Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

صفر دوم

به من لطف کردن "دادن" صفر.

من که عرضه نداشتم صفر بگیرم خودم تنهایی آخه، می دونی. لطف کردن "دادن".


 بهش رفتم می گم چرا؟

می گه چون سر کلاسم حرف نزدی.

گفتم چون ایده ای نداشتم در مورد مبحث، در صورتی که بقیه ی کلاس ها، پیش خوانی و حفظ کرده بودند و به همه بیست دادید. 

گفت من برام مهم نبود حتی اگر غلط می گفتید، می خواستم حرف زدنتون رو ببینم!!

گفتم من حتی وقتی در مورد موضوعی اطلاعات دارم اظهار نظر قطعی نمی کنم، چه معنی داره همین طور از خودم غلط و بی اساس و مهمل حرف بزنم چون شما می خواهی حرف زدن منو چک کنی. مگر فعالیت کلاسی خلاصه می شه در حرف زدن و میز اول نشستن؟

گفت از نظر من فقط حرف زدن فعالیت کلاسیه. بهتون گفتم بیایید میز جلو بنشینید، حضور در کلاس مهم نیست.


(می خواستم بگم خانم دکتر وقتی میز جلو جا نبود، می اومدم وسط فرق سر شما نشیمنگاهم رو می گذاشتم و می نشستم؟ که البته خیییلییی آدم ماهی بودم که نگفتم.)


بهش گفتم خانم دکتر اصلا من کلا آدم حرف بزنی نیستم آخه. این عدالت نیست.

گفت خب پس تو برو فکر فردات باش. پس فردا سر راند چی می کنی پس؟

گفتم اون رو با توجه به دانشی که از قبل اندوخته م جواب می دم نه با وراجی کردن.



صفر؟ شیش ساعت نشستم ور ور هاش رو گوش دادم، ماهیچه های گلوتئوسم بی حس شده، تو گرما پختم، صدای زیر خواب آور هشت تا ده صبحشو شنیدم، که تهش صفر؟ خیلی درکش نکردم. بی منطق بود. خیلی حرف های دیگه هم زد که دیگه از حوصله م خارجه تایپ کنم. مثلا یکیش این بود که شما الآن هر چه قدرم بگی، من نمره نمی دم حتی اگه راست باشه حرف هات. یکی دیگه ش این بود که برگشت گفت من آدم بی نقصی هستم و اصلا اشتباه نمی کنم و مطمئنم! 

بی شرف تمام بچه های ردیف آخر و یکی مونده به آخررو داده صفر. تمام ردیف اول رو داده کامل. بهش گفتم این طبقه بندی درستی نیست. می گه نه من  اشتباه نمی کنم!

برنامه دارم براش حالا، واستا. برنامه های شدیدا خوبی دارم براش. :^


تهش که از دفترش اومدیم بیرون گفتم: به هر حال ممنونم خانم دکتر! وقتتون به خیر باشه.

دوستم برگشت گفت تو چه اسکلی، طرف درو کوبوند تو صورتمون، برگشتی تشکر هم می کنی.

گفتم من از قدیم ها اینجوری بودم کلا. فحش می خوردم، نمی دونستم چی باید بگم، تشکر می کردم.


بعد هم به نظرم کلا دلیل نمی شه، من به آدم ها احترام نمی ذارم چون طرفم قابل احترامه،

من به آدم ها احترام می ذارم، چون حس می کنم این کار روحم رو تعالی می بخشه. 

یعنی تو هر چه قدر هم کوچیک و پست و بی منطق و ذلیل باشی در نظر من، باز هم بهت احترام می ذارم یا حداقل سعی می کنم احترام بذارم. چون احساس می کنم شخصیت خودم این شکلی ش قشنگ تره. فرا از هر گه خاصی بودن تو. من انسانم. شعور دارم. شعورم بهم می گه فروتن باش و احترام بذار. حتی به کسی که در رو شقققق کوبوند تو صورتت..

بعدم استاده ها،

من واسه استادا و معلم ها کلا تو ذهنم حساب جدایی باز می کنم، هیچ وقت اجازه نمی دم خودمو بالا تر ببینم از استادم. چون من شاگردم، اون استاده. 

حالا اگر یه استاد نفهم خفاش صفته... باشه، ولی این باعث نمی شه من دیگه شاگرد نباشم.


بگذریم، چقدر از حرف زدن بدم می آد اصلا. من بلدم حرف بزنم، ولی به جاش. من حتی بلدم وقتی هیشکی دلشو نداره، پاشم سینه سپر کنم و حرف دلمو بزنم، جلوی یه لشگر آدم. من بلدم، وقتی یک نفر بی منطق حرف می زنه، حتی اگر مادرم هم باشه، باهاش منطقی حرف بزنم. ولی از من نخواه وراج باشم. از من نخواه کر کر بخندم و خاطره تعریف کنم. من وراج نیستم. من وقتی از کمترین چیزی اطلاع ندارم، مثل توپ خودم رو نمی ندازم وسط چون به نظرم نشانه ی یک چیز هست فقط، حماقت. 

اعصاب نمی گذارند برای ما بزرگواران.

تک تک حرفات آینه آینه

خب می دونی چیه کیلگ؟

   همین الآن الآن تا مغز استخونم یخ زده و پاهام رو تقریبا حس نمی کنم و از تک تک زاویه های موهام داره آب می چکه. چرا؟ چون یک ساعت تمام زیر بارون راه رفتم، با کتونی های خیس. و دارم بستنی هم می خورم، چون دوست داشتم ادای دیوونه ها رو در بیارم. یعنی خب آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. منم که قراره سرما بخورم، چه یه ویروس چه هزار تا ویروس.

   شن های ساحل یه بار برام نوشته بود اینقد نیا اینجا تو وبلاگت تف کن، خواننده هات غرق شدن. راستش از اون موقع به بعد هر وقت می خوام بگم : "تف!" اوّل یه دور این حرف می آد تو ذهنم و بهش می خندم. مثل همین الآن. :)) ولی واقعا هر چه قدر دارم سعی می کنم ننویسم تف، نمی تونم. الآن در حال حاضر هیچ واژه ی دیگه ای به غیر از تف نمی آد توذهنم که نثار عجوزه ی پیر احمقی که تو صف تاکسی شخصیتم رو به گند کشید بکنم. یعنی دوست دارم همین الآن الآن اینجا بود و اون قدری به لجن می کشیدمش که خفه شه.

   دوست دارم بنویسم چی شد که اگه یه روز یه آدم فضایی وبلاگ منو برای پروژه ی آشنایی با رفتار آدم زمینی ها انتخاب کرد، بدونه انسان ها گاهی تا چه حد احمق و کله شقّ و نفهم می شن:

   قسمتی از مسیری که باید ازش برگردم خونه تاکسی خوره. به این معنا که باید سوار تاکسی بشی و مقداری از مسیر رو با تاکسی طی کنی.(خوب شاید آدم فضایی ها ندونن که تاکسی خور یعنی چی!) دقیقا نزدیک ایستگاه تاکسی مربوطه، یه مدرسه هست. و خدا نصیب گرگ بیابون نکنه اگه تو در زمان تعطیلی این مدرسه که دوازده ظهر هست به ایستگاه تاکسی برسی. خب ازون جایی که خدا منو دقیقا به اندازه گرگ های بیابون دوست داره، هفته ای یه بار تقریبا این بلا سرم می آد. ولی این هفته فرق داشت. چرا؟ چون صبح که داشتم می رفتم دانشگاه، یه چاله ی بزرگ مخلوط آب و یخ و گل رو ندیدم و خیلی شیک و مجلسی تشریف فرما شدم داخلش. و ازون جایی هم که اعتقادی به چکمه ندارم و آخرین باری که با چکمه در اومدم بیرون رو یادم نمی آد، کتونی های عزیزم حسابی مزیّن شدن. به خودم گفتم بی خیال کلاسم کمه و زود بر می گردم درشون می آرم. فلذا مسیرم رو به سمت دانشگاه ادامه دادم هم زمان با این حالت که با هر قدمم از لا به لای درز کتونی هام آبشار نیگارا می زد بیرون.

   بله من با همچین حالتی امروز ظهر به ایستگاه تاکسی مذکور رسیدم و نوگلان باغ زندگی از مدرسه شون تعطیل شده بودند و خلاصه در وضعیت گرگ بیابون طوری که نوشتم قرار گرفتم. تاکسی نبود. باران نم نم می بارید. بیشتر منتظر شدیم و یخ بستنی شدیم، باز هم تاکسی نبود، باران نم نم تر می بارید. دیدیم هرچی انتظار بکشیم باران از نم نم بودنش دست که بر نمی دارد هیچ، آبشار تر  می نمایاند. تاکسی ها هم خیال آمدن نداشتند. گفتیم برویم حدود بیست متر بالاتر در مدخل ورود ماشین ها بایستیم که اگر تاکسی ای بود، نیامده وسط راه تورش کنیم. بیست دقیقه ای هم آن جا ایستادیم و باز هم اتفاق خاصی نیفتاد. فلذا با حالت گرگ طوری زخم خورده ی یخ بستنی شده ی خودمان به جای اوّلیه عقب گرد نمودیم.

   و اینجا بود که عجوزه رخ نمود... یک زن حدودا شصت واندی ساله.


"سلام! صفه ها!"


و من داشتم به این فکر کردم که چرا چهل پنج دقیقه تمام تنها تنها زیر باران یخ یخ کردم و پاهام زق زق شد و آن موقع هیچ صفی در کار نبود.

گفتم که: "من خیلی وقته اینجا هستم، ولی اگه این طور فکر می کنین باشه تو صف وایمیستم."

و خب. من رو می شناسید دیگه. خودم هم نمی دونم عجوزه ی احمق خرفت چی شنید ولی از اون جایی که ته اکثر جمله هام رو می خورم و به خاطر خجالتی بودنم با یه تن خیلی پایین تری اداشون می کنم، فکر کنم فقط تیکه ی اوّل جمله م رو شنید  ("من خیلی وقته اینجا هستم!") و در آن لحظه خداوند برای بار دوم امروز آنچه که نباید نصیب گرگ بیابان کند را به من اعطا نمود.

مثل این بود که یک بمب ساعتی زیر دستت داشته باشی و بخوای با قطع کردن سیم خنثی ش کنی ولی به جای سیم سبز خنثی کننده، سیم قرمزه رو بریده باشی.


"خوبه ما دیدیم که از اون ور اومدی ها!"

و رو می کند به عجوزه ی خرفت تر شماره ی دو ی بغل دستی اش... دیگر با من حرف نمی زند.

"جوون های امروزی چقد پر رو و چشم سفید و دروغ گو شدند... از اون ور اومده خودش رو می ندازه تو صف می گه من خیلی وقته اومدم."

"ما جوون بودیم اینجوری نبودیم. اینا هر کاری دلشون می خواد می کنن."
"گذشت دیگه گذشت. اینا معلوم نیست از کجا عمل اومدن. نسل ما ها دیگه تکرار نمی شه..."


   و می دونی تا همین جاش برام کافی بود. صداش رو انداخته بود روی سرش و اون قدر بلند بلند صفات "پر رو!" "چشم سفید!" و "دروغ گو!" رو نثار من کرد که در یک لحظه با خودم داشتم فکر می کردم صد مرحبا به مادرم با فحش هاش. همون لحظه دقیقا به ادای جوون های امروزی، کلاه کاپشنم رو کشیدم رو سرم طوری که پشم هاش جلو چشم هام رو بگیره و هیچ چی رو نبینم. بند های کوله م رو هم خیلی امروزی تر شل کردم که  از پشت بیاد پایین و خیلی بیشتر شبیه جوون های امروزی ای که تو فیلم های خارجی دیدم بشم و بدون اینکه حتی یک کلمه نثار اون زنیکه عوضی کنم، راهم رو کشیدم و رفتم.

می دونی الآن از چی پشیمونم، کیلگ؟ این که چرا لحظه ی آخر تو چشمای سفید تو ذوق زننده ی دور چروکیده ش زل نزدم که اون حجم از تنفر رو لا اقل از تو چشم هام بخونه! تا دنیا باقیه ازت متنفرم عوضی. با تک تک مولکول ها و سلول های بدنم. شاید بمیرم یه روزی، ولی مولکول های بدنم به شکل های دیگه در می آن، تبدیل به قطره های آب می شن و نهایتا یه روزی یکی از نوادگان نسل کوفتی تو رو به انتقام خفه می کنن. حسّش می کنم. فقط حیف که اون روز نیستم که بیام بنویسم : "هاه!"


می دونی بعدش چی کار کردم؟ سه برابر پول کرایه ی تاکسی یه مسیر دیگه رو دادم و بدو بدو تا سر سه راهی ای که تاکسی مسیر خودم قرار بود از اون جا رد شه خودم رو رسوندم و بعدش بقیه ی مسیر  رو  با پای پیاده برگشتم خونه. و هر سه ثانیه یک بار پشت سرم رو چک کردم که ببینم تاکسی ای رد می شه از مسیر یا نه. و ته دلم به اون زنیکه ی  عوضی احمق خندیدم که هنوز اون جا توی به اصطلاح "صف" ش وایساده و داره خیس میشه به انتظار تاکسی ای که حالا حالا ها سراغش نمی آد.

   کلی هم زیر بارون قدم زدم و شعر زمزمه کردم و با انرژی بالا پایین پریدم و سر خوردم حتّی و موهامم سیخ سیخکی شد که عاشق این حالتشونم؛ عین این فیلمای خارجکی که مثلا دو تا عاشق و معشوق یا دارن زیر بارون شدید به هم می رسن یا دارن با هم وداع می کنن و موهاشون خیس و سیخ سیخکی میشه.( که الآن هم فهمیدم سیخ و خیس جناس قلب دارن حالا نمی دونم درست چه ربطی به این موضوغ داشت...) و تازه سر راه هم برای خودم بستنی خریدم  ونهایتا رسیدم خونه و خوش حال بودم که هنوزم عجوزه ماشین گیرش نیومده چون تمام مسیر تاکسی رو پیاده اومدم و هیچ تاکسی ای از مسیر رد نشد. و براتون تعریف کنم که سر راه هم یه دستی کشیدن خیلی شیک و تمیز و خفن دیدم از یه دویست و شیش بین برف ها (که اگه به خاطر حرف های احمقانه ی عجوزه نبود هیچ وقت نصیبم نمی شد) و اون قدری قشنگ بود که راستش خیلی سعی کردم نگم ولی نشد و زیر لبی به راننده ش گفتم: "جوووون!" چون خیلی خوشگل بود لامصب و همه ی برفا رو هم  به حالت دایره ای پاشید به اطرافش.


   اصلا هم الآن ناراحت اون پول اضافی که خرج کردم نیستم، ناراحت پاهام هم نیستم  که هنوز بعد از تموم شدن این متن بازم حسشون نمی کنم و گونه هایی که تازه به زق زق کردن و درد افتادن. مهم اینه که من یه "جوون امروزی" بودم و از "جوونی" م استفاده کردم و مثل فشنگ رسیدم خونه ولی تنها کاری که عجوزه می تونست بکنه این بود که دهن کثیف لجن زارش رو زیر بارون بیشتر و بیشتر باز کنه و درباره ی من حرف بزنه چون اون قدری پیر و بیچاره بود که نتونه بدون تاکسی دو قدم مسیر رو راه بره. (شاید هنوزم داره در و گوهر از دهنش می ریزه بیرون چه می دونم.)  و این خودش برای من یه برد محسوب می شه، هر چند که اون جا جلوی اون همه خانوم شخصیتم به گند کشیده شده باشه.

   راستش عجوزه ی نفهم اون قدری پیر بود که اگه حتّی آمیگدال نداشتم (آمیگدال مر کز مهار رفتار های غیر اجتماعیه)، نمی تونستم بفهمم معنی انگشت وسط رو می تونه بفهمه یا نه. 

   و اینکه این یه خط رو فقط برای شخص شخیص تو می نویسم عجوزه. "تف!" اون قدر واسم نفرت انگیز و چندش آور بودی که نمی تونم تصور کنم نوه داشته باشی. گند زدی به همه ی تصوراتم از آدمای پیر. و اینکه "آره. حسود حسود هرگز نیاسود!" فعلا که من جوونم و تو پیری! برای آسایش زمین هم که شده، از همون خدایی که تو رو سر راه من قرار داد ملتمسانه درخواست می کنم  که طبق حرف خودت "نسلتون هیچ وقت تکرار نشه." و ریشه کن بشید از دم همه ی شما عجوزه های زشت حال به هم زن نفهم کثیف با عقاید لجن زاری که بدون اینکه منو بشناسی، چشم هات رو بستی و زر مفت زدی و فحش هایی رو در ملا عام بارم کردی که از مامان خودم هم نخورده بودم. نمی بخشمت. هرگز. امیدوارم از پیری ت بترکی و اون روزی که محتاج جوون های امروزی می شی هیچ کدومشون حتّی تف هم نکنن تو روت. آشغال.



پ.ن: آهان. و می دونید نقطه ی عطف داستانم چیه؟ موقعی که من داشتم با همچین موضوعی سر و کله می زدم و هم زمان یخ میکردم و جلوی کس و ناکس خورد می شدم و لال شده بودم و نمی تونستم حداقل قدر یه ارزن جواب بدم که لااقل دلم یه ذرّه خنک شه، مامانم پاش رو انداخته بود رو پاش و نشسته بود تو خونه و داشت غذاش رو می خورد. چرا؟ چون همیشه می زده تو سرم وقتی ازش خواهش کردم بیاد دنبالم و در بد ترین موارد همین یه ماشینی که داره رو به رخم کشیده. برای همین منم با خودم قرار گذشتم حتّی اگه خواستم بمیرم هم هیچ وقت ازش نخوام بیاد کمکم. و تلخی ش چیه؟ اینکه اگه یه مامان درست حسابی غیر خودخواه داشتم که بهم اهمیت می داد، این ماجرا ها هیچ کدوم پیش نمی اومد و  تصوراتم هم از مردم جامعه تا این حد خراب نمی شد و تازه منم می تونستم کنارش پاهام رو بندازم رو پام و تو گرمای خونه با هم غذا بخوریم و همه ی این مسیر توی ماکسیمم ده دقیقه طی شه و خونه باشم!

می دونید وقتی رسیدم خونه چی گیرم اومد؟ "کیلگ چرا اینقدر دیر اومدی؟" "ماشین نبود." " یعنی  یک ساعت و نیمه ماشین نیست؟ راستش رو بگو کجا بودی!!!" و دیگه حوصله ی این یکی رقم رو نداشتم. " ولم کن." "چیزی شده؟ چرا جواب ندادی بهم؟" "ولم کن. گفتم که ماشین نبود." "خیلی دیر اومدی. من غذا خوردم. غذای تو رو میزه." و کوتیشن های دیگه ای از قبیل : "بستنی چرا خریدی، مگه خل شدی؟" "یعنی فقط به خاطر اینکه خیس شدی عصبانی ای؟" "اوّل می ری سلام می کنی به کامپیوتر این چه وضعشه؟" و ... که دیگه به هیچ کدومشون جواب ندادم.


من الآن فقط یکم از تنهایی غذا خوردن بدم می آد. همین. :)) وگرنه از اولّش هم می دونستم نژاد بشر چقد مزخرف و حال به هم زنه. چیز جدیدی نبود. و آره. من آدم کینه ای  ای هستم. هوار تا حدیث از امام های مختلف و سخن از بزرگان هم بیارید بازم کینه ای می مونم و برام مهم نیست. یه سری چیزا رو اگه ببخشم خودم رو احمق فرض کردم.


شعار امروز: هار نباشیم، پیش داوری نکنیم و در روز برفی هر چیزی بپوشیم به جز کتانی.