Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Jukebox

می دونستید استادا هم مثل ضبط صوت سر خود هستند که یک کاست داخلشون انداختی و بعد یک مدتی کاسته بر می گرده از اول و حرف هاشون تکراری می شه؟

باورم نمی شه ولی واقعا همین طوره. اون نکاتی که روش تاکید دارند محدوده و بعد یک مدت طولانی بالاخره تکراری می شه. حالا نمی دونم دریای علمشون تا چه حد عمیقه، ولی نکاتی که خاطر نشان می کنند تکراریه و تو یک ماه کنار یه استاد باشی تقریبا یاد می گیری چی براش مهمه و چی نیست و چی می پرسه و چی نمی پرسه! و حتی می تونی به درجه ی فنا فی الله برسی و سوال هاشون رو از قبل پیش بینی کنی.

و همینه که به وجدشون می اره. چون من مثل اسب همه ی راند هاشون رو شرکت کردم از استاجری تا حالا و الانه که بالاخره تقریبا اون نواره برام برگشته از اول. و جالبه همه شون بازخواستم می کنند یالا یالا اعتراف کن بگو اینو از کجا می دونستی!!! چون خوب یکه می خورند وقتی می خواهند یک نکته ی جدید یاد بدن ولی من بازم سوال دستچین شده شون رو جواب می دم. البته من حافظه ام قویه فقط، کار خاص دیگه ای نکردم. صرفا یادم مونده که فلان استاد فلان چیز رو قبلا گفته بود. اینم به خاطر دقت بیش از حدم روی کلماته و ارتباطی با درس نداره. من کلا وسواس دارم رو کلمات و به ذهنم سریع فرو می ره و انصافا باید از من ترسید وقتایی که ساکت نشستم و دارم به صحبت کسی گوش می دم چون به طرز غریبانه ای بعدا توانایی باز آرایی مکالمات رو دقیقا مطابق همون ترتیبی که ادا شده دارم. اینم سوپر پاور ماست دیگه. هرچی ویژوعال بنده ضعیفه واژگانم قویه!

 امروز بحث سر نحوه ی کشیدن انسولین داخل سرنگ و انواعش بود، و استادمون با چنان بدعنقی و دل پری منو نگاه می کرد که یک لحظه شک کردم و بلند پرسیدم: استاد نکنه به کل دارم اشتباه توضیح می دهم؟!! و با بی میلیییی تمام استاد بهم گفت، نه درسته ادامه بده. =)) قشنگ مثل این بود که ابنبات این استاد خانم دکتر رو ازش دزدیده باشم. :))))

بعد گیر داده بود بهم که شما تو خانواده تون کسی دیابت داشته؟ خودت دیابت داری که این قدر خودکار ها رو خوب بلدی؟ منم می گفتم نه والا اینا صرفا قبلا بحث شده. 

بعد نمی دونید خودم چه قدر خوشحال می شم وقتی این برخورد رو می بینم. استاده یک خانم دکتر نیو اتندی بود، اسمم رو پرسید و گفت اسمت رو بگو نیازم می شه. :)))) می خواد بره داخل دفتر شکوفه ها بهم عکس برگردون بده بچه ها! :))))))

و خوب دوستام... اره اونا فکشون می افته. دوست دارم بهشون بگم، اون موقعی که همه تون پیچ بودید یا تو کتاب خونه خر می زدید باید فکر اینجاشو می کردید. ما مسیر های متفاوتی رفتیم،  و الان نوار استادا برای من یکی برگشته از اول. :))) 

متاسفانه من خیلی دیر یادم اومد که باید درس بخونم و اینکه چه جور باید درس بخونم و ارزشش رو دیر فهمیدم، ولی جدیدا داره به اندازه دبیرستان که از استاد احتمال  هندسه یا ریاضی غلط می گرفتم و به چالش می کشیدمشون خوش می گذره! دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است و شکرگزار همین دو سه صباح هستم.


پ.ن. تنها کسی که از این قابلیت من واقعا استقبال کرد مگوریوم بود! یه طوری به من نگاه می کرد، انگار الماس دریای نورم! واقعا حلوا حلوام می کرد اینقدر که این استاد به من پر و بال داد! انگارمن  استاد معبد شائولین باشم که از تمام رمز و راز های هستی باخبر باشه. و وقتی سوال می پرسید به من می گفت دکتر کیلگ فعلا جواب نده بگذار بقیه هم یاد بگیرند! :))) بعد اگه کسی نبود می اییم سراغ شما. 

عزیزم... من حدود یک ماهه مگوریوم رو ندیدم و در فراق به سر می برم! بدم خمارم. بد جور. 

یا این هفته مگوریوم بر می گرده یا دیگه خودتون می دونید چی میشه. من. دیگه. نمی توانم. دچار توهم دگر-مگوریوم-پنداری شدم. هر ادمیزاد روپوش سفید بور مو طوسی عینکی ای که می بینم گل از گلم می شکفه فکر می کنم مگوریومه بعد می فهمم توهم بود و یکی دیگه است.

خدا منو زنده نگه داره با این استاد بازی هایی که می کنم. عزیزم. *___*



هایپوتیروئیدی دپرشنال

امروز استاد بهم گفت فکر می کنی چرا این مریض بی انرژیه؟

گفتم خوب استاد می دونیم هایپو تیروئیدی درجاتی از بی حوصلگی و خستگی و بی انرژی بودن رو به دنبال داره.

گفت خوب مریضت هایپو عه مگه بهش دارو نمی دی؟ گفتم چرا! دارو می دیم و کنترله پس الان رسما دیگه هایپو نیست.

گفت پس بهم بگو چرا کماکان خسته است؟

نگاش کردم.در سکوت.

جواب داد کسی رو می شناسی تو ایران خسته نباشه؟

استاد گفت، علت اصلی خستگی و بی انرژی بودن در وهله ی اول اصلا غیر ارگانیکه، مثل افسردگی. 

اره اینو منم می دونستم، ولی خب تا حالا با این شدت و وضوح پرت نشده بود تو صورتم.

و من به خودم فکر کردم، راستش از خودم مورد عینی تری نداشتم. کی رو می شناسی کند تر و خسته تر از  من؟ حداقل شدت کند بودنم رو تا الان تونستید به عنوان یک مقیاس از سرعت جواب دادن به کامنت هام بفهمید. من دقیقا توی هممممه ی امور زندگیم اینجوری هستم. از بچگی. واقعا از بچگی. هیچ وقت هیچ کاری رو نرسیدم تموم کنم.  کاری هایی که دوست دارم انجام بدم ولی نمی رسم. نمی تونم. نقاشی های ابتدایی هم نمی رسیدم تموم کنم حتی. همیشه نصفه می موند و تا دوی نصفه شب می نشستم مداد رنگی به دست و تهشم خسته می شدم روی کاغذ خوابم می برد. زمانی که همیشه باهاش مشکل داشتم و نفهمیدم چه جور گذشته. همیشه وقت کم می ارم در حالی که خیلی هم سرم شلوغ نیست. خواب خیلی خیلی خیلی زیاد دارم. از گذشتن زمان و محدودیت زمانی داشتن متنفرم. و به تمام ده هزار باری که تیروییدم رو به این خاطر چک کردم و استرس داشتم هایپو باشه ولی این تیرویید لامصب هربار مثل ساعت کار می کرد فکر کردم. راستش هنوزم باورم نمی شه تیروئیدم نرمال کار می کنه. نمی دونم ازمایشا رو باور کنم یا علائم رو.

با خودم گفتم اگه استاد می دونست من تمام این سناریو ها رو روی خودم هم پیاده کردم، چی می شد!


افسرده ایم حوصله ی شرح قصه نیست...

استادیوم سه ی نصفه شب - ایزوفاگوس یک مادر صفر

شما خیلی خوبید.

به حدی خوبید و به من انرژی بخشیدید و با مطالعه ی حرف هاتون ارامش می گیرم که داشتم فکرمی کردم ازین به بعد بیام خیلی زرد طوری پشت سر هم گروهی هام که کرم می ریزند دو سه تا لیچار بنویسم و شما هم بخونید و بگید ولشون کن عزیزم خون خودتو کثیف نکن اونا گاو اند. درسته که خودم می دونم گاو اند، ولی همین که بهم خاطر نشان بشه، آستانه ی تحملم رو تصاعدی بالا می بره و باعث می شه خودم رو در اون حد پایین نیارم و در افق های بالا بیندیشم.

راستی شاید باورتون نشه، ولی الان و در این زمان اینجا دعوا شده، بزرگ کردن یه تینیجر حتی به عنوان یک بای استندر (لقبی که مگوریوم به من می داد و می گفت تو بای استندر منی) فرسوده کننده است و ایزوفاگوس برای اینکه از مامانم انتقام بگیره داره بوق استادیوم مون رو با تمام وجود می دمه داخلش. فرض کن دوی نصفه شب. صدای بوق استادیوم. از واحد چهارم. بابام با ته ریش سفید پیر تر و بابانوئل تر از همیشه است. و الانم ایزوفاگوس یک تیکه چوب رو کوبید تو سر خودش و خودش رو کوبید به دیوار و داد زدن رو شروع کرد و حالا هم داره کله اش رو می زنه تو دیوار. احسنت.

باز مرحبا به خودم تو نوجوانی گاو رام کردنی تری بودم. :)))

خب رفتم جداشون کردم الآن. واقعا که من خیلی از دعوا بدم می اد. اینقدر تو فضای جنگ و دعوا بزرگ شدم، که محال ممکنه شروع کننده ی دعوا باشم. اینقدر اینقدر کوتاه می آم حتی شده از حقم صرفا به خاطر اینکه صدای بلند و پرخاشگری کلامی فیزیکی نشنوم. اعصابشو ندارم می دونی. به نظرم پوچه. یه مدتی شاید هجده تا بیست سالگی منم عصبی بودم به نظرم عدم تعادل هورمونی بود ولی بعدش درست شد همه چی. گاهی همین خونسردی بیش از حدم آدما رو فرسوده می کنه. البته که از درون همه چیز برقراره و گاهی دلم می خواد آدما (مثلا پرستار های بخش ای سی یو چهار یا ای ان تی با چشمای ورقلمبیده اشون) رو از وسط دو شقه کنم و بریزم داخل هاون دستی یا چرخ گوشت. ولی دیگه بهش رسیدم که داد و هوار و چه می دونم فحش و فلان قرار نیست چیز خاصی رو درست کنه و تحمل می کنم دیگه. از عوارض اضافه شدن به عدد سن ادمیزاده. هه.

اره بگذریم، همین بیشتر خواستم بگم خیلی خوبید! ممنونم. 

الان چهل و پنج دقیقه از دعوا گذشته و نمی دونم چرا باطری ایزوفاگوس تموم نمی شه بره بخوابه به نظرم نصف قرص دیازپام کمش بود. اره گاهی تنها راه خاتمه ی دعوا دیازپامه. و به نظر ما تا صبح برنامه خواهیم داشت این طور که بوش می آد. باز داره پرت و پلا می گه. خسته ام از توهین هایی که به مامانم می کنه. من جای مامانم بودم تا الان ده دور از داخل چرخ گوشت ردش کرده بودم پسره ی احمق رو. با نون و سس اضافه. از کی اینقدر گاو شد؟ نمی دونم! الان داره به مادرم می گه من حتی دست روی تو بلند نکردم. :)))) نه تو رو خدا بیا بلند کن بی شعور. من و بابام تحمل این رفتار های ایزوفاگوس رو نداریم ولی مامانم موجود مهربون تریه.


هیچی دیگه خواب از سرم پرید رفتم روپوش اتو کردم. که فردا صبح دیر تر بتونم بیدار بشم. تازه چی فردا صبح باید اون روپوش رو به عنوان لباس رزم بپوشم برم به میدان نبرد چون چینش لاین داریم و با همه ی اعضای گروه سر پایمال شدن حقم دعوا کردم و قرار شده فردا جلسه حضوری بگذاریم. ویش می لاک.


چند تا فکت پرت و پلا هم باهاتون به اشتراک بگذارم و برم:

- از اتو کردن گریزانم ولی عاشق بوی المنت اتو هستم.عاشقشم. به نظرم گل های شمعدونی تو فصل بهار از راه دور بوی المنت داغ اتو می دهند. و با وجودی که بوشون از نزدیک قابل تحمل نیست، ولی از دور واقعا جذاب اند.

- دقیقا خاطره ی اولین باری که پشمک خوردم رو یادم می آد. شما چه طور؟ اون حسی که موقع دیدن اون پشم های سفید داشتم که بعد فهمیدم می شه چپوندشون داخل دهان و مزه ی خوبی بده.

- نور پریز برق. دیدید یک سری پریز ها روشون نور سبز دارند که وقتی تاریکه تشخیص بدی پریز کجاست؟ عاشق نور اون پریز ها هستم. ارامش بخشه.


پ.ن. فردا قراره من باز بدرخشم و هیترز گانا هیت هیت هیت. به قرعان. :)))) چون این اخر هفته خیلی درس خواندم. جان. تیلور  کجایی دقیقا کجایی؟! :دال


پ.ن. آرزو می کنم فردا هر دو تا هم گروهی هام مورنینگ بشن (هر دو تا شون کشیک بودند اخر هفته) و امشب نتونند بخوابند و فردا هم حسابی توسط اساتید شست و شو داده بشند و چنان سوال های سختی ازشون بپرسند،  یه طوری که به تته پته بیفتند و دستاشون یخ بشه ته دلشون خالی تر از همیشه و تهش هم به گریه و غلط کردم بیفتند. اره. و منم می شینم روی صندلی ناظران و کیک و ابمیوه ی صبحگاهی ام رو می خورم و از زیبایی های خلقت لذت خواهم برد. شعت. روح منم سخیف و بی ارزش شده. مثل خودشون. تنزل پیدا کرده شدید. ولی فعلا مهم نیست. به عنوان یک مورد کوتاه مدت همینو ارزو می کنم:

مورنینگ بشی الهی!

بی سرزمین تر از باد

این روزا زیاد به این فکر می کنم که از دست هم گروهی های بیمارستانم خودم رو دار بزنم.

بعد این فکر می آد تو ذهنم که اگه یه درصدم موفق بشم خودم تنهایی چهارپایه رو از زیر پام بندازم، بعدا به مردم می گن اره ببینید این یارو مشکل روانی داشت کار ما درست بود این بود که از بیخ مشکل داشت الانم زد خودشو کشت. و فکر کردن به این حقیقته که منو از دار زدن خودم منصرف می کنه. اینکه اونا یک درصد متوجه مشکلات خودشون نمی شند و در عوض فکر می کنند تمام مدت حق با اون ها بود.

حسودی شاخ و دم نداره. متاسفم که چشم ندارند یکی بهتر از خودشون رو ببینند و مدام سعی می کنند به هر نحوی پایین بکشندش تا دلشون خنک بشه. باورتون می شه؟ هم گروهی های من چشم ندارند حتی همین رو ببینند که من یک سوال استاد رو درست جواب می دم و وقتایی که استادا با جواب هام کیف می کنند و تشویقم می کنند، خودم می دونم عنقریبه که از سمت یکی شون به زودی یک هجمه ای چیزی بر من وارد بشه. 

دنیا رو کثافت برداشته. بدم برداشته. کاش می شد روی همه شون سیفون کشید..

هم گروهی های من چشم نداشتند که ببینند چیف رزیدنت به من گفت تا هر وقتی که عشقت می کشه نیا به خاطر عملت. چشم نداشتند ببینند مگوریوم جلوی همه شون فقط به من جایزه داد. چشم ندارند ببینند که استادا اولین نفر اسم من رو یاد می گیرند و جویای احوالم هستند. چشم ندارند ببینند که رزیدنت ها من رو به نیکی و خوبی و ادب می شناسند. چشم ندارند حتی موبایل منو که مدلش مال ده هزار سال قبل هست ببینند. و سر هر کدوم از این ها به یک نحوی دسته می شن و ساعت ها وقتشون رو حروم می کنند نقشه ها می کشند که چه طوری و از چه زاویه ای  از من انتقام بگیرند و به اصطلاح حال گیری کنند.

من فقط دارم تحمل می کنم. مقابله به مثل می کنم. تنها راز بقای بشر. اینا سعی می کنند جلوی هر کسی که می تونند منو خراب کنند. زیراب بزنند. بین باقی بچه ها من رو بدنام کنند. متاسفم... متاسفم برای به اصطلاح پزشکان اینده ی این مملکت که تنگ نظرانی بی مانند خواهند بود. 

باورتون می شه مثل بچه دبستانی ها جمع می شن یه جا پشت سر من حرف می زنند. از عمد می خندند که من رو عصبانی کنند با خنده هاشون. گروه تاسیس کردند بر علیه من. :)))) هی خدا. چه دنیاییه!

منم از درون اعصابم به هم ریخته به خاطر بازی های روانی شون، ولی به روی خودم نمی آرم. واقعا از باد بی سرزمین ترم در این گروه. بیشتر با رزیدنتامون و حتی استادا می پرم و کاری بهشون ندارم تا که در حسودی و کوته نظری خودشون بمیرند. من اومدم اینجا اموزش ببینم و یکی از بهترین ها بشم. و عمرا نمی گذارم قور قور بچه قورباغه های ته مرداب من رو از پرواز به سمت ابی اسمان منع کنه. اون ها به ته مرداب تعلق دارند و نمی دونند اسمان چه طعمی داره...  ولی این منم که بال خواهم گشود. به زودی هر کس در خور انچه که در این دنیا عمل کرده نتیجه اش رو می بینه و بهش اعتقاد دارم و همینه که ارومم می کنه.

چه قدر سگ دو زدم که گروهم با یکی از دوستام بیفته. چی فکر می کردیم و چی شد! 

گُل بود و گه از آب در آمد. 


پ.ن. اگه شما هم یکی از افرادی هستید که هنوز به لجن زار رفتاری ایرانی جماعت الوده نشدید، خواستم بگم امیدتون رو از دست ندید. از رفتار درستتون دست نکشید.  ما هستیم ولی اون قدر کمیم که به چشم نمی اییم. ولی هستیم. سور وجودی در ریاضیات محض. به ازای مقادیر نادری از n وجود دارند ایرانی هایی که دروغ نمی گویند، محترمانه برخورد می کنند، زیر و رویشان یکی است، غیبت نمی کنند، خودخواه نیستند و خوبی می کنند تا رسم خوبی از این جهان برنیفتد. هستند. 

ببین نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان

امروز پیش استادم بودیم. استادی که عملم کرد. فالو آپ بعد عمل.

راستش من شخصا حس می کنم خوب نشدم، ولی استاد به طرز عجیبی اعتقاد داره به کارش. 

گفتم من هنوز وقت هایی که عصبی می شم، وقت هایی که کم می ارم... حس می کنم دارم ده تن بار روی قفسه ی سینه ام حمل می کنم و نفسم در نمی آد و الانه که بیفتم. و این مشکل زندگی لعنتی منو مختل کرده.

گفت من یه جوری برات زدمش که همون یک تا دو درصد که برگشت داره هم  در مورد تو تقریبا صفره!

و بعد نبضم رو گرفت و گفت،

این مشکلت که به خاطر قلبت نیست تضمین می کنم!

ولی می گم نکنه عاشق شده باشی دکتر؟ و به مادرم چشمک زد. :))))


منم که اصلا در حال خودم نبودم، وقتی تازه درمانگاه رو ترک کردم فهمیدم دقیقا چه تیکه ای از چه جهتی خوردم. :دی 

والا من الان فقط دلم می خواد به یک سری مسائل دیگه فکر نکنم. عمل قلب و اینکه چرا علایم من خوب نشده یکی از اوناست.

نمی دونم به چه زبونی کم اوردن و نتوانستن و خسته شدن رو هجی کنم.

کم اوردم..

نمی توانم...

و خسته ام.

بسیار.

نیست که نیست

بی لشگریم، حوصله ی شرح قصه نیست

فرمانبریم حوصله ی شرح قصه نیست


همچون انار خون دل خویش می خوریم

غم پروریم... حوصله ی شرح قصه نیست...


زندگی، تخمی تر از همیشه. مخصوصا برای من.

صمیمی ترین دوستم هم انداختم دور. امروز. خیلی بیخ پیدا کرده بودیم و زیگزاگ می رفتیم ناجور.

و فکر نمی کنم دیگه دلم بخواد اصلا دوست صمیمی ای داشته باشم.

دوستی  های پاک و خالصانه مال تو فیلماست و به خصوص انشرلی! یه سری ها نا رفیقی و بی مرامی را هجی کردند در عوض تو زندگی ما.

نکته اش اینه که من قبل شیفت دیلیت کردن آدما، قبل اینکه تصمیم بگیرم ته دلم دیگه قرار نیست باهاشون صاف بشه، الارم می زنم. به همه شون یک فرصت اخر می دم. بهشون می گم موضوع چی بود و چی شد که اینجوری شد. پدرم معتقده بیش از حد برای حرف مفت مردم ارزش قائلم ولی این فرصت رو می دهم که بعدا در مقابل احساساتم مسئول نباشم. و وقتی اون الارم قرمز رو نادیده می گیرند، برای من فاتحه اش خونده است. طوری که انگار از اول وجود نداشته. پروسه ی واپاشی این دوستم هم الان شروع شده.

راستش ادمای گذشته کاری می کنند که دیگه به ادمای اینده فرصتی ندی.

با ادمی که سپر مدافعش رو جلوی شما کنار گذاشته، گرگ نباشید. 

رمانتیک قرن ۲۱ با خنجر زهر آلود

به قول سایه: من نخواهم ایستاد رو به روی تو... جز برای بوسه دادن.


خیلی زیباست... خیلی زیباست. خیلی به این جمله فکر کردم. خیلی. دیگه واقعا عشقت باید خیلی بی نهایت باشه به آدما و دنیا که بتونی این جمله رو روزی جلوی کسی بر زبان بیاری... من رو راست باشم حتی به مادرم یا پدرم هم نمی تونم بگمش. باقی آدما که ول معطل.

اینکه بگی اقا من خلع سلاح... ما دو نفر هرچی هم که بشه رو به روی همدیگر نخواهیم ایستاد در این دنیا مگه اینکه ماچی در کار باشه.:)))  دنیا این قدر سیاه و کثیف شده این روزا، عمرا لیاقت همچین لطافت هایی رو نداره!! این رمانتیک بازیا فقط مال لطافت های روحی داخل ذهن خود سایه می تونه باشه و بس.

ولی می تونید ازش استفاده کنید حالا کنتور که نمی ندازه، ما آدما هم آدمای لفظیم با این همه عزیزم عشقمی که برای هم می کنیم و خنجر هایی که پشت بندش می کشیم. حداقل یاد بگیریم لفظی و تقلیدی یکم زیبا تر و متفاوت تر رمانتیک حرف بزنیم.

پس تبریک تولد ها و مناسبت های ما ازین به بعد می شه،

من نخواهم ایستاد رو به روی تو، جز برای بوسه دادن!

دهم سپتامبر روز جهانی پیشگیری از خودکشی

رو به شمایی که تا به اینجا در ایران دوام اوردی تبریک و تهنیت عرض می کنم هم وطن!

این روز مال همه ی ایرانی هاست. واس ماست ینی کلش ماست ماست.

به مناسبت این روز، کتاب زیبا و متفاوت "مغازه ی خودکشی" جان تولی رو بهتون معرفی می کنم. مطالعه کنید و از حجم روانی بودن نویسنده لذت ببرید.

انجا ببر مرا که شرابم نمی برد

با نام و یاد خدا،

من دلم درد می کنه.


یک. چرا و چگونه؟

دو. ملتمسانه خواهش می کنم من الان داخل این همه بدبختی باندپیچی شدم ابدا وقت هیچ کوفت اضافه تری رو ندارم.

سه. نمی خوام. خدایا از غذا باشه از غذا باشه از غذا باشه.

چهار. آغوش تو کجاست بدجور دلم درد می کنه.

پنج. عح.

جان من! تبلیغات کسب مریض

تو رو خدا هر کی تون کرونا گرفت بیایید از من مشورت بگیرید! 

اخه من فقط همین یه بیماری رو بلدم و از خودم مطمئنم که گند نمی خوره به مریضتون و اعتماد به نفسش هم دارم.

زیر دست خوبان روزگار تهران هم آموزش دیدم مثل طوطی مقلد براتون درمان می گذارم مااااااه. 

بیایید تا من بالاخره یه چیزی بلدم.


امروز جلسه ی گراند راند مانندی داشتیم برای یک بیمار سخت کرونا مون که هنوز خر ذوقشم. رادیولوژیست ها و ریه ای ها و جراح توراکس ها دست جمعی می زدند تو سر هم. و من فقط دعواشون رو نگاه می کردم و عشق می نمودم. سر هم داااااد می زدند ها داااااااد و هوااااار. زیبا بود. *چکه ی اشک.* با خودم فکر می کردم کاش باقی مورنینگ ها هم اینجور بود و مجبور نبودیم از استرس بمیریم و خود استادا صرفا با هم دعوا می کردند نه با ما هیجانش هم بیشتره و راحت تر هم میشه یاد گرفت.


استاد جدیدم هم یه مدل خاصیه و به خاطرش حاضر شدم فیکس کرونا که سخت ترین روتیشن هاست بشم. بعد من یه اخلاقی دارم از یه جایی به بعد ترس از خراب شدن و اینا رو گذاشتم کنار، بی مهابا از اساتیدم سوال می پرسم چون دیگه حس می کنم اینا فرصت آخره و باید تا می تونم تخلیه اطلاعاتی شون کنم. ولی این استاد بهم می گه به ازای هر سوالی که می پرسی باید یه سوال جواب بدی فکر نکن مفته! یاد راه ورودی به تالار ریونکلا می افتم که باید سوال جواب می دادی هر بار. :)))))

بعد سوالش خیلی باحالند.

امروز رفتیم بالای سر یه مریض، هموگلوبین بالا خیلی بالا. بعد من گفتم استاد این هموگلوبینش بالاست ها. گفت خب به نظرت باید چی کار کنیم؟ گفتم جک چک کنیم؟ گفت نچ از بین گزینه هایی که می گم یکی رو انتخاب کن! بعد یک گزینه ی پیشنهادی اش این بود که "انترن درسش را نخوانده است!!!" و فکر می کنید من کدوم گزینه رو انتخاب کردم؟ قطعا همونو. 

کاش من یه کمد عروسک داشتم. استادام عروسک داخل کمد بودند. هر زمان از روز دلم می خواست یکی شون رو در می اوردم با هم عروسک بازی می کردیم. دکمه شون رو که فشار می دادم به سوالام جواب می دادند یا نکته ی جدید می گفتند. البته این استاد از عروسک های دم دستی نیست.  چون نمی ده من اردر بگذارم و ازش دلگیرم. نه که حالا اردر گذاشتن چه کوفت خاصیه ولی خب... انتظار دارم ازش! فرض کن می ده پرستار آی سی یو اردر بگذاره جلو من. خب ادم دلش می گیره. نمی دونم دقت نمی کنه حال نداره وقت نداره. ولی قشنگ نیست این رویه. منتها اموزشش خوبه حداقل بهترین اموزشیه که گیر ادم می آد تو این شرایط. 

و مگوریومی که نیست. و اونی که مگوریوم خونش پایین اومده.مگوریوم می دونید کدوم عروسکم می شد؟ اونی که تا دستم می دادیش خوابم می برد و کنار بالشتم می گذاشتمش شب تا صبح و کلی در  بغلم می فشردمش. :)))))

ملکه هم اونی می شد که فقط نگاهش می کردم از دور فقط فقط نگاهش می کردم و لذت می بردم.

عجب چیزی نوشتم خودم خوشم اومد. باید یکم بعدا دقیق تر فکر کنم که کی کدوم عروسک می شه...



مردم عادی آسمون بی ابر پرستار های بی شعور

می دونید من روزی چند تا شرح حال می گیرم از کرونایی ها؟ حسابش از دست خودم در رفته.

داشتم فکر می کردم، با اینکه این همه زیادند چرا هیچ کدومشون جالب نیستند برام. هیچ کدوم شغل باحالی که من متاثر بشم ندارند.یا از یک مکان باحالی که ادمیزاد دو دقیقه خیال پردازی کنه نیومدند. حس می کردم ادم ها نکته های بیشتری برای اکتشاف داشته باشند ولی اینا بیش از حد شبیه به هم اند. بیش از حد.  داستان زندگی شون خیلی معمولی تر از معمولیه!

فقط یه خانومه هست، چارقد نماز گل گلی سفید داره و صورتش داخل اون چارقد گمه. مثل ننه نقلی ها! مادربزرگه. شده بیمار مورد علاقه ی این روزام. دوست دارم بغلش رو باز کنه بگه نوه ی گلم بیا اینجا. واقعاااااا گوگولیه و عاشقش شدم.

ولی بقیه خیلی خیلی خیلیییییی معمولی اند. یا خانه دار یا شغل ازاد. همه هم اهل و ساکن تهران.

یکی نیست مثلا بگه من کشاورزم. لوله می سازم. یا چه می دونم پرورش ماهی دارم! الکتریکی دارم.

دروغ می گن شغل هاشون رو؟ یا واقعا این همه آدم بی کاربی اتفاق  هست؟ ندانم. 

بالا سرشون که می رم اب هویج و اب میوه زیاد هست. واقعا گاهی اینقدری خسته ام  و ساعت ها زیر ماسک و گان و شیلد بودم  و در حال له له زدنم که وقتی رنگ نارنجی مایع داخل بطری رو می بینم فقط دلم می خواد بهشون بگم می دی منم دو قلپ بخورم؟ یا اینکه میشه منم بیام بخوابم رو تخت مثل شما ها؟

امروزم که کمک بهیار خاک برسر دستکش رو پرت کرد جلوم! قشنگ عین یه حالتی که جلوی سگ استخوان می ندازی. می خواستم مریض رو سونداژ کنم گرفت پرت کرد جلوم گفت خوبه عمل جراحی نمی خواهی بکنی. :)))) سر اینکه من بهش می گفتم باید دستکش استریل بدی به من وگرنه مریض عفونت می گیره. می دونید که کمک بهیار وظیفه اش هست که آماده کنه وسایل رو برای من و اون وقت من باید باهاشون کشتی بگیرم؟!! واقعا نمی فهمم چی پرستار ها کمک پرستار و کمک بهیار ها رو اینقدر بی شعور می کنه؟!!! حسودی می کنند؟ هرچی سطح درجه پایین تر شعور هم کمتر انگاری! دانشجو پرستاری ها و پرستار طرحی ها رو خیلی دوست دارما با هم رفیقیم. هنوز خبث طینت پیدا نکردند. ولی امان بر حال کسی که کارش به پرستار سابقه دار بیفته. فقط دلشون می خواد هجوم بیارند. 

فقط سر پرستارهاشون آدم اند. بقیه شون گاو اند. گاو. 

من اگه مسئول بودم می دیدی چی می ساختم. همچین با کمترین اشتباهی همه شون رو پرت می کردم بیرون از بیمارستان که بفهمند بیمارستان جای خالی کردن عقده های روانی شون نیست مخصوصا روی سر دانشجوی پزشکی که در حال اموزشه و هرچی ببینه ملکه ی ذهنش می شه مثل یک کودک نوپا. پزشک و پرستار و کمک بهیار هم نداریم. هر کی دیوونه بود می نداختم بیرون. این همه آدم بیکار هست. خوبه پادشاه سوئد نشدی! برای روح و روان خودم غم گونم که باید با این افراد سر و کله بزنم، من واقعا از وقتم استفاده ی خیلی بیشتری می شد بکنم. زندگی من خیلی بزرگ تر و ارزشمند تر از حد رفتار های سخیف ایناست. 

استیل پر کلاغی متالیک

لیتمن چهار میلیونی ام رسید امروز! یازده شب پاکتش رو باز کردم. 

حواستون باشه شما ازین به بعد با یک پزشک لیتمن دار صحبت می کنید که تنها امیدش برای شبیه پزشکا شدن همین مارک گوشی شه، نشان مخصوص حاکم بزرگ، میتی کامون. 


پ.ن. و برق می زنه. یکم پشیمونم ازین رنگ شاید باید همون طوسی مگوریومی رو می گرفتم. از برق زدنش خوشم نمی آد یک جوریست در ذوقم می زنه توی سایت این شکلی نبود ناموسا! بعد خاک بر سرش کنند سه تا مشکی داره اخه مشکی شامپاینی چه خریه نمی گن شاید یکی کور رنگی داشته باشه؟ اصلا شامپاین مگه قرمز نیست؟ تازه مشکی استیل مشکی شامپاینی و مشکی دودی هر سه تاشون یک عکس دارند. واقعا خاک به سرشون بریزند.

 وقتی انتخاب رنگ یک گوشی اینقدر سخته، انتخاب رنگ ماشین چه طور می تونه باشه؟ فکر کنم من اگه روزی برای خودم ماشین بخرم از اول تا اخرش در حسرت رنگ شاسی اش باشم.

پ.ن. به تاریخ وقتی که چوب دستی ام منو انتخاب کرد!!! :دال

تفریحات جوانی

یکی از تفریح های سالم مفیدم پیام دادن و ارزوی موفقیت کردن برای دوستامه که به زودی پره یا علوم پایه دارند. اگه بدونید چه قدر حالشون خوب می شه. شب این امتحانات برای دانشجو های پزشکی یه حس گندیه مثل شب کنکور و شاید افتضاح تر چون برای کنکور کلی خوندی ولی اینا رو معمولا نرسیدی حتی نصف دور بخونی و فقط در حال صلوات برای روح ائمه ی مطهر هستی! 

وقتی بهشون ارامش می دی می گی زمان ما فلان جور بود و من بازم قبول شدم از چشماشون قلب ساطع می شه و حال خودتم خوب می کنه. الان به سه تا از دوستام که فردا پره دارند پیام دادم. خیلی خوشحال شدند در این وانفسای خالی بودن ته دل!

ادم تو این شبای امتحانی شدیدا احساس عجز ناتوانی و بدبختی می کنه. به ستاره ها و خورشید فحش می ده.  دچار جنون و تفکرات فلسفی می شه.

و منم که رفتم سر جلسه هر دوتاش psvt کردم البته اون موقع نمی دونستم قلبم مشکل داره می گذاشتم به حساب اینکه الان همه همین شرایط رو دارند. یادش به خیر پره شش ماه پیش که برای خودم تردد داشتم بین دستشویی و صندلی ام و خوبم نمی شدم. الهی من چقد سختی کشیدم بدون اینکه بدونم! حتی یه ایندرال نمی خوردم. فکر می کردم همه همین جورند. خوبه که با اختلاف دو تا سوال قبول شدم. واقعا داشتم می افتادما! یادم نمی ره یکی از سال بالایی هام که خیلی کارش درسته و قبولش دارم از نظر علمی، بهم گفته بود همه ی این سوریه ای ها که حتی نمی دونند gfr یعنی چی قبول می شن تو که رو شاخته قبولی. بعد من رفتم افتخار افریدم با اختلاف دو سوال قبول شدم. :)))) البته قبلش هم اتفاق خیلی گندی برام افتاد بدشانسی اوردم، ولی واقعا بد می شد حتی اگه از سوریه ای ها و لبنانی ها هم که زبان ما رو نمی فهمند درست، کمتر می بودم.

دو تا سوال سرنوشت من رو عوض کرد، که یکیش اعتقاد به گریپ فروت بود!


پ.ن. دیدم سوال رو بلد نیستم ولی توی گزینه ها گریپ فروت داشت سیر داشت و یه چند تا چیز دیگه. بعد به خودم گفتم من از لفظ گریپ فروت خوشم می آد و همون یک سوال رو زدم که نجاتم داد و قبول شدم!

پ.ن. فردا پره و علوم پایه است.

راند فرسایشی جوجه حنایی

پاهام درد درد درد درد می کنه... ساق پا.

بدنم کوفته تبریزیه،

فکر می کنم دیگه حتی نفسم به زور می آد و می ره،

 و حس می کنم تا اون نقطه ای که یه روز باطری ام تموم شه و جلو ی همه مثل یک شهاب بی فروغ بر زمین بیفتم (مدل تموم شدن شازده کوچولو) فاصله ی بسیار کمی دارم.

موقع ویزیت مریض ها پالس اکسیمتر بخش دست ماست. از صبح تا دو ظهر که کرونایی ها رو ویزیت می کنیم با استاد و رزیدنت، من هر چند مریض یک بار پالس رو روی انگشت خودم هم می گذارم. اعداد روش رو می بینم و وحشت می کنم. اعصابم خورد می شه. لعنت می فرستم. فاتحه ی زندگی رو می خونم.

گاهی اکسیژن خوبه در حد ۹۷ یا ۹۸ درصد، ولی ضربان قلب افتضاحه. قلبم مثل یک بچه ی یک تا دو ساله می طپه. معمولاعددی بین ۱۱۰ تا ۱۲۰. گاهی حتی بالای ۱۲۰. دائما. معادل کسی که داره ورزش می کنه در حالی که من آروم ایستادم و رو به غش هستم از شدت تنگی نفس و خستگی و ضعف.

امروز که پالس رو گذاشتم برای یک مریض، استادم پرسید به نظرت عددش بالا می آد یا پایین می ره؟ گفتم استاد با اختلاف مثبت منفی دو تا تغییر خاصی نمی کنه و همین طور هم شد. و خوشش اومد از پیش بینی ام و اضافه کرد وقتی ضربان قلب در حد نرماله یعنی پالس اکسی متر عدد تقریبا درستی رو نشونتون می ده. ولی وقتی ضربان بالاست یعنی بدن اکسیژن رو در حد طبیعی نگه داشته ولی به خرج ضربان بالا و وضعیت خوب نیست. و باید وایسید ببینید با ضربان طبیعی اکسیژن چند می شه. خب من اینا رو می دونستم اینقدری که روی خودم امتحان کردم. تجربی دستم اومده بود.

و خلاصه اینا رو که می گفت من هی حس می کردم یه چیزی تو گلوم داره سفت و سفت تر می شه. از زمانی که اینا گفت روی اعداد اون پالس اکسیمتر لعنتی حساس تر شدم. یعنی وقتایی که راند می کردیم هیچ وقتی نبود من این پالس رو بگذارم روی انگشت خودم و عدد ضربانش زیر صد باشه. تازه امروز که اکسیژن هم زیر ۹۵ بود. یعنی یه درجه افتضاح تر از چیزی که استاد گفت، حتی به خرج ضربان بیشتر هم اکسیژن به بافت نمی رسه. (عدد نرمال باید روی ۹۸ یا ۹۹ باشه و دیگه ۹۳ با اغماض کف حد نرمالش هست.) به خودم گفتم استاد اگه اینو ببینه چی می گه با شک به کرونا بستری می کنه و دلم خواست میتونستم این مشکل قلبم رو بهش بگم که نظرش رو بدونم. ولی بی خیال شدم.

می دونید، تنها امیدم اینه که استادی که عملم کرد گفت شش ماه آینده قراره وضعم اینجوری باشه و همینه که من رو وحشت زده تر نکرده. امید به اینکه درست خواهد شد. 

وگرنه من به نظر دارم تموم می شم. جسما و روحا.

لایف استایلی داشتم سالم تر از هر آدمی که فکرشو کنی و وضع اینه. هی. فکر کنم فقط بغل مادربزرگ دوای حال این روزای من باشه. دلم می خواد یه جوجه ی زرد طلایی بودم، می رفتم زیر بال های مامانم خانم مرغه، توی تاریکی و گرما تا آخر دنیا چشمام رو می بستم.


پ.ن. و حتی می ترسم کرونا باشه و گذاشته باشم به حساب این بدبختی. مشکل یکی دو تا نیست.

پ.ن. جوجه ها وقتی مریضند معمولا همین جوری می ایستند یه جا و چشماشون رو می بندند بدون حرکت. بعد اگه بگذاری شون تو افتاب در همون حالت خوابشون هم می بره گاهی سر و گردنشون می افته تعادل بدنشون رو از دست می دند. یاد کسی نمی اندازه شما رو؟

داغونم از نظر روانی این روزا. داغونم. از عالم و آدم بدم می آد. حالم از همه به هم می خوره. زندگی نمی کنم. نمی فهمم چی کار می کنم کلا. نمی تونم فراموش کنم. همه برای من یه گلوله ی مشکی  اند. 

ما معمولیا

برای همه ی خاکستریا، 

برای همه ی اونایی که همیشه خودشون رو توی حاشیه ی زندگی می دیدند و نه در مرکزش،

برای همه بی اعتماد به نفس ها، خجالتی ها،

برای همه ی فوبیا اجتماعی ها،

برای همه ی اونایی که فکر می کنند شکست خوردند،

برای اونایی که خودشون رو کنار کشیدند،

برای اونایی که مثل من حس اضافه بودن داشتند توی داستان زندگی شون،

برای کسایی که فکر کردن زندگی کردن فقط مال از ما بهترونه و خودشون رو لایقش ندونستند،

برای اونایی که به خودشون شک کردند،

برای اونایی که گاهی خودشون رو کمتر از بقیه ی هم گونه ای هاشون می بینند،

برای همه ی مظلوم ها،

همه ی کمال گرا ها،

همه ی چشم قرمزا :دی،

برای همه ی اونایی که شاید یک لحظه حس کردند نفس کشیدنشون شاید بیهوده است،

برای همه ی کسانی که در لحظه های تاریک برای لحظه ای نمی تونند عظمت زندگی شون رو ببینند،

تقدیم به همه ی کوئنتین کلدواتر های جهان،

و تقدیم به همه ی معمولیا.

یادتون نره...

شما ارزشمندید. ارزشمند ترینید به واقع! وجود شما معجزه است. ساده نگیریدش.

زندگی ارزشمنده. 

 و هر کسی حق داره ازش لذت ببره. ما انسان ها شدیدا لایقش هستیم.

گنجینه ای که امروز براتون اوردم:

من کوچک


She lives in the shadow of a lonely girl

اون تو سایه ی یه دخترِ تنها زندگی می کنه…

Voice so quiet you don’t hear a word

صداش خیلی ساکته؛ نمی تونی بشنوی

Always talking but she can’t be heard

همیشه حرف میزنه، ولی شنیده نمیشه…

You can see her there if you catch her eye

می تونی ببینیش؛ اگه به چشماش نگاه کنی

I know she’s brave but it’s trapped inside

می دونم اون خیلی شجاعه اما از داخل به دام افتاده!

Scared to talk but she don’t know why

 ترسیده که حرف بزنه اما نمی دونه چرا…!

Wish I knew back then What I know now

ای کاش چیزی که الان می دونم رو؛ اون موقع می دونستم

Wish I could somehow go back in time and maybe listen to my own advice

ای کاش می تونستم؛ یه طوری به اون زمان برگردم و شاید به نصیحتِ خودم گوش می کردم!

I’d tell her to speak up tell her to shout out

!!!بهش می گفتم حرف بزنه! می گفتم فریاد بزنه!

Talk a bit louder be a bit prouder… 

بلندتر صبحت کنه…!! مغرورتر باشه…!!

Tell her she’s beautiful wonderful Everything she doesn’t see

بهش بگم اون زیباست؛ بهترینه…!! هر چیزی که نمی بینه…!!

 you gotta speak up

تو باید حرف بزنی! 

You got to shout out

تو باید فریاد بزنی!

 and you know that right here… right now

و تو این رو الان می دونی همین الان

You can be beautiful; wonderful… anything you want to be

تو می تونی زیبا باشی…! بهترین باشی…! هرچیزی که می خوای باشی!!

Yeah you got a lot of time to act your age

 تو خیلی وقت داری که به اندازه سنت، رفتار کنی

You can’t write a book from a single page

تو نمی تونی از یک ورق، یک کتاب بنویسی!

Hands on the clock only turn one way, yeah yeah yeah

عقربه های ساعت؛ فقط در یک جهت می چرخن…

Run too fast and you risk it all; can’t be afraid to take a fall

خیلی داری عجله می کنی و ریسک می کنی! از سقوط؛ نباید ترسید!

Felt so big but you look so small

خیلی احساس بزرگی می کرد؛ ولی خیلی کوچک بنظر می اومد

wish I knew back then what I know now

ای کاش چیزی که الان می دونم رو؛ اون موقع می دونستم

 wish I could somehow go back in time

ای کاش می تونستم؛ یه طوری به اون زمان برگردم

and maybe listen to my own advice

و شاید به نصیحتِ خودم گوش می کردم!

I’d tell her to speak up; tell her to shout out

بهش می گفتم حرف بزنه! می گفتم فریاد بزنه!

Talk a bit louder; be a bit prouder

بلندتر صبحت کنه… مغرورتر باشه…

Tell her she’s beautiful; wonderful… Everything she doesn’t see

بهش بگم اون زیباست؛ بهترینه… هر چیزی که نمی بینه…

You gotta speak up… you got to shout out

تو باید حرف بزنی! تو باید فریاد بزنی!

And you know that right here; right now

و تو این رو الان می دونی همین الان

You can be beautiful; wonderful anything you want to be

تو می تونی زیبا باشی… بهترین باشی… هرچیزی که می خوای باشی!

Tell you one thing I would say

بهت تنها چیزی که می خوام بگم می گم

I’d tell her to speak up; tell her to shout out

بهش می گفتم حرف بزنه! می گفتم فریاد بزنه!

Talk a bit louder; be a bit prouder

بلندتر صبحت کنه…!! مغرورتر باشه…!!

Tell her she’s beautiful; wonderful everything she doesn’t see

بهش بگم اون زیباست؛ بهترینه…!! هر چیزی که نمی بینه…!

You gotta speak up; you got to shout out and you know that right here right now

تو باید حرف بزنی!! تو باید فریاد بکشی... و تو الان این رو می دونی همین الان

You can be beautiful; wonderful anything you want to be
تو می تونی زیبا باشی... بهترین باشی... هرچیزی که می خواهی باشی.
I’d tell her to speak up; tell her to shout out
Talk a bit louder be a bit prouder
Tell her she’s beautiful; wonderful everything she doesn’t see
You gotta speak up; you got to shout out and you know that right here, right now

...You can be beautiful; wonderful anything you want to be

سینه خیز به سبک نماینده ها

نماینده مون داره سینه خیز می ره. بیایید نگاهش کنید. هاها.

اخیش. دلم خنک شد. :{ پیش چیف خرابش کردم. و حدس بزنید کی دانشجوی محبوب چیفه؟ و چیفم زنگ زد شستش و بهم پیام داد نماینده الآن متوجه اشتباهش شده و سو تفاهم بوده. ببین دیگه چه قدر شسته اش که نوشته سو تفاهم بوده. یعنیا تا ته جیگرم حال اومد.

همون موقعی که به خیال خودش فکر کرد بچه مظلوم گیر اورده چون من نیو انترنم و بهم زور گفت، باید فکر اینجاش رو می کرد. باورتون میشه من داشتم باهاش متمدنانه (نمی دونم چه مرگیه فکر می کنم همه حرف حالی شون می شه در حالی که از وسط باغ وحش اومده کاملا زبان نفهمه)  صحبت می کردم گفت من نماینده ام هر کار دلم بخواد می کنم به من دستور نده!!! و گاوانه گوشی رو قطع کرد. این دیگه بدوی ترین رفتاره، قطع کردن گوشی! پوف. و در واقع در همون لحظه سند ذبح خودش را امضا کرد.

یعنی خدا دستش رو کرده داخل تاپاله ی گه، بعد گفته، خب حالا چی بیافرینم؟ بعدش نماینده ی ما آفریده شده.

توهم قدرت چه بر سر آدم می آره حالا اینکه نماینده ی یک روتیشن بیشتر نیست.

لعنت به کل وجودت مرد. از چانه تا عانه. ازت متنفرم. 

خب بیایید اعتراف کنم. من دیگه کم اوردم. نه به خاطر فشار کار. فشار روانی مسائل این روز ها اذیتم می کنه. کاش می شد چاقو بردارم همه شون رو ذبح کنم. و البته می دونید که دلش رو دارم.

وقتی کشیک سمه

بابام می گه باورم نمی شه بعد اون همه عزایی که برای کشیک های خودم می گرفتم حالا باید یه دور دیگه برای کشیک های تو هم عزا بگیرم از یک روز قبل. 

بش می گم فکر کردی پس من این خوی همیشه مضطرب عادت نکننده به کشیک رو از کی به ارث بردم؟

و دو تایی برای کشیک فردای من ناخن می جویم به اتفاق. می گه کیلگ باورم نمی شه بازم کشیکی! :((

مامانم هم بهش میگه به جای اینکه بهش درس بدی یادش بدی تلاش کنه قوی باشه باهاش همراهی می کنی تو نق زدن؟

ولی کشیک وایستادن واقعا سخته، باورم کنید.

البته من بیشتر زجری که می کشم بابت فشار کار نیست، هرچند بعد عملم همونم سخت شده مدتیه و از نظر فیزیکی بسیار بهم فشار می آد و کم می ارم و چون کسی هم خبر نداره واقعا با بدبختی تحملش می کنم، ولی بیشتر دغدغه ام هم دوره ای های خودم هستند که چپ و راست روی نروم می رن و باید ریختشون رو تو همون چند دقیقه ای که می تونم پام رو بگذارم پاویون تحمل کنم. واقعا اذیت می شم از روابط انسانی برقرار کردن و شر و ور هاشون. فکر می کردم درست شدم، ولی اشتباه بود. هنوزم تحملشون رو ندارم دوری و دوستی جوابه فقط. طاقت خودخواهی ها..، بی خیالی ها... دروغ ها... زرنگ بازی ها... غیبت کردن ها... بچه بازیا... و باقی اراجیفشون رو ندارم.

بچه های ما یا حداقل اونایی که من باهاشون هستم، اون قدری درب و داغون اند که به ازای هر کشیک دقیقا ده بار آرزوی مرگ کنی.

باورم نمی شه فردا کشیکم!

کاش می شد فقط من بودم و رزیدنتا و اصلا هر چه قدر دوست داشتند ابیوزم می کردند نوش جونشون. ولی اون تنهایی داخل پاویون مال خودم بود و بس! حس میکنم دوباره برگشتم دبیرستان! ای پروردگارا. چه قد شما حال به هم زنید اخه.

هان از پرستارای حال به هم زنمون که ارث باباشون رو از انترن طلب دارند هم چندشم می شه. هی من سعی می کنم باهاشون دوست باشم، هی اینا عقده های زهرآگینشون را به گوشت و جان انترن فرو می کنند. 

واقعا بی خیال!!! به کسی چه بر می خوره اگه فقط اپسیلون با هم مهربان تر باشیم؟ چرا اومدید این دنیا رو این قدر زشت و بی رحم کنید با موجودیتتون؟

باورتون می شه؟ پرستار داریم سهمیه ی ماسک کرونای من رو بر می داره واسه خودش، بعد سینه سپر می کنه می گه من وظیفه ندارم به تو ماسک بدم! زیبا نیست؟ کثافتا. این حق ها واقعا روزی گیر می کنه به حلقومشون.