Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شاشیدن سگ رو دیدین؟

امروز منم دیدین.

به خداوندی خدا سوگند اصلا نمی فهمم به چی این دنیا بدهکاریم که زاییده شدیم برای رنج کشیدن.

خودمم باورم نمی شه گاهی خیلی جدی تر و واقعی تر از حدی که لازمه به پتاسیم فکر می کنم.

درستش این بود که رنج کشیدن از قانون سوم پیروی می کرد،

برای هر رنج دادنی، رنج کشیدنی ست مساوی و در خلاف جهت آن.

ولی بیشتر یه چیزیه تو مایه های قانون عدم پایستگی،

رنج از بین نمی رود. زاییده می شود... زاییده می شود... زاییده می شود...

یا قانون لختی رنج...

تمایل انسان ها به حفظ رنج!


پ.ن. صفحه ی اول ژان کریستف، از رومن رولان:





به جان های آزاد همه ی ملت ها..

به کسانی که:

رنج می برند...

و پیکار می کنند...

و پیروز می شوند.


حتی این کتاب هم به کسانی که در انتها پیروز می شوند تقدیم شده. حتی در دنیای فانتزی ها هم کسی که رنج می برند و هم زمان می بازند جایی ندارند...


پ.ن. گیرم که مردی زمستان های بیشتری را پشت سر بگذراند، چندان که این زمستان ها چون برفی سنگین بالای او را کمان کنند، از این چه حاصل؟

خیلی ها این طور زندگی کرده اند و خیلی های دیگر هم اینجور زندگی خواهند کرد، سرانجام علفی خواهند بود بر کوهی.


Int kilgh=max

این شما و اینم قهرمان امتحان فیس انترنی. :)))

ماکس کلاس شدم، رزیدنت این حقیقت رو بلند کوبوند تو صورت همه (چون جزو نفرات اخر لیست بودم جلوی کل اعضای کلاس امتحان دادم)، و بعدش همه شروع کردند به تشویق و ارج نهادن بنده. :)))

زیباست.

وقتی امتحان دادم، رزیدنت برگشت گفت، دیدید بچه ها؟ این یعنی سواد. شرط می بندم هیچ کدومتون قدر این (بنده) مهارت  و سواد و مطالعه نداشتید. تا سایز لوله ها رو هم حفظه. حتی هیچ کدومتون بلد نبودید لوله رو درست تو دستتون بگیرید و این دوستتون اولین و اخرین نفری بود که درست دستش گرفت!

و بعد همه شروع کردند دست و جیغ و هورا کشیدن واسم.

و بعدش که خواستیم بریم بیرون،  بچه هایی که از جلوم رد شدند همه کلی تعریف کردند و اینکه واو کیلگ تو چه خفنی رو نکرده بودی و  فلان.

البته دوستای هم گروهی خودم مثل بز بز قندی سرشون رو انداختند پایین و در سکوت رد شدند! که طبق معمول ناشی از حسادت بی حد و مرزشون بود و خداوکیلی دلم خنک شد! :)))) بیشتر از جهت حق مدعیان را در کف دست گذاشتن. کاردشون می زدی خونشون در نمی آمد.

انتقام سخت من تکمیل شد.

و این بود معجزه ی ماه هفتم انترنی. 

البته داستان هایی هم پشت این امتحان بود که اگر وقت کنم به زودی براتون می نویسم. اوضاعم دقیقا شبیه فیلم های فانتزی انیمیشنی شده بود.  :)))

علی الحساب خوشحالم! من لحظه های جالب و مخصوصی دارم در دوران انترنی ام که کم پیش می آد کسی لذتشون رو مزه کنه و این عالیه و از این بابت به شانس خودم می بالم.


پ.ن. روز زیبای دانش اموز بر همه مبارک.

قلقلک

این قسمت، هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید!

ببینید امروز چی پیدا کردم از سایت نمره ها.

این وضعیت منه، وقتی عصبانی می شم و می خوام از هم گروهی هام انتقام بگیرم:

نکته اینکه اون دو واحد  وسط هم بیسته و از قبل می دونم، فقط وارد نشده!

کسی رو دیدید اینقدر فنی و تمیز و مجلسی با سه تا بیست شروع کنه انترنی رو؟

دانشگاهه یا مدرسه است که من بیست ردیف می کنم؟ :)))))) هشت واحد خالص بیست می فهمید یعنی چی؟ :))))) عمق فاجعه رو درک می کنید؟!

خیلی جالبه، من هرگز در کل دوران تحصیلم این طور حرص نمره رو نزدم. عطش انتقام و یک کل کل ساده چه ها که با ادمیزاد نمی کنه. خب معلومه احمق های بی شعور حسودی شون می شه. منم هم چنان به انتقام گرفتنم ادامه می دم.

ما اینجوری انتقام می گیریم. همین قدر دقیق. همین قدر فنی. بدون یک صدم کمتر. بیست خالص!!

حیف... حیف که تو استاژری و خصوصا فیزیوپات درگیر مسائل دیگه ای بودم و اون طور که می طلبید در بند درسم نبودم. افسوس می خورم ولی هنوزم دیر نست.

الان تو همین روتیشن فعلی دو نمره تشویقی دارم و بقیه ندارند چون کلاس رو شرکت نکردند. و احتمال بیست بعدی هم اصلا کم نیست.

حالا شاید فکر کنید خیلی تباهه این نمره بازیا و لیست افتخاراتی که جمع می کنم مثل مدال های روی سینه ی یک ژنرال، ولی واسه منی که یه مدت کلا همه چیو بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار، یک زندگی دوباره است. انگیزه داشتن نمی دونید چه قدر مهمه.


پ.ن. بیست اول رو وقتی گرفتم که صبحش خبر مرگ یکی از دوستام بهم رسید. این حجم از امادگی.

پ.ن. بیست گرفتن از استادای ما اصلا آسون نیستا. شما مو و پیچشش را بنگر...

تا تهش با همین قدرت می رم جلو. تا کور شود هرآنکه نتواند دید. این انتخاب شخصی منه و دلم می خواد همون قدر که تو دوره های قبلی بازیگوش بودم الان جبرانش کنم. هرچی هم می خوان بگند! به خاطر اینه که خودشون ما تحت درس خواندن و تلاش و کوشش رو ندارند و دیدن این نمره ها براشون سخته. هاه. برید بمییییرید هم گروهی های لاشی حسود. 


پ.ن. دیگه الان خیلی بابت اون استفراغه و جریانش ناراحت  و عصبانی نیستم (هر چند هنوز که بهش فکر می کنم کاملا حالت تهوع منو می گیره و عق می زنم با وجودی که دیگه در اون محیط نیستم و این حقیقت اعجاب تخیل و مغز آدمی زاد رو می رسونه) و تمرکزم رو گذاشتم رو امتحان. من یکی از باید های انترنی رو تجربه کردم. اصلا انترنی که مریض روش استفراغ و شاش نکرده باشه و دوره اش تموم بشه، انترن واقعی نبوده. هاهاهاها.

استفراغ دون ملت شدن

بماند به یادگار از اخرین شیفت شبی که برای اولین بار تو عمرم مریض روم بالا اورد!

حالا به صورت پرکتیکال می فهمم تو انیمیشن ها چرا وقتی یکی رو یکی بالا می آره اون یکی هم شروع می کنه استفراغ کردن.

جاتون خالی استفراغ خونی با نمای زیبای coffe ground که بوی ماست ترشیده و تعفن می داد. بوی وحشت ناک. با وجودی که من خیلی هم روی بو های ناخوشایند حساس نیستم و ضریب تحملم به نسبت بالاست.

حالا جالب اینکه یکی از هم گروهی های بی انصافم رفته بود به رزیدنت گفته بود کیلگ سرش خلوته بگید دو ساعت!! شب!!! بیاد جای من بایسته و تو اون دوساعت این رویداد میمون رخ داد. یعنی حتی موظفی خودم نبود این سایت! خداوندگار رو شاهد می گیرم، زمانایی که من اینور بودم همه شون می نشستند تخمه می شکوندند و مسخره بازی می کردند ولی حالا من چون سرم خلوته باید برم کمک!!! کنم. عجب. هدف حال گیری داشت این کارش چون می دونست من استادم رو دوست دارم، برای همین اومد گند بزنه به حالم و منو از استادم جدا کرد و حتی طرف نرفت استراحت کنه در انتها. کلا گروه ما اینجوریه که دو نفر می رن با هم حال می کنن، دو نفر دیگه هم می رن با هم حال می کنن و می پیچونن، منم چون حالم از رفتار های غیر حرفه ای و بچگانه همه شون به هم می خوره، می رم با رزیدنت ها و استادام حال می کنم. که به کفشم واقعا چون اونا هم نمی تونن شخصیت نورچشمی استاد و رزیدنت بودن منو تحمل کنند.

 بگذریم تعارضات ما بیش از حدیه که در نوشته بگنجه، فقط همین که بچه های به شدت کثیف و خودخواهی داریم که مچ می شن و روی مظلوم ترین فرد گروه خالی می کنند و ازش سو استفاده می کنند. منم در راستای علم و دانش به همه شون سواری می دم. شاید گفتن "خب سواری نده" راحت باشه، ولی وقتی  همه با هم در جهت حال گیری و اذیت کردن یک فرد قدم بر می دارند، راهی باقی نمی مونه.

بیشتر از تهوع الانم، حالم از ادمای پر از ریا و کثافت  به هم می خوره که فقط خودشون رو می بینند و حالم از هم گروهی هایی به هم می خوره که با هم دست به یکی می کنند تا حال گیری کنند ولی  رو در رو ادای مادر ترزا رو در می ارند. اونی که واقعا باید روش بالا اورد امثال چنین ادم هایی هستند.

هیچی دیگه... من بعد اینکه سمت راست بدنم با استفراغ رنگین شد، فقط خودم رو نگه داشتم... با اخرین توان هر انچه در جان داشتم فقط نگه داشتم خودم رو (حالا جالبه از سر شب حالم افتضاح خرااااب با سردرد شدید)، هی به خودم گفتم کیلگ تو می تونی... سوسول نباش لعنتی... الان بالا بیاری می زنن تو سرت بد بخ! یه دانشجوی پزشکی نباید ازین ادا اطوارا در بیاره. تو ضد گلوله ای و این حرفا. و بعد اون دو ساعت، فقط شیفت رو تحویل دادم، بخش خودمم از رزیدنت اجازه گرفتم و ول کردم. (بهم گفت چون حالت خرابه اون یکی موظفه کاور کنه) و بدون کمترین هماهنگی ای با کس دیگه ای گذاشتم و رفتم. یک ترک شیفت قانونی زیبا، حرفه ای و تمیز.

الان در خونه به سر می برم در حالی که به زور خودم رو نگه داشتم و حالت تهوع افتضاحی دارم.

دوستای کثافتم هم فقط وایستادن به نگاه کردن. فقط نگاه کردند (و احتمالا لذت بردند از منظره)...

باورتون می شه طرف دید پر استفراغه همه جا، فقط دم درب وایستاده بود نگاهم می کرد. حتی حاضر نبود پاش رو بگذاره تو جایی که مسئولیتش با خودشه! ای کثافت.

والا عرضم به خدمتتون روپوشم تو ماشین لباسشویی هست الان...

حالا می تونن برن بمیرن من دو ساعت زود تر از همه شون رسیدم خونه. هاه. عجب برد قهرمانانه ای! بنازم به برد با استفراغ!

نمی دونم کمترین عذاب وجدانی هم ندارن؟! جالبه. من اگه بودم الان از افسردگی می مردم که به خاطر اینکه یکی دیگه رو جای خودم کاشتم و  مریض اینجوری روش بالا اورده! بعد این همگروهی های من دیدند من دارم  عق می زنم و می دوم که فقط از بیمارستان بزنم بیرون تا به هوا برسم و تهوعم قطع بشه ولی اصلا برای هیچ کدامشان کمترین اهمیتی نداشت.

دوست را در زمان سختی باید شناخت. البته که من اسم دوست به هر بی سر و پایی نمی دم. من که خودم رو نگه داشتم، ولی  قطعا یه جوری به روشون می ارم که دو نوبت بالا اوردم. باید زجر بکشن. اگه احساسی دارن. 

هر کدوم دیگه شون بود تا الان ده هزار نوبت بالا اورده بود. باورتون نمی شه همینی که رفت گفت کیلگ سرش خلوته و فلان، تنها کاری که داشت این بود که بره هر دو ساعت یک بار سوزن بزنه به دست مریض قند خون بگیره. بعد اینقدر سر همین یک وظیفه نق زد که اره من شلوغم کمکم کنید و فلان و بهمان! شلنگ گشاد بی عرضه. تف به شرف نداشته ات که من باید برم جات اینجوری بشه.

وقتی pcr منفیه

مادربزرگم کرونا نبود. خودمم باورم نمیشه که از سرمون گذشت.


و دلم گرفته. بی جهت. با جهت.

عجیب حس گندی دارم‌. عجیب. 

براتون از حس عدم تعلق و اضافه بودن نوشته بودم. نمی دونم چی میشه بعضی اوقات، عجیب حس اضافگی می کنم. تو زندگی ام. تو بیمارستان... تو شهر.. تو کشور.. فلاکت باشکوهیه.

چی میشه  که یه ادم حس می کنه تا قیام قیامت هیشکی درکش نمی کنه و نخواهد کرد؟

نمی دونم. ولی حس بدی دارم. باز خل شدم؟ نمی دونم.بوی جنون میاد.

نون نخودچی ها

اولین جایی که فهمیدم باید فامیلش رو به فتحه بخونم و نه به ضمه،

بعد دیدن ویدیوی نون نخودچی ها بود.

که اینجوری شروع می شد:" برای مادر سَبز چَشمم نون نخود چی می بردم از فرود گاه مشهد..."

و لحظه ی اوج که:" دختر جوان! نفرینت می کنم. نفرینت می کنم که الهی عاشق بشی..."

و فرود:"نمی شه که تو با این چشمای سیاه به این قشنگی این قدر نا مهربانی!!"

راستش من با اون یدونه ویدیو خیلی خاطره داشتم تو همین دو سال. نمی دونم چه شانس تخمی ایه از هر کی خوشمون می آد زارت می افته میمیره.

همین یه نفر که می تونست بداهه اینقدر شیوا و غنی صحبت کنه هم افتاد مرد. زیباست!

واقعیت، از نظرم به قدری پر صحبت می کرد که وقتی اول بار فهمیدم نگارگر بوده، باورم نشد!! قشنگ حس می کردم این فرد نویسنده ای شاعری چیزیه. بگذریم. هرکه را دوست داشتیم از ما گرفتند..

و به اینم همیشه فکر کردم، چه حسی داره، اسمت ایران باشه از کشور ایران. شاید اون می دونست..


پ.ن. مریض انتوبه ام که تهش کرونا از اب درومد، هالووین، روز کوروش، خرید، لاتاری، درنای امید، کرونای مادر بزرگ، پمپ های بی بنزین با پراید، خواب، درد کلیه، دعوت به خونه ی خالی، پارتی شبانه طبقه بالایی ها که هنوزم برقراره و دور دور نصفه شبی که بنده نزدیک بود بالا بیارم با دست فرمون دوستم و عطر افتضاح تر خودم، یخ بندان، و نهایتا تماشای چهل دقیقه ی وسط سکوت بره ها با ابلیموی فراوان. شما رو نمی دونم، من حقیقتا آخر هفته ی مزین و هردمبیلی داشتم که دقیقا هیچیش به هیچیش نمی امد. وسط این همه کشیک! از فردا هم دوباره چهار روز پشت هم کشیکم خدا رو شکر. این جمعه هم بعد چهار هفته اولین جمعه ی آفم بود.به یکی می گفتم این بخش اینقدری سنگینه من حتی نمی رسم برم حموم. ولی خداوکیلی اونقدری که انتظارش رو داشتم هم وحشت ناک نبود. نمی دونم دیگه چی تو ذهنم تصور کرده بودم. من حتی فرصت نمی کنم برم حموم، ولی هنوز هر کی می پرسه بخش چه طوره، چشامو می بندم می گم عاشقشم. واقعیت اینه که من این ماه اینقدری شلوغ بودم که وقت نکردم روح و روان خودم رو با افکار صد من یه غاز به فنا بدم. و این خودش جای عشق داره. 

پ.ن. عاشق شدن نفرینه. مرگبار و سهمگین. شدیدا راست می گه. 

پ.ن. درنای امید. سال یازدهم. هر سال که بر می گرده به این فکر می کنم که زندگی کدوممون بی هدف تر و تخمی تره. من یا اون؟ به نتیجه ی خاصی نمی رسم تا سال بعد. همزاد درنای امید مابین انسان ها، مطمئنم می شم من. بی برنامه... بی هدف... واقعا هیچ کسی به بی برنامگی خودم ندیدم. هیچ تصوری (کمترین تصوری) از اینده ی خودم ندارم. و نمی دونم چرا اصلا باید داشته باشم. خب من الان خیلی بهم خوش می گذره و کافی هست برام. امروز دوستم می گفت برنامه ات واسه کار و در امد و اینده چیه. هوم. سوال خوبی بود. گفتم والا من همین حالت الانم رو می پسندم. گفت خونه جدید؟ کار؟ مهاجرت؟ زندگی جدید احیانا؟ هوم. اینم سوال خوبی بود. گفتم والا من همچنان همین حالت الانم رو می پسندم. گفت بالاخره که دلت می خواد مستقل بشی بری سر خونه زندگیت؟ هوم. سوال خوبی بود. ولی من همین حالت الانم رو می پسندم. کلا خیلی زیباست که هنوز در ذهن من رفتن به سر خونه زندگی خودم معنای خاصی نداره ولی دوستام اینقدر با شتاب هیجان زده اش هستند. یه نگاهم کرد، گفت نمی فهممت کیلگ. خلاصه اینجوری می شه  که حس می کنم همزاد درنای امیدم. نه عجله ای نه نگرانی ای نه هیچی. اینقدر می رم و میام تا بمیرم. خلاصه قشنگ حالیش کردم که من همین حالت الانم رو می پسندم و کمترین تغییر و تحول خاصی به زندگی م نخواهم داد مگر مجبورم کنند (مثلا از خانه پرتم بنمایند بیرون) و قرار بعدیمون شد دو سال بعد، که ایشون رفته باشه المان و منی که احتمالا حالت الانم رو همچنان می پسندم. 

وژدانا تهش می ترسم بشم مثل حسنی، که مامانش تا دم درب خونه براش غذا چید که دنبالش بره، بعد پشت سرش از داخل درب رو قفل کرد تا مجبور بشه بره سر کار و زندگی. شعت. بزرگسالی تون جسارتا خیلی بی معناست. چی کار می کنید با خودتون..

یک شب با یار

از نظر حال خوش،

حالم حال کسیه که یک شب تا صبح دبشششش کنار معشوقش بوده. اووف.

شما فرض کن یک شب تا صبح با باحال ترین خوشگل و جوان!! ترین و خوش مشرب ترین و دانشجو مدار ترین استاد دنیا کشیک بدی و از تاریکی هوا تا روشنی سپیده دم کنار هم باشید حرف بزنید نجوا کنید کیف کنید، :))))) حالت چه جور می شه؟

به خدا اگه همیشه پزشکی شامل کشیک دادن با استادا می شد و خودشون می اومدن ور دست من می نشستند، من دیگه حرفی نداشتم تا اخر عمر دانشجوی پزشکی می موندم.

دیشب به اندازه یک عمر زندگی کردم!

حالا درکتون می کنم وقتی شبا رو با معشوقتون می گذرونید چه حسی داره! :دال

یاد اون فیلمه می افتم که شخصیت های نقش اصلی اش یک شب تا صبح فقط با هم بودن ولی انگار یک دنیا با هم زندگی کرده بودند! نوت بوک بود فیلمه؟  بگذریم.

حال من... حال خوشیه. :))) بیش از حد خوشه.

اینقدر خاطره از همین دیشب دارم، اصلا نمی دونم از کجا شروع کنم و به کجا پایان ببرم.

شب بی نهایتی بود! ازون شبا که می فهمی خوابیدن واقعا تباهه و باید تا می تونیم قدر با هم بودنمون رو بدونیم و حیف عمر... 


غنیمتی شمُر ای شمع وصل پروانه

کین معامله تا صبحدم نخواهد ماند...


مصداق بارز شعر بالا ما بودیم دیشب. فلسفانه گپ ها زدیم و روحمان جلا داده شد. مخصوصا وقتی یه کیلگ هم صحبت پیدا می کنه می دونید چی می شه دیگه! از کوکو سبزی با هم حرف زدیم تا خاطرات انترن های قدیم استاد وقتی خودش رزیدنت بوده تا بحث علمی پایان نامه ی من که براش توضیح می دادم تا الان به کجا رسیدم و تشویقم می کرد که وای چه خفنی تو و در انتها استاد راهنمای پایان نامه ام دوستش درومد که با هم فارغ التحصیل شدند و هووووف. 


راستی! هیچ شبی در عمرم به اندازه ی دیشب دعا نکردم کسی بمیره. :))))))  می دونید یک مریض کنسر مغز داشتیم روی باند و افتابش رو به غروب بود و کاری نمی شد براش کرد. دیدم یهو استاد چشماش رو ریز کرده و به مانیتور بالای سر مریض خیره شده. مریض داشت می رفت. علایم حیاتی اش گویای همه چیز بود! رفتن جان از بدن رو به چشم خودت می دیدی.

من از قبلش به استادم گفته بودم عاشق کارهای تهاجمی هستم. یهو دیدم استاد خیلی نرم و اروم صدام زد گفت دکتر بیا اینجا کنارم کارت دارم. رفتم کنارش... یواشکی تو گوشم نجوا کرد... دکتر کیلگ. یه چیزی می گم بهت فقط گوش بده و  واکنش نشون نده چون همراه های این مریض الان پیشمون هستند. (حس این فیلمای پلیسی جنایی) دکتر کیلگ این مریض به زودی کد  می خوره. و وقتی کد خورد تو می ری، رهبر تیم احیا می شی، پرستار ها رو جمع می کنی. بهشون می کی چی کار کنند. نهایتا خودت در کمال ارامش مانور می دی، لارنگوسکوپ می ندازی و انتوبه اش می کنی! بلد نیستم و وای استاد چی کار کنم و تا حالا نکردم و اینا هم نداریم!! خیلی ارام انگار که اب خوردن باشه. به من هم خبر نمی دی و نگاهم نمی کنی و با من چک نمی کنی هیچیو. چون من قبولت دارم. می خوام خودت تنها باشی. نشد هم اتفاقی نمی افته چون این مریض زنده نخواهد ماند. تنها بودنت اینجا واسمون مهمه. 

و اینجوری  می شه که یه استاد، بال می شه واسه پرواز دانشجوش. اینجوری بهت پر و بال می دن!!

دقیقا حس اینو داشتم که شاعر می گه، دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه ی پرواز کردن  اموخت. حس می کردم این استاد قدم به قدم پشتم رو داره و حواسش به من هست. درست مثل کودک نوپایی که اولین قدم های عمرش رو بر می داره و پشت سرش رو نگاه می کنه و مطمئنه همه دستاشون بازه تا اگه خواست بیفته بین زمین و اسمون بگیرنش!

من از یک شب تا هفت صبح کنار مانیتور این مریض مثل مار بوآ پلکیدم که ارست کنه و فوری انتوبه اش کنم، البته که ارست نکرد. و خب حیف شد. من می خواستم اولین انتوباسیون تنهایی عمرم رو کنار این استاد انجام بدم خب منتها بخت یار نبود که این مریض بمیره!

این مریض امروز فردا می میره. فقط اگه دیشب می مرد فرقش این بود که من اعتماد به نفس انتوباسیون رو صد درصد کسب می کردم و وقتی که واقعا نیاز هست، جون یکی دیگه رو نجات می دادم. 

اه چه قدر زیباااا!

من که فعلا مست این استادم و رو ابر ها سیر می کنم. بگذارید یکم اثرش بپره بعدا اساسی خاطره ی نجواهای شبانه ام رو تعریف خواهم کرد براتون.


پ.ن. انتوباسیون. فرو کردن لوله انتوبه از دهان به ریه ی بیمار برای برقراری راه تنفسی. کاری که کمتر انترنی دلش رو داره و هیچ کدومشون بلد نیستند. و من قرار بود رو سفید کنم همه رو خصوصا استادم رو که اینقدر بهم اطمینان داره که خب متاسفانه نشد. 


عصبانی پس از کشیک دبش

مامان بزرگم رو برداشتند جمعه از شهرستان اوردند تهران که بعد این همه قرنطینه یکم پیش بچه ها باشه بهش برسند،

دو روز نگذشته تب کرده.

به خدا اگه کرونا باشه من خاله و دایی حالیم نیست همه شون رو از زیر گیوتین رد می کنم.

ده هزار بار گفتم تحمل کنید... یکم تحمل کنید لازم نیست بیاریدشون تهران همون جا جاشون امن تره!

فقط برن دعا کنن کرونا نباشه.



جالبه واقعا من نمی فهمم خودم بین این همه کرونا دست و پا می زنم هیچیم نمی شه... بعد اون وقت اینا اینجور.

فقط برن به درگاه هر کسی که می پرستن دعا کنن تب کرونا نباشه.


پ.ن. من دو سال و نیمه از آغوش مادربزرگم و از گرمای دستای پدر بزرگم محروم بودم. ما اینجوری رعایت می کنیم. دو سال و نیمه ندیدمش. تنها دو نفری که وقتی به مهاجرت فکر می کنم اولین نفر از پشت چشمم رد می شن این ها هستند. حالا می فهمید چه قدر حالمو به هم می زنید وقتی بی مبالاتید و به تخمتون نیست هیچی؟ فدای سرم که "خسته شدید"، پس رعایت نمی کنید. اگه خسته شدید بفرمایید مستقیم گوشه ی قبرستون بمیرید بگذارید اونایی که استانه ی تحملشون بالاست ژن شون باقی بمونه.

"خسته شدم!" هه. احمقانه ترین توجیه.

ایا من خسته نشدم هر روز دارم کرونا جمع و جور می کنم؟ بعد شما از تو خونه کپیدن خسته شدید؟!!!! حالا مادر بزرگم هم کرونا بگیره بمیره لابد؟

الان فقط برای گیوتین دنبال سر می گردیم.


پ.ن. و قسم به استادم که می خواستم الان که رسیدم  ازش بنویسم ولی خبرو شنیدم پرید همه حسش.

پ.ن. با مادرم دعوا کردم گفتم من بهتون گفته بودم نیاز نیست بیان تهران. گفت یعنی فکر می کنی از ما ها که دختر پسرشیم بیشتر نگرانی؟ با اختلاف گفتم اره. اینقدر بدم می اد هشدار ها رو جدی نمی گیرید بعد تحمل عواقبش هم ندارید.

پ.ن. خب می دونید خیلی بدیهیه که کروناست.ولی من خسته ام. از استرس کشیدن پیوسته خستم. اصلا نمیدونم چه کار می شه کرد حتی. ما تو فامیل یک عالمه پزشک داریم. ولی هیچ کدومشون به غیر از یک نفر، ندیدند وضعیت کرونا رو در بیمارستان. فقط من بودم که این مدت می چرخیدم و همه چیز رو به چشم دیدم. و حالا سخته برام تحملش که مادربزرگ خودم کرونا گرفته. بچه ها شوخی نیست سن بالا ها خیلی راحت به سادگی یک فوت!!! می میرند.  اینقدر از هضم مغزم خارجه حتی نمی تونم بهش فکر کنم. پوف.

شوکای فیکس شب

ولی بخوام براتون بگم،

انترنی داره هیجان انگیز میشه..

کشیکای شیفت شب که باید فیکس باشی یه جور دیگه ای کیف می ده. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز از فیکس شب پنج شنبه که سنگین ترین شیفت هفته است برگردم و بگم: درسته از در و دیوار و اسمون برامون مریض بارید، ولی انصافا خوش گذشت! حالا جالب اینجاست فقط من مریضای این بخش رو دوست داشتم بقیه خیلی اینترست نیستند و از زیر کار در می رن ولی من از جون و دل مایه گذاشتم. ولی شاید خیلی از کسایی که توی این حرفه و کادر درمان هستند هم معتاد همین خوش گذشتن های لحظه ای اش باشن. جور دیگه ای نمی شه دوام اورد.

چهار صبح بود که به وضعیت پایدار و استیبل رسیدیم و دیگه بالاخره برای چند دقیقه مریض جدید نیومد، رفتیم نشستیم توی اتاق معاینه. دو نفر رو صندلی سه نفر رو تخت. چشما همه مست و پاتیل و قرمز. دو نفرمون می تونستند برند، تا شش صبح با هم دعوا کردیم که کی بره (یه همچین موجودات فداکاری هستیم ما) و بعدش که به توافق نرسیدیم نشستیم به خاطره تعریف کردن و نهایتا صرف شیرینی و شام و اسم فامیل بازی کردن. بیمارستانمون هم وسط جنگل و طبیعته همراه با نم نم بارون  و بوی خاک نصفه شبی در حالی که  از سرما در حال یخیدن بودیم و پتو های بیمارستان رو دور خودمون پیچیده بودیم و چای ساز با قل قلش کنار من بود!

و البته که من همه شون رو شکست دادم در اسم فامیل. *_*

تازه یه راند عقب بودم، از سر مریض بعد از تعبیه ی چست تیوب در حالی که خون مثل ابشار نیاگارا فواره زد بهشون پیوستم. 

یکی از بچه ها بهم گفت، دکتر کیلگ اینا چیه می نویسی انگار دارم با یکی از شخصیت های شاهنامه اسم فامیل بازی می کنم!! :))))))

چون حیوان با "ش" رو نوشته بودم "شوکا" که خب اسم یک نوع آهو در سلسله جبال زاگرسه و فقط هم تو ایران پیدا می شه.

و اشیا با "خ" رو نوشته بودم خیش که خب یعنی گاو آهن. و کلا خیلی از نحوه ی اسم فامیل بازی کردن بنده استقبال شد. جان. خب حال بقیه گرفته شد چون چیزایی که من می گفتم رو توی اینترنت سرچ می کردن و بعد باورشون می شد وجود داره و حال نمی داد بهشون که اینقدر راحت لوله بشن.

یعنی وقتی بهتون می گم از چهار صبح به بعد مغز همه مون رد می داد، واقعا به طرز غریبی رد می داد. یهو همه می افتادن رو مود شوخی و خنده و قه قه! نا خود اگاه. حتی منم که احتمالا جدی ترینشون بودم، خیلی نرم تر از همیشه برخورد می کردم. هیچ کدوم اون ادمای صبح نبودیم.

یکی از بچه ها اون وسط دست کش جراحی رو پر اب کرده بود و سرش رو گره داده بود و این دست کش به نظر من یکی شبیه پستان گاو شده بود و خدا شاهده چه قدر این بشر مسخره بازی در اورد با این دست کش! و ما یک ساعت تباهانه به این دست کش می خندیدیم! فرض کن چهار نصفه شب که خرپر نمی زنه. پنج نفر بودن که داشتن از ته دل به دست کش پر از اب می خندیدن و نخورده مست بودن!!! :)))) تباه. واقعا تباه. یاد دبیرستان به خیر.


و اینگونه با اخرین کشیک بیمارستان بسیار دور ولی محبوبم خداحافظی کردم. 

یادمه که استاجر که بودم نزدیک بود تو تقسیم بندی بیفتم این بیمارستان، چه قدر اومدم نق زدم به جون همه تون که من عمرا برم نمی تونم نمی کشم فلان. مخصوصا به شایان خیلی نق زدم که من نمی رم. محال ممکنه برم.

ولی الان که تجربه اش کردم،

درسته که روزی دو ساعت رفت دو ساعت برگشت کم کم تو راه بودم،

درسته که دو هفته بود ولی دو ماه گذشت،

درسته که روز و شبم با هم امیخته شد و وقتی می خواستم برم شام به بچه ها می گفتم من رفتم ناهار،

درسته که کلاس ها خصوصی بود و خودم و استاد ها بودیم،

درسته که کم کم سه بار نزدیک بود تصادف وحشت ناک کنم،

درسته که مریضا می خواستند بهمون حمله کنند خیلی وقتا،

درسته که از ترس صدای اهنگ رادیو رو زیاد می کردم و در خواب باهاش می خوندم که چشمام باز بمونه،

درسته که هر لحظه زنگ خطر رو می زدن،

درسته که بیخوابی کشیدیم و گشنگی،

درسته که بیگاری کشیدند از ما،

درسته که به دوپینگ قرص رسیده بودم این اخریا،

درسته که تو خون دست و پا زدیم،

ولی واقعااااااا دوستش داشتم. (که البته همه بهم می گن تو خلی این روتیشن دوست داشتنی نیست!) و باهاش خداحافظی نکردم! نتونستم. اون لحظه ای که همه داشتند زورم می کردند که زود تر برم خونه چون روز های دیگه اصلا زود تر نرفتم، تو دلم به این فکر می کردم که اخه امروز روز اخر این بیمارستانه و  شما هیچ کدومتون نمی دونید من چه قدر تو خداحافظی ها ضعیفم.

لحظه ای که بالاخره من و یکی از بچه ها به زور اف شدیم و دیگه وقت رفتن بود،یکی از بچه ها گفت، تموم شد دیگه نمی اییم این بیمارستان مگه اینکه تصادف کنیم! طعم تلخی داشت این حرف. بعد یکی دیگه از بچه ها گفت، همین تویی که می گی دیگه بر نمی گردم، زنگ می زنیم شش ماه بعد بهت می گیم ممد رضا کجایی می گی هیچی نوروسرجری قبول شدم برگشتم بیمارستان دارم شورت اتند رو می شورم. :)))))) هیچ وقت زود قضاوت نکن.

ولی من بازم با بیمارستان خداحافظی نکردم. از اون نگاه های خداحافظی که سعی می کنم همه چیزش رو تو ذهنم نگه دارم تا نشکنه نکردم بهش. ته دلم به خودم گفتم من بر می گردم هر وقت دلم تنگ شد. دوباره می شینم تو همون اتاق معاینه. دوباره گچ می گیرم. دوباره نخ سیلک بر می دارم... دوباره نصفه شب پچ پچ می خورم، دوباره یه انترن کله خر امبو بگ زن می شم و شوک می دم.


تا الان اگه بهم بگن به کدوم ماه های انترنی حاضری برگردی می گم،

ماه سوم،

ده روز اول ماژور ماه چهارم (مگوریوم!)

و ماه هفتم! قطعا ماه هفتم. دفنتیلی بدون لحظه ای از شک، 

ماه هفتم.

شب چرا می کشد مرا

اه عزیزانم...

از زیبایی  روزگاران اخیرم چه بگویم برایتان.

امروز اشنایی قدیمی را دیدم در اورژانس. یک طوری با هم خداحافظی کرده بودیم که احتمالا دیدارمان به قیامت و آن سمت و سو ها، ولی در تباه ترین زمان ممکن که احساس غریبگی می کنی، از اسمان وسط اورژانس نازل شد تا فقط یادم بیاورد زندگی هنوز زیبایی هایش را دارد. گاهی ارامش به شیرینی دیدن یک اشنا در وسط جهنم است.

و تو به خودت می گویی، گور بابای بقیه،تا وقتی این آدم هم هنوز هست و زندگی می کند، به خاطر موجودیتش و هم نسل بودنتان خوشحال باش، گور لق بقیه........


ارزو می کنم هیچ وقت غریبه نباشید. غریبگی نکنید. طعم طرد زیر زبانتان نیاید و هیچ وقت ندانید جیغ تنهایی جوجه بلدرچین های بابا از کجا می اید. و اگر بودید، رزیدنت قدیمی تان که احتمال حضورش در بیمارستان یک در هزار است، بیاید از بغ کردن نجاتتان بدهد.


پ.ن. به من گفت، کیلگ! انصافا من تغییر نکردم؟ گفتم می دونی که من ضعیفم در ویژوعال می دونم عوض شدی ولی امکان نداره بفهمم. نهایتا چشماش را فروخته بود، نو نواری اش را تبریک گفتم. 

پ.ن. بهش گفتم، تا امروز هستی، می خوام به همه ی مریضام مشاوره بدم که هی بیای پیشم. :)))) گفت من خودم میام، فقط جون مادرت مشاوره نزن! 

صدای سهراب

نمی دونم بهتون گفتم یا نه،

لیترالی کسی نمونده بهش نگفته باشم این روز ها.

من چند روز پیش برای اولین بار در عمرم صدای سهراب سپهری رو شنیدم،

و از همون موقع اون قدری خورده تو ذوقم که مدام دارم سعی می کنم فراموشش کنم ولی نمی شه.

صدای سهراب سپهری قرار نبود این باشه... قرار نبود. نداشتیم.

حالا شاید واقعا نکته ی مهمی نباشه،

ولی اخه شما متوجه نیستید هیچ کدوم..

و منم نمی تونم خوب توضیحش بدم ولی کلیت قضیه اینه که حس می کردم اگه یه شاعر باشه در دنیا که به هم شبیهیم، سهرابه.

کمم بهم نگفتن، زیاد تو زندگیم این فیدبک رو گرفتم که تو شبیه سهرابی...

سهراب سپهری اون رفیقی از من بود که تا شش صبح با هم مست کنیم و بخوریم و بکشیم و بخونیم و بی هوش بشیم!

ولی خب الان با شنیدن اون صدا دیگه همه چیز رسما در هاله ای از ابهام قرار داره.

این چه سمی بود که من شنیدم! شووووت.

حداقل الان مطمئنم در حال حاضر اقلا از یک جنبه از سهراب سپهری کول ترم!!

سجده ی شکر

یادش به خیر... سوم دبیرستان بودم. اخرین روزایی که برای کسب مدال المپیاد کد می زدم.

برای تمرین برنامه نویسی یه سایت داریم به نام اس جی یو و یکی دیگه هم به اسم یو ساکو. معروفه که سوالای یوساکو دیگه از یه جا به بعد خیلی سختند و کد زدنشون کار هر کی نیست. مخصوصا یه بچه ی دبیرستانی که تحصیلات دانشگاهی هم نداره..

یه شب... به خودم گفتم یعنی چی؟ من اگه بخوام می تونم. و رفتم از مراحل سخت یوساکو که مال ما نبود همین جوری یه سوال باز کردم. خوندمش. فکر کردم... فکر کردم فکر کردم. به خودم گفتم من امشب یا این سوال رو حل می کنم یا نمی خوابم.

چهار صبح بود که سایت سوالم رو اکسپت کرد! سوالی که می گفتند در حد دانش ما نیست. و من اینقدر احساس بی نهایتی داشتم که نمی دونستم چی کار کنم. باورم نمی شد چیزی که معلما می گفتند سمتش نرید نمی تونید رو تونستم شکست بدم و اکسپت بگیرم.

هنوز یادمه لحظه ای که تیک سبز رنگ رو دیدم... اخ. لپ تاپ کنار دستم بود.. تازه اومده بودیم تو این خونه و موکت پهن بود و یک قسمت هایی هنوز پارکت نداشت.

وقتی سوال اکسپت خورد، یه وری خوابیدم و دستام رو از هم باز کردم. دستم از روی لبه ی موکت رفت روی موزائیک خنک و خاکی... و به خودم گفتم زندگی من واقعا در این لحظه زیباست. و از شدت شوق سجده رفتم. شاید نیم ساعت در حالت سجده باقی موندم از شوق. واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم در تاریکی و سکوت شب... واقعا از مسیری که داخلش بودم لذت می بردم. خدا رو شکر... خدا رو شکر می کردم که با برنامه نویسی اشنا شدم و اون لذت زیر زبونم بود.


حالا پزشکی رو هم اگه یکی از مسیرایی در نظر بگیریم که در حال پیمودنش هستم، این روزا میشه معادل سوم دبیرستان، جایی که قراره به مسیرم سجده کنم.

این روزا پزشکی زیبا تر از هر لحظه ای از هفت سال گذشته است.

من انترن ماه هفت هستم و معجزه ی ماه هفتم چیزی جز این نمی تونه باشه.

و شبا تو کشیک ها... فقط دلم می خواد روی موزاییک سرد و خنک و سنگی دراز بکشم و به این زیبایی سجده کنم.

دیشب یه مریض رو از آغوش عزرائیل کشیدیم بیرون. دیشب معجزه کردیم. دیشب.. خیلی قشنگ بود!

استادم گفت، این رو به عنوان یک سی پی آر موفق که از یک مرگ کاملا قطعی جلوگیری کرد تا اخر عمر تو ذهنتون داشته باشید. هر بار دیگه ای که خواستید احیا کنید این مورد رو یادتون بیارید و به خودتون بگید میشه مریضا رو برگردوند و به این مریض فکر کنید.

فکر کنم کم کم دارم اون نقطه ای که باعث ارامشم می شه رو پیدا می کنم. مچ انداختن با عزرائیل لعنتی،،،،،،، عجیب کیف می ده!

چه جوری می شه به تئاتر رفت.. کتاب خوند.. فیلم دید.. موسیقی گوش داد.. سفر رفت... خوابید.. و در کمال بی دغدغگی حس کرد که بازم ادم مفیدی هستی و به زندگیت هم افتخار کنی؟ حس می کنم قبلا خیلی زندگی بی معنی ای داشتم. الان که شبا بیدارم و می بینم چه کار ها می شد کرد! هه. واقعا زندگیا گاهی خیلی حوصله سر بره. ولی برای من فعلا نه. کل شغل ها رو الان دارم تو دلم مسخره می کنم. :))) چون واقعا حس می کنم هیچ کار خاصی نمی کنند!! بیش از حد ساده بی اتفاق و بدیهی هستند و اگه نباشند خب در مقیاس بزرگ کلا  اتفاق خاصی نمی افته. ادم که زنده نمی کنند! معجزه هم بلد نیستند!!!! هه.

حتی لاکچری های رشته ی خودمونم قبول ندارم دیگه. اخه متخصص پوست هستی که چی بشه؟! به چه دردی می خوره؟! پول پارو کردن؟ :)))) 


پ.ن. اگه یهو دیدید این روزا ننوشتم یه دلیل می تونه داشته باشه. این روزا با خستگی تمام مجبورم پشت ماشین بشینم. حس می کنم یکی از همین روزا یه گندی بالا می اد. امروز ده بار پشت فرمون خوابم برد. با صدای بلند اواز می خوندم می خوردم هر کاری بگی می کردم که فقط خوابم نبره!

و الان بازم دوباره شوق کشیک امشبم رو دارم هیچی نشده. می خوامش. 

ولی رانندگی در خواب خیلی ترسناکه. خدا رحم کنه.

Squid game

رو دیدم!

اقا خیلی قشنگه برای همینم چون می دونستم خوشم می اد از این چیزا، فوری مطابق تب جمعی نشستم به  نگاه کردن. وگرنه منو چه به فیلم.

ولی...

خواستم بگم خب کاملا تکراریه و برای ما  alice in the border land اولین فیلم کره ای بود که با همین داستان مشابه منو به وجد اورد. نمی فهمم چرا اون این قدر معروف نشد؟ و الان به جاش همه بازی اختاپوس رو شناختند؟ اون خیلی زودتر ساخته شد دقیقا با همین داستان و جهان انگار نه انگار با تب ویروسی هنوز دارن این سریال رو می بینند. ژانر مشابه فضا سازی مشابه و تازه اون فکر خیلی بیشتری پشتش بود. این برای من تکراری بود،

و البته کیف داد کلی.

در اپیزود ششمش سیل مرا در ربود چون قشنگ نشون داد ادمیزاد ها چه قدر کثیف هستند گاهی. اصل عدم همسفرگی. 


و واقعا از فیلمای مشترک نت فلیکس و کره خوشم می آد.

آلیس این بوردر لند اون فیلمیه که سال هاست دوست دارم معرفی اش کنم ولی نمی رسم! خیلی کار ها هست سال ها دوست دارم رو وبلاگ انجام بدم ولی دانشگا نمی ذاره. روزی که دیدمش تا دو هفته فقط داشتم تحسین می کردم و اچمز شده بودم.

ماشین دوخت

شما هم اکنون نگارش های کیلگی را می خوانید که الان خونه رسیده و دیشب کشیک فیکس اورژانسی بوده که یک مریض چاقو کشی و گلوله خورده اوردند بیمارستان، و از ساعت دو شب تا هفت و نیم، همراه با چهار تا انترن دیگه با سه تا ست بخیه بالا سرش در حال دوزندگی بودند و نوبتی وصله پینه اش می کردند تا یکم از حالت لاشه خارج بشه و بیشتر شبیه ادمیزاد بشه. و در نهایت خفن ترین استاد دنیا اومده بالا سر انترن هاش، مستقیم دست گذاشته روی بخیه ی چست مریض، گفته اینو کدومتون بخیه کرده؟ و وقتی کیلگ رو شناخته، مژه های عجیب غریب فر فری رو بالا پایین کرده و گفته، "چه قدر خوب بخیه می زنی! انگار کار انسان نیست، ماشین دوخته!!!!"


و فکر می کنید کیلگی که این همه عشق جراحیه الان کجاست؟ هه. پرده ی پنجره تون رو کنار بزنید، به ابرای تو اسمون نگاه کنید. حتم دارم می دونید کجا. 


پ.ن. استاد عزیز خوشگلم (! هل یس واقعاااااا خوشگله به مثابه حضرت یوزارسیف!) اون دوست لعنتی ام که گفتم دلم دیگه باهاش صاف نیست رو هم خراب کرد جلو ی همه، چون این دوستم وسواس افتضاحی داره من حتی خودم درجاتی از وسواس رو دارم، ولی این دیگه رسما دیوونه است و دهن هر کسی که کنارش باشه رو سرویس می کنه و این همه سال من تحملش کردم. خلاصه سر این وسواس بازی هاش، استاد به من گفت، این رفیق توعه؟ چه جوری تحملش می کنی تحملش سخت نیست؟! جلوی خودش گفت. و من دو ثانیه سکوت کردم چون دیدم راست می گه تحمل کردنش برای من سخت شده واقعا و من چه قدر در حق خودم جفا کردم از نظر روحی طی کنار اومدن با این عجیب الخلقه. ولی بعد دیدم ناراحت می شه. گفتم نه استاد نفرمایید! البته در همین حد نه بیشتر اونم صرفا برای اینکه ناراحت نشه و دلش نشکنه و بخواد دوباره با عصبانیت احمقانه اش با من رفتار کنه. وگرنه وسواس افتضااااحی داره و منو هم داره خل می کنه عین خودش. حقش بود این حرف رو بشنوه و بسیار خرسندم که اتند له کرد این رفتارش رو. یعنی دقیقا دلم می خواست به استاد بگم ای گل ببارد به رویت جانا سخن از زبان ما می گویی به قرآن فرسوده شدم! ولی خب زبان در کام گرفتم و اینده اندیش بودم که از کیلگی مثل من خیلی بعید بود.


پ.ن. رزیدنتمون روز افش بود و به عکس یکی از برگه ها نیاز داشت. گفت بچه های کشیک شب هر کی می تونه برای من بفرسته. حالا من که کلا اینترنت همراه ندارم ولی دیدم بچه ها کلا دوست ندارن براش بفرستند چون این رزیدنت رو دوست ندارند و پشت سرش هی می گن طرف خل و چله. ولی من دوستش دارم درسته گاهی بد دهنه و اخلاقیات عجیب و مخصوص داره ولی ته دلش چیزی نیست و دل به کار می ده! خلاصه چون کسی حاضر نبود بفرسته، خودم عکس گرفتم الان خونه که رسیدم براش فرستادم. می بینم اینقدر خوشحال شده که حد نداره! والا زیاد دیدم رزیدنت ها دستور بدهند فلان چیز رو بفرست خیلی جالبه که این رزیدنت این همه تشکر کرده در قبال کاری که یک سری از رزیدنت ها تو پاچه ی ما فرو می کنند به راحتی و وظیفه مون می دونند.

خلاصه نوشته این لطفت رو جبران می کنم! 

خواستم بگم این رزیدنت، رزیدنت مسئول انترن هاست و احتمالا من یک بیست زیبای دیگر را در کارنامه ام تضمین کردم.

تا چشمشون در آد!!! هاه. 

هم رزیدنت بخش جدید دوستم داره هم استاد خوشگلمون بهم گفته ماشین دوخت. و این کمکم می کنه با اتمام بخش قبلی و نبود استادایی که منو لای پرقو می گذاشتند راحت تر کنار بیام چون انگاری پر قو همچنان موجوده!!

دیگه می تونم با آرامش بکپم الآن!


می آل ژی

از بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم، پاهام از لگن با پایین درد می کنه.

البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که دیروز به ولگردی تمام گذشت چون جشن پایان بخش بود و زیاده روی کردم در راه رفتن.

ولی دارم فکر می کنم اگه به خاطر دیروزه، چرا اینقدر دیر شروع شد؟

اقا نکنه کرونا باشههههه. :()

خیلی دست و پام درد ناکه.

و این در حالیه که از فردا که جمعه باشه من یک بخش فرا فضایی دارم که اصلا جای پیچوندن و نرفتن نداره و هر روزش کشیکه در یک بیمارستان بسیااار دور. .

خدایا رحم کن.


پ.ن. اتفاقا دیروز داشتم به بچه ها می گفتم، دیدید گند ترین و وحشت ناک ترین پیک  سه ماهه ی تاریخ کرونا بار کاور بیمارستان رو دوش ما بود ولی از اکیپمون هیچ کدوم کرونا نگرفتیم! فکر کنم سقم یکم سیاه بود.

پ.ن. کفشام رو شستم بالاخره! یادتونه چه قدر دلم لک زده بود برای این کار. سبز فسفری شده دوباره نه سبز چرک. 

پ.ن. روز کودک... مبارک باد بر خودم. و بر هر کسی که پا به پای من کودکی می کنه. :دی

او می کشد قلاب را

شاید باورتون نشه...

ولی بعد از اون همه ناله و فحش، گروه لاین بعدم رو دوباره با همین دوستم که زدیم به تیپ و تاپ هم برداشتم. به مدت یک ماه. چرا؟


۱) من مازوخیسم دارم.

۲) می خوام میزان تاب اوری خودم رو مورد ازمون قرار بدم.

۳) اعصاب زیادی از طرف پروردگار به من اعطا شده که نمی دونم کجا بریزم.

۴) دوست صمیمی به درد بخور دیگه ای تو دانشگاه ندارم و هیچ کس دیگه ای رو نمی شناختم.

۵) می خواستم هر روز جلوی چشمم باشه که یاد بگیرم با دیدن جلوه های سخت زندگی، باید شکرگزار خوشبختی ها باشم.

۶) ته دلم هنوز دوستش دارم.

۷) از تنها موندن تو این جو پر پزشک گودزیلا محور خودخواه می ترسیدم و خجالت می کشیدم.

۸) طعم تمسخر، پرخاش، بی مهری و عصبانیت روزانه  به زیر زبان بزی شیرین امده بود.

۹) نمی خواستم کسی بفهمه اینجور ازش تنفر پیدا کردم. ما زبانزد عام و خاصیم تو دانشگاه. در حدی که بوده جا به جا صدامون می کنند. هنوزم ازش متنفرم و حرفاش داخل ذهنم افتاده روی حلقه ی وایل یک!

۱۰) انتقام کیلگ ایز کامینگ! آتش زیر خاکستر. بی صدا، سوزان.

۱۱) باقی بچه ها غیر قابل تحمل تر بودن.

۱۲) انتخاب بین بد و بد تر بود.

۱۳) فرصت هزار باره بهش دادم.


سیزده تا شد، به نیابت سیزده مهر.

تازه شاید با هم عروسی هم بریم! وات د فا...

ولی این چیزی رو عوض نمی کنه. مهرش برای همیشه از دلم رفته. تو از دل یک اسفندی رانده شدی.

باورتون می شه این مدت می رفت پیش کسانی که می دونه من روشون حساسم و باهاشون گرم می گرفت. ای تف به شرفت. منم دیگه واسم مهم نیست، راستش این دوستم رو به قدری دوست داشتم که هر وقتی کسی برنامه ای چیزی می کرد اگه می دیدم این نیست منم نمی رفتم. برای همینم ما در سطح دانشگاه معروفیم. چون هرجا هستیم با هم دیده می شیم. یا اصلا با هر رفیق خارج دانشگاه یا حتی خانواده که بیرون می رفتیم این دوست رو هم دعوت می کردم پیشمون بیاد.

بعد امسال شهریور، یک شب که خاک بر سر من بشه با هم کشیک بودیم، برداشت کل اکیپ رو دعوت کرد به بزم از عمد به گوش من رسوند که بفهمم و به خیال خودش حرص بخورم؟! یعنی من وسط محوطه ی بیمارستان بودم، یهو منو از دور دید. زنگ زد بهم با تلفن، که پاشو بیا من یادم رفته بود تو رو دعوت کنم. :))))  بعد از اون اتفاق من دیگه هیچ وقت باهاش کشیک بر نداشتم.

این حرکت بچه گانه اش خیلی دلم رو شکست... خیلی. و بازم در حال تکرارشه. و کلا هم فاز خاله زنکی ای داره که راست کار من نیست پشت سر هر کسی یک حرفی داره و من این سبک زندگی رو تاب نمی آرم دیگه. ادمش نیستم. خلاصه در حدی دلم شکست که سه طلاقه اش کردم. :))) و خب بعدش پا شده بود اومده بود دم درب خونه مون به معذرت خواهی. 

 خب دیگه ازین خبرا نیست. نچ. یه سری ها رو زیاد تحویل بگیری فکر می کنند خدان.

ما هنوزم با هم دوستیم، کجدار و مریز. ولی ته دل من دیگه اصلا مثل قبل نیست. آه که او هیچ وقت نخواهد فهمید ته دل من زمانی چگونه می طپید! بره ببینم رفیق اینجوری از کجا پیدا می کنه.

اون اگه هری پاتر بود، من رونالد ویزلی اش بودم. که دیگه نیستم و انصراف دادم از نقشم. چون لیاقتش رو نداشت و هری پاتر وار کنارم نبود! ها ها. قهر قهر قهر تا روز قیامت.


پ.ن. زبانزد نه زبان ضد. :()

پ.ن. تر. کج دار و مریز! نه مریض.

دستان هک بر گلوی زاکر برگ

به شدت کیف کردم از اینکه همه چی به هم گوریده شده و همه ی غول های اینترنتی قات زدند. :))))

وای خیلی خفنه خیلی وقت بود منتظر همچین چیزی بودم. هیجان!