Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اندر باب شهرت ۲

امروز اومدند باهام مصاحبه کنند،

- افتخااااار نداااااادم.

هاه.

یک راهروی تمام، خبرنگار دنبال سر من راه آمد و التماسم کرد.

خیلی هاه تر.



قابل تامّل:


- مصاحبه تون چه جوریاست؟

- چند تا کلمه می گم اولین چیزی که به ذهنتون اومد رو می گید.

- یعنی چی؟

- مثلا من می گم "ایران"، شما می گید "غرور".


× وااااااااو. غرور! بچه ها، غرووووووووور!

قووور قووور.


جامی پراکنی

 این تکه شعر رو من واقعا درکش کردم. :دی 

چون یکم گیرایی کلامی م پایینه، اینقدر خوشحال می شم وقتی خودم برای اول بار به تنهایی امورات رو درک می کنم و لازم نیست از کسی چیزی بپرسم. 

بعد نکته ش اینه که وقتی یه چیزی از فیلتر من یکی رد شد و فهمیدمش،

بقیه می تونن راحت باشن و با خیال راحت پردازشش کنند، چون هر چیزی که هست، به هر حال از صعب العبور ترین فیلتر ممکن رد شده و طرف جیک نگفته.

برای همین،  این شعر مفهومی تقدیم به شما. با خیال راحت بخونید. :دی

---------------------------------

گفتمش یارِ تو ای فرزانه،

با تو همواره بود هم خانه،


سازگار تو بود در همه کار،

بر مرادِ تو بود کارگزار،


لاغر و زرد شده بهر چه یی؟

سر به سر درد شده، بهر چه یی؟


گفت رو رو! که عجب بی خبری

به کزین گونه سخن درگذری.


محنتِ قُرب ز بُعد افزون است

جگر از هیبتِ قُربم خون است


هست در قُرب همه بیم زوال

نیست در بُعد جز امّید وصال!


آتشِ بیم، دل و جان سوزد،

شمعِ امید، روان افروزد.....



چگونه در زمستان استفراغم به درب و دیوار و قفسه های کتاب فروشی پاچید

کتابی بود در کتاب فروشی،

رویش نوشته شده بود:


"ادامه ی شازده کوچولو،

دارای تاییدیه ی رسمی از بنیاد آنتوان دو سنت اگزوپری."


هم زمان که محتویات معده ام فواره می زد به بیرون و می پاچید روی کتاب ها،

ساده گفتم "چه طور دلت آمد، آشغال عوضی؟"

و مثل آپچاک (هیولای استفراغی بن تن)، کل قفسه را با استفراغ اسیدی ام حل نمودم که گوارای وجودشان باد. بدین شکل:





اصلا نمی دانم نویسنده اش که بود حتی. 

خواندم اسمش را ولی به قدری مشغول عق زدن بودم که در خاطرم ثبت نشد.

شما هم هیس باشید.

این پست را درد دل در نظر بگیرید و وانمود کنید بعد خواندنش، فراموشی گرفته اید.

هر نسخه ای از این کتاب گیرتان آمد به سیخ بکشید و رویش استفراغ کنید و سپس آتش بزنید، خاکسترهایش را بریزید داخل دبه ی ترشی، درب دبه را سه دور بچرخانید، دبه را ببرید بیاندازید داخل سطل آشغال، سطل آشغال را هم بدهید نهنگ آبی بخورد.

شتر ها را هم به خانه بفرستید.

می دانید اگر یک درصد کارش بگیرد،

اگر یک درصد بیشتر ازش حرف بزنیم،

می شود یک کوفتی مثل ملت عشق. 


و از آن به بعد دست هر اورانگوتانی باید کتاب با جلد صورتی نه ببخشید با تصویر شازده کوچولو ببینم.

طاقت همچین شوخی مضحکی را دیگر با شازده کوچولو ندارم.

یک شازده کوچولو را برای مردم بگذارید بماند. مولانا را بهتان بخشیدیم.

من یکی که دق می کنم. شما را نمی دانم.


پ.ن. این پستم رو هم زور زدم تا یادم اومد. چه زندگی ای شده. باید قلم خودکار ببرم رو دستم مثل خل مشنگ ها وسط خیابون نکته برداری کنم از پست هایی که باید نوشته بشن بر روی وبلاگ؟ خدایش بیامرزد.


پ.ن بعدی. عکسش را بگذارم؟ به شرطی که فقط رویش عق بزنید و دور همی تف کنیم. تا کجا پایه اید؟ تا چند؟ بازوی پولادین؟ سرپنجه ی ایمان؟


پ.ن نهایی. می دانی یک جاهایی اصلا معنا نمی دهد برگردی به کسی بگویی تعصبی نباش و کتاب را بخوان اول، بعد نظر بده. کجا؟ دقیقا همین جا. چون اصلا ادامه دادن شازده کوچولو خودش گناه کبیره است فی نفسه، حالا من بگیرم بخوانم که چه. چه حرف ها.


پ.ن پسا نهایی. مال ۲۰۰۸ است. اتفاقا خیلی هم خوشحالم که این همه سال نمی دانستم وجود خارجی دارد یک چُنین کوفتی. منتها ترجمه اش اولین یا دومین چاپ است. سال ۹۷. امیدوارم که ... خودتان می دانید. مستقیم برای شکست کسی آرزو نمی کنم. امیدوارم که غیر مستقیم... امیدوارم که گل بگیرند درب آن انتشارات کاف دار را. این آخری ناخودآگاه دارد بر آورده می شود البته. همان غیر مستقیمی که گفتم. نقل قول می کنم ک"کاغذ به طرز وحشتناکی گران شده. انتشارات ها گویی دارند ورشکست می شوند. بروید چند سایت انتشارات را چک کنید. کتاب ها تخفیف قلبمه خورده اند."

انقلاب سگ ها

آخ بالاخره یادم اومد.

چه ذهن وراجی. 


می خواستم براتون بنویسم که بدونید،

صاحبان سگ قراره شورش کنند.

اینو امروز فهمیدم. 

خیلی مردم رو می تونم دوست داشته باشم وقتی سرپیچی می کنند از قانون.

هر نوع قانون شکنی ای جذابیت های مخصوص خودش رو داره.

یعنی شما از بچگی هم آدمیزاد رو نگاه کنی، منتظره ببینه بهش می گن چی کار نکن، اصل بره همون کار رو انجام بده.

تو بزرگسالی هم تفاوت نمی کنه، منتها چون سود و زیان ها جدی تر می شه تو دنیای آدم بزرگ ها، اکثرا خودشون رو کنترل می کنند.

و من می تونم تا ابد الدهر عاشق معدود افرادی باشم که خودشون رو کنترل نمی کنند.

حس رهایی محض می ده به آدم.


یکم همه شون استرسی بودن،

ولی بازم سگ ها رو آورده بودند تو خیابون.

و گله ای حرکت می کردند.


یک گله سگ در ابعاد، رنگ ها و شکل های مختلف،

یک گله قلاده،

یک گله صاحب سگ.  :))))


انگار که فقط منتظر بودند علامتی داده بشه،

و برگردند به سگ ها بگن :"یک. دو. سه. حملهههههه!"


و من نگاهشون کردم،

و تا ذره ی آخر جیگرم حال اومد.

سوراخ کننده، خورنده، سوزش آور و قابل انفجار

توی کتاب فروشی.

یک سری آهنگ بود.

پشت بلند گو پخش می شد.

و به حدی مال بچگی ها بود،

که جرئت نمی کنم سرچش بدم.


حس می کنم.......

کمپلت مال یک دنیای دیگری بود.


یکی از "زندگی" های دیگه م...................


می دونی فازی که داشتم،

این بود که دو شقه از من بود.

شقه ی اول ابدا  " دلش نمی خواست یادش بیاد."

شقه ی دوم شدیدا "...."

خودم هم درست نمی دونم شقه ی دوم چی بود.

فقط اینو می دونم که شقه ی دوم،

حالش خراب بود.


پس شقه ی اول رو ارج نهادم،

به اندازه ی ده ثانیه ویس گرفتم از آهنگ تا داشته باشمش واسه روزی که می خوام شقه ی اول رو به مثابه گوسفندی که سرش زیر چاقوئه، خلاص کنم،

گوش هام رو گرفتم،

- در حالی که مغزم داشت سوراخ می شد و می ریخت کف دستام و آرومش می کردم که الآن می ریم بیرون، الآن می ریم بیرون-

از کتاب فروشی با سرعت زدم بیرون،

و با خودم گفتم: "آره کیلگ، منم واقعا دلم نمی خواد یادم بیاد. خوبی؟یادت نیومد که؟"

و به خودم جواب دادم :"نه خدا رو شکر. یادم نیومد! :دی"


حس می کنم یادش اومدن گاهی خیلی درد داره. 

و اینا هم که واقعا نمی دونم آهنگ چی بود که کلا انگار از زیر خروار ها خاک کشیده باشندش بیرون.


پ.ن. آهنگ تیتراژ سریال بود یحتمل. من بچه بودم خیلی فاز خوانندگی و این ها داشتم، تمام تیتراژ اول و پایان سریال های اون دوران هم واسه خودم کاور می کردم در عالم کودکانه. چند تا صداهامم یحتمل روی نوار کاست دارم. :))))

یه احتمال دیگه هم که می دم اینه که آهنگ یک تا سه سالگی بوده. یعنی ما در درس ها خوندیم حافظه ی یک تا سه سالگی تقریبا به طور کامل دیلیت می شه. ولی حس می کنم یک سری آهنگ موهوم از اون دوران خاطرم هست.


گاهی یک سری اتفاقات که می افته، واقعا نمی تونم دست رد به افسانه ها و باور ها درباره ی زندگی های چند گانه، دنیاهای موازی، یا تناسخ یا هر چی بزنم.


پ.ن بعدی. جامی. علاقه شدیدی داره که به "ج" بگه "ژ". می دونستی؟ :دییییی


ولی چه ترسناک ها.

آهنگ های اون یکی زندگی م........................

چه عزیزی که نکردی با من!

چند تا تون این شعر خارکش پیر رو  شنیدید؟

ما در کتاب دوم راهنمایی داشتیم.

حالا ایزوفاگوس شده هم سن اون دوران من حتی یک سال بزرگ تر، و هنوز که هنوزه، تسلط من به طرز فک اندازنده ای بیشتره. هاه.

شعر رو هیچ یادم نرفته و فقط بعضی بیت ها رو نیاز دارم کلمه ی اول رو بهم بگن. بسیار خوشحالم که یادم نرفته.


خودش هنگ کرده اعصابش خورد شده، بهم می گه قبول نیست، شما تو مدرسه تون مجبور بودید حفظ کنید معلم هاتون خوب بوده، گفتم نه بابا من خودم حفظ می شدم شعر ها رو، معلم ادبیاتمون هم تو لیوان چایی ش غرق بود و تمام اون سال سرما خورده بود.

باید می رفتم ادبیات. حتی به نظرم باید یه جوری الآن ورود کنم به حیطه ی ادبیات.

واقعا شعر کلاسیک که می خونم خل خوبی می شم.


این شعر خارکش پیر... عشق من بود. دیوونه ی جوابای تو دهن زننده ی اون خارکشه بودم. دیوونه ی جوانی اون نوجوان به جوانی مغرور بودم حتی.

حالا ما داریم به این احساسات شاعرانه مون فکر می کنیم، این وسط رسیدن به اونجاش و چنین مکالمه ای:


 - بخون ایزوفاگوس: چه عزیزی! که نکردی با من!

- بله مادر. چه عزیزی! که نکردی با من!


هی هرچی بهشون می گم بچه ها یکم مودب باشید،

بیت رو درست بخونید. زشته، عیبه. نمی فهمند.


باز بر می گردن بلنننند بلنننند تو خونه می گن "چه عزیزی! که نکردی با من!" :))))))

و خودشون هم که درک ادبیاتی در حد منفی، فقط منم که می فهمم دارند واقعا چی می گن. 


آره خب، خیلی خیلی عزیزی که نکردی با من.. راست می گن اینا.

از اولشم باید این طور می خوندیم. معلم ادبیاتمون چرت می گفت. بی خود خودشو پاره کرد سر کلاس اون روزی که اینو درس داد. مدل درستش همین بوده احتمالا.


می دونم دیگه کاملا خل شدم تو این شلوغی، ولی شدیدا تصمیم گرفتم جامی بخونم. جامی. خوبه. خیلی خوبه. :))))


.:. زنده در بحر شهود آسودند،

غرقه بودند در آن تا بودند. .:.


تست های روانی

از یک ساعت پیش،

مادر ما یک کانال تست های روان شناسانه پیدا کرده،

و از من هم می پرسه.

که مثلا اول چه شکلی رو می بینی؟

به نظرت تصویر چی داره می گه؟

به نظرت کی قاتله؟

به نظرت کی اول می میره؟

و از این اراجیف.


بعد کف کرده از جوابای من،

هی هر بار بر می گرده می گه قبول نیست بابا تو همیشه سرت تو اینترنته، همه رو از قبل دیدی!

و من اینجوری ام که نه جان خودم، چرا خیلی ساده قبول نمی کنید من خیلی خیلی باهوش و تیز هستم.

باور نمی کنه که.

هی بهم می گه ای کَلَک!

دیگه اعصابم خورد شده اینقدر که باور نمی کنه.

یک سری هاش تکراری هست خب، و اون ها رو از قبل بهش می گم که آره مثلا ببین اینو یادمه تکراری بود.

ولی بقیه رو باور نمی کنه که برای بار اول می تونم این قدر سریع جواب بدهم.


این تست های روان شناسی از همون نوجوونی، توی پاورقی روزنامه ها هم داستان بود.

اکثرا این مدلیه تو باید بگی اول چه شکلی رو می بینی. یک جور بررسی ضمیر ناخودآگاهه گویا...

و من از همون اولین تست هم این مشکل رو داشتم که زارت همه ی شکل ها رو با هم می دیدم.

اون قدر سریع می دیدم که خودم هم نمی فهمیدم اول کدوم ها رو دیدم وهیچ وقت نمی تونستم از جواب تست لذت ببرم.

اول اسب یا دختر؟

اول پیر زن یا زن جوان؟

اول خرگوش یا اردک؟

با خودم هم نمی تونم کنار بیام.


و خب چون هیچ وقت خودم هم موفق نشدم بفهمم کدوم رو اول می بینم، این رو نسبت دادم به هوش خیلی سرشارم. :)))



یک مدل دیگه هم هست که یک موقعیت می دهند بهت، یا چند تا گزینه کلا. باید بین اون ها انتخاب کنی.

این مدلی ها رو هم من اکثرا  موفق می شم باحال ترین جواب رو بدم. جواب جانی ها. روانی ها. خل ها. خطرناک ها.

یعنی مثلا شاید واقعا انتخابم یک چیز دیگه باشه ها،

ولی می تونم به آزمون گر گزینه ای رو جواب بدم که شدیدا حال کنه باهام.


مشکل تقریبا اینه که.. خیلی موفق هستم در امر پیش بینی کردن تست ها.

 و یک ضمیر مسخره ی ناخودآگاهی دارم که هرچی هم بیلش بزنی حاضر نیست خودشو آشکار کنه.

مثل فشنگ می تونم بفهمم هدف از طراحی چنین سوالی چی می تونه باشه. به سرعت همون گزینه ی باحال رو انتخاب کنم.

این مانع از این می شه که بتونم خودم باشم.

یعنی حتی با خودم نمی تونم خودم باشم! (خیلی چرت شد این جمله؟ :-")



مغزم دو تیکه می شه. یه ورش می گه چرت نگو، تو انتخابت این نیست.

اون ورش می گه چرا اتفاقا همینه وگرنه از کجا فهمیدم گزینه ی باحال مخصوص روانی ها اینه.



آره خلاصه دیگه. کنار بیایند. من باهوشم. خیلی باهوشم. من مایکل اسکافیلدم.

کف کرده، تازه فهمیده عجب بچه ی کول و شاخی داره.

بهم می گه "پدر سوخته می زنه تو خال!"

ایشالا تا فردا صبح یک مورد روانی ای چیزی از توی ما می کشه بیرون.

کمر سامسا را چه کسی شکست؟

درب حمام رو باز کردم، گفت "خرچ"

درب رو بستم، باز گفت "خرررچ"

غیژ حاصل از کمبود روغن نه ها، خررررچ.

رفتم دقیق چک کنم. پشت لولا وایستادم تاببینم این صدای بدیع حاصل چه چیزی می تواند باشد.

برای بار سوم، درب رو باز کردم،

"خررررچ" سوم رو که شنیدم، یک موجود سیاه رنگ از لای لولا حرکت کرد و اومد بیرون.

بله. خودش بود. او سوسک بود.

و بخوام بگم، موهای تنم تقریبا به اندازه ی اون باری که پاهام رفت روی پای گربه، سیخ شد.

حس می کردم کمر گره گوار سامسا رو زدم شیکوندم با باز و بسته کردن متوالی درب.

کدام سوسک احمقی می ره لای لولای درب؟

این قطعا خودش بود.

گره گوار سامسا بود.

و من زدم قطع نخاعش کردم. 

چون سه بار گفت خرچ.

قبلا دبیرستان بودم، یک بار چون عینک نداشتم پاهام روی سوسک رفته بود. از حس چندشناک حاصل از لگد کردن محتویات شکمش که بگذریم که البته فکر کنم همه دارندش، ناراحت نشدم اون بار. چون هنوز گره گوار سامسا رو نمی شناختم.

ولی امروز ناراحت شدم.


بعدا باید یک پست ویژه حول محور :"من ترسو نیستم، ولی سوسک ها را هم نمی کشم" بذارم. چون خیلی عمیقه برام موضوعش، نمی تونم الآن همین جور تایپ کنم و بره.

ولی آره دیگه، هی هرچی بیشتر فکرش رو می کنم ناراحت تر می شم. شما که خرچ رو نشنیدید، من شنیدم! ایشالا که اسکلت کیتینی مقاومی داشته رفیقمون.

خوبه زنده موند و رفت. وگرنه که الآن خدمتتان عزاداری داشتیم در وبلاگ.


پ.ن. یک کتابی هست: "سالار مگس ها/ lord of the flies" دلم می خواد اگر ترجمه شده، گیرم بیاد و بخونمش. قطعا از کتاب هایی ه که اسمش مهم ترین معیار خوانشش هست برام. 

هورا چک کردم، ترجمه شده.


پ.ن بعدی. من فکر می کردم واقعا جوکه، تا وقتی که امروز واقعا کلیدم رو از توی یخچال پیدا کردم. دیگه جوک نیست. 

با این اوصاف هنوز امید دارم اون یکی هم پیدا بشه. کاش تو خانه باشه فقط. خواهش می کنم. تو خانه باش فقط. جان من. مرگ من.


اندر باب شهرت

من مشهورم.

این رو دی روز می خواستم بذارم ولی فرصت نشد. (تاریخ را دست کاری کردیم.)

اونا رو می بینی اون گوشه؟

طرفدارامن..


فکر می کردم این همه زوری که می زنم برای گم نام موندن تا حدی اثر بخش باشه. 

ولی بازم مشهورم. آخ. 

مجازا نه ها، واقعا!

مقاله هایی که باید بدهم

وقتی اچ ایندکسم به حد کافی بالا رفت و چند تا مقاله م تو نیچر و ال زه ویر چاپ خورد،

دو تا مقاله ی زیر رو می نویسم و ریفر می شه همه جا و همه مون رو راحت می کنم.


۱) تاثیر مفید موسیقی شیش و هشتی با صدای چهار انحراف معیار بالاتر از حد نرمال در بهبود تمرکز و عکس العمل های رانندگان و جلوگیری از تصادفات

۲) تاثیر مفید  سرعت بالا هنگام رانندگی، در شادابی مغز و جلوگیری از  پیری، آلزایمر و تصادفات


سوالم اینه که چرا تو این دنیا نمی شه مثل نید فور اسپید رانندگی کرد. 

تازه الآن می خواستم یک فیلم ببینم، اما واتسون و کارن گیلان با هم توش بازی می کنند! ولی خبر مرگشون، ده دقیقه پخش می کنه، چهل و پنج دقیقه می ره روی تبلیغات. و دیگه حوصله ندارم. حتی واسه دیدن این دو تا که ارادت دارم بهشون.


Acute suture

بنده هم اکنون دارم بخش چهار بیمارستان تخت ۱۶ رو به آی سی یو تخت ۷، بخیه می زنم. بلای که بودم من.

جان خودم یادگاری می شه این بیگاری ها و تف مالی ها.


برگشتم بهش می گم عه اسمش مشهده. 

می گه دیگه پس واقعا یا خود خود امام رضا. :)))


شایدم مهشیده. چه م دانم.


پ.ن. گور باباش، نمی تونم دیگه. 

از چشم هام داره اشک می آد از خستگی. هشت ساعته درگیرشم. ادامه ی سوچور در حداقل سه ساعت دیگه.

مغزم که دو ساعت آخر رو خود مختار گذاشته رو اتوپایلوت. "باربری" رو می خونم "باربی". و از همین فهمیدم که وقت شات داونه. فورا.

فقط اومدم اینجا اعلام گور باباش کنم که بتونم راحت بخوابم.

خیلی خسته ام.

حس می کنم تا آخر دنیا می تونم بخوابم.

تا خود آخر دنیا..



باد وزیدن گرفت و رفت لای شاخ و برگ بید مجنون کرک و پر ریخته

امروز تو تهران باد رسما داشت منو می برد! به جان خودم. یه لحظه حس کردم پای چپم از زمین جدا شد و حس معلق شدن تو فضا رو داشتم.


و دقیقا چهار ساعت تمام با یکی بچه ها داشتیم از میز عقب، ویدیو ی تحلیل های دیروز و مصاحبه ها و حواشی رو می دیدیم و نقد می کردیم. اون رفته بود کافه فوتبال رو دیده بود. گفتم من خوشم نمی آد از تو کافه فوتبال دیدن. اعصابم به هم می ریزه از سر و صدا، نمی تونم دقت کنم به بازی ها. و دراز هم نمی شه کشید. نمی تونم سیخ بشینم نود دقیقه! و کلا اینکه درک نمی کنم تو کافه فوتبال دیدن رو تا وقتی خونه هست و میشه لش کرد. گفت بیا حالا، درک می کنی! :)))) دعوتم کرد که آپشن کافه رو حتما یک بار امتحان کنم و گفت بیا خوش می گذره. حالا شاید یه بازی نه چندان مهم رو امتحانی رفتم ببینم جوّش چه خبره و این رسم جدید چی هست که مد شده.


خوبه، حس می کنم دیگه کامل تخلیه شدم. داشتم براش از جام آسیای چهار سال پیش و قهرمانی های قوچان نژاد می گفتم که چه قدر مقاومت کردیم برابر حذف شدن. اون بازی واقعا سوپر هیرو طوری بود. یعنی بیننده باورش نمی شد واقعیته. مثل تیم سوباسا اینا شده بودیم واقعا.

بهش گفتم تیم ایرانم مثل منه. تحمل شکست نداره، منم وقتی اتفاقی یه امتحان رو خراب می کنم، تا آخر همه ی امتحان ها رو تک و ناپلئونی می گیرم. ولی گل اول رو هم خیلی سخت می خورم. ایرانم همین بود تو بازی دیروز.


امروز شاد ترین موجودی که دیدم، یک گربه بود. یک گربه که یک پارچه گرفته بود دهنش، و مثل فشنگ می دوید. یه مدت دنبالش کردم، ولی نفهمیدم کجا غیب شد. خیلی باحال بود. یک دستمال مانندِ پارچه ای گنده رو به دهن گرفته بود و می برد. نمی دونم چی کار می خواست اون پارچه رو. به گربه حس ماورایی داشتم. یه حس نا گفتنی و فوق العاده.


یه چیز خنده دار هم دیدم. خدا من رو ببخشه خیلی خندیدم بهش. یک پیرمرد بود، هی می رفت بیرون مغازه، می اومد تو یک جمله ی حماسی درباره ی بازی دی روز می گفت دوباره می رفت. که مثلا "ایران قهرمان بود، یک باخت چیزی از ارزش های تیم کم نمی کنه. مردونه جنگیدن." دو باره دو دقیقه بعد می اومد همون جمله ها رو با یه ادبیات دیگه می گفت. مثل تیتر روزنامه می موند. می دونی خیلی می خواست تو بحث ما دخیل بشه. دلم سوخت. آدم های پیر خیلی یکهو دور می افتند از جامعه. زوری که می زد تا خودش رو دخیل کنه تو بحث، حالم رو گرفت. ما هم قراره اون شکلی بشیم. هزار سال بعد. :))))


می بینید چه قدر فوتبال قشنگه؟ همه هستن توش. دو دقیقه می شه همه چیزو رها کرد. یعنی امروز تو خیابون هر غریبه ای رو هم که ببینید، اقلا یه حرف مشترک دارید بزنید با هم.


پ.ن. روانی بازی. هه، بیایید:



کی روش

جدا کی روش می خواد بره؟

آقا من نمی دونستم.

اینقدر گفتین گفتین حال منم گرفته شد.

کی روش خیلی خفنه بابا نذارن بره. چشماش که آرامشه اقیانوسه رسما، تیم رو هم تا حالا ندیدم کسی تو کل تاریخ بتونه به اینجا ها برسونه. 

اون برانکوی خل وضع خوب بود مثلا؟

نکنید آقاااااا.

من تیم ایران رو با کی روش دوست دارم.

یعنی حتما باید قهر کنه، دست ملت بمونه تو حنا تا قدر بدونند.

یه تیم اونم مثل تیم احساسی ما، خیلی طول می کشه تا به مربی جدید عادت کنند و خودشون رو پیدا کنند. الآن دوباره وارد دوره ی سقوط و اضمحلال می شیم، حتی سهمیه ی جام جهانی هم نمی آریم دیگه تا سال ها. 

نمی خوام خب.


من با کی روش داشتم کم کم... ذره ذره... قدم قدم... قبول می کردم که اکی، تیم ایرانم می شه تیم باشه! اینقدر تعصب نداشته باش رو فوتبال غرب. ایران هم داره غول می شه. باور کن ناخودآگاهم داشت کم کم قبولش می کرد.  کی روش داشت ذره ذره مزه ی قهرمانی رو به ما می چشوند. مزه ی بزرگ شدن. شاخ شدن ذره ذره... غول شدن. بر شاخ غول ها ایستادن.


و حالا اینا جدا، کی روش از مسیر جداگانه ای عشقه کلا. آرامش و منطقش رو دوست دارم. قلب. نمی دونم تا کی می خواهند این قدر وطن پرست باشند و تعصب بی جا داشته باشند. این کی روش واقعا خوبه. فقط می خواهند وایسند جلوی کسی که هم ملیتی شون نیست و هی بکوبندش. بابا قرن چنده الآن. این ادا ها چیه. دهکده ی جهانیه، رها کنید دیگه تعصب رو.

اینا همیشه با آدم های صاف و ساده و راستگو مشکل داشتند، از ازل. 

کی روش خیلی راستگو هست. بخواهیم تعصبی بگیریم، من می گم تنها عیبش این بود که ژن ما ایرانی های دروغ گو رو نداشت!!


پ.ن. رفت دیگه. رسما رفت.

خیلی غریبانه بود.

منم رفتم صمیمانه (!)  مراتب ارادتم رو بهش اعلام کردم که حالا ایشالا بین اون همه کامنت توهین و هتاکی و اون گروهی که می خواهند ببرند کیروش رو به سیخ بکشند، گم نمی شه و کامنت های امثال ما رو هم می بینه و دلش گرم می شه.

هشت سال عدد کمی نیست. میشه بیش از یک سوم عمر من. و فوتبالی ترین یک سومش.

خیلی سخته برام ترک عادت ها. 

حس می کنم تیم ملی مون امشب مثل یه بچه ای بود که از نرّه غول مدرسه کتک خورده، با صورت اشکی دویده تا خونه پیش باباش، از اون ور باباش هم زده تو گوشش گفته کره خر به من مربوط نیست، خودت تنهایی. 


اون قدری که از رفتن کیروش اعصابم ریخت به هم، نتیجه ی تیم ملی تو بازی امشب برام مهم نبود.

به هر حال مرگ که نیست، به نبودن کیروشم عادت می کنم، همون طور که دارم به نبودن دستبند یادگاری م عادت می کنم این روز ها چون گمش کردم.


کیروش رو هم پشت قرن ها جا گذاشتیم کیلگ. با همه ی خوبی ها. بدی ها. اشک ها. شادی ها. استرس ها.و قلقلک های ته دل. 

کی روش رفت، و امیدوارم حداقل از آرامش ته چشماش برای تیم ملی، یادگار گذاشته باشه.

.متن خداحافظی ش رو می گذارم اینجا، یادگاری بمونه رو وبلاگم:


carlosqueiroz_oficial:

There are no words to express my gratitude to this players, for everything they have done all over these years, for their effort, support and commitment. It was an honour to be side by side with these great men, in this 8 year journey, facing all the adversities, always and always with great character, the top character for wich I believe they deserved to play the final. Congratulations to Japan, the best team tonight, but honour to Team Melli, for what they built for their people, for the football they show to the World, and for the legacy they take to the future. This was one of the best football families of my career and I wish all these players the best! Now the end is here. I did it my way, giving the very best of me, with the support of my staff - thank you guys! And gratitude you to all the Iranian fans.#allforteammelli

اصلا همین که می نویسه melli و نه meli، خودش دنیایی ه.

اینم کنفرانس خبری بعد بازیش، جاهاییش که دوست داشتم:


کی‌روش درباره نقشی که در این شکست داشت، گفت: نقش من در بازی امشب مثل هشت سال گذشته بود و تمامی مسئولیت در زمین را قبول می‌کنم. دوست دارم از شما بپرسم در هشت سال گذشته نقش شما چه بود؟ نقش شما سکوت بود اما من در زمین برای شما و تیمتان جنگیدم.

 

سرمربی پرتغالی تیم ملی در خصوص آینده نیز گفت:  من آینده را برای تیم ملی ایران خوب می‌بینم. هم تیم پایه‌ خوبی دارند هم مرکز و زمین تمرینی عالی برای استفاده که می‌تواند نسل آینده را تامین کنند. اعتقاد دارم در هشت سال آینده هر که سرمربی شود انتخاب بازیکنانش مثل حال حاضر است.

 

کارلوس کی روش که چند باری برای پایان کنفرانس مطبوعاتی تلاش کرد، درنهایت با انجام این صحبت ها از جای خود بلند شد تا به سمت رختکن حرکت کند که در این بین یک خبرنگار که در ردیف اول نشسته بود رو به او گفت که آیا نمی خواهد از مردم ایران عذرخواهی کند؟ در این لحظه کی روش انگشت خود را به سمت خبرنگار گرفته و گفت: تو باید عذرخواهی کنی! و سپس از راهرویی که مقابل او بود، خبرنگاران را تنها گذاشت.



حالا اصلا اینا رو ولش. تیم ملی خر کیه. آسیا چیه! حوصله هیچ کدومشونو ندارم دیگه.

می دونید امروز تولد کیه؟

تولد آقامون بوفوووووونه.

بعد اگر گفتید کاسیاس چی گذاشت برای پیغام تبریک؟ یعنی عشق کردم. عکس یکی از بازی های جوونی هاشون مقابل هم رو گذاشت. این قدر رقیق شدم که نگو. نمونه ی بارز دو تا قهرمان، رقیب و برادر. کیف کردم. خیلی خوبن این دو موجود. ایده آل. 

واژه ی ایده آل رو حتی تعالی بخشیدند این دو تا با رفتار هاشون.


کافیه من یکم بشینم فیلم های کاسیاس و بوفونی که ذخیره کردم رو دوره کنم تا همین لحظه درجا اشکم دربیاد از حجم باحالی شون.



Yawwww

جای پیشرفت که خیلی دارند،  ولی من امروز به خاطرشون کلاس کنسل کرده بودم به هر حال.

کاش دژاگه به جام می رسید.

من به کی بود گفتم، اصلا یادم نیست اینجا بود دانشگا بود کجا بود با کی بود چی بود.

فقط یادمه برگشتم گفتم سخته بین سوباسا اینا و ایران انتخاب کردن برام.

چه "یا" ی می کشن ژاپنی ها. Yaaaw


پاسخنامه ی پست یک هزار و سی صد و هشتاد و نه

این رو یادتونه؟ پست ۱۳۸۹.

بله. 

با افتخار،

۱۹ رو ازشون "گرفتم."

"ندادن"، ولی "گرفتم"!


نمی دونم بخندم به وضع آموزشی دانشگاه، یا گریه کنم. جایی که توش مقاله ای که روش سه روز وقت گذاشتم اصلا خونده نشد و تازه بعد اعتراض لطف کردند رفتند تازه باز کردند فایل های من رو و فهمیدن اییی گویا بدک هم نیست. همون روز اول بهش گفتم با مقاله ی هرکی شوخی کنی با مال من نمی تونی، چون من یه وسواسی ام تو نوشتنی ها.

حال کردم با خودم، که می دونی، همه ی دوازده های کارنامه رو دیدم، اصل دستم رو گذاشتم رو این یکی گفتم همه شون اکی ولی نه این یکی مال من نیست. من حقم از این درس بیسته. 

تهدیدم کردن که دقیق صحیح می کنیم، دوازده ت رو می دیم هشت، ولی  اینقدر از کار خودم مطمئن بودم که پای حرفم وایسادم. گفتم صحیح کنید. اتفاقا من می خوام که صحیح کنید.

و حالا نمره ای رو داریم، که بالاتر از نفر اول کلاس، داره می درخشه. 

 واقعا کجای دنیا ۷ نمره ی دانشجو از قلم می افته؟ کجای دنیا استاد اینقدر گشاده که با لیست دانشجو ها اسم فامیل بازی می کنه و هر اسمی باب میلش بود رو بالا می ده. اسم من به حد کافی قشنگ نبود؟


روزی که نمره ها اومد رو یادم نمی ره. چه قدر التماس بقیه رو کردم که بیایید اعتراض. بیایید امضا.خودخواه ها حتی یک نفرشون نیومد امضا.چون نمره هاشون اکی بود. گفتن ما اگه بیاییم، برای خودمون بد می شه. وحشیه. می ندازه.


خیلی فجیعه. اونم اینجا، تو این دانشگاه. 

این میزان هرکی هرکی بودنش، یرخی بودنش، آدم رو حسابی گیج و از پا افتاده و دلسرد می کنه.

دقت کن. 

هفت. نمره. از قلم افتاده بود.

این قدر مقاله ی من کامل بوده، که حتی روش نشده سه چهار نمره اضافه کنه. روش نشده حتی شیش نمره اضافه کنه. هفت نمره اضافه شده. و اون یک نمره هم بگم مال چیه؟ مال اینه که بعضی استاد ها می خواهند خودشون رو از تخت و تا نندازند. وگرنه من یکتا بیست این کلاس بودم.

برگه ی هیشکی رو صحیح نکرده بود. به همه شانسی نمره داده بود.

اون وقت چه قدر بچه های دبیرستان می تونن ذوق و شوق داشته باشند برای ورود کردن به اینجا.


دوست دارم، تو همه ی تک تک جزئیات زندگی م این شکلی باشم. این قدر مطمئن و بی عیب و نقص و کله شق و مغرور و البته ستودنی. برم جلو، ضمن جلو رفتن همه تهدیدم کنن نمی شه نرو، و بعد یهو بشه.

خوشم می آد که یک سری ها اشتباهاتشون رو قبول می کنند. از این نظر، به استاد مدیونم. که اشتباهش رو قبول کرد.


پ.ن. این پست رو هم براش نوشته بودم. ولی در لحظه نشر ندادم. چون دقیقا می دونستم اگه با یه آدمیزاد طرف باشم، یه روزی مثل امروز حتما می آد و می آم اینجا تو این پی نوشت نشرش می دم و دلم، جیگرم تا ته خنک می شه. تو پی نوشتی که همه چی حل شده توش و اصلا لازم نیست دیگه حتی روش فکر کرد.


"مثل این می مونه که به شنای صد متر پروانه ی فلپس بدن دوازده از بیست."

.

.

"مثل این می مونه که فلپس با ده ثانیه(!)  اختلاف  قهرمان پروانه ی کل جهان شده باشه."

خوش حال و شاد و خَن دا نَم

این رو ما دبستان بودیم سر صف می خوندیم.


من امروز واقعا خوشحالم. خیلی خیلی خوشحالم. :)))))))

حس می کنم همه چیز زیباست.

همه ی آدم ها خفنن. مهربان هستند. خودخواه نیستند. 

زندگی ارزشمنده. کلی چیز برای تجربه هست. دلیلی برای تنفر نیست.

از صبح تا حالا خیلی خندیدم. خیلی نگاه کردم. دعوا کردم. شرارت به پا کردم. سلفی گرفتم. صفر گرفتم. نقاشی کشیدم. جزوه نوشتم برای اولین بار در یک سال گذشته. حرف زدم. نفس کشیدم. صدا ها رو شنیدم. عطر بوئیدم. چرم لمس کردم. خیلی  لذت بردم از صرف حقیقت وجود داشتنم.

امروز اصلا یه درون گرای لال بدبخت منزوی نبودم. اصلا. از حضور آدمیزاد ها در کنارم به شدت لذت بردم. از عضو جامعه بودن خوشم اومد.

همه چیز تازه بود. هیچ چیز خسته کننده نبود. زندگی یک نواخت نبود. دیگه نمی شد پیش بینی ش کنم.


و واقعا این حالت یک طرز فکر یا مود درونی هست، یعنی نسبت به بقیه ی روز ها هیچ حرکت خاصی نزدم - و هیچ ماده ای هم-، ولی خروجی ش زمین تا آسمون متفاوته.

نمی دونم چیه، ولی دوستش دارم.

حس می کنم دنیا کفِ کفِ کفِ کفِ کفِ کفِ مشتمه. ایناهاش.

و چه قدررر جوونم،

و چه سبزم امروز،

و چه فاکیییینگ اندازه تن لعنتی ام هشیار است.


حتی الآن سعی می کنم با فکر کردن به چیزایی که اعصابم رو به هم می ریزه، حالم رو می گیره، این شادی رو امتحان کنم، 

با بد ترین چیز ها،

رخنه ناپذیره.


یعنی حتی اون یینگ ینگ رو اگر بگیریم، که می گه تو هر سفیدی نقطه ای سیاهی هست، من در این لحظه حتی الآن به اون هم نمی تونم اعتقاد داشته باشم!چون هیچ چیز سیاهی نمی تونم ببینم.

"کارپه دیم تاد. کارپه دیم."



!Huh, because I'm happy

clap along if you feel like a room without a roof


!Because I'm happy

Clap along if you feel like happiness is the truth


!Because I'm happy
Clap along if you know what happiness is to you


!Because I'm happy

Clap along if you feel like that's what you wanna do


بخند:: واقعی!

جدی الآن از خوشحالی بیش از حد منفجر می شم. Maniac اصل جنس بلاگ اسکای، به هممممه تون انرژی می فرسته.


پ.ن. حتی داشتم تو خیابون با خودم فکر می کردم.

به خودم گفتم ببین امروز اینقدر خلِ شادابی شدی که رسما باید شدیییدا "روی ماه خداوند رو ببوسی".

همیشه حس می کردم چه قدر از این اسم کتاب تنفر دارم. هی خودم رو می گذاشتم جای مستور... و به نتیجه نمی رسیدم، که اسم ازین کلیشه تر، زشت تر و بی قواره تر نبود برای کتاب؟

به هر حال من هنوز مطمئن نیستم برای شاد بودنمون باید از کسی (خدا/غیر خدا) تشکر کنیم یا نه.

هنوز نمی دونم حال خوب و بدم دست کیه. دست خودمه؟ دست کارماست؟ دست خداست؟ وجود داره نداره، چیه. 

هنوز نمی دونم آدم ها از ترس این که همه چی خراب تر نشه چسبیدن به خدا یا نه واقعا خدا هستش و از اون بالا ها داره یه کار هایی انجام می ده.

یعنی تو یه لحظه یه حال خوبی رو تجربه می کنی، و چون منشائش رو نمی تونی پیدا کنی، پیش بینی ش برات سخت می شه، پس مغزت سعی می کنه با تنها راهی که بلده تو رو خاطر جمع کنه که این حال رو دوباره به دست خواهی آورد: شکر گزاری از خداوند.


ولی آره اینقدر حالم خوبه که حوصله ی ماچ کردن خداوند رو هم دارم حتی. یه لپ اینور، یه لپ اونور. 

به هر حال... روز هایی هست در زندگی، که "روی ماه خداوند را ببوس" دیگر اسم بد قواره ی رمان مستور نیست. یک چیزی هست. نمی دانیم چیست. ولی یک چیزی هست. 

صفر دوم

به من لطف کردن "دادن" صفر.

من که عرضه نداشتم صفر بگیرم خودم تنهایی آخه، می دونی. لطف کردن "دادن".


 بهش رفتم می گم چرا؟

می گه چون سر کلاسم حرف نزدی.

گفتم چون ایده ای نداشتم در مورد مبحث، در صورتی که بقیه ی کلاس ها، پیش خوانی و حفظ کرده بودند و به همه بیست دادید. 

گفت من برام مهم نبود حتی اگر غلط می گفتید، می خواستم حرف زدنتون رو ببینم!!

گفتم من حتی وقتی در مورد موضوعی اطلاعات دارم اظهار نظر قطعی نمی کنم، چه معنی داره همین طور از خودم غلط و بی اساس و مهمل حرف بزنم چون شما می خواهی حرف زدن منو چک کنی. مگر فعالیت کلاسی خلاصه می شه در حرف زدن و میز اول نشستن؟

گفت از نظر من فقط حرف زدن فعالیت کلاسیه. بهتون گفتم بیایید میز جلو بنشینید، حضور در کلاس مهم نیست.


(می خواستم بگم خانم دکتر وقتی میز جلو جا نبود، می اومدم وسط فرق سر شما نشیمنگاهم رو می گذاشتم و می نشستم؟ که البته خیییلییی آدم ماهی بودم که نگفتم.)


بهش گفتم خانم دکتر اصلا من کلا آدم حرف بزنی نیستم آخه. این عدالت نیست.

گفت خب پس تو برو فکر فردات باش. پس فردا سر راند چی می کنی پس؟

گفتم اون رو با توجه به دانشی که از قبل اندوخته م جواب می دم نه با وراجی کردن.



صفر؟ شیش ساعت نشستم ور ور هاش رو گوش دادم، ماهیچه های گلوتئوسم بی حس شده، تو گرما پختم، صدای زیر خواب آور هشت تا ده صبحشو شنیدم، که تهش صفر؟ خیلی درکش نکردم. بی منطق بود. خیلی حرف های دیگه هم زد که دیگه از حوصله م خارجه تایپ کنم. مثلا یکیش این بود که شما الآن هر چه قدرم بگی، من نمره نمی دم حتی اگه راست باشه حرف هات. یکی دیگه ش این بود که برگشت گفت من آدم بی نقصی هستم و اصلا اشتباه نمی کنم و مطمئنم! 

بی شرف تمام بچه های ردیف آخر و یکی مونده به آخررو داده صفر. تمام ردیف اول رو داده کامل. بهش گفتم این طبقه بندی درستی نیست. می گه نه من  اشتباه نمی کنم!

برنامه دارم براش حالا، واستا. برنامه های شدیدا خوبی دارم براش. :^


تهش که از دفترش اومدیم بیرون گفتم: به هر حال ممنونم خانم دکتر! وقتتون به خیر باشه.

دوستم برگشت گفت تو چه اسکلی، طرف درو کوبوند تو صورتمون، برگشتی تشکر هم می کنی.

گفتم من از قدیم ها اینجوری بودم کلا. فحش می خوردم، نمی دونستم چی باید بگم، تشکر می کردم.


بعد هم به نظرم کلا دلیل نمی شه، من به آدم ها احترام نمی ذارم چون طرفم قابل احترامه،

من به آدم ها احترام می ذارم، چون حس می کنم این کار روحم رو تعالی می بخشه. 

یعنی تو هر چه قدر هم کوچیک و پست و بی منطق و ذلیل باشی در نظر من، باز هم بهت احترام می ذارم یا حداقل سعی می کنم احترام بذارم. چون احساس می کنم شخصیت خودم این شکلی ش قشنگ تره. فرا از هر گه خاصی بودن تو. من انسانم. شعور دارم. شعورم بهم می گه فروتن باش و احترام بذار. حتی به کسی که در رو شقققق کوبوند تو صورتت..

بعدم استاده ها،

من واسه استادا و معلم ها کلا تو ذهنم حساب جدایی باز می کنم، هیچ وقت اجازه نمی دم خودمو بالا تر ببینم از استادم. چون من شاگردم، اون استاده. 

حالا اگر یه استاد نفهم خفاش صفته... باشه، ولی این باعث نمی شه من دیگه شاگرد نباشم.


بگذریم، چقدر از حرف زدن بدم می آد اصلا. من بلدم حرف بزنم، ولی به جاش. من حتی بلدم وقتی هیشکی دلشو نداره، پاشم سینه سپر کنم و حرف دلمو بزنم، جلوی یه لشگر آدم. من بلدم، وقتی یک نفر بی منطق حرف می زنه، حتی اگر مادرم هم باشه، باهاش منطقی حرف بزنم. ولی از من نخواه وراج باشم. از من نخواه کر کر بخندم و خاطره تعریف کنم. من وراج نیستم. من وقتی از کمترین چیزی اطلاع ندارم، مثل توپ خودم رو نمی ندازم وسط چون به نظرم نشانه ی یک چیز هست فقط، حماقت. 

اعصاب نمی گذارند برای ما بزرگواران.