Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دست جییییییییغ هورا

امروزمون اگه گفتید چه جوری شروع شد،

وقتی فهمیدم این قد جیغ و فریاد زدم از خوشحالی و هیجان که الآن گلوم گرفته نفسم هم بالا نمی آد.


شما می دونستید و به من نگفته بودید نامردا؟!

من فکرم فکر خوش پروازیه، ولی دیگه وقتی عادل می گفت یه میهمان ویژه داریم حتّی منم در این حد فکرم رو پرواز ندادم!

اگه گفتید میهمان برنامه ۲۰۱۸ امروز کیه؟

نیم ساعته ایزوفاگوسو رو گذاشتم سر کار تا مخ صبحگاهی ش رو راه انداخت و بالاخره گفت. حالا نوبت شماست.

یعنی در این حد که من می خوام بسپرم خود بازی رو نبرن رو آنتن و فقط تا ابدالدهر با میهمان صحبت کنند.

جییییییییییییییییییییییییییییییغ های کشدار.


.:. هشدار. امروز تو فضای مجازی ای که من هستم، کسی بیاد باز حرف بزنه مثل قضیه فیگو، که آخخخخ مردم خودمون دارن تو بدبختی و نداری می میرند و چرا ما اینقدر خریم که همچین خرجای اضافه ای می کنیم واسه دعوت میهمان به یک برنامه ی تلویزیونی، و باز چه می دونم پای سگش رو بکشید وسط و حرف دربیارید، 

چُنان (دقت کنید!!) چُنان نر و ماده ای می زنمش که مخش بپاچه به  همین سپید دیوار رو به روم! ظرف اسید هم آماده گذاشتم کنار دستم که بعدش دیوار رو با اسید بشورم. ازین حرفا نشنوم وگرنه کاملا از اوربیتال اسب گرگ جوجه ای خودم می آم بیرون!

و وقتی می گم طرف هنوز بچّه س دقیقا از چی حرف می زنم




همین جور یه سر زدم، فکم افتاد. گااااد. 

ببین کیلگ من دیگه دوران اعتیادم به کلشو پشت سر گذاشتم، از مزیت های سال اوّل دانشگا بود. هیچ سالی به اندازه ی اون سال از بی کلشی داغون نشده بودم. مثل این شیره ای ها شده بودم. می رفتم خوابگاشون که اینترنت بگیرم بازی کنم. صندلی م سر کلاس می شد جایی که خوب وصل شه به وای وای آشغال دانشگا. ولی خب جوابگو نبود. سرعت مزخرفی داشتن همه شون و همه ی اتک هام ریدمان می شد. اصلا یکی از دلایلم برای منتقل شدن همین کلش بود، بلیو می. خلاصه بعد مدّتی اینترنت نداشتن، خود به خود هیجانم خوابید و دیگه جدّی دنبال نکردم. 


ولی آخه می دونی کلّه مکعّبی؟ من از خرداد ۹۳ منتظر این بودم. نمی تونم الآن حال نکنم باهاش. دارم می میییرم از خوشحالی.

قشنگ حس اینو دارم ک واسه یه چیزی پایه ای تلاش کردم، بهش رسیدم الآن.

وای وای وای.

اکانت کلش لول بالای صد.

کی می آد ازم بخره حالا؟ 

وای 

وای

وای.

حتّی اون زمانا با خودم فکر می کردم کاری نداره ک هر سه ماه یه اکانتو صد می کنم پول در می آرم ازش. ولی مثل همه ی ایده های پول در آرم شکست خورد چون وقت می گرفت.

گاهی می رفتم با لول سی اینا، اکانت اینایی که لولاشون بالای صده رو شخم می زدم با حسرت نگاه می کردم و به خودم می گفتم یعنی می شه یه روز منم...؟

من دیگه الآن شاخ کلشم. لول بالای صد، کلن لول هفت، کو لیدر، ویزارد شیش، درگ چار. همه چی تموم اصلا.  تموم شد رفت پی کارش. هدف بعدی لطفا.

آقا یکی دقیقا به من بگه تو دنیا تون چه خبره!

نمره ی درسی که می ترسیدم بیفتم رو بهم دادن پونزده،

نمره ی درسی که رو نوزده ش حساب کرده بودم رو بهم دادن  هفده!

ما کی ازین بازیا داشتیم که من یه درسی رو بگم فلان قدر می شم تو بدترین حالت بعد نمره ش بیاد پایین تر از حدّی که امر فرمودم؟

حالا اون حالت اوّل رو می گیم استاد لطف کردن کشیدن رو نمودار.

این دومی چه غلطی کرده؟ از نمودار کشیده پایین؟ دیده همه خوب شدن گفته بذار یکم زهر بریزم؟ :|


درسی بود که برای دومین بار پاسش می کردم، و جالبه ولی تنها درسی بود که تقریبا تمام سوالاش تکراری بود و از قبل به لطف سال بالایی ها دیده بودیمش! سوالاش رو از قبل داشتیم. از چی ورقه ی من نمره کم کردی آخه؟ استاد گشادی که زحمت طرح سوال جدید به خودش نمی ده ولی نمره هایی که رد می کنه دقیقا روی نمودار زنگوله ای سیر می کنن.

به کفشم.فردا باید برم چپ و راستشون کنم. اعصاب معصاب نذاشتن واسه ما.

باز لازم شده من از اون حالت موقرانه ی خودم بیام بیرون برم رو همه شون یه نعره ی آتشین بکشم.


احتمالا اون کسی که نشسته پشت دستگاه تصحیح اوراق حسابی مسته. ساقی ش کیه نمی دونم.


و آهان.

امروز دومین روزی بود که به محل هیجان انگیز بایگانی ورق های امتحانی شرف یاب شدم و برای بار دوم برگه ی همیشه گم شده م رو از تو یه گونی برگه کشیدم بیرون. خیلی باحاله وقتی داری برگه ها رو ورق می زنی. تا فیها خالدون کلاس از زیر دستت رد می شه در یک آن. دختر پسر. خرخون ناپلئونی. دست خط هاشون. مدل گزینه پر کردنشون حتّی.  براتون ازین چیز میزای هیجان انگیز می خوام یکم زندگی تون از یکنواختی در بیاد. :))


پ.ن: دو دستی دارم می زنم تو سرم معدل می گیرم. این یارو نمی دونم فازش چیه می آد رو صفحه ی دیوایسم. بعد مامانم از اون ور خونه صدا می کنه: کیلگ بیا خربزه بخور.

الآن  قیافه ی من به خربزه خور ها می خوره؟

یا به اینایی که نیاز به پوست صاف و بی چروک دارن؟



اینجا هم اکنون جنگل ممنوعه با اندکی جابه جایی زمانی و مکانی

   هوای بیرون، دقیقا همون هواییه که وقتی دیوانه ساز ها دور هری رو گرفته بودن و هری می خواست از خودش و استادش دفاع کنه وجود داشت. دقیقا همون حس اختناق و خفگی و مه سرد، قبل از اینکه هری غش کنه... یعنی به محض اینکه دیدمش اوّلین و آخرین چیزی که اومد تو ذهنم همین بود. برج میلاد که هیچی، ساختمون صد متر اون ور تر با اون حجم چراغ ها و آدماش هم دیده نمی شه. دقیقا حس همون لحظه ای رو داره که صد ها دیوانه ساز می اومدن سمت هری و اون سعی می کرد سپر مدافعش رو درست کنه ولی فقط یه هاله ی نور کوچیک از نوک چوب دستی ش می زد بیرون.

قشنگ حس خود خودش رو دارم . همون دلهره و تنهایی و اینکه فقط خودتی و باید همه چی رو بر دوش بگیری و مواظب همه چی باشی که مبادا یه دیوانه ساز نیاد و بوست کنه و روحت رو از وجودت بمکه بیرون. همون حس زهره ترک شدن و اون هوای سرد مه داری که به زور با ریه هات می دیش تو تا ببینی باید چه خاکی تو سرت بریزی. اینکه بدونی هر خاکی هم که قراره ریخته بشه تو سرت فقط توسط خودته و خودت. نمی دونم چه قدر می تونم با نوشتن منتقلش کنم. اون حس تنهایی عجیب غریبی که خیلی وقتا آدم رو می گیره و تهش به این نتیجه می رسه که خودش باید به فکر خودش باشه و به بقیه امیدی نیست.

البته تو دنیای واقعی دیوانه ساز هم کم نیست دور و برم همچین....

اصلا چوب دستی م کو؟ :|

+ منتظر بمونم تا بابام بیاد سپر مدافع گوزنی ش رو درست کنه؟