Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

منفی قرمز

   امروز تو آزمایشگاه، مسئول گروهمون اومده ارزش یابی مون کنه، از من پرسید دیفتری رو زیر میکروسکوپ دیدی؟ گرم مثبت بود یا منفی؟ 

منم اومدم براش استدلال کردم که آره زیر میکروسکوپ که قرمز بود پس یعنی... یعنی... مثبته. نه ببخشید، یعنی منفیه. نه نه، همون مثبت منظورم بود.

خلاصه دید دارم من من می کنم. گفت بیا یه چیزی یادت بدم دیگه نپره از مغزت. هر وقت خواستی رنگ آمیزی گرم رو تعیین کنی به این فکر کن که قرمزا همیشه منفی اند. یه ویژگی مثبت توشون پیدا نمی شه! داغونن.

دیگه خلاصه، یعنی من استقلالی تر از این بانو به عمرم ندیده بودم. قشنگ معلوم بود دلش از دیشب پره.


توضیحات اضافه : این پست نشونه ی یکی از بیماری های مادرزادی منه، اگر قرار باشه اطلاعات دودویی حفظ کنم همیشه ی خدا قاطیش می کنم. یعنی اگه سه دسته اطلاعات باشه با وجودی که حجیم تر می شه مقدار اطلاعات ولی به خاطر سپردنش واقعا برام کاری نداره. ولی فقط کافیه دو دسته اطلاعات داشته باشیم که مجبور باشیم از هم افتراقشون بدیم. هیچ وقت نمی تونم خوب یادش بگیرم. سر همین قضیه شاید تا چهارم پنجم دبستان فوبیای اینو داشتم که دست راست و چپم کدوم به کدومه یا تو شیمی هنوزم که هنوزه با یه حالت ته دل خالی کنی می تونم بگم بار پروتون مثبته یا منفی و خلاصه دسته بندی هایی دو دویی ازین قبیل. مثل خنثی کردن بمب می مونه واسم.


پ.ن: الآن که فکر می کنم لزومی نداشت به این شدّت فوتبالی از حرفاش برداشت کنم. سپاه یزیدم همیشه قرمز نشون می دن. ولی خوب از طرفی فیلم هری پاتر از معدود جاهایی ه که رنگ قرمز نماد ویژگی های مثبته و قرمزا توش داغون نیستن. ولی من در اون لحظه فقط همین فوتبال می اومد تو ذهنم و خیلی تلاش کردم که دانشجوی جدی ای باشم و  ازش نپرسم حالا استاد آبیته دیگه؟ های فایو.

یوهو یوهو یوهو :))

   گل اوّل رو وقتی خوردیم که در تاکسی رو باز کردم تا بشینم توش و خوش حال بودم که استادمون این قدر آدم مهربون و خوش اخلاقی از آب درومد و گذاشت برگردم خونه فوتبال ببینم.

   گل دوم رو وقتی زدیم که داشتم هول هولکی لباسامو می کندم و کیف به دوش دکمه ی روشن رو از پایین تلویزیون فشار دادم، چون کنترلش هوس کرده بود خراب شه و شوووت فقط دیدم یه چیزی رفت توی یه دروازه ای! راستش فکر کردم دومیش رو خوردیم. وقتی فهمیدم که گل تساویه اینقدر بلند بلند خندیدم که مینا ترسید و شروع کرد به قار قار های مخصوص  وحشت ناک خودش. بعدش هم تا هفت دقیقه دهنش رو به حالت باز تهاجمی نگه داشته بود و نمی بستش.

   گل سوم رو وقتی زدیم که ایزوفاگوس تازه رسیده بود خونه و داشت مثل روانی ها از مساوی کردن خوش حالی می کرد و بعدش دیگه حد بیشتری نداشت که خوش حالی کنه.  چون با همون تساوی به ماکسیمم حد خوش حالی ش رسیده بود. مینا ی بیچاره این بار باید ورژن دوم هوار هوار ها رو با فرکانس کمتر تحمل می کرد و حدودا ده دقیقه ی دیگه دهنش رو باز نگه داشت.

   گل چهارم رو وقتی زدیم که حواس هیچ کدوممون به بازی نبود، اون داشت زنگ می زد به دوستاش که ضایع شون کنه، منم دیگه با خیال راحت داشتم ناهار می خوردم.

   گل آخر رو وقتی خوردیم که دوتایی مثل خمیر فرو رفته بودیم تو مبل و منتظر بودیم اون یه دقیقه وقت اضافه تموم شه و گلبانگ پیروزی سر بدیم.

هیجان خوبی بود، راضی بودم. انرژی های نهانم تخلیه شد تا حدی. الآن دارم فکر می کنم که چه قدر مسیر خود زندگی شبیه همین فوتبالاست، وقتی خوش حالی، گل می خوری... وقتی داغونی و انتظارش رو نداری اصلا، یهو گل می زنی... گاهی خوش حالی هات با هم میکس می شن و خوش حال ترت می کنن اون قدری که دیگه نمی دونی برای اون همه خنده ی بیشتر توان داری یا نه... گاهی به جای اینکه از گل های زده ت لذت ببری فقط فکر پز دادنی و نمی فهمی چی شد که به اینجا رسیدی... گاهی در همون نقطه ای که فکر می کنی تموم شد و راحت شدی، یه گل مسخره می خوری... یعنی می دونم کلّیییییی کلیشه ست و همیشه هم همه جا اینا رو خوندیم. ولی آخه چرا باید این قدر شبیه باشن؟ یعنی خب زندگی خیلی جدی تر از یه بازی فوتباله، ولی کلیّت و روند هر دوتاشون این همه شبیهه، حالا نه فقط فوتبال. هر بازی دیگه ای. اینکه زندگی با همه ی عظمت و جدیتش اینقدر راحت بخواد مثل این بازی ها هر کی هرکی و شانسی شانسی باشه، رو نروه خب. این سوال هست که منو وادار کرد دوباره بنویسم این مقایسه ی کلیشه ای زندگی و بازی فوتبال رو. چرا باید شبیه باشن؟ بی انصافی نیست؟ 


+ این اس اس منه. :{