Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یک شب با یار

از نظر حال خوش،

حالم حال کسیه که یک شب تا صبح دبشششش کنار معشوقش بوده. اووف.

شما فرض کن یک شب تا صبح با باحال ترین خوشگل و جوان!! ترین و خوش مشرب ترین و دانشجو مدار ترین استاد دنیا کشیک بدی و از تاریکی هوا تا روشنی سپیده دم کنار هم باشید حرف بزنید نجوا کنید کیف کنید، :))))) حالت چه جور می شه؟

به خدا اگه همیشه پزشکی شامل کشیک دادن با استادا می شد و خودشون می اومدن ور دست من می نشستند، من دیگه حرفی نداشتم تا اخر عمر دانشجوی پزشکی می موندم.

دیشب به اندازه یک عمر زندگی کردم!

حالا درکتون می کنم وقتی شبا رو با معشوقتون می گذرونید چه حسی داره! :دال

یاد اون فیلمه می افتم که شخصیت های نقش اصلی اش یک شب تا صبح فقط با هم بودن ولی انگار یک دنیا با هم زندگی کرده بودند! نوت بوک بود فیلمه؟  بگذریم.

حال من... حال خوشیه. :))) بیش از حد خوشه.

اینقدر خاطره از همین دیشب دارم، اصلا نمی دونم از کجا شروع کنم و به کجا پایان ببرم.

شب بی نهایتی بود! ازون شبا که می فهمی خوابیدن واقعا تباهه و باید تا می تونیم قدر با هم بودنمون رو بدونیم و حیف عمر... 


غنیمتی شمُر ای شمع وصل پروانه

کین معامله تا صبحدم نخواهد ماند...


مصداق بارز شعر بالا ما بودیم دیشب. فلسفانه گپ ها زدیم و روحمان جلا داده شد. مخصوصا وقتی یه کیلگ هم صحبت پیدا می کنه می دونید چی می شه دیگه! از کوکو سبزی با هم حرف زدیم تا خاطرات انترن های قدیم استاد وقتی خودش رزیدنت بوده تا بحث علمی پایان نامه ی من که براش توضیح می دادم تا الان به کجا رسیدم و تشویقم می کرد که وای چه خفنی تو و در انتها استاد راهنمای پایان نامه ام دوستش درومد که با هم فارغ التحصیل شدند و هووووف. 


راستی! هیچ شبی در عمرم به اندازه ی دیشب دعا نکردم کسی بمیره. :))))))  می دونید یک مریض کنسر مغز داشتیم روی باند و افتابش رو به غروب بود و کاری نمی شد براش کرد. دیدم یهو استاد چشماش رو ریز کرده و به مانیتور بالای سر مریض خیره شده. مریض داشت می رفت. علایم حیاتی اش گویای همه چیز بود! رفتن جان از بدن رو به چشم خودت می دیدی.

من از قبلش به استادم گفته بودم عاشق کارهای تهاجمی هستم. یهو دیدم استاد خیلی نرم و اروم صدام زد گفت دکتر بیا اینجا کنارم کارت دارم. رفتم کنارش... یواشکی تو گوشم نجوا کرد... دکتر کیلگ. یه چیزی می گم بهت فقط گوش بده و  واکنش نشون نده چون همراه های این مریض الان پیشمون هستند. (حس این فیلمای پلیسی جنایی) دکتر کیلگ این مریض به زودی کد  می خوره. و وقتی کد خورد تو می ری، رهبر تیم احیا می شی، پرستار ها رو جمع می کنی. بهشون می کی چی کار کنند. نهایتا خودت در کمال ارامش مانور می دی، لارنگوسکوپ می ندازی و انتوبه اش می کنی! بلد نیستم و وای استاد چی کار کنم و تا حالا نکردم و اینا هم نداریم!! خیلی ارام انگار که اب خوردن باشه. به من هم خبر نمی دی و نگاهم نمی کنی و با من چک نمی کنی هیچیو. چون من قبولت دارم. می خوام خودت تنها باشی. نشد هم اتفاقی نمی افته چون این مریض زنده نخواهد ماند. تنها بودنت اینجا واسمون مهمه. 

و اینجوری  می شه که یه استاد، بال می شه واسه پرواز دانشجوش. اینجوری بهت پر و بال می دن!!

دقیقا حس اینو داشتم که شاعر می گه، دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه ی پرواز کردن  اموخت. حس می کردم این استاد قدم به قدم پشتم رو داره و حواسش به من هست. درست مثل کودک نوپایی که اولین قدم های عمرش رو بر می داره و پشت سرش رو نگاه می کنه و مطمئنه همه دستاشون بازه تا اگه خواست بیفته بین زمین و اسمون بگیرنش!

من از یک شب تا هفت صبح کنار مانیتور این مریض مثل مار بوآ پلکیدم که ارست کنه و فوری انتوبه اش کنم، البته که ارست نکرد. و خب حیف شد. من می خواستم اولین انتوباسیون تنهایی عمرم رو کنار این استاد انجام بدم خب منتها بخت یار نبود که این مریض بمیره!

این مریض امروز فردا می میره. فقط اگه دیشب می مرد فرقش این بود که من اعتماد به نفس انتوباسیون رو صد درصد کسب می کردم و وقتی که واقعا نیاز هست، جون یکی دیگه رو نجات می دادم. 

اه چه قدر زیباااا!

من که فعلا مست این استادم و رو ابر ها سیر می کنم. بگذارید یکم اثرش بپره بعدا اساسی خاطره ی نجواهای شبانه ام رو تعریف خواهم کرد براتون.


پ.ن. انتوباسیون. فرو کردن لوله انتوبه از دهان به ریه ی بیمار برای برقراری راه تنفسی. کاری که کمتر انترنی دلش رو داره و هیچ کدومشون بلد نیستند. و من قرار بود رو سفید کنم همه رو خصوصا استادم رو که اینقدر بهم اطمینان داره که خب متاسفانه نشد. 


نظرات 3 + ارسال نظر
Drop چهارشنبه 5 آبان 1400 ساعت 22:13

لیست چیزایی که گفتی بعدا تعریف می‌کنی (و تعریف نکردی :دی) کم‌کم داره با محل تقاطع دو خط موازی برابری می‌کنه کیلگ. :)))

چه خاکی بر سر بریزم، واقعا نمی رسم. وگرنه عشقمه تعریف کنم. بدبختی حافظه ام هم ضعیفه یک هفته بگذره اصلا یادم نیست قضیه چی بود.

شن های ساحل پنج‌شنبه 6 آبان 1400 ساعت 16:58

!

مختصر و مفید؟

Drop شنبه 8 آبان 1400 ساعت 20:06

دور از جون بابا
شوخی بود، دلگیر نشی.
حق داری کاملا. سرت شلوغه و وقتت پره اصلا همینکه کامنت‌ها رو جواب می‌دی خیلیه.

نه بابا ناراحت چی، اخه واقعا می خوام تعریف کنم. برای خودم هم خیلی هیجان انگیز ناکه! ولی این قدر تو چینه دونم نگه می دارم یادم می ره اصن. لعنت به این زندگی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد