Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اخرین کشیک اولین ماژور دنیا

صدای منو می شنوید از کالیفرنیا امریکا، اخرین کشیک ماژور دنیا.

دلم تنگ خواهد شد.

اتاق خالیه و یکی هست تو اتاق که خودش نیست و اهنگ پست قبلی بنده با صدای ارام در فضای دارک تاریک که مورد علاقه ی بنده هست پخش می شه.

رزیدنت سال دو  کاریم نداره چون مریض کرونا کم شده و تا الان کسی تماسی نگرفته.

و دارم یه دی اف اس قوی می زنم روی زندگی تابستونم. به گذشته ها فکر می کنم...

خیلی دلم تنگ می شه واسشون. رزیدنتا و استادام. اون قدری که اگه جدی بشم گریه ام می گیره. ولی اصلا دلم برای گروه گند و گهی که داشتم تو این ماژور تنگ نمی شه.

خیلی چیزا دستم اومد تو این یک فصل. اینکه یه سری چیزا فقط از دور قشنگه.

درست مثل اتحاد tnt سرور اسپید تراوین. احتمالا الان همه رشک گروه ما رو می برن اینقدر از دور قشنگیم. هاه.

و واقعا خوشحالم بابت روزایی مثل امروز که دوست لعنتی ام با من کشیک نیست که با اخلاق تخمی فضایی اش مغزم رو به فاک بده. یه زمانی اینقدر محو رفاقت بودم یه سری چیزا رو نمی فهمیدم. الان حس رهایی دارم وقتی که تنها کشیکم. یکی از عوضی  تر های گروه  هم که مسبب اول جدایی من از دوستم بود، اتاق بغلی کشیکه و کشیکش اورژانسه برای همین بیایید دعا کنیم امشب اورژانس بیمارستان بترکه و به دو قطعه ی مساوی تقسیم بشه دوستمون. آمییییین.


زیبا دارم به پایان می برم. بسیار زیبا و در ارامش اولین ماژور من ققنوس وار می میرد...

و کلا جسمم اینجاست، روحم که پیش مرغه ست.

مخ بی دست و پا

دستتو بستن دل بی دست و پا

پاتو شکستن چی می خوای بی نوا؟

گوشه ی این سینه باید دق کنی

صبر و تحمل بطلب از خدا

اگه تو جون به سری من چه کنم

غمو اسون می خری من چه کنم...

اگه بی بال و پری......‌‌‌‌‌‌......

من چه کنم......

من چه کنم....


می دونید زمانی که این اهنگ رو  داخل پیکانمون پخش می کردیم من چند سالم بود؟ شش سال نهایتا. و جالبه که در همون عالم نفهمی کودکی، رنگ احساساتش خیلی پر رنگه. حس دایناسور های افسانه ای رو دارم. من قطعا پشت کولباری از گذشته ها جا موندم. شما رو نمی دونم.

یه پیکان ببو قراضه ی مدل هشتاد چیه؟ من دلم برای همونم تنگ شده. دلم برای بابام تنگ شده. برای مامانم. برای خودم. برای جاده ای که به چشم یه بچه خیلی طولانی و تموم نشدنی بود و تمام راه رو عق می زد و این اهنگا رو گوش می داد و متنفر بود ولی  بیست سال بعد به یاد همونا اشک می ریخت.

من چه کنم.

زندگی هیچ وقت نباید از اون نقطه به بعد ادامه پیدا می کرد. 


هیچ کدوم از ورژن های آهنگ هم نه، نه شکیلا و نه افسانه، فقط اون ورژن بانو پوران، با تمام خش و خط هایی که روی اهنگ موسیقی از گذر زمان به یادگار مونده و کیفیت بهتری هم ازش موجود نیست هیچ جا. مثل یک مرثیه است...

احتمالا بیست سال بعد هم برای الان اشک می ریزم. هیچ وقت در لحظه زندگی نکردم. هیچ وقت.

و کلا زندگی... این مفهوم سهل ممتنع که شب ها موقع خواب، عجیب اب روغن منو با هم قاطی می کنه. دیگه دارم به مرحله ی فریز شدن فکر می کنم. شاید اگه من الان فریز بشم و  بعدا دوباره به زندگی برگردم، احساسم درست شده باشه. الان که وضع زیاد جالب نیست. گاهی حس می کنم مغزم اون قدری برق می کشه که الان نزدیکه فیوز بپرونه یا بسوزه... فشار... فشار بسیار شدیدی رو حس می کنم. روی مخم.


عروسی دوستان

یادش به خیر یه زمانی به خودم می گفتم، من هیچ دوستی ندارم که دعوتم کنه عروسی و در غربت خواهم مرد.

نمی دونستم به این مرحله می رسم که زرت زرت دعوت می شم عروسی دوستام و خودم درخواست رو مردود می کنم. 

بمیری الهی کرونا.

بشمار این شد سه تا! ایا برم ایا نرم؟ 

هوم. به نظر حتی یک جلبک منزوی مثل منم دلش واسه عروسی و رقص و شادی تنگ شده. البته یه ذره ها. هنوزم نه به دوران قبل کرونا. من حاضرم با همین منوال تا اخر عمر جلو برم. واقعا ارامش بی  حد و مرزی است که با هیچی عوضش نمی کنم. قبل کرونا بیش از حد توی دست و پای هم بودیم. 

الانم که همه توی دست و پای همید فقط منم که دارم سقف رعایت کردن رو شکافت می دم.

فلش بک به سی سی یو

امروز از جلوی سی سی یو رد می شدم، یاد دوران تلخی  افتادم بچه ها... دوران خیلی خیلی تلخ واسه خودم.

یاد اولین روزی که اومدم تو این بیمارستان افتادم. فیزیوپاتو بودیم دانشجوی سال سه به چهار. اورده بودنمون تور بیمارستان گردی و اشنایی با بیمارستان.

اولین جایی از بیمارستان که من پام رو گذاشتم و شناختمش داخل این سی سی یو بود! چون توی چینش برنامه ی کلاسی مواجهه ی بالینی کورس قلب به من افتاده بود. با یه سری بچه ها که هیچ کدومشون رو نمی شناختم. اره... من واقعا خیلی از همکلاسی هام رو نمی شناختم. هنوزم حتی بالای نصفشون رو نمی شناسم. 

و یادمه با یکی ازین بچه مذهبی ها دوست شده بودم اون روز چون اون رو یکم بیشتر می شناختم، صرفا به خاطر اینکه تنها نباشم توی تور بیمارستان گردی. 

و تمام مدت عصبی بودم. تمام مدتش. حس اضافه بودن شدید... حس اینکه وصله ی ناجورم. حس فرار. تو سقف و زمین بودم! عاجز از برقراری هر گونه ارتباط چشمی با هر کسی.

یادمه این دوست مذهبی دست ما رو گرفت و برد وسط این سی سی یو، گفت کیلگ ما باید الان پرونده بخونیم و آشنا بشیم! وقتی رفتیم تو سی سی یو به نظرم یه محیط خیلی بزرگ می اومد... پر آدم های نا شناس. حس می کردم وای من الان اینجا چی کار می کنم. هیشکی ما رو تحویل نمی گرفت. از طرفی حس می کردم الانه که یک حرکت اشتباهی بکنم و گند بزنم. حس می کردم کل پرستار ها و انترن ها و رزیدنت های سی سی یو خیره شدند به من و منتظرند که گند بالا بیاد و هجوم بیارند. گرمای شدیدی بدنم رو گرفته بود و مطمینم قرمز شده بودم و شدیدا عرق کرده بودم و حس می کردم نیاز شدیدی دارم که برم بالا بیارم. (حالا جالبه من قبل این ده بار تو قسمت های مختلف بیمارستان بودم به خصوص اتاق عمل ها به واسطه ی شغل خانوادگی و احتمالا بیشتر از هر کدوم از بچه ها روز هام رو تا اون لحظه در بیمارستان سپری کرده بودم ولی این تنهاییه داشت دیوانه ام می کرد چون اکثرا با مادرم بودیم.)

خلاصه این دوستم من رو برد وسط استیشن، یه پرونده رو جلوی چشمم باز کرد که من از ترس داشتم سکته می کردم ( واقعا گرخیده بودم که الان چه جور جرئت می کنه داره دست می زنه به پرونده ای که مال ما نیست  و این کار ممکنه اختلال ایجاد کنه در روند بیمارستان و شاید مال کسی باشه و ما مزاحمیم و از اینجور افکار سایکوتیک)، بعد پرونده ی باز شده رو زورکی نگاهی انداختم، دقیقا یادمه چشمام ذره ذره سیاهی می رفت چون حتی یک کلمه نمی فهمیدم چی نوشته داخلش! اصلا حتی دست خطش رو هم نمی تونستم بخونم.

دوستم هی می پرسید خوبی؟ خوبی؟

نه خوب نبودم.

دیگه تا همون جا برام کافی بود. پیچوندم و خلاص...

یادمه شبش اومدم کلی روی وبلاگ چرت و پرت نوشتم چون اساسی ناراحت بودم که چرا نتونستم کنار بیام، و شما مثل همیشه خیلی دلگرمی بهم دادید بدون اینکه حتی بدونید چی شده ولی کلی حرف امیدوار کننده گرفتم اون روز.


بعد از این فلش بک به گذشته امروز به این فکر کردم، که الان این سی سی یو شبیه خونه م هست اینقدر که توش راحتم. انگار که صاحب این بیمارستان باشم. انگار که پادشاه باشم الان. انگار که همه چی کف مشتم باشه.

راستش هیچ وقت فکر نمی کردم روزی می آد که بتونم با ارامش بیام و برم تو سی سی یو. واقعا فکر نمی کردم به اینجا برسم. غریبگی نکنم. حس نکنم ده جفت چشم زیر نظرم دارند.  

خجالتی بودن و عدم توانایی در برقراری روابط اجتماعی... خیلی حس گند و مزخرفیه. باید دقیقا تجربه اش کرده باشید تا بفهمید چی می گم. هنوزم که بهش فکر می کنم حالم رو خراب می کنه.

من هنوزم همینم، 

با درجات کمتر،

ولی هستم کماکان.

خیلی کار ها رو نکردم از شدت خجالت،

خیلی جا ها رو نرفتم چون صرفا حس وحشت ناک غریبگی و اینکه حس می کردم همه قراره بیان بخورنم یا مسخره ام کنند داشتم،

خیلی رویداد ها رو شرکت نکردم چون حس می کردم افراد نا اشنا طردم می کنند.

شاید باورتون نشه، کتابخونه... جایی که احتمالا فقط یک کیلگ می تونه درست حق مطلب رو درباره اش ادا کنه و با تمام وجود بهش عشق بورزه رو من تا مدت ها جرئت نمی کردم برم چون حس اینسکیوریتی وحشتناااااکی بهم می داد و همیشه شلوغ بود و حس می کردم الان هر کی اون تو نشسته داره درباره ی من صحبت می کنه یا به من خیره شده یا منو قضاوت می کنه.

خجالت و غریبگی... یه چیزی نیست که مستقیم دست خود ادمیزاد باشه. باورم کنید. اونایی که ذاتا خجالتی اند و مشکل در برقراری روابط اجتماعی دارند،  واقعا دارند با هیولای بی شاخ و دمی دست و پنجه نرم می کنند. به قول اون متنه، مثل حیا و عفت و این کوفتی ها نیست که ادمیزاد عمدا خودش رو مهار کنه. که بتونه ولی نخواد. وقتی تو مشکل برقراری روابط اجتماعی داشته باشی، می خواهی ولی نمی تونی. 


خب هیچی. خواستم بگم، در لحظه خوشحالم که الان حداقل جرئت می کنم پام رو توی سی سی یو و کتابخونه بگذارم.

من از اون وضعیت اسف بار، خودم رو رسوندم به وضع الان که با استادا می پرم و به کمترش عمرا قانع نیستم. :)))) امروز داشتم به استاژرا اموزش می دادم. هووووف. اونا هم محو محو نگام می کردند. هرچند هنوز هم خیلی مشکل در برقراری ارتباط دارم خصوصا با هم دوره ای هام. ولی واقعا می تونم خودم رو در آغوش بگیرم. 

من خیلی خفن شدم و خودم حواسم نیست!

خودم بیا بغلم. 


CCU

طرح چشمان تو ایمان مرا برد

هورااااا ژ حالش خیلی بهتره. دیگه چشماش رو نیمه باز نمی گیره.

فکر کنم دهیدره شده بود که کارخانه ی سرم سازی کیلگارا دم فرفریان به دادش رسید.

من اگه از مریضای انسانم هم این جوری مراقبت می کردم علم پزشکی رو بالاخره یک روز شکافت می دادم. فقط حیف که احساسم در مقابل انسان ها به این غلظت نیست.

واقعا آیا پزشکی هست این جنس از احساس منو در مقابل انسان ها داشته باشه؟ خوش به حال مریضش!

پ.ن. امروز اگه حالشو داشتید تلفن بردارید زنگ بزنید ۱۲۵ بهشون تبریک بگید. من امتحان کردم، خوش حال می شن. شاید اگه این شغل رو انتخاب نمی کردم الان منم اونجا بودم. به افتخار همه شون... 

خون چرا در رگ من زنجیر است

امشب شب گریه است.

از کشیک اومدم و به نظرم ژ زیاد حالش خوش نیست. چشماش رو نیمه باز می گیره. حالمو گرفت.

کل بعد از ظهر داشتم باهاش ور می رفتم تیمارش می کردم و بعدم از شدت استرس خواب بودم کنارش که مغزم خاموش باشه و بهش فکر نکنم.

و الان دارم فکر می کنم ای خدا

ای خدا

اخه چرا واقعا زندگی اینقدر سخته؟

خب دیگه من واقعا از زندگی مزخرفم خسته ام، بدم خسته ام، 

اصلا جای ادامه دادنی برای شخص خودم نمی بینم،

نمی فهمم بقیه واسه چی و دقیقا با امید چی زندگی می کنند،

حاضرم هرچی دارم و ندارم و هرچی شناختم و نشناختم و همه چی رو کلا دیگه بدم،

و در عوض دیگه هیچی یادم نیاد و بر گردم به زمانی که سه چهار سالم بود و زندگی سخت نبود یا اگر هم بود به چشم من نمی اومد.

همون سه چهار سالگی رو هم نمی خوام حتی دیگه.

زندگی... امشب بدجور اضافه می زنه.


تک پری محض

خداوکیلی امتحان اینجورش قشنگه، که نگن  زمانش رو یهو بگن الان امتحان دارید!

امروز روز اخر این روتیشنمون بود، و اون استاد خانم جوونه که گفتم نیو اتنده و به من گیر داده بود تو دیابت داری یهو باهاش تماس گرفتند که از انترن هایی که پیشت هستند امتحان بگیر. ما اومدیم سوسکی بپیچونیم بریم گفت در خدمت شماها هستم انترن ها بمونند رزیدنت ها بای بای.

و هیچی دیگه امتحان فیس می خواست برگزار کنه. قبلش کلی چونه زدیم که نه تو رو خدا اعلام نشده بود ما الان چی چی رو امتحان بدیم، زیر بار نرفت و گفت الان باید فیس برگزار کنیم.

وقتی خواست امتحان بگیره، از من اولین نفر یک سوال بدیهی پرسید که بدیهتا جواب دادم، و بهم گفت خب تو دیگه می تونی بری خداحافظ بقیه بمونند برای امتحان. و فک باقی بچه ها بود که در این میان می افتاد. هیچی دیگه این یکی اتند هم مخ کردم تمام شد اقا جان تماااام.

انصافا کف مرتب نداره؟ مرز های تک پری رو جا به جا کردم. ها ها.

چشم های هم گروهی هام (که با هم دعوا داریم مرتب) هم از حدقه در اومده بود و شبیه بیمار گریوزی شده بود از شدت حسادت.

حالا اگه می گفتند امروز امتحانه من دیروزم کوفتم می شد ولی الان فقط زیبایی حس می کنم. خیلی خوش گذشت این تک پری. مخصوصا اون لحظه ای که به من گفت خداحافظ تو برو بقیه بمونند برای امتحان. خجسته باد. شارژ شارژم الان.

حالا قراره پوز بزنم من این مدت باقی مونده فقط.  تماشام کنیدچه پوزی بزنم از یه سری ها. نوک همه شون بلند شده قیچی اوردم  توک بچینم تا دیگه بفهمند با هر کسی نباید در بیفتند.

حالا اگه به خاطر مالیدن فک یه سری ها به خاک نبود من اصلا تا روز اخر درس نمی خواندم، ولی متاسفانه انگیزه بهم دادند....

اینه قدرت  اژدهایان تک پریان. هووووف. (نفس اتشینش همه را دود می کند!)

بکلومتازون دیپروپیونات

بچه ها... من بچه بودم، واقعا نمی دونم چرا (احتمالا طبق معمول از درمان های من دراوردی مادر و پدرم بود که هرچی خونده بودند روی من امتحان کردند) ولی اسپری ریه خیلی زیاد مصرف می کردم. آسمی هم نبودم حساسیت بود بیشتر.

و الان که به خودم می آم، می بینم دلم تنگ شده برای اسپری هام.

خصوصا معشوق قدیمی ام اسپری قهوه ای. بکلومتازون دیپروپیونات.

گاهی که دارم کار می کنم، یهو به خودم می آم می بینم مثل یه حس حیوانی دیوانه وار عطش ناک غیر قابل وصف، دلم می خواد در جا و در لحظه ازون اسپری استفاده کنم. ولی متاسفانه دیگه ندارمش که!

فکر کنم مامانم به استروئید معتادم کرده بود!!

الانم ازون وقتاس که عطشم زده بالا. حتی فکر کردن به اسپری زدن حالم رو خوب می کنه باورتون نمی شه. می خوامش.

حس بی نهایتی داشت وقتی می زدیش. انگار که از همه چی رها شده باشی و یک بار سنگینی از دوشت برداشته بشه و بری تو فضا... انگار یهو به جای دو ریه، ده تا ریه داشته باشی و بتونی کل دنیا رو استنشاق کنی و از اکسیژن هوا لذت ببری.

نمی دونم این طور که از متن بر می آد دارم بیشتر ال اس دی رو براتون توصیف می کنم تا اسپری ریه، ولی واقعا برای من همچین حسی داشت و حالا می رسیم به هدف پست، کی مرا اسپری قهوه ای خواهد داد الآن که ناجور هوسش رو کردم؟

ای کاش من الان اسپری قهوه ای داشتم. ای کاش می شد راحت نفس بکشم. نفسم تنگه. As always.


پ.ن. باورتون میشه عکسش رو سرچ کردم و دارم از این ور مانیتور نگاهش می کنم و سیر نمی شم و  هوسش دست از سرم بر نمی داره!!! خل شدم نصفه ی شب.


چیتان پیتان

بعضی روز ها هم هیچ وقت اونجور که فکرشو می کنی و برنامه ریختی پیش نمی ره.

مثل امروز برای چیف رزیدنت عزیز ما،

که خودش رو چیتان پیتان کرده بود بیاد بالای سن برامون به عنوان چیف بیمارستان سخن رانی کنه،

ولی استادی که اومد معرفی اش کرد اینقدر خر و بی احساس و نفهم بود،

که فقط اسمش رو خوند و بدون اینکه صداش بزنه بالای سن، ختم مورنینگ رو اعلام کرد! با وجودی که صدای تشویق ما رو شنید.

به همین راحتی.

بچه ها... من کنارش نشسته بودم. دو صندلی بیشتر باهاش فاصله نداشتم.

من شوق رو توی چشماش دیدم. چشماش از پشت عینک برق می زد!

مشخص بود قضیه ای هست که خیلی براش مهمه و چه قدر براش تلاش کرده و بهش فکر کرده!!

مشخص بود مثل یه قضیه ای که دغدغه اش رو داریم، صبح رفته جلوی اینه خودش رو نگاه کرده، زل زده به چشمای خودش، دستی کشیده تو موهاش، با خودش حرف زده کلی و ادای اسکار گرفتن در اورده تو خلوت خودش.

موهاش رو ژل زده بود، اصلاح کرده بود، ردیف جلو نشسته بود و حتم دارم متنی برای سخن رانی اماده کرده بود،

حتی داده بود یکی دیگه از رزیدنت ها ازش فیلم بگیره وقتی خواست بره بالای سن.

و به همین راحتی... شما تمام ذوق و شوق یک نفر رو با یک بی ملاحظگی ساده ازش می گیرید.

درسته شاید در ظاهر قضیه ی مهمی نباشه،

ولی نمی دونم چرا فکر نمی کنیم این اتفاقات کوچک و به ظاهر ساده گاهی تنها دلخوشی یه آدم هستند که داریم همونم ازش می گیریم.

دقیقا زیر نظرش داشتم، وقتی استاد اسمش رو خواند، 

نیم خیز شد، بعد از روی صندلی بلند شد بره بالای سن،

و یکهو استاد گفت خسته نباشید خدافظ! یا یه همچو چیزی!!!

و من بهت زده بودم... واقعا بهت زده شدم از این اتفاق. شما نمی دونید چه قدر ذوق داشت. من ذوق ته چشمشو دیدم و همین بود که اتیشم می زد!!


به همین مناسبت من بعدش خودم دیدمش و شخصا بهش تبریک گفتم. چون واقعا لیاقتش رو داره و چیف قهاری می شه. اگه یکم دیگه صمیمی تر بودیم در گوشش می گفتم، بیا بغلم بابا ولشون کن همه شون خر و نفهمند! ولی حیف که رعایت لولینگ دست و پام رو بسته بود وگرنه واقعا باید یکی بغلش می کرد در اون شرایط. اندیکاسیون مطلق.


+ حواستون به ذوق ته چشم هم دیگه باشه!! التماستون می کنم.


دیگه منم که خودم به نظر دارو لازمم حالم زیاد خوش نیست گفتم بیام اینجا خاطره در کنم دلم باز بشه. پیش اوری تینگ عزیزم که شرف داره به صد تا قرص. 


پ.ن. امروز وقتی برگشتم یه گربه رفته بود تو انباری همسایه درب روش قفل شده بود! و من نجاتش دادم. خیلی خوشحالم چون اگه به دادش نمی رسیدم تلف می شد اون تو. صدای میو میو ش به گوش اژدهایان رسید. هاه. 


پ.ن. یه مشت رزیدنت حسود هم داشتیم، داشتند این مراسم تاج گذاری رو مسخره می کردند. حتم دارم چون خودشون عرضه ی چیف شدن نداشتند! ویژگی بارز ایرانی جماعت.


پ.ن. درکش می کنم چون زیاد سر خودم اومده. به همین مناسبت یادم بندازید بعدا بیام اخرین باری که یکی از دلخوشی های عمیقم رو ازم گرفتند و اومدم خونه دقیقا ده دقیقه رو بالشت زار زدم و بعدش خوابیدم رو براتون تعریف کنم. یکی دو هفته پیش بود! می تونید حدس بزنید ولی از همین الان مطمئن باشید هیشکی درست نمی گه و وقتی تعریف کنم خیلی مسخره ام می کنید ولی شخصا وا داده بودم. نمی دونم چرا اکثرا فکر می کنید ادمیزاد ها روبات اند. یا حداقل اینجور رفتار می کنید. پوف. 


پ.ن. خدایا ای بزرگوار! خوشحالش کن! یه جوری خوشحالش کن و بذر شادی بپاش تو دلش، که یادش بره اصلا امروزی هم وجود داشت.


پ.ن. حس می کنم یک تولد رو داره یادم می ره. بیایید اعتراف کنید خوب. سوم مهر؟! حس خوبی بهش دارم. درست گفتم؟ هوم واقعا زیباست که دوستای اینور و اونور مانیتور رو با هم قاطی می کنم. تولدتون مبارک!! 

جادویی ترین کشیک دنیا

صدای منو می شنوید از کالیفرنیا آمریکا،

جادویی ترین کشیک دنیا.


آقا جدی طلسم شده چه خبره به میمنت حضور منه؟ هیچی! دقیقا هیچی مریض نیومده و حدودا ۱۵ تا تخت خالی داریم!!! کف و خون قاطی کردم خودم هم از تعجب. :() 

الان زنگ زدم به سر پرستار می گم من انترنتون هستم. هیچی مریض نیومده بخش؟ میگه نه والا دکتر هیچی نیومده! 

حالا من فکر کرده بودم نگه داشتند مریضا جمع بشه و بعد به من زنگ بزنند که اذیت نشم هی بخواهم برم و برگردم.ولی اصلا حتی یدونه مریض هم نیومدههههههه.

دوستم باخت داد. بدم باخت داد که عوض کرد با من. یک کشیک رویایی رو باخت داد. هه. حالا باید کشیک اورژانس منو به جام بره که اصلا راحت نیست وجدانا. بهشم نمی گم چه قدر خوش گذشت چون اینا از حسودی می میرند.

یعنی این تاریخی ترین حضور من در پاویون هست از ساعت یک که ویزیت کردیم و برگشتم هیچ کسی تا الان کاری به کارم نداشته. :))))))

حالا من کشیک های قبلی ام که این سایت بودم، مثلا اگه دوازده تا تخت خالی داشتیم عین هر دوازده تا رو می خوابوندیم دوباره و تهش پاره شدم اینقدر سخت و زیاد بود و خود رزیدنت کشیک می اومد کمکم کارهام رو انجام می داد چون واقعا زیاد بود کار انترن! انواع و اقسام سرطان ها رو خوابوندم اون شب.

ولی امروز... ای جانم به امروز!


این سال یکیه که باهاش کشیکم بین رزیدنت ها معروفه به بد کشیک بودن و می گند هر روزی این بنده ی خدا کشیک هست یا همه ی مریض ها می میرند یا به طرز غیر قابل درکی شلوغ می شه. فکر کنم این اولین کشیکش باشه که داره یک نفسی می کشه. از فردا یهو دیدی به من می گه کیلگ بیا به عنوان چشم زخم می خوام با خودم ببرمت همه جا اثر من رو خنثی کنی! باور کنید در مخیله ام نمی گنجه کسی نیومده. الان از شدت بی کاری تشنج می کنه رزیدنتم.


این هم اتاقی حسود هم اومده به من می گه بد بهت نگذره همه اش خوابیدی! حالا اون زمان که ما زیر کرونا دست و پا می زدیم این جراحیا زخم بستر گرفته بودند از بیکاری و الان پرو پرو حسادت می ورزه به من. خب سرت به کار خودت دیگه من یدونه کشیک آف دارم باید بیای گند بزنی به حالم حسود بدبخ؟ 


اخ اینم بهتون بگم و برم راند سه و چهار خواب! بچه ها یه مریض داشتیم یه اقایی بود میان سال که موکور گرفته بود. از همین قارچ سیاه که مد شده. اون زمانی که صبح انترن این بخش بودم، با استاد که ویزیتش کردیم استاد رفت بالا سرش و گفت این پره اکسپایره و هر اینه نزدیکه که بمیره. تب کرده بود و وضعیتی... بعد من اینقدر ناراحت شدم اینقدر ناراحت شدم چون خیلی خوشم می اومد ازش. و وقتی استاد اینقدر قطعی گفت این یکی از همین روزا می میره قطعا حالم خیلی خراب شد که چرا مرگ یه بیمار باید اینقدر حتمی باشه وقتی خودش هشیاره و حرف می زنه با من و خبر نداره که همه پشت سرش می گن تو قراره بمیری. اینکه کاری نمی شه واسش کرد و باید نگاه کنیم تا بمیره. خلاصه من یادمه مریض رو جراحی  تخلیه ی سینوس کردند و یه عالمه انتی بیوتیک و داروی سلطان قلب ها امفوتریسین بی لیپوزومال و ... بهش دادند و خلاصه شد و من رفتم از اون بخش و همه اش ناراحت بودم الان لابد این مریض وقتی من نیستم می میره. حالا امروز بعد سه هفته رفتم دیدم یه مریض جدید اومده از یکی از بخشا. بعد اسمش اشنا بود. هی گفتم خدایا خدایا خدایا کجا شنیدم! بعد یهو به خودم گفتم عه این همینی نبود که قرار بود بمیره؟ و رفتم از پرستار پرسیدم گفت خودشه حالش خوب خوب شده.

و باورم نمی شه. معجزه به این می گن. مریضی که خوبه یهو می میره. مریضی هم که همه می گن رو به موته و باهاش خداحافظی کردیم سر و مر گنده راه می ره. به خدا اگر ایزوله نبود می رفتم بغلش می کردم از شدت شوق که زنده مونده. یکی از زیبا ترین مریضا که به چشم دیدم. اقای داوودی.

کشیک دل انگیز روز جمعه

بر خلاف چیزی که اکثریت ازش فراری اند، من واقعا می تونم عاشق کشیک روز جمعه باشم.

خب بین ما همیشه دعواست که کی جمعه ها بایسته چون رسما تنها روز تعطیلت هم باید فول کامپلیت در بیمارستان باشی، ولی خداوکیلی کشیک روز جمعه، صبح و عصرش، یه صفایی داره که کشیک های هیچ روز دیگری نچ نداره و برای همین نمی فهمم چرا همدیگه رو می درند سر کشیک جمعه ها چون مورد خاصی نیست. این روز کشیکاش پر ارامشه، پاویون خلوته، رزیدنتاش مهربون می شن، کلی وقت هست برای بررسی کردن مریضا و چون اکثر بخش های بیمارستان تعطیله به غیر از موارد اورژانسی بیمار رو نگا نگا می کنیم تا فردا بشه.

فقط بدیش اینه که من تقریبا تنها روزی که می تونم در هفته از نعمت پدر مادر بهره مند باشم امروز بود که اینم کشیک اومدم.  ولی می خوام بگم دقیقاچیزی که همه ازش فراری اند برای من پر لذته و مثلا همه با خودشون فکر می کنند چه بدبختی ام من که جمعه زیاد بهم می افته و به حساب خوش شانسی خودشون می گذارند وقتی بهم جمعه می ندازند یا نماینده ی قزمیت فضایی می خواد حال گیری کنه جمعه برام کشیک می گذاره، در صورتی که شانس من دقیقا در کشیک روز جمعه است و عاشقشم.

جاتون خالی، چشم نزنم کشیک امروزم رو، صبح زود بیدار شدم  هر زمان که دلم خواست امدم بیمارستان چون کسی نمی فهمه و لازم نیست خیلییی ان تایم باشیم و من با سرعت مورد علاقه ی خودم خودم رو رسوندم به بیمارستان بدون تنش و بدو بدو دیر شد های هر روزه که قلبم رو درد می اره و کلی در حوالی بیمارستان ول چرخیدم سر صبحی، تو پاویون یه اتاق گیرم اومد رو به دریا، با کولر و نورگیری عالی،  در حالی که پرایوسی اش عالیه و ده هزار نفر رو نمی بینم هر لحظه، و با یکی که نمی دونم کیه هم اتاقم احتمالا سال بالاییه و بسیار حس خوبیه که نمی شناسمش. پرستارا کلی مهربونی کردند از صبح باهام تا به اینجای کار، خفن ترین و باهوش ترین سال یکی دنیا باهام کشیکه و کلی اموزشم داد،  و الانم لش کردم دارم درس می خونم و به جرئت می گم ارامش همین جاست که منم. ایشالا تا فردا صبح هم مریضی نمیاد و مورنینگ نمی شیم. احتمالش خیلی کمه! می خوام به عنوان زیبا ترین کشیک ثبتش کنم.

کشیک امروز رو با یکی از بچه ها عوض کردم، دیدم سختشه و دنبال یکی می گرده روز تعطیل رو باهاش عوض کنه، گفتم جهنم، مگه چی می خواد بشه من به جاش می ایستم من که عاشق جمعه هام. حالا فرض کنید بچه ها سر همین کلی پول با هم رد و بدل می کنند، پس حجم رفاقت و مرام و خوبی منو دریابید. تازه یه بار همین دوستم کارم رو راه ننداخت و خیلی لنگ کمک بودم و رفته بود تو پاویون می گفت من حال ندارم! یعنی دوست روزای سختی من نیست. یعنی قشنگ جاش بود می گذاشتم دستش تو حنا بمونه ولی گفتم بی خیال حالا میدون تیر نیست سرش خالی کنم دلم واسش سوخت دیگه جمعه اش رو ایستادم! دیگه فقط پدر مادرم رو نمی بینم برای یک هفته ی متوالی دیگه متاسفانه. و واقعا خوشحالم از این تصمیمم. چون اون زمان که ازم خواهش کرد این کشیک رو بایستم نمی دونستم سال یکم کیه و فکر نمی کردم این قدر روز اروم و پر ارامشی باشه دوم مهر ماه یک هزار و چهارصد. همین که از دوستان هم گروهی ام هیچ کسی کشیک نیست حالم رو خیلی خوب می کنه. چون توی کشیک های قبلی خیلی اذیتم می کردند و منو غریب کش می کردند. یه بار که بغض داشت خفه ام می کرد اینقدر که بی شعور بازی در اوردند. خلاصه که من سه تا بیشتر از کشیک های این بخشم باقی نمونده و دارم غزل خداحافظی رو می خونم رسما. مثل رزیدنت های سال یکمون اونا هم دارن می رن. و این اخرین کشیک این رزیدنت بود که نصیب من شد و قدر دانم. چون ما هم متقابلا دوست داریم با رزیدنت های خوب و خفن و با حوصله و باسواد کشیک وایسیم و احتمالا الان همه می میرند از حسودی که کشیک اخر این رزیدنت با من افتاد. هاها. 

جدایی بعد این همه مدت سخته و روح ادم تیکه می شه. رزیدنتم بهم گفت، بهت دیابت رو یاد می دم ولی خدا وکیلی قول بده یادت نره! منم بهش قول انگشت کوچیکه دادم که اموزش هاش رو در قلبم نگه دارم و روی قلبم صلیب کشیدم، که از این به بعد هر بار یه مریض دیابتی از زیر دستم رد شد به نیکی یادش کنم و همین طور هم خواهد بود.

الانم لش کردم مثل اسب گایدلاین می خونم که فردا پوز همه رو بزنم وقتی استاد سوال می پرسه و متلاشی شون کنم. 

اخ فردا هم باز یه نیمچه گرد هم آیی ای داریم در سالن مورنینگ و شادمانم. جشن تاج گذاری چیف رزیدنت محبوبم هست! تنها یاورم که حق منو از همه می گرفت. پیپ پیپ هورااااای.


پ.ن. شیرینی جات درد رو کاهش می ده. من اینو می دونستم ولی امروز بهم یاداوری شد وقتی دیدیم مریضمون یه زخم داره و براش شست و شوی زخم با سرم قندی دستور دادند جراح ها. خلاصه دنیا به کامتون تلخ بود، شیرینی بخورید. دردا کم می شه.

Petrichor

دیدید؟

مگوریوم بالاخره برگشت!

با همون مو های فرفری نقره ای، چهره ی بور همیشگی، عینک مستطیلی اش و صدای تلنگر دار اقیانوسی.

دعاهای دیشبمون جواب داد بچه ها.

و امروز بهترین مورنینگ دنیا بود. مدیونید اگه فکر کنید من چیزی فهمیدم، از اول تا اخرش کلا محو مگوریوم بودم!!! :دی

ببین یعنی وقتی بلند می شه بره پشت میکروفون سی تی تفسیر کنه، من دارم از شدت شوق تشنج تونیک کلونیک می کنم بین تماشاچی ها! خدایا این دلخوشی رو از ما نگیر.

خداوکیلی حس می کنم به زودی قراره این استاد بمیره با این وضعی که من عاشقش شدم. دلیل موجه دیگری پیدا نمی کنم...

اینقدر دلم تنگ شده بود.. اینقدر دلم تنگ شده بود..... اینقدددددر دلم تنگ شده بود که اصلا ثانیه ای دلم نمی اومد نگاه از مگوریوم برگیرم و به مانیتور یا باقی افراد مورنینگ دهنده نگاه کنم. انگار که قراره همین الآن جلو چشمام تموم بشه! فقط نگاهش می کردم. بی وقفه نگاهش می کردم.

و بله. صرفا اگه براتون سواله، داشت گریه ام می گرفت اولاش که دیدمش. چه جوری دلش اومد؟ چه جوری دلش اومد من رو اینجوری بگذاره و بره و نباشه؟ مگه نمی فهمه من دیگه رسما فرزند خونده اش هستم؟ منو رها کرد تو بیمارستان و رفت؟



یک. از عمر من انچه هست بر جای، بستان و به عمر مگوریوم افزای...

دو. چه زیبا می خندد، نیو انترن پزشکی، چون مگوریومش را باز یافته است...!

سه. مورنینگ ها رو با ذکر تاریخ و نام اساتید یادداشت می کنم. امروز رو نوشتم به تاریخ وقتی که مگوریوم آمد! بعد داشتم فکر می کردم، یکی اون دفترچه رو بخونه، فقط می تونه به این وبلاگ برسه ولا غیر.

چهار. مهر آمد و مهر آورد.

پنج. Petrichor. بوی نم بعد از باران. تو برای من، بوی نم بعد از بارانی. استاد مگوریوم پتریکوریان!

وقت اضافه و ویتامین سی

آخییییش!

باورتون می شه دوباره بعد شش ماه ساعت مچی نازنینم درست شد؟ (ایکون اشک شوق)

حالا شاید بپرسید که چرا درستش نمی کردی، که جوابش برای اونایی تون که قدیمی نیستید میشه اینکه بنده تنبلم تنبل. اون قدری تنبل که هر سال ترجیح می دم شش ماه صبر کنم تا خودش طبق قانون طبیعت و مخابرات بالاخره درست بشه. 

و البته از این حقیقت نگذریم که ساعتم تنظیم کردنش سخته از سیزده سالگی تا حالا هر بار نیاز بوده تغییرش بدم عزا گرفتم چون باید چند تا دکمه اش رو با هم بگیری و دستات صاف می شه. برای یک ساعت باید به اندازه ی دوازده ساعت چرخش عقربه ها، دو تا دکمه رو با هم نگه داری و خیلیییی سخت و عبثه.

این حسو خیلی دوسش دارم. حس یک ساعت اضافه تر رو. مثل حس شب کریسمسه! یوهو.

واقعا برای یکی مثل ما که همه اش در حال دوندگیه یک ساعت مثل یک عمره. من برای خوابیدن استفاده اش می کنم. بدبختا اونایی که امشب کشیک اند. هاها.


فردا چهارشنبه است.

خدایااااااا به حق این شب عزیز با یک ساعت اضافه ترش، استدعا دارم فردا مگوریوم بیاد. 

خدایااااااا تو رو خدا فردا مگوریوم بیاد. 

خدایا جون هر کی که دوست تر می داری، فردا مگوریوم بیاد!

من مگوریوم خونم به زیر خط فقر رسیده اخه این چه بازی کثیفیه؟ فردا مگوریوم هر گوری که هست و هر غلطی که داشته تو این سه هفته می کرده و ادمای مختلف رو زرت زرت جای خودش می فرستاده، بالاخره دیگه باید بیاد سر جلسه ی مورنینگ. وگرنه خودم برای غیبت غیر مجازش گزارش رد می کنم.



پ.ن. امروز یکی از بچه های گروه، اومد به سبک من خودش رو برای  اتندمون لوس کنه. غافل از اینکه هر کسی نتواند جا در پای کیلگ گذاردن. اقا اتند همچین قهوه ای اش کرد.... همچین جلوی رزیدنت و باقی انترن ها تو درمانگاه شستش و روی بند رخت پهنش کرد... بهش گفت این چه رفتار غیر حرفه ای هست دکتر؟ یعنی تو نمی فهمی نباید اینجوری مزاحم کار من بشی وسط درمانگاه؟ کی بهت اجازه داده؟ :))))))) کیف کردم. چون دوستم ادم بدبخت بی اعتماد به نفسی هم هست، مطمینم هنوز عزا گرفته و داره مثل موش مرگ موش خورده به خودش می پیچه از شدت له و لوردگی. :))))))) درد داشت، نه؟

من مجبور بودم شنبه مشابه این رفتار رو داشته باشم، ولی این آدم از شدت اینکه مثلا بخواد من رو حرص بده و بگه منم می تونم فقط کیلگ نیست، این کار رو کرد که نتیجه اش دیدنی بود و کاملا حالی شد بهش که اتفاقا فقط کیلگه که می تونه این رفتار رو بروز بده! :)))) یعنی دو زار به مغز پوشالی اش فشار نمی اره اگر من یک کاری رو می کنم، قبلش ده دور بالا پایین کردم و اجازه گرفتم و جوانبش رو سنجیدم. فقط از شدت حسادت می خواد کپی بزنه که با مخ می ره تو دیوار. هاه هاه هاه. (اون روی خبیث کیلگ)

یعنی به جرئت می گم مدتی بود اینجوری و با این حجم دلم خنک نشده بود و ته دلم کیف نکرده بودم!!

منم خیلی عوضی شدم. ببین اینا چی کارم کردند. چه قدر یهو از این دوستم متنفر شدم. دوست بسیار عزیزم بود زمانی مثلا.

هر چند که تلاش کرد درستش کنه ولی به نظرم یه سری از گند ها درست شدنی نیست. یعنی باید حواست باشه گند رو نزنی اگه گند رو به جا اوری دیگه درست بشو نیست و دکمه ی غلط کردم نداره. شاید باورتون نشه پاشد اومد دم درب خونه ی ما. هر چند من واژه ی "معذرت می خوام یا ببخشید"ی نشنیدم ازش ولی خیرات سرش احتمالا قصدش درست کردن روابط بود. منتها یکی نیست بگه، تو اصلا بگیر یه ظرف چینی از دستت بیفته بشکنه مگه باز همون ظرف روز اول می شه هر چه قدر هم با ظرافت بتونه کاریش کنی؟ این که دیگه ظرف نیست، دله که شیکوندیش لا مصب. قراره مثلا با اینکه اومدی دم درب خونه ی ما چیزی عوض بشه؟ فعلا که نشده. تو مورد بی مهری یک اسفندی جماعت واقع شدی. تو زمانی تمام قلبش رو داشتی... با گنجه گنجه با قفسه قفسه ی قلبش اشنا بودی... ولی دیگه نه.

بله، خلاصه یک ساعت بیشتر هم برای تنفر ورزیدن. بد از چشمم انداخت خودشو. بد.

دیگه دوست ندارم ریختش رو ببینم. دوستی کمترین معنایی نداره اگه قراره ادما این قدر کثافت باشن از درون. اون دیگه هیچ وقت من رو اون طور تمام قد و خالص در کنار خودش نخواهد داشت. چون من دلم دیگه باهاش صاف نیست، و واقعا بد به حالش، چون مهره ی ارزشمندی رو تو زندگیش تاخت زد. در زمینه ی بی شیله پیلگی و سادگی و نجابت، من واقعا خودم هم خودم رو دوست دارم. پس رواست که دیگه بره بمیره چون منو از دست داده. تا آخرین ذره. دیگه احساسی باقی نمونده برای من. آنرژی. (تاریکی درون ریسه ی قلب اژدها)

چی کار کردی با ادمی که سال هاست حتی ساعت مچی اش رو این طور نو نوار نگه داشته و بهش وفادار بوده؟ چی کارش کردی که اینجوری دورت انداخت؟ زمان درستمون اینه. به وقت تنفر. به وقت بی مرامی. به وقت بی وفایی. به وقت بی شعوری.

من اگه یه تایم لرد بوده باشم، این دوست برام یه چیزی تو مایه های ریور سانگ بود! کسی بود که به عنوان یه تایم لرد اسم واقعی ام رو تو گوشش زمزمه کرده بودم ولی اون این طوری تا کرد. باورم نمی شه سرنوشت کسی که اسمم رو بهش گفته بودم اینجوری شد، ولی جلوی ضرر رو ازهر جا بگیری منفعته.

این دقیقا اتفاقیه که دیر و زود می افته، وقتی که از یه آدم برای خودتون بت درست می کنید. و بار n م هست که سر من می آد و آدم نمی شم. :دی

رسوا دل من

بدین نتیجه رسیدم، که من احتمالا نیاز به یک هم صحبت چهل الی پنجاه ساله دارم که هر استادی می بینم یک دل نه صد دل عاشقش می شم و مخم زده می شه. وگرنه این حجم از خوب بودن در یک گروه جمعیتی بی سابقه است و دقت که می کنم واقعا باقی بچه ها اون قدری که من با استاد ها حال می کنم، به وجد نمی آن. من می پرستمشون، چنان که لب تشنه آب را.

و دقیق که فکر کردم، صرفا به خاطر استاد بودنشون نیست. البته که لفظ استاد بودنشون تاثیر بسزایی در این عاشق پیشگی من داره، ولی اگر با دقت نگاه کنیم، این ها تنها چهل پنجاه ساله هایی هستند که من در طول روز باهاشون برخورد دارم و به نظر اگر کس دیگری هم باشه ولی استاد نباشه  من بازم عاشقش بشم. البته احتمالا دیر تر از یک استاد.

امروز داشتم فکر می کردم یکی از استاد های روتیشن جدید شبیه خاله م هست. و خدا می دونه تو استاجری چه قدر از این استاد متنفر بودم. حالا امروز ای بدک نبود بسیار مهربان شده بود.

خلاصه مشکل چیه؟ کجای سیم پیچی مغز متفاوته؟ ندانم.

فقط می دونم که الان استاد ریه رو دیدم موقع برگشتن. استاد قیقاج. استادی که هفته ی پیش انترنش بودم.  و صادقانه بهش گفتم دلم هیچی نشده خیلیییی براش تنگ شده. و لبخند فعلا از لبم کنار نخواهد رفت از دیدنش. چون لعنت بهش... من واقعا دلم براش تنگ شده بود و الان که دیدمش تازه یادم افتاد که واقعا واقعا دلم تنگ شده. :(((( در حدی که مثل اون کلیپه هست برای گلزار گریه می کنند اون تینیجرا، منم می تونم اون شکلی گریه کنم الان برای این استادم.

این استاد هم کلا در طول روز مثل عصا قورت داده هاست. ولی من رو که می بینه گل از گلش می شکفه و کلا یه ادم با حوصله ی مهربان خوش برخورد می شه یا حداقل حس من اینه. بهم گفت دکتر کیلگ ایشالا کرونا سریع تر تموم شه ما بتونیم یه اموزش درستی به شما بدیم. بهش گفتم اخه استاد از ما که دیگه گذشت... ما دیگه رفتیم روتیشن رو. 

گفت الان کجایی؟ گفتم الان رفتم پیش استاد جیجاق که گفت اونم خوبه کارش درسته!! بعد من داشتم  با خودم فکر می کردم آیا بهش بگم ولی من تو رو می خوام لعنتی یا نه؟ 

ولی بچه ها اصلا اون طور که دلم می خواست باهاش صحبت نکردم الهی که بمیرم بمیرم بمیرم. همه اش نگران بودم مزاحمش باشم و یه طوری دچار برق گرفتگی ناشی از مسحور شدگی بودم که واقعا نفهمیدم چی گفتم هی این استاد داشت حرف می زد هی من خداحافظی می کردم. چه قدر گند و زشت و مزخرف! یعنی حتی فکر کنم بنده خدا داشت حرف می زد که من خجالت کشیدم و زود خداحافظی کردم و فرار کردم. فرض کن وسط حرف زدنش!!! لعنت به من. صرفا هم به خاطر اینه که خیلی خوشحال شده بودم که بعد یک هفته دیدمش و نمی دونستم از شدت شوق چی کار کنم. ولی تمام مدت قلبم چنان ماهی گلی می طپید. ای عاشق پیشه ی دیوونه! بازم گند زدی که.  چی کارت کنم؟ :))))

ولی الان دقیقا الان حس بی نهایتی دارم. چون استادم رو دیدم بهم توجه کرده فامیلم رو صدا زده و بهش ابراز علاقه هم کردم. ها ها.

من همینقدر کم توقعم. به نگاهی از محبوبانم رضایت دارم.


شایدم از نظر روانی پدر مادرم رو توی استاد ها جست و جو می کنم. چون من خیلی کم می بینم پدر مادرم رو و همیشه خسته اند و هیچ وقت حوصله و فرصت ارتباط گرفتن با من رو نداشتند تو زندگی شون. شاید این کمبود خودش را به شکل یک علاقه ی این شکلی به ادمای اون رنج سنی نشون می ده.


در هر صورت اره. من فعلا عاشقم. بدم عاشقم. یکی دو تا هم نه. رسما هزار تا دلبر دارم تو بیمارستان، یکی از یکی قشنگ تر. 





Unisex

مورد پیشنهادی در دست بررسی اگاه سازی: استاد بازنشسته ی دبیرستان

زمینه ی آگاه سازی: جنسیت عرفان نظر اهاری

شک: ایا بگم؟ ایا نگم؟


پ.ن. حس امام حسن و حسین رو دارم. کسی نیست بخواد با هم بریم جلوی این استاد وضو بگیریم؟ واقعا میل به اگاه سازی بنده را قلقلک می ده.

ولی چون با این استاد میانه ی خوبی داریم و برای هم شر و ور سیاسی می فرستیم (تنها استادی هست که چنین ارتباطی داریم و اونم خودش اول تر از من شروع کرد) زبان در کام گرفتم فعلا. بالاخره که یکی بهش می گه این یارویی که ازش نام بردی اقای عرفان نظر اهاری نیست و بانوست.

Jukebox

می دونستید استادا هم مثل ضبط صوت سر خود هستند که یک کاست داخلشون انداختی و بعد یک مدتی کاسته بر می گرده از اول و حرف هاشون تکراری می شه؟

باورم نمی شه ولی واقعا همین طوره. اون نکاتی که روش تاکید دارند محدوده و بعد یک مدت طولانی بالاخره تکراری می شه. حالا نمی دونم دریای علمشون تا چه حد عمیقه، ولی نکاتی که خاطر نشان می کنند تکراریه و تو یک ماه کنار یه استاد باشی تقریبا یاد می گیری چی براش مهمه و چی نیست و چی می پرسه و چی نمی پرسه! و حتی می تونی به درجه ی فنا فی الله برسی و سوال هاشون رو از قبل پیش بینی کنی.

و همینه که به وجدشون می اره. چون من مثل اسب همه ی راند هاشون رو شرکت کردم از استاجری تا حالا و الانه که بالاخره تقریبا اون نواره برام برگشته از اول. و جالبه همه شون بازخواستم می کنند یالا یالا اعتراف کن بگو اینو از کجا می دونستی!!! چون خوب یکه می خورند وقتی می خواهند یک نکته ی جدید یاد بدن ولی من بازم سوال دستچین شده شون رو جواب می دم. البته من حافظه ام قویه فقط، کار خاص دیگه ای نکردم. صرفا یادم مونده که فلان استاد فلان چیز رو قبلا گفته بود. اینم به خاطر دقت بیش از حدم روی کلماته و ارتباطی با درس نداره. من کلا وسواس دارم رو کلمات و به ذهنم سریع فرو می ره و انصافا باید از من ترسید وقتایی که ساکت نشستم و دارم به صحبت کسی گوش می دم چون به طرز غریبانه ای بعدا توانایی باز آرایی مکالمات رو دقیقا مطابق همون ترتیبی که ادا شده دارم. اینم سوپر پاور ماست دیگه. هرچی ویژوعال بنده ضعیفه واژگانم قویه!

 امروز بحث سر نحوه ی کشیدن انسولین داخل سرنگ و انواعش بود، و استادمون با چنان بدعنقی و دل پری منو نگاه می کرد که یک لحظه شک کردم و بلند پرسیدم: استاد نکنه به کل دارم اشتباه توضیح می دهم؟!! و با بی میلیییی تمام استاد بهم گفت، نه درسته ادامه بده. =)) قشنگ مثل این بود که ابنبات این استاد خانم دکتر رو ازش دزدیده باشم. :))))

بعد گیر داده بود بهم که شما تو خانواده تون کسی دیابت داشته؟ خودت دیابت داری که این قدر خودکار ها رو خوب بلدی؟ منم می گفتم نه والا اینا صرفا قبلا بحث شده. 

بعد نمی دونید خودم چه قدر خوشحال می شم وقتی این برخورد رو می بینم. استاده یک خانم دکتر نیو اتندی بود، اسمم رو پرسید و گفت اسمت رو بگو نیازم می شه. :)))) می خواد بره داخل دفتر شکوفه ها بهم عکس برگردون بده بچه ها! :))))))

و خوب دوستام... اره اونا فکشون می افته. دوست دارم بهشون بگم، اون موقعی که همه تون پیچ بودید یا تو کتاب خونه خر می زدید باید فکر اینجاشو می کردید. ما مسیر های متفاوتی رفتیم،  و الان نوار استادا برای من یکی برگشته از اول. :))) 

متاسفانه من خیلی دیر یادم اومد که باید درس بخونم و اینکه چه جور باید درس بخونم و ارزشش رو دیر فهمیدم، ولی جدیدا داره به اندازه دبیرستان که از استاد احتمال  هندسه یا ریاضی غلط می گرفتم و به چالش می کشیدمشون خوش می گذره! دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است و شکرگزار همین دو سه صباح هستم.


پ.ن. تنها کسی که از این قابلیت من واقعا استقبال کرد مگوریوم بود! یه طوری به من نگاه می کرد، انگار الماس دریای نورم! واقعا حلوا حلوام می کرد اینقدر که این استاد به من پر و بال داد! انگارمن  استاد معبد شائولین باشم که از تمام رمز و راز های هستی باخبر باشه. و وقتی سوال می پرسید به من می گفت دکتر کیلگ فعلا جواب نده بگذار بقیه هم یاد بگیرند! :))) بعد اگه کسی نبود می اییم سراغ شما. 

عزیزم... من حدود یک ماهه مگوریوم رو ندیدم و در فراق به سر می برم! بدم خمارم. بد جور. 

یا این هفته مگوریوم بر می گرده یا دیگه خودتون می دونید چی میشه. من. دیگه. نمی توانم. دچار توهم دگر-مگوریوم-پنداری شدم. هر ادمیزاد روپوش سفید بور مو طوسی عینکی ای که می بینم گل از گلم می شکفه فکر می کنم مگوریومه بعد می فهمم توهم بود و یکی دیگه است.

خدا منو زنده نگه داره با این استاد بازی هایی که می کنم. عزیزم. *___*



هایپوتیروئیدی دپرشنال

امروز استاد بهم گفت فکر می کنی چرا این مریض بی انرژیه؟

گفتم خوب استاد می دونیم هایپو تیروئیدی درجاتی از بی حوصلگی و خستگی و بی انرژی بودن رو به دنبال داره.

گفت خوب مریضت هایپو عه مگه بهش دارو نمی دی؟ گفتم چرا! دارو می دیم و کنترله پس الان رسما دیگه هایپو نیست.

گفت پس بهم بگو چرا کماکان خسته است؟

نگاش کردم.در سکوت.

جواب داد کسی رو می شناسی تو ایران خسته نباشه؟

استاد گفت، علت اصلی خستگی و بی انرژی بودن در وهله ی اول اصلا غیر ارگانیکه، مثل افسردگی. 

اره اینو منم می دونستم، ولی خب تا حالا با این شدت و وضوح پرت نشده بود تو صورتم.

و من به خودم فکر کردم، راستش از خودم مورد عینی تری نداشتم. کی رو می شناسی کند تر و خسته تر از  من؟ حداقل شدت کند بودنم رو تا الان تونستید به عنوان یک مقیاس از سرعت جواب دادن به کامنت هام بفهمید. من دقیقا توی هممممه ی امور زندگیم اینجوری هستم. از بچگی. واقعا از بچگی. هیچ وقت هیچ کاری رو نرسیدم تموم کنم.  کاری هایی که دوست دارم انجام بدم ولی نمی رسم. نمی تونم. نقاشی های ابتدایی هم نمی رسیدم تموم کنم حتی. همیشه نصفه می موند و تا دوی نصفه شب می نشستم مداد رنگی به دست و تهشم خسته می شدم روی کاغذ خوابم می برد. زمانی که همیشه باهاش مشکل داشتم و نفهمیدم چه جور گذشته. همیشه وقت کم می ارم در حالی که خیلی هم سرم شلوغ نیست. خواب خیلی خیلی خیلی زیاد دارم. از گذشتن زمان و محدودیت زمانی داشتن متنفرم. و به تمام ده هزار باری که تیروییدم رو به این خاطر چک کردم و استرس داشتم هایپو باشه ولی این تیرویید لامصب هربار مثل ساعت کار می کرد فکر کردم. راستش هنوزم باورم نمی شه تیروئیدم نرمال کار می کنه. نمی دونم ازمایشا رو باور کنم یا علائم رو.

با خودم گفتم اگه استاد می دونست من تمام این سناریو ها رو روی خودم هم پیاده کردم، چی می شد!


افسرده ایم حوصله ی شرح قصه نیست...