Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

باد وزیدن گرفت و رفت لای شاخ و برگ بید مجنون کرک و پر ریخته

امروز تو تهران باد رسما داشت منو می برد! به جان خودم. یه لحظه حس کردم پای چپم از زمین جدا شد و حس معلق شدن تو فضا رو داشتم.


و دقیقا چهار ساعت تمام با یکی بچه ها داشتیم از میز عقب، ویدیو ی تحلیل های دیروز و مصاحبه ها و حواشی رو می دیدیم و نقد می کردیم. اون رفته بود کافه فوتبال رو دیده بود. گفتم من خوشم نمی آد از تو کافه فوتبال دیدن. اعصابم به هم می ریزه از سر و صدا، نمی تونم دقت کنم به بازی ها. و دراز هم نمی شه کشید. نمی تونم سیخ بشینم نود دقیقه! و کلا اینکه درک نمی کنم تو کافه فوتبال دیدن رو تا وقتی خونه هست و میشه لش کرد. گفت بیا حالا، درک می کنی! :)))) دعوتم کرد که آپشن کافه رو حتما یک بار امتحان کنم و گفت بیا خوش می گذره. حالا شاید یه بازی نه چندان مهم رو امتحانی رفتم ببینم جوّش چه خبره و این رسم جدید چی هست که مد شده.


خوبه، حس می کنم دیگه کامل تخلیه شدم. داشتم براش از جام آسیای چهار سال پیش و قهرمانی های قوچان نژاد می گفتم که چه قدر مقاومت کردیم برابر حذف شدن. اون بازی واقعا سوپر هیرو طوری بود. یعنی بیننده باورش نمی شد واقعیته. مثل تیم سوباسا اینا شده بودیم واقعا.

بهش گفتم تیم ایرانم مثل منه. تحمل شکست نداره، منم وقتی اتفاقی یه امتحان رو خراب می کنم، تا آخر همه ی امتحان ها رو تک و ناپلئونی می گیرم. ولی گل اول رو هم خیلی سخت می خورم. ایرانم همین بود تو بازی دیروز.


امروز شاد ترین موجودی که دیدم، یک گربه بود. یک گربه که یک پارچه گرفته بود دهنش، و مثل فشنگ می دوید. یه مدت دنبالش کردم، ولی نفهمیدم کجا غیب شد. خیلی باحال بود. یک دستمال مانندِ پارچه ای گنده رو به دهن گرفته بود و می برد. نمی دونم چی کار می خواست اون پارچه رو. به گربه حس ماورایی داشتم. یه حس نا گفتنی و فوق العاده.


یه چیز خنده دار هم دیدم. خدا من رو ببخشه خیلی خندیدم بهش. یک پیرمرد بود، هی می رفت بیرون مغازه، می اومد تو یک جمله ی حماسی درباره ی بازی دی روز می گفت دوباره می رفت. که مثلا "ایران قهرمان بود، یک باخت چیزی از ارزش های تیم کم نمی کنه. مردونه جنگیدن." دو باره دو دقیقه بعد می اومد همون جمله ها رو با یه ادبیات دیگه می گفت. مثل تیتر روزنامه می موند. می دونی خیلی می خواست تو بحث ما دخیل بشه. دلم سوخت. آدم های پیر خیلی یکهو دور می افتند از جامعه. زوری که می زد تا خودش رو دخیل کنه تو بحث، حالم رو گرفت. ما هم قراره اون شکلی بشیم. هزار سال بعد. :))))


می بینید چه قدر فوتبال قشنگه؟ همه هستن توش. دو دقیقه می شه همه چیزو رها کرد. یعنی امروز تو خیابون هر غریبه ای رو هم که ببینید، اقلا یه حرف مشترک دارید بزنید با هم.


پ.ن. روانی بازی. هه، بیایید: