Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

فکر نو کردن برگای درختم... می بینی؟

   امتحان ها تموم شد. در واقع خیلی وقته که تموم شده. ولی خب یه سری آدم خود درگیر هم هستن واحد اضافه بر می دارن مثل من. یه سری آدم دیگه هم هستن باید برن نمره شون رو بکشن بیرون از حلقوم استادا بازم مثل من. یه سری بد بخت هم هستن باید برن ناز افریقایی ترین استادای کوروکودیل طور دانشگاه رو بکشن تا بیست و پنج صدم بهشون ارفاق کنن و معدل شون رو به زور الف کنن. اینم مثل من...! :))  از کاغذ بازی های انتقالی گرفتن که فاکتور بگیریم (که هم چنان هم ادامه داره...)، این پروسه های بالا حدود ده روزی برای من طول کشید ... و  بالاخره منم الآن آزادم که با تابستونم هر غلطی که می خوام بکنم! :)))   از اینجا به بعدش دیگه واقعا دست من  نیست. تمام زورم رو واسه همه چی زدم و الآن وقت تماشاچی بودنه فقط.

   خب پس بذارین یکم درباره ی تانستون بنویسم براتون. :{

تابستون پیشرو رو ملقب می کنم به:

the free est summer ever

   اصلا هم به این فکر نمی کنم که free est  از نظر سوپرلتیوی چه جوری باید نوشته شه (چون به نظرم e هاش اضافه می آن خب :-") یا اصلا  از نطر گرامری درسته یا نه. ( چون مثلا احتمالش می ره که باید گفت the most free ) آره. داشتم می گفتم. ذهنم رو به هیچ وجه درگیر اینا نمی کنم. (حد اقل دارم زور می زنم که بهش فکر نکنم اگه یه دقیقه به من اجازه بده قشر خاکستری مخ ابله م!!!)

   حالا چرا فری اِست؟ چون اون طوری که دارم حساب می کنم از شش سال پیش تا حالا هیچ تابستونی به آزادی این یکی نداشتم:

   سوم راهنمایی که داشتیم با دوستان می زدیم تو سرمون که یه وقت فیلترمون نکنن از سمپاد بیفتیم بیرون. حالا بماند که بعدش فیلتر رو حذف کردن. ما بد بختی هامون رو کشیدیم... :)))

   اوّل دبیرستان که کشیدنمون مدرسه واسه کلاسای مزخرفی که استادش معلوم نبود کدوم پاره آجری خورده تو فرق سرش... اوق. تنها خوبیش شاید استاد کامپیوترم بود که برای اولین بار دیدمش تو اون تابستون و بیشتر از قبل به علاقه م تو این رشته دامن زد.

   دوم و سوم دبیرستان رو خودم به گند کشیدم با المپیاد و البته روباتیک. از اوّل تا آخرش تو مدرسه کلاس المپیاد داشتیم. بعدش هم با یه سری آدم روانی عقده ای سر روبات هامون بحث می کردیم. نمی گم بد بود. ولی خب کیلگ. بیا قبول کنیم فاز درس خوندن تو تابستون به مذاق خرخون ترین خرخون ها هم خوش نمی آد. یه جوریه... می گیری که؟

  تابستون   چهارم دبیرستان افتضاح ترین بود. از اون ور می گفتن المپیاد قبول نشدی، (یعنی سر هیچ و پوچ به فنا دادی دو تا تابستون قبلی ت رو!!!) از یه ور دیگه می گفتن باید بری مدرسه با دوستات کنکور بخونی... (یکی از ترس ناک ترین دلیل هایی که تو به خاطرش حاضر شدی دو تا تابستون قبلیت رو ترور کنی!!!) بعد از یه ور کاملا متفاوت دیگه می گفتن حالا بیا و تغییر رشته هم بده. اصلا حتی جرأت فکر کردن بهش رو هم ندارم...

   می رسیم به تابستون پارسال. تابستون برزخی مسخره م که من دقیقا تو قسمت جهنمش نشسته بودم. :| تابستون اعلام نتایج کنکور!!! به غیر از گریه هام و داد و هوار و بد اخلاقی و کله شقی و دیوانگی هام خاطره ی خاص دیگه ای ازش ندارم. یادم می آد که فقط روی تخت افتاده بودم و گریه می کردم و خرخره ی هرکی که به فاصله ی دو متری م می رسید رو تا ته می جویدم. و مدیونید اگه فکر کنید اغراق می کنم. هر ساعتش برای من یه جهنم تمام عیار بود... مسخره. مدارکش تو آرشیو پارسال همین وبلاگ موجوده تا حدی. (البته در مورد اون روزایی که به نسبت حالم بهتر بود و می تونستم بنویسم.) من از همه چی کنده شده بودم. حالم از خودم و دنیام به هم می خورد. کوچک ترین انگیزه ای نداشتم. حتی واسه نفس کشیدن! هنوزم باورم نمی شه که اون قدری خوش شانس بودم که زنده بیرون اومدم از اون فصل لعنتی... :))


 می بینین؟ من یه موجود تابستون نداشته ام واقعا.  دلتون سوخت، نه؟ خیلی از خوشی هایی که بقیه ازش دم می زنن رو تا حالا تو تابستون تجربه نکردم. برای همین امسال تلافی همه ش رو در می آرم. همه ی همه ش. حالا نمی دونم اینا جزو لذّت های حیوانی محسوب می شه یا نه... تا این حد غرق دنیا شدن شاید اشکال داشته باشه یکم از نظر عارفانه. ولی خب بذارنش به حساب اینکه من واقعا شش ساله از این آزادی محروم بودم. حساب که می کنم  امسال آخرین تابستونی ه که من توش کمتر از دو دهه عمر دارم... هوووف. حس می کنم فرصتام واسه شیطونی کردن و جوون بودن دارن تموم می شن. مثلا اگه سال بعد از یه درخت بکشم بالا بهم می گن: خجالت بکش! خرس گنده... بیست سالتههههههه! ولی امسال... نچ نچ نچ؛ آزادم. از هفت دولت. و احدی نمی تونه کاریم داشته باشه!!! :)))


از نظرتئوری از اینجا به بعد پستم رو باید تو تبلت بنویسم. چون نه به درد شما ها می خوره و نه من موجودی ام که همیشه اینترنت داشته باشم و بیام اینا رو بخونم و تیک بزنم... :{ ولی چون از یه ور دیگه خیلی خسته ام و کوچک ترین حرکتی نمی خوام به عضلات رکتوسی م وارد کنم ترجیح می دم همین جا بنویسم که دقیقا چه جوری می خوام این سه ماه م رو بگذرونم که عوض همه ی این شش سال در بیاد.


+  اوّل از همه و در راس همه ی رئوس کلیییی با جقل دون و مینا ور خواهم رفت و باهاشون خوش خواهم گذروند. :))

+ هفتاد تا نظر تایید نشده ی اینجا رو تایید می کنم. اگه نکردم بعد تابستون بیایید فحش کشم کنید. :(( کلی مطلب  بود که می خواستم به اشتراک بذارمشون ولی وقتش نبود یا وسیله ش... هر کدومشون یه وری ان. تو کاغذ. تو تبلت. لای دفترام. تو مموری کارت هام. اینا رو باید جمع کنم و نشر بدم.

+ باید در اسرع وقت همه ی فایلام رو خالی کنم تو  هاردم.  این خیلی مهمه. خیلی. اگه یه وقت گوشیم رو بزنن هیچ وقت خودم رو نمی بخشم به خاطر این مورد.

+ کلی وبلاگ خواهم خوند. کلی کتاب.اوّل کتابایی که از نمایشگاه خریدم. البته یکیش رو همین دیشب تموم کردم. پست بعدیم فید بک همین کتاب خواهد بود. قصد دارم یه قفسه ی کتاب مجازی درست کنم تو وبلاگم... درست مثل سمپادیا. منتها این بار آزادم که بدون قضاوت شدن بنویسم. واسه دل خودم.

+ اینقدر فوتبال می بینم که کور شم! :))) به یاد تموم روزایی که هر وقت فوتبال دیدم یکی سیخ کرد تو جونم که پاشو برو اینا آب و نون نمی شه واست.

+آرشیو فیلما م رو کامل می کنم. فیلمایی که هیچ وقت فرصتش نشد ببینمشون.  همینایی که همه ازشون حرف می زنن ولی من نمی دونم چیه! :|

+خاطره های سال اوّل دانشگام رو کامل می کنم. یه آلبوم عکس هم میخوام درست کنم از سالی که گذشت.

+ اگه اون دوستی که گم کردم رو پیداش کنم کلی باهاش تراوین بازی می کنم.

+ آرشیو آهنگام که سهوا پاکشون کردم رو دوباره دانلود می کنم. از زیر سنگم شده همه شون رو پیدا می کنم.

+  یه دستی هم به شعرا و داستانام می کشم. عکسام رو با حوصله ادیت می کنم. برای این مسابقات داستان نویسی و عکاسی  اثر می فرستم.

+ کد می زنم. کامپیوترم رو درست می کنم. شایدم اون قدری خفن شدم که یه بازی نوشتم و تونستم پول در بیارم ازش...

+ اتاق م که شبیه دریاچه ای شده که شرک توش حموم می کرد رو سعی می کنم درست کنم. هر چند از الآن می دونم نمی شه!!! :))

+ شاید یکم اون طوری که دوست دارم درس بخونم. بیو شیمی رو مثلا سعی کنم بفهمم.

+ رو مقاله ام کار می کنم. استاد راهنما پیدا می کنم. با سای آویزونش می شیم کمکمون کنه به پاییز برسونیمش...

+ سازم چی؟ واقعا بعد سه سال باید برم پیشش ببینم چه قدر از دستم ناراحته که اینقدر ولش کردم... به من می گن رفیق؟

+ مدرسه... باید با یه سری معلم گوگولی قدیمی صحبت کنم.

+ کامپیوتر هم که جزو ثابت همه ی برنامه های بالا خواهد بود. می خوام خفن شم توش. حالا لزوما نه تو هک که ذهنم رو قلقلک می ده. چیزای باحال دیگه هم هست. فوتوشاپ، قالب نویسی و امثالهم.

 

اینا مهم هاش بود. اگه بازم به ذهنم اومد که قطعا می آد می آم می زنم ویرایش می کنم. :)) از الآن که می دونم به پنجاه درصدش هم نمی رسم. ولی خب...

می نویسم که یادم بمونه چه قدر واسه این تابستون برنامه داشتم. :))


پ.ن: راستی اون اولای پست که داشتم می نوشتم، از شبکه  نسیم آهنگ زیر پخش می شد. خواننده ش واقعا واقعا صداش شبیه فرهاده! و من حتی یه لحظه فکر کردم که تلویزیون داره فرهاد پخش می کنه!!!  تو اینترنت سرچ زدم. فایل mp3 ش تو هیچ سایت و بلاگی نیست. لذا بلاگ من می شه اوّلی بلاگی که این آهنگ رو برای علاقه مندان فراهم می کنه. ( با کلی بد بختی البتّه... نمی دونین کانورت کردنش چه قدر سخت بود! ) رمزش هم که همون kilgharrah  هست. به یاد خود شیفته هایی مثل خودم. :{

آهنگش رو بسیار دوست می دارم. لحن حماسی طورانه ای داره و واقعا شنیدنش به من حس خوبی داد. کلی انرژی مثبت و این حرف ها... تیتر این مطلب رو هم از همین آهنگ اسکی رفتم...

ای خدا - خواننده:  بهرام پاییز- آهنگ ساز:جواد کلیدری (دانلود فایل mp3)


# متن آهنگ (توجه داشته باشین که خودم تایپ کردم اینارو. از اونجایی که در زمینه ی فهمیدن لیریک ها حتی به زبان خودم به شدّت ناشی هستم که نمونه ش اینجا مشاهده می شه، لطفا اگه چرت و پرت شنیدم و نوشتم بگید که درستش کنم!)

مثل دلتنگی یک درخت تنها تو کویر

مثل لحظه های انتظار یک مرغ اسیر

توی برف و سرما من یه تیکه سنگم این روزا

 توی فکر یه پرنده ی قشنگم این روزا

کمکم کن ای خدا...

کمکم کن ای خدا...

 پنجره ها رو وا کنم ؛

 توی این تنهایی آ فقط تو رو صدا کنم.

ای خدا...

ای خدا...

 کمکم کن ای خدا!

توی فکرم که چه طور می شه یه خواب تازه دید؟

توی فکر اون کلاغم که به خونش نرسید...

فکر نو کردن برگای درختم می بینی؟

توی فکرای قشنگ و خیلی سختم می بینی؟

کمکم کن ای خدا...

کمکم کن ای خدا ...

پنجره ها رو وا کنم؛

 توی این تنهایی آ فقط تو رو صدا کنم.

ای خدا...

ای خدا...

 کمکم کن ای خدا! 

آخرین روز شهریور شوم تابستان

# خب در این لحظه تا حدی اعصابم خورده.

چرا؟

چون جون کندم و نشد که بشه و نظر های این وبلاگ رو تا ته تایید کنم.

من اصولا آدم پروکرستینیتری ( procrastinator) هستم. انگلیسی گفتم چون واژه ی فارسی اش نمی آید به زبانم. یک چیزی در مایه های "آدم کار امروز را به فردا افکن".

آخرین روز های تابستانم معمولا روز های خیلی کوفتی ای از آب در می آیند. چون همه ی کار هایی که در اول تابستون در نظر داشتم تلمبار می شوند برای روز آخر. در این روز ها معمولا اینجانب در حال تف مال کردن ویژه برنامه ی مرتب سازی اتاق خویش می باشم، مطالب اخیرا نوشته شده ام را هول هولکی تمام می کنم و برای نشریات می فرستم، عکس هایم را خیلی تف تفی تر ادیت می کنم تا تمام بشوند و حتی خیلی هایشان را پاک می کنم، کد های المپیادم را کپی پیست می کنم، تکالیف تابستانی ام  را نیز همین طور(بعضا برای خالی نبودن  چرت و پرت هم برای معلم نوشته ام و واکنشی دیده نشده. مثلا مثل جمله ی "بابا آب داد"، "من کیلگارا هستم" و...)  و خیلی کار های تف مالی طور دیگر.

استاد دامپایی بهش می گفت سمبلیزیشن!  (sambalization)

این کار ها برای چیست؟ صرفا به خاطر حس آرامش آخرش. که بر میگردی به خودت می گی آخیش تموم شد. حالا مهم نیست که تو کمد و کشو ها پره از لباس های مچاله شده و کاغذ های دسته دسته ای که نمی دانی برای چی نگهشان داشته ای، یا اینکه از بس گند زدی به ته داستان ها و شعر هایت عمرا که چاپ بشوند، یا حتی اینکه عکس هایت مثل آبدزدک ها بشود و نسخه ی خامشان هم نداشته باشی برای ادیت دوباره، کد هایت حتی ران نشوند، و حتی ندانی که تکلیف تابستانت فیزیک بود یا شیمی.

مهم این است که تهش بگویی: یوهوووووو. تمام شد. توانستم تمامش کنم.

من امّا دیگر حالم به هم می خورد از این حالت خودم. از اینکه خودم را زور می کنم این کار های چندش آور را انجام دهم و ته دلم بدانم که اصلا هم انجام نشد. صرفا برای راضی کردن دل خودت تف مالشان کردی. دیگر دلم راضی نمی شود با این کار ها.

چهار ده تا نظر خیلی طولانی و قابل تامل داشتم روی این وبلاگ در طول تابستان که تایید نشده بودند. عزمم را جزم کرده بودم که امروز همه را بخوانم، بهشان فکر کنم، جوابشان بدهم، و نهایتا تاییدشان کنم. نشد که نشد. واقعا حوصله ی فکر کردن ندارم! فکر کردن به موضوع کامنت ها را. به کامنت های شب قدر، به کامنت های نصیحت گونه در مورد انتخاب رشته م، و به آن یک عدد کامنت آفنسیو طور، به کامنت های دلداری دهنده. به هیچ کدامشان... زور که زدم تهش سه تاشان که آسان ترین بودند جواب داده و تایید شدند.

از طرفی این که تایید نشده هم بمانند در تناقضی عمیق است با حرف های شعار گونه ی خودم؛ قرار است همه ی کامنت ها تایید شوند.

و خب این عصبی ام می کند.

دوست دارم آخرین لحظات این تابستان را بر خلاف کلّش در آرامش باشم. برای همین یک نه ی خیلی گنده می گویم و تایید شدن کامنت ها را می گذارم برای بعد. مگر همه ی کار ها باید تمام بشوند؟ به نظرم زمان مناسبش فرا می رسد بالاخره. شاید هم اصلا مردم و نشد. باز هم مهم نیست. به هر حال قصدش را داشتم که! دلم می خواهد آرامش امسالم از نوع سمبلیزیشنی نباشد. فقط یک آرامش خالص و خالی. همین. (هرچند یک حس در مغزمان اشاره می کند که کیلگ این باز هم خودش نوعی پروکرستینیتینگ است ها، پرتش می کنم دور.)

و خب حالا تا حدی آرامم.


# تصمیم داشتم اندک کار هایی را که در تابستان انجام دادم با شما به اشتراک بگذارم. کارهایی که شاید خیلی کمک م کردن تو این مدت. کارهایی که شاید خیلی ها یادشون رفته باشه چه قدر لذت بخشه انجام دادن یدونه شون. حوصله ی اونم ندارم با وجودی که حتی قولش رو دادم به یکی از خواننده هام. ولی قصدش رو دارم که یه صفحه ی جداگانه باز کنم در وبلاگ به محتوای هر وقت نمی دونستی چی کار کنی. یک اسم شاخ هم برایش انتخاب کنم و همه ی کار های هیجان انگیز زندگی ام را بنویسم در آن.  یک جور صفحه ی علایق می شود ولی با توضیحات خیلی بیشتر.

خلاصه ی کار های روتین این تابستانم با اولویت بندی می شود: گریه و به  فحش کشیدن و فحش خوردن و اعصاب خوردی و نق ونوق و امثالهم، خواب، کلش، فیلم، اینستا، سفر، نقاشی، شجره نامه نویسی، اندکی هم دست نوشته جات.


# راستی دلم می خواهد عین مسیحی ها یک اعتراف هم داشته باشم که بد جوری روی مخم هست. معذرت از سلطان.( البته تو وبلاگ من دو نفر با نام سلطان خطاب می شن. یکی سلطان المپیاد کامپیوتری هاست که اکثرا می شناسنش، یکی این سلطان امروزیه ست که دوستیمان به اندازه ی  هفت سال قدمت دارد.)

سلطان ببخشید. واقعا ببخشید که بهت دروغ گفتم. تو از من پرسیدی که چی قبول شدم و من پشت تلفن به سرعت اشاره کردم که ظرفیت مازاد فلان جا -پزشکی.

ولی توی لعنتی نشنیدی! و بعد از مدتی اشاره کردی که:

"حیف.کیلگ. دیگه نمی تونی کنکور بدی امسال با من. محروم می شی. باحال بود اگه با هم پشت کنکوری می شدیم!!!"

و من من اینجانب باعث شد که تو بپرسی: "مگر  محروم نیستی الآن با این وضع قبولی؟ روزانه قبول شدی دیگه..."

و من  مضحک ترین آره ی عمرم رو گفتم:" آره فکر کنم. محرومم الآن!"

ای کاش همون اولش اون گوش های کرت رو باز می کردی تا بفهمی که من اضافه بر سازمان قبول شدم. مازاد. پردیس. هرچی. و محروم نیستم از لحاظ قانونی.


#  چند وقتی بود به شدت احساس پیری می کردم. امروز فهمیدم چه زمانی حقیقتا پیر خواهم بود. پیری من زمانی فرا می رسد که نتوانم  وقتی جدول های کناره جوی آب را می بینم دست هایم را مثل آکروبات باز ها باز کنم و روی آن ها معلق طور راه بروم. پیری من روزی ست که اشتیاقی برای انجام این کار نداشته باشم. تا وقتی جدول های کنار جوی آب این طوری به من چشمک می زنند خیالم راحت است که جوانم به حد کافی.


# چندی پیش  مادر کولر را روشن کرد. بوی نه چندان دلچسب کتلت کلافه ام کرده بود. حالا چه بویی می آید؟ بوی خاک نم زده ی لای پوشال های کولر. یکی از بهترین بو های دنیا. به راستی که من این بو را عاشق!!!! نمی دانم بوبرنگ بین آن همه بو های رنگارنگش این بو را هم دارد یا نه. (بوبرنگ یکی از قدیمی ترین وبلاگ هایی ست که می شناسم. شاید 6 یا 7 سالی بشود...)

راستی کولر بیچاره باید خودت را آماده کنی. فردا آغازی ست بر نه ماه خاموشی ات. چندی بعد هم کانال هایت را می بندند و شاید روی دریچه هایت پلاستیک هم بکشند. سکوت کردن بد دردی ست. الخاصه که دهانت را به زور ببندند. ولی من از همین الآن به اشتیاق تابستان بعدی خواهم نشست که از بوی خاک جامانده ی زمستان، لای پوشال هایت دوباره لذت ببرم.


# قرار بود وداعی بشه با تابستان شد آش شعله قلم کار... راستی می دونستید به انگلیسی آش شعله قلم کار می شه mishmash ؟ خیلی وقت بود می خواستم بنویسم این موضوع رو. خیلی کلمه ی باحالی می باشد. خیلی باحال تر تلفظ می شود. به زودی به قدری میش مش میش مش می کنم که سر همه تان درد بگیرد. (ارجاع به هش تگ ویمسیکال.)

خب تابستان جان با تو وداع می کنم. لعنتی ترین تابستان عمرم بودی. مضخرف ترینش هم. اصلا حالم ازت به هم می خورد. ولی باز هم با گذر زمان مخالفم. هیچ وقت نبود که  در عمق چرت بودن تو با خودم بگویم چرا نمی گذرد سریع تر راحت شوم... باز هم ترجیح می دهم در چنین جهنمی متوقف بشوم ولی زمانم بیشتر از این نگذرد. پیر تر از این نشوم. بزرگ تر از این نشوم. ولی کی به احضاریه های من گوش می دهد اصلا؟ تو برو به همان جهنمی که ازش آمدی لعنتی جان. خداحافظ شوم تابستان.





summarize summer in one picture!

i will definitely have no answer more than this in ma mind:



+هیچ وقت هم هیچ کس نمی خواست بگه من تا الان توی اون مربع گوشه ی بالا ی مربوط به پروفایل نوشته بودم :
به حر هال؟!
همیشه از املا رانگ می خوردیم تو سوالای ادبیات البته!