Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Careless whisperer

اینو برای شما می نویسم،

چون شما مسببش هستید.


تو اولین وبلاگی که تو دوران نوجوانی ساختم، سال هشتاد و هشت این طور ها... نوشتم که دوست دارم نویسنده بشم. 

(نویسنده ی آتش نشان اون زمان بیشتر مد نظرم بود - هر چند از همان موقع هم حتم داشتم بند نافم  بریده شده با رشته ی موروثی خانواده ام. کاملا منطقی به قضیه نگاه می کردم حتی در اون سن، این شکلی بودم تو که تهش می روی فلان رشته و همه هم همین را می خواهند که روپوش سفید شوی ولی بیا فعلا تا نوجوون هستی اسب خیالت را پرواز بده تا بعدا برای اطرافیان بگی من هم در نوجوانی هام فکر و خیال می کردم،  دوست داشتم فلان کاره بشم..

خلاصه آره. اون زمان اوج فانتزی م یک پروگرامر-آتش نشان-نویسنده بود و هیچ کدامش رو هم نمی توانستم کنار بگذارم.)


و الآن آمدم بهتان اعلام کنم، دارم راه نویسنده شدن رو پیش می گیرم. جدی تر از قبل. چون خیلی وقت هست که فکرش مثل اسید روحم را می خوره. چون به خودم قول دادم نگذارم جوونی م رو هیچ احدی و هیچ موضوعی ازم بگیره. قول دادم لحظه لحظه ش را استفاده کنم. قول دادم نگذارم آرزوی چیزی به ذهنم بمونه و بعدا بخوام از حرص اون بکشم رو ویزیت به بهانه ی اینکه از جوونی م زدم واسه ملت! خیلی وقت هست که کم و بیش از اطرافیان فید بک می گیرم که خوب می نویسم. که باید بنویسم. که چه قدر اس ام اس بازی هایم برای ملت دل نشین است و باید خودنمایی کنم.


آفا بی مقدمه.. من هفته ی پیش برای همکاری یک انتشارات ایمیل فرستادم... و امروز فاکینگ جواب گرفتم!

باورم نمی شه. روزی که ایمیل را می نوشتم حالم خراب بود (هر چی نباشه روز از دست دادن اسنیچم بود و از لای دست هام سر خورده بود مفتضحانه که هنوز هم داغش بر جگرم سنگینی می کند) و همین طوری دوست داشتم خزعبل سر هم کنم. صفحه ی ایمیل را باز کردم هر چه در ذهنم بود را در حد یک پاراگراف استفراغ کردم، اتفاقا از قضا دکمه ی سند را هم زدم. اصلا هم برایم مهم نبود چه بشود، می خواستم جلب توجهی کرده باشم و دهان کجی ای به اسنیچ لعنتی ام.

و حالا انتشارات در کمال ناباوری به من جواب داده. در مخیله م نمی گنجد. 

شاید خیلی چیز گنده ای نباشه، (قضیه ی جیمز را یادتونه که چه قدر آمدم اینجا اظهار شادمانی کردم و تهش طرف یک شیاد اینترنتی در آمد؟)

ولی مهم این هست که من به یک انتشارات مورد علاقه ام ایمیل زدم و بعد یک هفته جوابش رو گرفتم! جواب تقریبا مثبتی هم گرفتم. ازم فاکینگ شماره تلفن خواستند که با هم برای کار، تلفنی حرف بزنیم. دوست عزیز خطابم کردند!

دیگه چی می خواهی لعنتی.

پیش به سوی نویسنده شدن.

این را اینجا نوشتم، بر خلاف بقیه ی پروژه هایی که سعی می کنم زیاد در آن ها خودنمایی نکنم در وبلاگ هر چه قدر هم که شاخ باشند، چون حس می کنم تهش هر چه هم که بشود، بخش زیادی ش را مدیون اینجا هستم. مدیون اوریتینگ و شما خواننده هایش.

خواستم تشکر کنم که به مثابه تخم کفتر یا شاید هم سی لاکس برای قلم بنده بودید. :)))) قلم من بدون اوری تینگ تا ابد یبس و بی احساس  و عبوث می ماند..

شما بئاتریسِ کنت الاف ذهن کیلگارا هستید.


پ.ن. فقط پروژه ی آتش نشانی هم استارت بزنم تمومه. من الآن در مسیر رسیدن به دو سوم خواسته های نوجوونی ام قرار دارم و می غلطم ذره ذره. فقط مانده یک سومش که متاسفانه تا بیست پنج سالگی برایش وقت دارم فقط.

مادرم همیشه می گه. می گه تو حریصی. رها نمی کنی. باید یاد بگیری همه ی کار ها را نمی شه با هم انجام بدی. باید فدا کنی. ولی من این قانون به طرز کله شق وارانه ای به مغزم فرو نمی ره. هندونه ها روی دستم جفت گیری، زاد و ولد و نسل زایی می کنند.

من یک هندوانه پرور سر جالیزم!!


یک هندوانه پرور نویسنده!


به هیشکی هم هیچی نمی گم. این استثناعا یکی از راز هایی می شه که تا مدت ها فقط شما ها ازش خبر خواهید داشت. مثل اون سری سه سال پیش که مهدی موسوی شخصا جوابم را داده بود و داشتم سکته می زدم. 



Raise a toast,

Cheers to kilgh,

The novelist!

نظرات 6 + ارسال نظر
دال شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 22:17

خیلی مبارک باشه.
خفن بشی ایشالا.
می‌شه کتاب انس با نجومتونو هم چاپ کنین لطفن؟

عه! یا خدا! استاااااااااااااااااد؟ خوبید خوشید سلامتید؟
عملیات فسیل شدن در چه مرحله ای ست به سلامتی؟
اخترک شماره ی چند را کشف کردید در این مدت؟ برای من تکه ستاره ی دنباله دار سوغاتی آوردید به انضمام ریشه ی بائوباب شهریار را؟ سپرده بودم ها.

خیلی سلامت باشید. دقت بفرمایید باید این طور بیان می کردید:
"خفن هستی خفن تر بشی ایشالا"

خیر نمی شه، ما امانت داریم چنین حرکت غیر حرفه ای نمی زنیم.
روح آن کتاب در مخ فرد دیگری دمیده شده.

راستی این مدت که تشریف برده بودید فضا آمار کودک رها کنندگی والدین افزایش غریبی داشت. ملت بسیار راحت بچه شان را در سبد گذارده، پستانک در دهانش فرو می کنند و در شبی سرد، سر راه می گذارند. دنیای تلخی شده استاد.

# انس_با نجوم_بچه ی_من_نیست!
# بچه ی_خود_را_تحویل_بگیرید.

آیدا شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 22:36

قربانت می تونی اول کتاب ازمون تشکر کنی و ذکر کنی چقدررر در این راه پرمشقت کمکت کردیم=)

چرا شکلک خنده من واقعا جدی نوشتم که کمک شدم در اینجا.

یه چیز می گم نخندی،
من از سیزده چهارده سالگی دارم چرتکه می ندازم از هر کس با چه جمله ای داخل کتاب هایم باید تشکر کنم.
الآن شما ها هم داخل صفم هستید.

یاقوت شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 23:39

خوشحال شدم .. موفق باشی ..

خب ضمن تشکر از همراهی یاقوت، از این کامنت فهمیدم که پیاز داغش رو بیش از حد زیاد زدم.
بیایید دوره کنیم:
من به یک ناشر ایمیل زدم در خصوص همکاری،
جواب دادند که بیا حرف بزنیم.
کلش همینه.
انتظارات گنده نداشته باشید از من ها. استرس می گیرم خراب می شه.

درود بر شما

موفق باشید نویسندگی شغل شیرینی است ولی در عین حال سخت!

نویسندگی را بیخ دو لحظه چون فکر کنم شغل نباشه اینجا، ولی شغل خودم اینقدر شیییییرینه، عینهو خربزه مشهد!

نارنجی یکشنبه 20 مرداد 1398 ساعت 03:14

این قسمت برخلاف جریان آب شنا کردنت همیشه برام جالب بوده
و یه جورایی تحریک می کنه ادمو
الان دارم به کله شق بازیایی که تو ذهن خودمه فکر می کنم


مبارکه درکل
تا باد چنین بادا

به نظر خودم باله ای نمونده من کاملا خودم را سپردم به جریان آب.
صرفا سعی می کنم سر راه، به دریاچه های منتهی و مسیل ها هم نیم نگاهی داشته باشم و از مسیر لذت ببرم.

ولی در کل آره. همیشه فن بزرگ ماهی سیاه کوچولو بودم و هستم. چیه زندگی واقعا خسته کننده می شه اگه همه چیز رو بی چک و چونه بپذیری.

دال یکشنبه 20 مرداد 1398 ساعت 08:45

جسارتن مرض :))))
والا ما همیشه منتظر پاسخ‌های احتمالی شما به پیغام پسغام‌هایمان بودیم. ما باید از شما مراحل فُسیلیدگی را جویا شویم.
اخترک داریم مگر؟ :)))
من‌باب بچه هم درست نفهمیدیم چه فرمودید. ما که ولش نکردیم.
به هر حال زحمت گردآوری و به‌هم چسباندن انس با نجوم با شما بوده و سهم مهمی دارید. از طرف ما وکالت دارید.

+میایید جمعه ما را ببینید و در بروید طبق معمول؟ :))) در خدمتیم به هر حال اگر دوست داشتید.

جسارتا متشکرم.
جان خودم من این بار حواسم بود پیامی میس نشه، دیوار خودتان بودید، الکی این شوخی لوس را با این شاگرد حقیرتان نفرمایید استاد.

و اینکه اخترک نداریم مگر؟
خاک عالم پس جسارتا کجا تشریف داشتید اگر اخترک نرفته بودید؟ ریشه ی لعنتی بائوباب من کجاست؟

در مورد انسبانجوم می گویم مگر من سر پیازم یا ته پیاز؟ بعد آن وقت می گویید ولش نکردید. بچه تان را به همین راحتی زرتکی وکالت می زنید به اسم یک اژدها.
دوست می دارم ک ویراستارتان باشم. (خیلی هم بلدم اتفاقا هاها) ولی چاپ و فلانش با خودتان است. اسم شما با یک دال گنده روی صفحه ی سورمه ای کتاب می رود و در پس زمینه اش ستاره های کهکشانی چشمک می زنند. نهایتا زیرش هم می زنید ویراستار اژدهای دم فرفری که طی بازدید نجومی از اخترک 3704 کشف گردید.
اگر طی این ژانگولر ها به نتیجه ای رسیدم که مسیر چاپ را راحت تر کند اطلاع خواهم داد.
به هر حال من خودم به حد کافی بچه زاییده ام و باز هم باردارم.

+ بسی دوست دارم بیایم زنگ بزنم و در برم. اتفاقا سرچ هم کردم. آقا این فکر کنم از همه شان جذاب تر باشه با توجه به اینکه من سرم درد می کنه برای اینکه دم آستین آدم ها را بکشم با مضمون: "عه عه نگا نگا این آهنگ قدیمیه که فلان جا پخش می شد" و عموما مثل بز نگاهم می کنند بی احساس ها.
ولی ساعتش. ما پنج صبح بیدار می شویم می رویم بیمارستان. یکم حالت لش کش طوری پیدا می کند صبح بعدش.
تازه خیلی هم دیر فراخوان دادید. راضی نیستم. چی می شد مثلا یک هفته پیش می آمدید اعلانیه بدید؟ به فسیلیدگی تان بر می خورد؟
تلاش هایی خواهم کرد زنگتان را بزنم. ولی ناموسا چند تا ویس بفرستید اگر نشد. جذاب می زند. زیاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد