Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من اینم: امروز یک چهارم عاقل تر از دیروز!

می توانید بروید هش تگ دندان عقل م را از همین زیر دوره کنید و جگرتان حال بیاید از گذر زمان و ببینید ما چگونه ذره ذره عاقل شدیم،

یا بهتر،

ببینید چه طور زمانه عقل را بهمان تحمیل کرد.


آره،

ما قرار بود دیوانه های دنیا باشیم،

قرار بود دیوانگی کنیم،

قرار بود دنیا به ما تعظیم کند،

قرار بود ماه و خورشید کف مشت هامان باشد،

ولی مُهر عقل را زورچپان با رنگ قرمز جگری آبله کوباندند وسط پیشانی مان.


ما را عقل دادند،

و عقل امتحان بزرگی بود...


بنویسید یکی بود این وسط خوشش می آمد تاریخ بزند نیش زدن دندان عقل هایش را،

بنویسید یکی بود در بیست و یک سالگی هایش، سه چهارم عقلش گویی کامل شده بود ولی خودش حس می کرد رسما دیگر هیچ چیز از ساز و کار زندگی نمی فهمد.


بنویسید هنوز مثل بچگی ها، -وقت هایی که آنژین می شد و گلو درد می گرفت-

تند تند آب دهانش را قورت می داد و می گفت:

"دیدی درد نداره؟ دیدی حالم خوبه؟ دیدی آمپول نه؟ دیدی؟ دیدی؟ دیدی؟"


آره از همان بچگی خُل مشنگ بودم. 

درد که می کشیدم اصرار غریبی داشتم که به خودم تحمیل کنم که نه، تو درد نمی کشی. چون درد ندارد. چون چیزی برای درد کشیدن وجود ندارد.

و این مثلا حس قدرت و لذت می  داد.

شاید هم صرفا حس فرار و ایگنور کردن.


مثل این می ماند که چاقو خورده باشی،

بعد با همان حالت زار و نزار چاقو خورده بروی امتحانی یک چاقوی دیگر هم در دل خودت فرو کنی و بگویی:"دیدی؟ درد نمی کنه! چاقو خوردن اصلا درد نمی کنه. چون امتحان کردیم الآن با هم!"


یا مثلا بچه تر که بودم،

پاهایم که موقع بازی و دویدن زخم بر می داشت (بله، در زمینه ی زخم و زیلی کردن خودم، هایپر اکتیو بودم)،

این کبودی ها و زخم ها را با چنان نیرویی فشار می دادم و سعی می کردم به خودم بقبولانم که هیچی نیست و من الآن هیچی حس نمی کنم،

که اگر پای سالم هم بود با آن فشار و انگولک ها کبود می شد.


یا مثلا یادم هست جای واکسن یا جای آزمایش خون گواهی نامه و همچو چیز هایی را، چنان فشار می دادم که نفسم بند می رفت از درد، ولی باز هم خرم بدهکار نبود و می گفت هاهاها، درد نداشت. محکم تر! محکم تر! چیزی نبود!


الآن هم فکر کنم دوباره دچار یک همچو خُل گری هایی شده ام. 

نیمه ی چپ صورتم بی حس یا شاید هم خیلی پر حس است و اجاره اش داده ام پی کارش،

منتها این قدر به خودم تلقین کرده ام که نه این درد دندان عقل نیست،

نه این درد ندارد،

نه اصلا هیچی نشده،

دندان هایت که سالم است پس پوسیدگی هم نیست،

و این چرت  پرت ها،

که الآن واقعا خودم هم نمی توانم تشخیص بدهم درد دارم یا ندارم.


به هر حال؛

سه چهارم عاقل،

مبارکم باد.


بیا خیلی ساده قبولش کنیم و برویم ژلوفن بخوریم، ها؟

بیا گاهی دردمان را صادقانه بغل بزنیم و در گوشش بگوییم: "اکی، قبول. تو وجود داری!!!"


# قطعه ی ادبی، نامه ای به دندان عقل سه چهارمم:


"مروارید کوچک،

به دهان من خوش آمدی!

اینجا همان جایی ست که گه های خیلی اضافه از طریق آن تناول می کنم،

و حرف های گنده و گشاد تر از آن می زنم.

البته تو لال بودن را هم درک می کنی.


تو دروغ هایم را خواهی شنید.

قهقهه هایم را خواهی فهمید.

هق هق هایم را به تماشا خواهی نشست.


تو به زودی می فهمی که من سوت شفری بلد نیستم، ولی سوت لب غنچه ای چرا.


تو ریا کاری هایم را خواهی دید و جیک نخواهی زد.

تو دوستت دارم های بی مصرفی را می بینی که هر روز تا ته گلو بالا می آیند ولی ماشه یا نیروی محرکه ندارند.


تو بغض هایم را بغل می کنی.

تو بر سر فریاد های فرو خورده ام دست نوازش خواهی کشید.

تو بر روی هیس هایی که به خودم می گویم، پتوی آبی کله غازی خواهی انداخت.


تو من بعد، از نمای نزدیک شاهد زر زر های مفت و بی اساس و غبغب پراکنی های مداومم خواهی بود عزیز دل.


با آن خو بگیر، 

تا زمانی که یا آن دکتر های ترسناک با سیخ و چماق بیایند سراغت،

یا اینکه با هم می رویم توی کفن و  قبر این ها دیگر عزیزم."

سو فلاکچوئیتینگ

اصلا اینقدر یهو حجم عظیم اطلاعات دوره م کردن نمی دونم چه طور باید خودم رو خالی کنم حتی. :|

   صبحش کابوس می بینم چوگان داره گریه می کنه و بعدشم به من می گه همه ش تقصیر من بوده که دوباره هیچ چی قبول نشده امسال و می خواد تا آخر عمرم ریختم رو نبینه... بعد یهو می رم دانشگا آموزش می گه شاید به خاطر میهمان شدنت مجبور شی با یه سال پایین تر از خودت علوم پایه شرکت کنی چون واحدات پاس نمی شن و البته خودت هم امضا کردی که مشکلی با این موضوع نداری...بعدش خودم به این فکر می کنم که وقتی قراره هفت سالم تباه شه خب به درک واقعا برام مهم نیست هفتش بشه هشت چون عملا دارم کل جوونیم رو تباه می کنم همین جوریشم... اون وسط اتفاقی کارت دانشجویی جدید گرفتم  که دیگه هیچ صحبتی از پردیسی بودن من نشده توش ...  بعد یهو و هول هولکی سر از آتش نشانی در میارم و برای یه بار هم که شده به یکی از شغل های مورد علاقه م نزدیک تر می شم و فرم داوطلبی پر می کنم و مامانم طبق معمول خاطر نشان می کنه که احمق تر و قورمه سبزی تر  از چیزی ام که فکر می کنه... وقتی می رسم خونه باید اون همه سوال ریاضی رو تو کله ی ایزوفاگوس خنگ بکنم که رو اعصابم اسکی می کنه و امسال باید بره حلّی و خبر مرگش هیچ چی بارش نیست... بعدش به این فکر می کنم که خودم هم واقعا هیچ چی بارم نیست و در واقع از اولین روزی که رفتم دانشگاه هیچ چی نفهمیدم... بعد یکی از بچه های دانشگا بهم پیامک می ده و من می فهمم که چه قدر زیر پوستی دلم واسشون تنگ شده و اینکه عمرا بتونم در حد بچه های اون ور، اینجا رفیق پیدا کنم...  بعد یهو بین این همه لنگ در هوایی لنگ سوم نداشته م هم می ره رو هوا وقتی  اس ام اس شرکت توی آزمون مجدد یه کار مجازی ای که تو تابستون آرزوش رو داشتم واسه م می آد و الآن دیگه وقتش رو ندارم...  بعدش که یهو نتیجه ی کنکور دو روز زود ترمی آد و همه چی از هم می پاشه و  عید یه سری ها می شه سوگ و عید یه سری ها هم می شه عید تر... اینم اصلا  نمی دونم که کی چی کار کرده ولی با چیزی که تو قلم چی دیدم خیلی افتضاح تر از قبل شده قبولی ها... بعد به شانس خودم فکر می کنم وقتی می بینم امسال یکی با چهار صد تا افتضاح تر از من همون جایی قبول شده که من پارسال به عنوان اوّلین نفر ورودی دانشگا...  این وسط یهو می آن اعلامیه می دن که ما تونستیم کارمون رو تعطیل کنیم و باید بریم مسافرت که مثلا گفته باشن تو هیچم تو خونه نپوسیدی تو این تابستون و ما بردیمت مسافرت... بعد می خوان جقل دون رو بدن دست نمی دونم کدوم غریبه ای که نگهبان ساختمون در حال ساخته که معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره  و بذارنش سر ساختمون در حال ساخت و تو گود... بعدش دعوا مون می شه سر یه حیوون و وسواس های من و اینکه خیلی برام مهمه پس نمی خوام بیام مسافرت... تازه  الآن که یادم افتاد می خواستم چهل تا نظر باقی مونده ی بلاگم رو تایید کنم تو این چند روز و فایل هام رو مرتب کنم... اتک وارم هم تو کلش مونده و فردا داریم می ریم و موندنم چی کارش کنم که لیدره کیکم نکنه... حجت اشرف زاده هم چندی پیش اومد ماهی رو خوند تو خندوانه... بعد مامانم وسطش اون معلول ها رو می بینه می گه اینا معلول ن یا از قصد این طوری دست می زنن و ما از خنده زمین گاز می زنیم...بعدش بابام با یه لحن خیلی جدی از من تقاضا می کنه خفه شم و با آهنگ سوت نزنم چون داره به عموم فکر می کنه و من حس و حالش رو خراب می کنم...  الآنم که یه تیکه از لثه م هم تو دهنم آویزونه و نمی دونم  کدوم گوری بچپونمش. هنوزم دارم سعی می کنم بهش فکر نکنم ولی واقعا خیلی کار سختیه... یعنی دیگه به جای دندون عقل، جوراب هم کاشته بودن تا الان سبز شده بود، این یارو هنوز داره ما رو صاف می کنه .


همه ی اینا با هم و در هم بر هم.

+ بازم از این پستای کوفتی خاطره طور که بدم می آد.

+ چرا من این جوری شدم؟ واقعا دیگه نمی تونم مثل قدیما پست بنویسم. وبلاگ شده روزانه نویسی محض و مطلق... بدم می آد بدم می آد بدم می آد. داره گند می خوره شدید.دستم به قلمم نمی ره دیگه...

+من خوش حالم. یعنی واقعا می دونم که خوش حالم. ولی تا مقادیر خیلی زیادی گیج هم هستم. نمی دونم دقیقا چی داره می شه این روزا. ولی می دونم. خوش حالم ها... یا نکنه اون قدری گیج شدم که توهم خوشحال بودن زدم؟ چه می دونم. هوووف.

بیا بش فکر نکنیم کیلگ...

که تو دومین دندون عقلت از وسطای عید نیش زده و هی داری ازش فرار می کنی و با خودت می گی : "ولش کن حتما یه تیکه غذاست..." و سریع پش بندش میری مسواک می زنی و بعد از مسواک از ترس این که غذا نبوده باشه اصلا دیگه زبونت رو به انتهای سمت راست  لثه ی بالات هدایت نمی کنی و هی با خودت می گی: " آره می دونستم یه تیکه غذاست..."

فقط نمی دونم چرا این اواخر این یه تیکه غذا از هر چی زندگیه سیرم کرده. 

بیا بش فک نکنیم کیلگ.


# شعر فصل:

بد نگوییم به مهتاب،

اگر تب داریم...

در شب ناب بهاری،

اگر بیماریم،

دو تا آزیترومایسین بخوریم،

یک کدیمال شب،

دو لیوان چای رویش،

خنکای متکا را

بغل گیریم و

مثل خمیر نانوایی ولو شده

دمرو

هجده ساعت تمام

بخوابیم.

شب بعدش مهتاب اینقدر قشنگ می شه که نگو.


+آره... می دونین اصن من زمستون امسال از قصد سرما نخوردم که  همه ش رو برای بهار ذخیره کنم. گفتم شاید حسودیش شه که چرا همه تو زمستون سرما می خورن. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!!! دیشب همه ی سلول های بدنم هوس آپوپتوز به سرشون زده بود... 

سناریوی شوم هجده پایان می یابد.

+طولانی ه! می دونم. :))) چیز مهمی توش ننوشتم. خواستین نخونین ای بازدید کننده های اندک و عزیز. صرفا هرز نویسی قبل از زادروز.


می خوام بنویسم ولی نمی تونم. کیلگ نتونه بنویسه؟ وا عجبا! کیلگ که تو کل زندگیش همین یه کارو بلد بود آخه!!! دقیقا چهل و هفت دقیقا ست به صفحه ی خالی پست جدید بلاگ اسکای خیره شدم، حرف هایی که می خوام بزنم رو مرور می کنم و بازم نمی تونم بنویسم.


دو روز بعد تولّد نوزده سالگی منه. دو روز پیش تولد 113 سالگی صادق هدایت بود. { الآن دارم سعی می کنم که به اینکه 13 عدد نحسیه فکر نکنم.}

راستش بیشتر از خبر تولد خودم ذوق گذاشتن خبر تولد هدایت رو تو بلاگم داشتم. اولین زادروزش بعد از زمانی که من شناختمش. منتها روزی که دقیقا اومده بودم خبر رو پست کنم به یکی از نظرات خواننده هام برخوردم که ابراز خوشحالی کرده بود از اینکه دیگه تو فکر منحرف از راه هایی مثل هدایت نیستم. و خب از اون روز تا به امروز به تناقض رسیدم. قرار بود اینجا فقط متعلق به نوشته های من باشه. جایی برای زدن حرفایی که نمی تونم به زبونشون بیارم. جراتش رو ندارم، شرمم می شه، می ترسم و امثالهم.فکرایی که فقط بلدن تو سرم بچرخن و از درون مثل اسید سرم رو بخورن. ولی بعد از این اتفاق دیدم که به خاطر همین یه نفر خواننده هم که شده دارم بازم سعی می کنم افکارم رو  تو خودم دفن کنم. کاری که یکی از خط قرمز های این بلاگ بود! بگذریم. هر چه قدر با خودم  کلنجار رفتم دیدم دیگه دوست ندارم تا به این حد خویشتن دار باشم. شاید اون خواننده م راست بگه. شاید من یه روزی به حرفاش برسم که نباید می رفتم سمت هدایت. ولی آره. من در این لحظه ی زمانی فقط خوشحالم از اینکه تاریخ تولد هدایت اینقدر نزدیک مال منه. همین!


دو روز بعد در دوم اسفند هزار و سیصد و نود و چهار، هجده سالگی من تموم می شه.

دو روز بعد  من اینترنتی ندارم که بخوام از احساسات خاص اون روزم بنویسم. برای همین دارم سعی می کنم جلو جلو باز سازی کنم احساسات اون روزم رو. که خاطره بشه مثلا! البته بدون شک یه دفتر خاطراتی هست که کاربردش اکثرا  توی همون روز خاصه. ولی اینجا هم نباید خالی بمونه به هر حال.


دو روز بعد من توی یه شهرستان خیلی کوچیکم.


صبحش یحتمل از خواب بیدار می شم و دوباره به همون حس پوچی ای می رسم که اکثر روزا می رسیدم. بازم حوصله م نمی آد چایی درست کنم.

احتمالا مادر مثل هر روز زنگ می زنه. میگه می خواستم مطمئن شم از کلاسات جا نمی مونی. شایدم تازه از خواب بیدار شده باشه و صداش بازم مثل گیج و منگ ها باشه. دقیقا همون لحنی که شنیدنش حال منو به هم می زنه. قبل از کوبوندن گوشی و اعلام اینکه مثل همیشه دیرش شده و ایزوفاگوس هم باهاشه و باید ببرش مدرسه شاید بهم بگه:راستی کیلگ! تولدت مبارک... و من هم شاید جواب بدم: آره. باشه. مرسی. و بازم من مثل هر روز تایمر گوشی رو نگاه می کنم و می بینم مکالمه مون بازم  حتی به یک دقیقه نرسیده.


بازم قبل اینکه از خونه بزنم بیرون استرس جا گذاشتن کلید رو خواهم گرفت. سه بار چک می کنم که کلید یادم نرفته باشه.

در حالی که دارم پام رو از در خونه می ذارم  بیرون بازم  یه جرقه تو ذهنم زده می شه طبق عادت هر روزه. اینکه جنس مخالف کلاس در مورد سر و وضع امروز من چه فکری می کنه. بر می گردم داخل. به گردنم همون عطری رو می زنم که شکوف میگه بوی آلوئه ورا می ده. و دوباره بند کفش هام رو می بندم در حالی بازم دارم خودم رو لعنت می کنم چرا زودتر یادم نیفتاد تا نخوام دوبار بند کفش ببندم.


بازم می رم دانشگا. تو راه دانشگاه بازم سرم رو می گیرم رو به آسمون. بازم به صدای مینا های وحشی تو راه دانشگا گوش می کنم و دلم برای جغل دون و مینای خودم تنگ میشه.

طبق عادت معمول بازم از روی جوب می پرم و دوباره چشمم می افته به لاشه ی پرنده ای که کنار جوب توسط گربه یا حیوان مشابه ای از هم دریده شده. دلم ریش ریش می شه. با خودم دوباره عهد می کنم که فردا مسیرم رو به سمت دانشگاه عوض کنم. ولی ته دلم می دونم که اوّل و آخرش هر کاری بکنم روزی یه بار در تقدیر من نوشته شده این صحنه رو ببینم.

تو راه دانشگاه بازم از کنار اون دیواری که حاج آقای مذکور مزینش کرده بود می گذرم. بازم با خودم می گم مگه قرار نبود دیگه از این جا رد نشم؟!

بازم پرچم اسراییل رو اجبارا  لقد کوب می کنم وقتی دارم از در حراست میام داخل.


تو راه رسیدن به کلاس همه ش به استادای آن تایم لعنت می فرستم. و به جفت چشم های دوستانی که  اگه دوباره مثل همیشه دیر برسم قراره از سر تا پام و بازرسی کنن.بازم استرس می گیرم. وقتی به کلاس می رسم دوباره مثل همیشه با یه حالت آشفته ی همراه با خجالت می دوم ته کلاس. اولش اکثر آدما نا آشنا به نظر می آن. شاید مثل بعضی از روزها فکر کنم کلاس رو اشتباه وارد شدم حتی. ولی می دونم که این حالت ها مثل همیشه با خوردن یه قلپ از بطری آب معدنی ای که صبح زود از آب سرد پرش کردم  درست می شه.


و بقیه ی روز... بازم وسط تمام کلاس هام دارم به این فکر می کنم که تا کی باید دانش اینقدر به گا بره. اجبارا دوباره چیزایی رو که اپسیلون فهمی ازشون ندارم یادداشت می کنم و لعنت می فرستم. و تمام روز رو مثل همیشه به غرق بودن تو خاطره هام ادامه می دم. اکثرا هم دریا و MGH می آن جلوی چشمام. چشمام رو گاهی می بندم و با خودم می گم وقتی چشمام رو باز کنم استاد رو به روم به یه وزغ گنده تبدیل شده و به جاش دریا داره درس می ده. چشمام رو باز می کنم. ولی دیگه استاد رو نگاه نمی کنم. وانمود می کنم که استاد دریاست. به نت برداری ادامه می دم...


زنگ ناهار چون بازم طبق معمول یادم رفته غذا بگیرم می رم توی بوفه ی شلوغ و یه چیزی می خرم که از گشنگی نمیرم. اکثرا هم مثل همیشه شانسم تو زرد از آب در می آد و سس سفید ندارن. اگه سس سفید داشته باشن، حتما تو غذاشون فلفل دارن. فلفل نداشته باشه غذام، دیگه قطعا قطعا روغنش ماسیده خواهد بود. خلاصه به زور می بلعم. در کنار به اصطلاح دوستانی که بازم به خاطر  انگ منزوی نخوردن، مجبورم زر زر های مفتشون رو تحمل کنم و بعد برای سورپرایز روز تولدم آماده شم.



سورپرایز شدن باحال ترین قسمت روز تولده. اکثر آدما هم انتظارش رو دارن. در واقع اگه روز تولدشون سورپرایز نشن می خوره تو برجکشون. منتها من این دفعه سوپرایزم رو جلو جلو می دونم.


می دونی کیلگ... من امسال خیلی با خودم خیال بافی کردم واسه سورپرایز رو تولدم.

تو دانشگاه نمی تونم خیال بافی کنم که کسی بهم تبریک بگه. چون کسی نمی دونه روز تولدم رو. مگر اون دو تا اسفندی کلاس که یکیشون یه روز از من کوچیک تره و یکیشون یه روز از من بزرگ تر. اونا هم یادشون نیست یحتمل.

با خودم خیال بافی کردم شاید این آخر هفته بابام  به خاطر من هم که شده داداش مریضش رو ول کنه و بیاد خونه پیش ما. ولی اون فقط زنگ زد و سفارش کرد که:

"بابا جان خیالم راحت باشه؟ درست رو می خونی؟ من خیلی بد بختی دارم خودما. تو دیگه نگرانم نکنی ها." منم فقط جواب دادم: "آهان. آره. باشه. خیالت تخت..." مثل همیشه.

من با خودم خیال بافی کردم که این آخر هفته که می رسم تهران حتی اگه بابام نباشه، مامانم یه جشن تولد برام می گیره. ولی مامانم قبل از اینکه برسم تهران زنگ زد و بهم گفت: "کیلگ! راستی تولدته هفته ی بعد. کاری باید واست بکنیم ما؟" منم فقط جواب دادم:" نه بابا. چی کار می خواین بکنین مثلا؟ مگه بچه بازیه؟ هه..." مثل چند تا تولد اخیرم.

من حتی با این وجود بازم با خودم خیال بافی کردم وقتی رسیدم تهران و دیدم دستگاه چسب رو روی مبل پذیرایی ه. خیال بافی و ذوق و شوق یه جعبه ی کادوپیچ شده. هر چند خالی... ولی همون روزش مامان هم رفت دنبال کاراش و مسئولیت برگردوندن اون دستگاه چسب به جای اصلیش افتاد روی دوش خودم.

من حتی خیال بافی کردم که شاید  این دو روز  بخوام با ایزو فاگوس خوش بگذرونم. ولی مامان رفت سمینار. من حتی اعتراض کردم. چون داشت به کوچیک ترین خیال بافی هام هم گند خورده می شد. ولی مامان فقط تو صورتم این حرف رو پرت کرد که:" تو برنامه های شخصی من دخالت نکن. به تو مربوط نیست. من که همه ش نباید در اختیار شما ها باشم. این سمینار خیلی مهمی هست برای پزشکایی مثل من." منم فقط جواب دادم:" آهان. آره. باشه. ببخشید... "

من بازم خیال بافی کردم. برای سورپرایزم. به هر حال روز تولد که بدون سورپرایز نمی شه. برای همین به این فکر کردم که وقتی بیام تهران دوستام و خانواده م بهم می گن این دو روز دانشگاه رو قیدش رو بزن. فکر کردم نمی ذارن روز تولدم تو اون شهر غریب بگذره. نمی ذارن برم... ولی الآن جمعه ست و من دارم کم کم ساکم رو جمع می کنم که برگردم به شهر غریبانه ی خودم.

می دونی کیلگ.... خیال بافی من بازم جا داشت. نمی خواست مغلوب بشه. من با خودم خیال بافی کردم که احتمالا یک شنبه شب مامان و ایزوفاگوس از تهران می آن که شب تولدم پیش من باشن. ولی صبح که شنیدم گویا اون روز سر هردوتاشون خیلی شلوغه. مامان با مریضاش... ایزو فاگوس با درساش. کسی قرار نیست بیاد پیشم و سورپرایزی این چنینی برام خلق کنه.


و این جا بود که یادم افتاد سورپرایز روز تولدم قراره چی باشه. پی پت پر کن. بله. اعتراف می کنم که فیلتر پی پت پر کن آز بیوشیمی رو خراب کردم و یکشنبه روزی ه که باید برم و از کلاس پرتم کنن بیرون به خاطر همین کارم. این یکتا سورپریزی ه که می تونست برای من وجود داشته باشه. احتمالا دویست هزار تومنی هم پیاده م می کنه اون مسئول چشم ورقلمبیده ی آز بیوشیمی. بعدش هم یه دو نمره ای از فاینالم کم می کنه. داریم هیجان انگیز تر از این؟ ^-^


دو روز بعد داستان روز تولد من به اینجا ختم نمی شه. فقط دانشگاه تموم می شه. و من باز راه می افتم به یکتا پناهگاه امنم. احتمالا برای خودم یک بسته لواشک کادو می گیرم تو راه. و تمام مدت احساس گناه دارم. چون تو خونه بهم دستور داده شده لواشک نخورم. بعدش که می تونم خودم رو راضی کنم بابت این کارم، یه احساس گناه دیگه میاد سراغم: چه جوری می تونی بدون ایزوفاگوس لواشک بخوری؟ و خب لواشک رو نخورده می چپونم تو زیپ جلویی کیفم. بمونه برای آخر هفته با ایزوفاگوس بخوریمش.

تو راه به این فکر می کنم که مهاجرت روزانه ی کلاغ ها رو ببینم. ولی باز طبق معمول یا خیلی زود رسیدم یا خیلی دیر.

و از این نقطه ی زمانی به بعد در دو روز بعد سکوته و سکوت. منی ام که کل بعد از ظهر رو فکر می کنم به آخرین لحظات هجده سالگیم. دفتر خاطراتی ه که جرات خوندنش رو ندارم امسال بر خلاف سال های پیش. فیلم هایی ه که همشون تو تولد های گذشته م در تنهایی گرفته شدن و تو اکثرشون یا مثل ابله ها می خندم یا مثل احمقا گریه می کنم. و فیلم جدیدی که دو روز بعد بازم قراره پرش کنم و توش بازم یا مثل احمقا بخندم و یا مثل ابله ها گریه کنم.  احتمالا آهنگ هستی چه بود هست و دل تنگی برای سنتوری که در دو روز بعد نمی تونم کنارش باشم. مسائله های کد فورسز هست و کله مکعبی ای که کنارم نیست تا کدش رو بزنم.  1984 جورج اورول هست و تبلتی که اکثرا شارژ نداره. آرزوهایی هست که برای خودم دوباره مثل سال پیش ردیفشون می کنم و آرزوهایی که از لیست سال پیش خط می خورن. میل چکینگ هایی هست که ثابت می کنه حتی تو روز تولد هم اینباکست باید پر از پیام تبلیغاتی باشه.

و نهایتا دقیقا ساعت دوازده شب در دو روز دیگه... منم که از هیجده تا یک می شمارم. و در آخرین لحظه به هیجده م می گم: "لعنتی! مرسی که تموم شدی."

دیگه هم با 19 م شرط نمی بندم که دیگه قرار نیست گریه کنم امسال رو. دیگه شرط نمی بندم که قرار نیست ناخن بجوم امسال. دیگه شرط نمی بندم که پوز همه رو با قبولی تو کنکورم بزنم. دیگه با نوزده سالگی م شرط نمی بندم که هر شب مسواک بزنم. من دیگه هیچ شرطی با هیچ کدوم از عدد های زندگیم نمی بندم. شد شد، نشد به درک!

19 یه عدد اوله. امیدوارم گند نزنه به علاقه ی وافرم به عدد های اوّل. ملتمسانه نوزده جان!!!

19 آخرین سالیه که من توش احساس جوون بودن می کنم. بیست خیلی زیاده. همیشه با خودم فکر می کنم که آدمای بالای بیست سال چه قدر پیرن.


شب دو روز بعد، من توی رخت خواب دارم به این فکر میکنم که آخرین عدد شب تولدم رو چه عددی می ایسته. ناراحت می شم از اینکه خیلی نزدیک تر شدم به اون نقطه. به اون نقطه ی ترس ناک. حتی فکر کردن به اینکه بدترین سال زندگیم تموم شده هم دردی رو دوا نمی کنه... به سرعت آرزوی برگشتن می کنم. برگشتن به همون 18 لعنتی خودم. نمی شه. چشمام رو چند بار باز و بسته می کنم. بازم نمی شه. برای همین آرزو می کنم ای کاش همون لحظه به اون نقطه ی پایان برسم و تموم شه همه چی... راحت شم از این همه دغدغه. بازم نمی شه.  واحتمالا روز تولد من با آرزوی مرگی از طرف خودم تموم می شه. و شاید با این دیالوگ هدایت که من زیر لب زمزمه ش می کنم:

همه از مرگ می ترسند. من از زندگی سمج خودم.



+دیدی کیلگ؟ هیجده تموم شد و تو گواهی نامه نداری! :|


+این هیجده با اون هیجده تا تایید نشده ی بخش نظرات ربطی داره آیا؟ :-"


+پست نظر خوری نیست. چون طویله. خود من هم معمولا تو اکثر وبلاگا از پستای طویل می پرم. ولی اگه هوس کردین  نظر بدین، اگه شد خاطره های خودتون رو بگید از تولد نوزده سالگیتون. تبریک ها رو می دونم که ته دل همه هست. نیازی به بیانش نیست. پیشاپیشم از همه ی همه متشکرم. حتی اگه بازم کسی نخواد تبریک بگه من باز تشکرم رو می کنم. هر چند اکثرا حسودی می کنم به کسایی که ته پستای تولدشون تو شبکه های اجتماعی کلی تبریک و لایک و کامنت می گیرن، ولی بازم ته ته دلم به نظرم حرکات خیلی پوچی هست. پست بذاری. همه بیان بگن اچ بی دی. تو هم هی بخوای بگی مرسی. لطف کردین! خب که چی. هیچ وقت هم همچین کار مسخره ای نمی کنم. شایدم به خاطر ترسم از کم بودن تعداد تبریک هاست. به هر حال هیچ وقت دل و دماغ گذاشتن پست تولد ندارم. هیچ جا. این وبلاگم اگه می بینید وضعش اینه، به خاطر ابراز وجود نیست. مثل هدف مسخره ی اون پستای کذا... صرفا حرفایی ه که کیلگی مثل من حس می کنه باید در چنین روزی ثبت بشن.


+احتمالا آخرین به علاوه ی این پست: اضافه می کنم که از چهار عدد دندان عقل، یک عدد از پارسال دی ماه شروع به در آمدن کرده و اکنون بعد از یک سال و گذر از هجده سالگی من هم چنان بی عقلم ولنگ این دندان نیمه نصفه ام که نه می شود چیزی با آن خورد نه می شود تمیزش کرد!  نصفه نیمه تاجش را به زور از زیر لثه داده بیرون و اعلام حضور می کند. من امّا به این دندان نیمه نصفه در آمده ام و دوستان خفته اش می گویم: عجله ای نیست. نوزده هم مثل هیجده خیلی کم است برای عاقل شدن. یک وقت هوس بی جا نکنید...