Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

و هفت ها همیشه واسه کلّه مکعّبی ها اصل جنسن

و نمی دونم چند بار دیگه باید سرم بیاد تا بفهمم غذای سلفو نمی چپونن تو کوله. غذای سلفو نمی چپونن تو کوله پشتی. بفهم نفهم. بفهم.

حاضر بودم یکی غذاشو با حالتی که همیشه جری ظرف کیک شاتوتی رو می کوبونه تو صورت تام، پرت کنه طرفم و سر تا پام رنگین پلو می شد و صبح تا شب مشغول پاسخگویی به تیکّه پرانی های ملس  بچّه ها می شدم، ولی این یدونه کتابم اینجور نمی شد. یادگاری بود. 


راستی یه قانونی کشف کردم. از اوّل پاییز تا حالا هیچ روزیم این شکلی نبوده. که کلا احساس نکنم. احساس خاصّی نکنم. فقط بی خیال نشسته باشم رو مبل و حس کنم الآن همه چی اکی و رو غلتکه و همین کافیه. و دنیا می چرخه و سرعت چرخشش اصلا اهمیتی نداره. احساس کافی بودن دارم. یعنی اگه روزی هم  گفتم که اینجوری بوده و بی خیال بودم، قطعا نبوده چون تازه الآن دارم تجربه ش می کنم و حس توپیه. احساس نیاز به نوشتن نمی کنم. احساس نیاز به فکر کردن حتّی. هیچی. اینکه یه چیزی ته وجودم باشه که دلم بخواد بیارمش بیرون. نیست الآن. ته دلم خالیه و این خالی بودن حسّ خوبی داره برای اوّل بار.

 و اینکه می بینی الآن دارم می نویسم از روی نیاز به نوشتن نیست. یک حرکت کاملا اختیارانه س. همون طور که زدن دکمه ی انتشار.

می دونی انگار غمه که فقط نوشتن بخواد.

حالت خوب باشه هیچ. هیچ حس نوشتنی نمی آد دست بندازه دور گردنت.

نظرات 3 + ارسال نظر
مرد پاییزی چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت 00:44 http://unheardarias.blogsky.com/

سلام کیلگ ... من اینجا هستم ...
http://cavatina.blog.ir/
ببین دارم آدرس میدم ... بیا سر بزن ...
البته وبلاگ بلاگ اسکای م هم سرجاشه ...
خب دو تا وبلاگ دارم دیگه

ایول داری.

شن های ساحل چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت 01:49

خب خوشحالی هات هم اشتراک بزار خوشحال میشیم:)
کیلگ تو روحت کف کردم تا همه اون پستا رو خوندم:)))))
حسودیم شد:))))حس کافی بودن با من خیلی غریبه اس...
اینجوری که تو نوشتی وقتی خوشحالم احتیاجی نیست بنویسم من باید دعا کنم دیگه هیچوقت نیای اینجا بنویسی:))))

واقعا تا الآن که منتشر نکرده بودم خیلی تو روحم بود. :))) دیگه نیس.
ببین خوشحالی هم نبود. بی حسّی بود و به نظرم بی حسّی خیلی قشنگ تر از خوش حالیه حتّی. وجود نداشتن احساس...

و اینکه خوب احساسات مقطعی هستند، من مست بودم دیشب یحتمل. الآن دیگه همچو احساسی ندارم.

شن های ساحل چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت 01:51

آخیش بالاخره می تونم بخوابم: )))

خو نگو اینجور آدم عذاب وجدانی می شه. ولی دمت گرم فکر کنم واسه اکثرشون کامنت گذاشتی که کامنتاش خالی نمونه. یا اصن نکنه واسه همه شون؟ :))) حرکت مشتی ای بود.
ایشالّا سری بعد شصت تایی شو می رم براتون. :)))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد