Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من رو به: به اصطلاح شاخ های جامعه

" هه تیتیش های بزدل. همینه همه ی هارت و هورتتون؟"


یعنی می دونی کیلگ آدما در هر سنّی یه سری کلّه خری های محض می کنند که با عقل خودشون فکر می کنند دیگه با انجام فلان کار خیلی پا رو از گلیم فراتر گذاشتند و به اصطلاح شاخ شدند. یه حالت سوپر من طوری ته دلشون پیدا می کنند نسبت به کاری که انجام دادند. که آره دیگه این تهشه من خیلی جیگر داشتم که اون سری اونجور کردم و فلان. یه حس غرور و افتخار هم داره تش راستش. 

بعد هم تا حد امکان اگر بتونند می آیند داستان هفت خوان رستم تعریف می کنند برای دوستای نزدیکشون که همه بفهمند آره نه طرف راستی راستی جیگره رو داره.


این می تونه واسه یه بچّه ی شیش ساله اوّلین باری باشه که دست می کنه تو جیب باباش یا مامانش و پول کش می ره تا باهاش یه بستنی بخره.

واسه یه بچّه ی ده ساله می تونه اوّلین باری باشه که دور از چشم بقیه اوّلین بسته ی سیگارش رو از تو دکّه می خره و پوستش رو می بره مدرسه به دوستاش نشون بده.

و خب همین جوری بکش برو بالا تا ته. ته داره کلّه خری؟ نمی دونم.


راستش الآن داشتم فکر می کردم برای شخص من دیگه مرزی بین خطر و غیر خطر... یا عرف و غیر عرف نمونده تو ذهنم. با دستای خودم همه چی رو داغون کردم تو ذهنم. حس می کنم هیچ کلّه خری ای نمونده تو دنیا که اگه یکی انجامش بده حس کنم دیگه تهشه طرف واقعا شاخه.جیگرش جیگره.


یعنی بوده وقتی یکی داره زیرزیرکی از  کلّه خری هاش برام فاش می کنه  _ انگار که پدر مسیحی باشم _  وقتی تموم می شه من مدام با خودم اینجوریم که:"اکی، باشه پس بقیه ش چی شد؟" و مثلا می گه که همین بود که گفتم دیگه. و من انتظار دارم همچنان  ادامه داشته باشه داستان. چون اون حجم از کلّه خری تو مقیاس هام... هیچی نیست. طرف حق نداره این همه باهاش احساس شاخ بودن بکنه چون برام توجیه پذیر نیست اون حجم از هیجان واسه این حجم کوچیک و مینیمم از کلّه خری های دم دستی و پیش پا افتاده.


این خودمو اذیت می کنه راستش. اینکه از ابتدا هی معقول رفتار کردم صرفا به خاطر اینکه حس می کردم کلّه خری ها همه ش بچّه بازیه و منم که بچّه نیستم. من اجازه ی بچّه بودن رو به خودم ندادم هیچ وقت. این... درد داره خب. یعنی از همون بچگی ها هم صرفا نظاره گر بودم و به خودم گفتم  اگه بخوام می تونم خنک بازی دربیارم، ولی نمی خوام چون به حدم نمی خوره و اگه بخوام کلّه خر باشم قطعا این مدلیش واسم هیچی نیست.

یعنی واقعا زمانی من حتّی با مغز هشت نه ساله م به اندازه ی یه آدم سی ساله معقول و محتاط رفتار می کردم. می تونی تصوّر کنی مغز بیست ساله ی الآنم چند سالشه کلّه مکعّبی؟


جدیدا با خودم فکر می کنم  اگه فقط یه درصد این حرف ها رو به خودم زده باشم چون صرفا ترسو ترین بودم و دل هیچی رو نداشتم چی؟ 

اگه تمام مدّت به خودم دروغ گفته باشم چی؟

یه بار دیگه سال کنکور این نوع از افکارم رو داشتم. و مثلا به خودم می گفتم  ببین تو سال های پیش هم می تونستی درس نخونی و مثل بقیه کلّه خر باشی و بی خیالی طی کنی ولی می خوندی چون دلت می خواست. الآنم نمی خونی چون دلت می خواد.  الآن که سال پیش دانشگاهیه... الآن نمی خونی. چون این اصل کلّه خریه که دم کنکور نخونی و هیشکی دلش رو نداره و حتّی احمق ترین بچّه هم به درس خوندن افتاده الآن. اگه کسی جرئتش رو داره از بچّه الآن بیاد کتاب رو بندازه کنار.


حتّی حس می کنم مامانم بابام... خیلی بچّه اند. جنس کلّه خری هاشون خیلی بچّه گونه ست واسم. حس می کنم یه آدم به شدّت پیر و جهان دیده ام که به خودش می گه اکی این بچّه ها رو ولشون کن چند ساعتی با اسباب بازی هاشون بزنن تو سر و کلّه ی هم و گل بازی شون رو کنن. بچّه اند چه می شه کرد؟


راستی کلّه خری شما چه جنسیه؟ شما از اینجور احساس ها ندارید؟ نداشتید؟


حس می کنم اگه همین فردا یکی از بچّه ها مثلا بیاد بهم اعتراف کنه: " هی کیلگ. من یه آدم کشتم، چال کردم تو اون بیابون گندهه ای که می گن مال بابک زنجانیه."

من باز نگاش می کنم، تو دلم می گم: " هه تیتیش بزدل... همینه تمام  دل و جرئتت؟"


این انتظاری که از بقیه دارم تهش سر خودم رو به باد می ده. من خیلی... بیش از حد... از بالا دارم به همه چی نگاه می کنم. همه ش حس می کنم اطرافم رو یک مشت بچّه گرفتند و من وجود دارم که صرفا تو دلم بزنم پس سرشون و بهشون بگم تیتیش های ترسوی بزدل. ای کاش فقط با کوچیک تر از خودم این حس رو داشتم. داشتن همچین حسی نسبت به بچّه های کوچک تر از خودت عادیه هر چی باشه تو چند تا پیرهن بیشتر جر دادی. ولی آخه لعنتی من این حس رو نسبت به بزرگ تر از خودم هم دارم. حتّی نسبت به خیلی خیلی بزرگ تر ها. حس می کنم همه ترسو اند. همه بچّه اند. همه دل ندارن و کارهاشون صرفا در حد پول کش رفتن یه بچّه ی هشت ساله برای خرید یه بستنی اضافه تره و نه بیشتر. هر کی که باشه... هر کاری که انجام داده باشه. 


مگه من چند سالمه که باید همچین حسّی داشته باشم؟

من واقعا دیگه نمی دونم تمام دل و جرئت تو چیه. می گم واقعا... کی گنده ترین دل دنیا رو داره؟

نمی دونم وقتی پیر شدم اصلا داستانی از کلّه خری هام دارم تعریف کنم واسه نسل جوون اون زمان یا نه.


1396/08/11 @ 15:52

نظرات 3 + ارسال نظر
شن های ساحل چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت 01:14

خب یکم از کله خری هات تعریف کن جالب شد...
والا من کله خری زیاد داشتمو هنوزم دارم ولی وقتی انجامشون می دادم نمی دونستم کله خری حساب میشن بیشتر برای فرار از خودم بودو اشتباه محض ولی منطقی نسبت به شرایطم..
ادم شجاعی هم نیستم ادعای کله خر بودن هم ندارم:))))

می دونی بیشتر این شکلیه که دلم می خواد کار هایی که هیشکی واقعا جیگرشو نداره انجام بدم. رگ گریفندوری م ملتهب شده. :))) هی مثلا نگا می کنم می بینم این جوونای امروز فکر می کنن خیلی شاخن ولی دهنشون بوی شیر می ده و فقط حیوونکی ها جلب توجّه می خوان که کاملا مشخّصه از دید هر آدم بزرگی. بعد مثلا سعی می کنم ادای بچّه ها رو در بیارم در عوض ولی خودم ته دلم حس می کنم صرفا یه آلوی خشک چروکیده ی هزار ساله ام که هر چه قدرم بچّه بازی دربیاره تهش خودش می دونه که بچّه نیست و گول مالیده سر خودش.

بعد آخه خودم به تناقض می رسم که چرا باید همچین دیدگاهی داشته باشم. مگه من جلب توجّه نمی خوام؟ چرا مثل یه کدخدای پیر باید به قضیه نگاه کنم؟

شن های ساحل جمعه 10 آذر 1396 ساعت 10:27

می دونی این بحث خیلی عمیق تر از این حرف ها هست. این توجه خواهی از تنهایی یا عدم تمرکز مغز می اد. در حالت نرمال یه فرد سالم باید مثل تو فکر بکن مغز سوپاپ اطمینان داره برای جلوگیری از ریسک که هم خوبه هم بد.توی مواردی که باعث صدمات جانی میشه خوبه توی ریسک های مالی و کاری و تحصیلی بده یعنی تو باید توی زندگی عادیت ریسک پذیر باشی و پذیرای شکست باشی تا تجربه جمع کنی و در اخر موفق بشی مثلا از هر 20 تا سرمایه گذاری شاید 3 تاش نتیجه داشته باشه از 30 دفعه ای که توی یه مسیر راه میری دو دفعه ممکن به ذهنت میانبر برس و راه جدید کشف کنی.از هر 40 نفری که به خودت اجازه برقررای ارتباط توی جامعه بهشون میدی و گرم میگیری شاید یک نفر تبدیل به دوست بشه برای همین سر این موضوع ها مجبوری نترسی ولی توی جامعه ما برعکس سر این موضوع ها تبلیغ می کنن که بترسین و توی موضوع های دیگه مثل اینکه جوونا با ماشین دریفت می زنن یا بانجی جانپینگ بدون ایمنی و مصرف قلیون و ...تبلیغ مثبت میکنن که نگاه کن چقدر باحال درصورتی که برعکس
ببین تعریف خفن در جامعه با اونی که واقعا هست فرق داره مثلا یه سلبیریتی توی جامعه همه میگن چه باحال چه بدنی چه خوشگل چه مسافرت هایی چه دوستایی ولی نمی بینن اون سلبریتی ادم معروف 6 روز در هفته روزی دو ساعت ورزش می کن هر روز 5 صبح بیدار میشه تا 9 شب یک ضرب کار می کن فست فود تعطیل خیلی از تفریحات دیگران براش تعطیل و فقط محکم به هدفش چسبیده و خودش مجبور میکن به جلو رفتن یادگرفتن پیشرفت کردن افراد جامعه اون یک یاعت مهمونی رفتن پر زرق و برقش می بینن

کاملا با همه ش موافق.
البتّه بازم من انگار خوب نمی تونم بیان کنم. مقصود این پستم یکم متفاوت وز برداشتت بود.
بازم. قلمم قاصره یکم از نوشتن حسّی که دارم. نمی دونم چرا هی اینجوری می شه. یه سری از افکارو هم نمی شه بیان کرد کلّا گویا. چ م دانم والّا.

شن های ساحل یکشنبه 12 آذر 1396 ساعت 11:20

نه تو خوب توضیح دادی من زدم جاده خاکی....حدودی می دونم چی میگی راه حل هم داره ولی راه حل های من توی این یه مورد به درد تو نمیخوره هم اینکه مناسب سنت نیست هم اینکه زیادی خطرناکه بدرد خودم می خوره ...پس شرمنده یه متخصص احتیاج داری
خلاصه اینکه کیش مات شدم:))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد