردم دیدم یه خلال دندون از این ورش رد شده، از اون ورش زده بیرون.حالا اصلا نمی دونم چه جوری اینجوری شده بود ولی به هر حال استاد، امروز به سان همون جوراب سر ظهری، همه مون رو به سیخ کشید با سوالاش. از جلسه با نیش باز اومدم بیرون، دوستم می پرسه چند چندی؟ بش می گم افتضاح بود. جواب می ده پس چرا اینقدر می خندی، جون عمّه ت خرخون بدبخت! بهش جواب می دم آخه این دیگه خیییییییلی افتضاح بود و بیشتر می خندم.

کشتی شکستگانیم.

به سیخ کشیده شدگانیم. 

به ... رفتگانیم.


و روزی که معدلم از الف افتاد به قلم یک مغز سِر شده.


شب قدر مثلا

نه خیر. من اصلا حس شب قدر ندارم. 

اون حس معنویتش رو هم ندارم به هیچ وجه...

اصلا حس نمی کنم که اون یارو سرنوشته قراره امشب رقم بخوره... اصلا نمی دونم خدا کجا هست الآن...

حال جوشن کبیر رو ندارم حتی...

حال اینکه شده لا اقل امسال این سه روز رو روزه بگیرم رو هم ندارم... باورم نمی شه وقتی کنکوری بودم با چه سماجتی همه ی ماه رو روزه گرفتم در حالی که همه منعم می کردن و الآن اینقدر راحت چشمام رو می بندم و می گم ولش کن بابا مگه مهمه...

من فقط حس بد بختی دارم. 

تلویزیون رو روشن می کنم جوشن کبیر گوش بدم... دستام توی یه دنیای دیگه ن. دارن با ماشین حساب سبز رنگم ور می رن...

 من حس جدایی ناپذیری از یه ماشین حساب رو تجربه می کنم امشب.

من اون قدری غرق شدم تو یه سری عدد کوفتی که حتی برای رمز ورود به اکانت بلاگ اسکایم هم شماره دانشجویی م رو می زنم.

هی معدل می گیرم. با عدد ها بازی می کنم. زیگما واحد ضرب در نمره تقسیم بر زیگما واحد...

هی با خودم دودوتا چار تا می کنم:

اگه برم به دست و پای فلان استاد بیفتم که فلان قدر بهم نمره بده فلان رقم معدلم رو می کشه بالا...

اگه برم به اون استادی که حالم ازش به هم می خوره التماس کنم و براش پروژه ببرم معدلم رو فلان قدر دیگه می کشه بالا...

اگه اون استاده باهام لج نکنه در بهترین حالت...

هی می رم اپ های مختلف میانگین وزن دار رو دان می کنم شاید یکی شون اون عددی که من می خوام رو نشون بدن...

ولی نمی دن. نمی شه. هیچ جوره نمی شه...

در بهترین حالت من با معدل شونزده و نود و اندی صدم از رقابت باز خواهم موند و الف نمی شم  و در نتیجه بد بخت خواهم شد... 

هی لیست بلند بالا می نویسم رو کاغذ... از بالا تا به پایین فول آو عدد های حال به هم زن و مسخره... اینو یه ریاضی فیزیکی داره می گه که یه زمانی تمام عشقش ور رفتن با عددا بود...

باورم نمی شه به خاطر چند صدم کوفتی راهم ندن تو دانشگاه های تهران و بخوام یه سال دیگه این حجم از بدبختی رو تحمل کنم.

ببین من گفتم دانشگامون خوش می گذره خب؟ گفتم دوسش دارم و دل کندن ازش سخته برام...

خب... دروغ گفتم!!! من اینو زمانی تو این وبلاگ نوشتم که فکر می کردم انتقالی گرفتنم حتمی ه. 

ولی من الآن فقط کابوس سال بعدی رو می بینم که بازم مجبور شم بیست سالگیم رو بین همچین آدمایی و توی همچین شهری تلف کنم. 

من واقعا نمی کشم یه سال دیگه... واقعا نمی تونم.

اون قدری پیش رفتم که حتی به فکر هک کردن سیستم سما افتادم تا یه جوری درست کنم معدلم رو...

وای باورم نمی شه به جای شب قدر دارم به خاطر نمره گریه می کنم و می زنم تو سرم عین دو ساله ها... کاری که حدودا از دوم راهنمایی تا حالا دیگه انجامش ندادم تا جایی که یادمه... (کنکور نمره حساب نمی شه البته...)

واقعا خاک بر سرم، من چه هیولای کریهی شدم...!

خدایا خیلی مسخره س... ولی تا حالا تو شب قدر کسی ازت نمره خواسته براش بفرستی؟ من همونم.


+پ.ن اول: چه قدر از حرف الف بدم اومده جدیدا... از هیفده متنفرم نکنید جدا...

+پ.ن دوم: ببین بحث این نیست که من کم کاری کردم. بحث اینه که امتحانای ما به قدری مسخره بودن که ما شاید دو تا الف بیشتر نداشته باشیم... این وسط یه سری استادا هم رم کردن نمره ی درسای سه واحدی مو دارن می خورن. خدایا می شه امشب بری تو خواب اینا بشون بگی حق الناس بر گردنشونه حداقل از ترس رقم خوردن سرنوشتشون تو شب قدر نمره ی منو بهم بدن؟

+پ.ن سوم و آخر: با خودم می گم ببین کیلگ... هر کوفتی که باشه دیگه از کنکور قبول نشدنت که افتضاح تر نمی تونه باشه... بگیر بخواب. شب شما ام به خیر. راستی اگه استادید و دارید اینو می خونید انصافا نمره ای که حق دانشجو هاتونه بهشون بدید. حق خوری نکنید. شاید اونا هم دارن بی خوابی می کشن مثل من به خاطر دیوونه بازی استادش که شما باشی...


شراب نیز به مرگم نمی دهد تسکین...

رها کنید مرا با غم نهان خودم...
اگر چه خسته ام از درد بی کران خودم

به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست!
که دشنه می خورم از دست دوستان خودم

چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما،
خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم

که کیمیا ی سعادت سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم

شراب نیز به دردم نمی دهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم

اگر که مرگ فقط چاره ی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضی ام به جان خودم...

" شعر از سجاد رشیدی پور / کتاب حتّی به روزگاران"

   شعر خیلی خوبه. خیلی. مثلا اینکه من الآن بیام یه متن هفت هزار خطه بنویسم  و تهش یکی مثل شاعر بالا تو شش بیت کوتاه، سیر تا پیاز ماجرا رو گفته باشه اعجاب انگیزه واقعا.
   من شعر زیاد می خونم. شاید نمودش اینجا مشخص نباشه... ولی از هر شعری که خوشم بیاد یه جا یادداشتش می کنم که بعدا آپلودش کنم یا اینجا یا تو وبلاگهای دیگه مون یا حتی تو انجمن. خلاصه به اشتراک بذارمش که بقیه هم بفهمن شاعرای خوب و خفن زیاد داریم. مدتی ه. مدتی ه که دلم می خواد تنهایی شعر بخونم. انگار که گنجینه پیدا کرده باشم... وقتی یه شعر خفن می بینم یادداشت می کنم به عنوان یه گنج که کسی پیداش نکرده. بعد بر حسب اتفاق اگه بفهمم یکی دیگه هم خوندتش حالم گرفته می شه. تو قوطی حتی. از نظر تئوری نباید این طوری باشم. باید خوش حال باشم که سلیقه م با یه آدم دیگه تو این کره ی خاکی جور در اومده... مثل قبلنا!  اصلا دلیلی وجود نداره که همچین رفتار مسخره ای از خودم بروز بدم. ولی می دونم که هست هر چند انکارش کنم... چیزی که قبلا نبوده. آزار دهنده س نه؟

   اصلا من چرا دوباره دارم مقدمه چینی می کنم؟ اینم یه عادت مسخره ی دیگه ست که تا جایی که یادم می آد قبلا وجود نداشته... اومده بودم حال خرابم رو وصف کنم و برم. به هر حال باید یه جایی ثبت شه، که من بعدا اگه بزرگ شدم بفهمم چی کشیدم تو این روزا، نه؟ که بعدا نیام بگم دوست دارم برگردم به این روزا. از این جوگیری های همیشگیم که تو گذشته زندگی می کنم تقریبا.

   من فراموش نمی کنم کیلگ. یادم نمی ره چی دارن به سرم می آرن. شاید خیلی دل رحم باشم... ولی اینا رو می نویسم تا اگه یه روزی دلم به رحم اومد یادم بیاد که یه زمانی که مهره ها دست بقیه بود چه جوری می تازوندن!
   من نمی بخشمشون کیلگ. من نمی بخشمشون. تکرار کن با خودت... آفرین. نمی بخشمشون!!!

   می دونی کیلگ حالم از این به هم می خوره که به اندازه ی اپسیلون درصد مثل بچه های هم سن خودم نیستم. نه می ذارن و نه حقش رو بهم می دن. شایدم خودم نمی خوام. چون بلد نیستم در واقع.
زندگی من در مقایسه با همه ی دوستای دور و برم یه پارادوکس تمام عیاره. آره. من قطعا بشون حسودی می کنم.
   چرا اینقدر تو سری خور بار اومدم؟ که بذارم این قدر راحت تو چشمام نگاه کنن و خوردم کنن؟ چرا هیچ حرفی نمی زنم؟ واقعا نمی دونم. چرا باید همیشه همه چی رو رو سر من خراب کنن؟ به عبارتی طبق اون کنایه شناسی هایی که تو دبستان می خوندیم: دست را پیش بگیرند که پس نیفتند؟ من مثل یه جوون قرن هفده یا هیجده میلادی ام بیشتر... از اونایی که خانواده شون حکم یه جور صاحب کار رو براشون داشت. 
   یعنی من این قدری بی ارزشم؟ هی فحش بشنوم و بشنوم و بشنوم و... هی تحقیر شم و تحقیرشم؟ د خب لعنتی. دیگه یه تیکه روح کوفتی که تو وجودم هست خب! تا زمانی که همه چی اکی بود، هیشکی کاری به کارم نداشت. ولی الآن همه واسم دم در آوردن. همه به خودشون اجازه می دن قضاوتم کنن بدون اینکه بدونن چی تو سرم می گذره.
   خیلی وقتا با خودم فکر می کنم که قطعا یه مشکل روانی دارم.  چیزایی که می آن تو ذهنم به هیچ وجه فکرای عادی نیستن... دلم میخواد بریزمشون دور ولی نمی شه. نمی تونم.
   من فقط دلم واسه یکم عادی بودن تنگ شده کیلگ. دلم کنده شدگی می خواد... همین.
می دونم. اینا واسه ی شما همه ش گنگ نویسی مطلقه. برای خودم هم همین طور. اصلا هیچ ربطی به اون چیزی که دلم می خواد بیانش کنم ندارن. برای همین اولش گفتم شعر بهتر از هرز نویسی های منه. باز حداقل از اون شعره یه نیمچه برداشتی می شه داشت...
ولی یادت نره ها! من نمی بخشمشون. دوباره بگو؟ نمی بشخمشون...