Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

لوله ها از رو کار شده

زنگ را زدم، رفتم تو.

از این خانه های نسبتا قدیمی بود. از این هایی که زیر راه پله دارند. آسانسور ندارند. پاگرد هاشان نمور و تنگ و تاریک است. بوی نا می دهد. بوی نم. و خاک خیس..

رو راست باشیم حالش را ندارم سه ساعت کلمه ها را پشت هم بچینم تا شاید بتوانم به خوانندگان متنم القا کنم خانه هایی که زیر راه پله دارند چه احساسی به آدم (و به من) منتقل می کنند. فقط می توانم بگویم تا حدی حس زیرزمین خانه ی مادر بزرگم را داشت. خوب و آشنا. 

مثل حسی که یک مرغ به لانه اش دارد. یا یک اسب به آغلش.. یا شاید هری به اتاق زیر شیروانی؟ البته من نه مرغم، و نه اسب و نه حتی هری و طبیعتا احساسات آن ها را هیچ وقت واقعا درک نخواهم کرد، منتها فقط دارم مذبوحانه سعی می کنم مشابهت بدهم.


قبل از این که دستم را بگیرم به نرده ها و بروم بالا، زیر راه پله را نگاه کردم. لوله های فاضلاب از رو کار شده بودند.

رفتم نزدیک تر. 

لوله ها بالای سرم بود. زیر راه پله. با گچ های نیم ریخته و ظاهری مرطوب. نه که رطوبت را حس کنی، رطوبت را می دیدی.

صدای رد شدن فاضلاب از داخل لوله ها به گوش می رسید. یک طوری که مدت ها بود نشنیده بودم.

زیر لوله ها ایستادم و چشم هایم را بستم.

با خودم گفتم:

"لعنت به این احساسات من که صدای گه را هم دلنشین جلوه می دهد."

راستش فکر و پذیرفتن اینکه در آن لحظه داشتم از صدای چرخ خوردن فاضلاب و یحتمل ادرار و مدفوع در آن لوله ها به وجد می آمدم آن قدر برای خودم سخت و غیرقابل درک بود، و آن قدر هیچ کسی را نداشتم که برایش توضیح بدهم در سرم چه می گذرد که ناچار آمدم اینجا، تخلیه. 

هی با خودم می گفتم هوی لعنتی متوجهی این صدای گُه است ها! 

و بعد به این نتیجه می رسیدم در لحظه ای که من در حال تجربه اش هستم، گه زیباترین صدای دنیا را دارد، به کسی چه مربوط. کیفوووور.

چیش اذیتم می کند؟ این احساس، این هر کوفتی که هست من را اذیت می کند. اینکه انگاری نسبت به مسخره ترین چیز هم احساس دارم. اینکه نمی توانم معیاری برای تمییز دادن داشته باشم چون هر وقت از من بپرسی، آن حالت قند و نبات زیر زبانم به قوت خودش باقی است. دکمه ی احساستم دائما روشن و آمپر سنسورم به سقف چسبیده. این بعد از یک مدت خودش حال به هم زن می شود. مثلا اینکه بقیه می توانند فهرست ده موقعیت احساساتی برترشان را لیست کنند، اما من نمی توانم چون هر اتفاقی که افتاد آمپرم همچنان روی سقف ترین حالت خودش بود و آلارم می داد :"وااااو. وااااااو. چه قدر قشنگ. چه قدر خفن. چه قدر احساس. واااااو."


به هر حال راضی کردن آدمی مثل من در زندگی راحت بود.

من مثل بقیه نبودم. در قبال زندگی کردن چیزی زیادی نمی خواستم. چیزی نمی خواستم اصلا. هدف شگرفی نداشتم. همیشه اولین چیزی که دم دستم می آمد به راحتی راضی ام می کرد..

من حتی با صدای چرخش گُه شبانه در لوله های فاضلاب یک خانه ی غریبه به سادگی به وجد می آمدم و نتیجه گیری می کردم که زندگی زیباست.

هرچند هیچ کس عمق احساسات من به لوله ی پر از گه را در آن شب درک نکرد و نخواهد کرد،

ولی شاید فقط به دنیا آمده بودم تا لختی از صدای گه لذت ببرم، 

و بروم.