Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دوستی سنتی

می خوام از بعد جدیدی از محبت پدرانه براتون پرده بردارم.

خبر کوتاه بود و جان گداز و سوزناک!

بابام دیده این چند روز فکرم مشغوله و خب می دونه من قسمت اعظم وقتم رو با دوستم می گذروندم که الان دیگه ندارمش،

گشته برام دوست جدید پیدا کرده!!!

 از فامیلاش!!

 و شماره موبایلم رو داده بهش و گفته لطفا تو رو خدا کیلگ رو هم بازی بدید.

وات د اکچوعال فاک. حس تینیجرای سیزده ساله رو دارم. :))))) یا حتی بچه های سه چهار ساله ی توی پارک که پنج شش ساله ها راهشون نمی دن رو سرسره!! :))))))

واقعا فکرش رو نمی کردم تو بیست و چهار سالگی!!! بابام برام دوست پیدا کنه.  :))))

نازنین، به خدا دیگه اگه الان خودت ظهور نکنی، فرصتی بهتر از این گیرت نمی آد. نازنین بیا منو بخور.


پ.ن. مامانم امروز می گفت فکر نمی کردم یه دوست اینقدر ذهنت رو درگیر کنه. می خوای بگی واست مهم نیست ولی می فهمم هنوز مهمه.  ولش کن دیگه. دل بکن لیاقتت رو نداشت و تو کار درست رو کردی ارامش روانت مهمه و سمی شده بودید و دوستی ای که تو دنبالشی مال قصه هاست  و مردم لیاقت ندارن براشون مرام بگذاری اینجوری ای که خودت رو بکشی و اصلا مگه دوستی که باهاش بیمار بودنت رو به اشتراک بگذاری و در عوضش بهت بخنده اصلا ادمیزاده و میشه بهش گفت دوست و ارزش توجهت رو داره و اشتباه می کنی که فقط با یک نفر طرح دوستی می ریزی و کی گفته تو اصلا دوستات کم نیست انتظارت زیاده و فلان و اینا و ازین جور نصایح. 

گفتم خب این روزا احساس جالبی ندارم چون خیلی دلم شکسته، باورم نمی شه، و البته دوستش داشتم. گفت می خوای برات دوست پیدا کنم؟ و من خندیدم. انصافا فکر نمی کردم یه درصد این حرف جدی باشه تا این یاروی فامیلمون که نمی دونم کیه زنگ زد و خیلی بی مقدمه شروع کرد به دعوت کردنم به کوه! کرک و پرم ریخت ها.

خداروشکر ما ها بیمارستان رو داریم که از زیر هرچی نخواستیم با بهانه ی من بیمارستان سر کارم از زیرش در بریم. وگرنه من واقعا نمی دونستم اون مکالمه ی اکوارد و ویرد رو دقیقا با چه حربه ای باید جمعش می کردم. فقط باید قیافه ام و لب و لوچه ی اویزونم رو می دیدید وقتی یارو گفت من با فلانی داریم می ریم کوه تو هم بیا باهامون. وای واقعا احساس نکبت، بدبختی و تف سر بالا بودن داشتم.

اعتماد به نفسم سوراخ شد به قرعان. بابام برام دوست پیدا کرده! ای خدا. 

گزینه ی دومش هم اینه که بیا مطبم پیش خودم کار کن. 

هنوز هیچ انتقادی نکردم از دوستی که برام پسند کردند و سکوت پیشه کردم. ولی واقعاااا خودم هم از خنده مردم.

الان فقط از شدت شرم و خجالت می خوام برم تو افق محو بشم. بی دست و پای کی بودی تو عزیزم کیلگ! دوستات هم مامان بابات پیدا می کنند. :)))))


پ.ن. دوباره کهیر...  و بازگشت همه به سوی اوست. دیفن هیدرامین کامپاوند. راستی می دونستید دیفن هیدرامین غیر کامپاوند خیلی مزه اش خرکیه و یه مزه ی تلخ و تندی داره؟ من امروز فهمیدم! کامپاوندو عشقه.

پ.ن. دوست جدیدم که برام انتخاب کردند، امممم.... سی و شش سالشه. شایدم سی و دو. یدونه بچه هم داره دوستم. ولی حداقل از نظر سنی سلیقه ام رعایت شده و ازم بزرگ تره. وژدانا فرسوده شدم از رفتار های بچه گانه ی دور و برم.

پ.ن. اینقدر مسخره است که باید ازتون کلید اسرار وار بپرسم به نظرتون داستانی که تعریف کردم واقعی بود یا فیک بود؟

پ.ن. دیگه پیام اخر رو هم جواب ندادم. خیلی خنده دار بود محتویات اون پیام رو باید یک پست جداگانه کنم.نهایتا گذاشتم بگنده. بی جواب. بی واکنش. در سکوت مطلق. مصداق بی شعوریه... ولی قبلا امتحان کردم، توضیح دادن به این آدم کاملا بی فایده است. شاید که سکوت گرد فقط می تونه جواب باشه.

قول شهریار گفتنی،

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آیی که نیستم......

کاردستی خزان

می خوام کاردستی درست کنم!

من راستش از جهت اینکه همه اش نخوابم تو خونه، اولش رفتم کتابفروشی کتاب بخرم (بخون ول بچرم)، 

نهایتا با چسب ماتیکی و کاغذ رنگی و مقوا و  البته کتاب اومدم بیرون.

والا فکر کنم وسط یه اپیزود مانیایی چیزی باشم. البته ابدا میل به خرید ندارم و همینه که منو می ترسونه، چون به خودم می گم خب وات اور اگه اینو خریدیم چی خوشحال می شی؟ بعد که می فهمم جوابم همون جواب قبله، بی رمق می شم به خرید. بعد برای همین به خودم می گم نه یعنی که چی همه دوست دارند چیز میز بخرند دنبال پولند بعد توی لعنتی پول داری ولی نمی دونی چه کوفتی باهاش بخری و بی میلی؟ غلط کردی و به زور خودم رو مجبور می کنم چیزی بخرم و اینجور می شه که با کاغذ رنگی محشور می شم.

اسم اثرم رو هم انتخاب کردم. خزان. می خوام درخت درست کنم... درخت پاییزی.

ولی عح لعنت بهش که من چه قدر دلم برای کاغذ رنگی تنگ شده بود.

کتاب هم... فرض کن چی! ناتانائیل رو خریدم. یعی!! شرط می بندم ناتانائیل رو کمتر کسی تون کامل خونده. خب من قراره بشم اولین نفر.

 کتاب هام رو که این مدت هیچ کدوم رو کامل تموم نکردم و مثل ادامس گذاشتم دهنم بعد که شیرینی اش رفت بعد دو دقیقه تفش کردم. نمی دونم چرا اینجور شدم. نمی دونم... من با هرچی غریبه بودم با کتاب ها نبودم. ولی الان کتاب خونه ام پر از کتاب نخونده یا تف مال شده. یه عالمه ستون کتاب که سر به فلک کشیده و اون حسه دیگه نیست. یادمه اخرین بار که همون لحظه دلم می خواست کتاب دستم بگیرم و غرق کنم خودم رو، ژان کریستف رو می خواستم، فوری رفتم کتاب فروشی چون بعد مدت ها حسم برگشته بود، ولی کتاب فروش لعنتی گفت هر چهار جلدش رو باید ببری. من گفتم نه من فقط جلد اول رو می خوام. گفت نمی شه. گفتم پس منم می رم! و حسم دوباره خوابید. -_-  و هنوز نداشتن ژان کریستف اذیتم می کنه و متاسفانه فعلا دیگه تحریکی در کار نیست.

خلاصه داشتم فکر می کردم وقت اهدای کتابه اصلا ببرم بدم کتاب خونه ی دانشگا کتاب هام رو. شاید دم فارغ التحصیلی این کار رو بکنم. حداقل یکی که حس داره بخونه من که حسم به نظر گم شده فقط می خرم تف می کنم.


پ.ن. وادارم کنید عکس کاردستی ام رو بفرستم اینجا. وادارم کنید. عکس پاییزی هم از درخت داشتید برام بفرستید. شاید عکس شما رو انتخاب کردم و خدا رو چه دیدی شاید اصلا براتون فرستادم وقتی کاردستی تموم شد. الان دنبال درخته ام. دارم می گردم ولی هنوز پیداش نکردم. یه درخت پاییزی خاص می خوام. که نیست.

اول سلام بعدا کلام

به موضوع جالبی داشتم فکر می کردم.

دیدید چه قدر تو طول روز لازمه سلام و علیک کنیم با ملت؟ در حدی که ادب ایجاب می کنه موقع دیدن هم یه چیزی بگیم.

خب جمله ی اول که همیشه سلامه.

می خوام ببینم دومیش رو چی می گید شما؟


سلام. "خوبی؟"

سلام. "چه طوری‌؟"

سلام." چه خبرا؟"


جمله ی دوم من تقریبا همیشه یه چیزه. هیچ وقت اگاهانه انتخابش نکردم. از ضمیر ناخوداگاهم اومده. ولی دقت که کردم دیدم از یه جا به بعد مدت هاست جمله ی دومم در سلام احوال پرسی ها همین بوده. و چه جمله ی قشنگیه... کلامم رو دوست دارم. پسر عجب ناخوداگاه زیبایی دارم!


پ.ن. بهتون می گم. اول شما بهم بگید.

تست کالریک (رفلکس وستیبولو اوکولار)

من باب اینکه امروز پادشاه جهان بودم از شدت خوشحالی، داشتم داستان کشور گشایی هام رو تعریف می کردم و بیست هلویی که گرفتم.


بابام گفت یادش به خیر من انترن ای ان تی بودم، رفتیم سر جلسه امتحان، رزیدنت گفت اگه بیایید تو گوشتون آب بریزیم (حدس می زنم تست کالریک ساقه ی مغز بوده) دیگه امتحان نمی گیریم ازتون. و من جزو اولین نفراتی بودم که رفتم و تهش اون شاگرد خرخون مون هم حتی راضی شد بیاد این تست رو انجام بده به جای امتحان و مفت ترین بیستی بود که گرفتیم! در واقع تنها بیست انترنی اش بوده. :)))) خلاصه نمونه ی تحقیقاتی شده و امتحان نداده.


یه خاطره ی دیگه اش هم این بود که مثکه بخش پوست باهاشون لج می کنه به همه هشت و نه می ده و همه رو می ندازه. بعد دوست بابام میاد باهاش شوخی کنه، کنار هشتی که بابام گرفته بوده یدونه یک وارد می کنه رو برد نمره ها که بشه هجده. هر دو تاشون افتاده بودند با هم. خلاصه می گذره و بعد یک سال که بابام می ره واحد افتاده اش رو برداره مسئول اموزش بهش می گه این واحد شما پاس شده با نمره ی خیلی بالا! تنها کسی که هجده گرفته تو هستی! و نگو نمره های روی برد رو برای اموزش رد کردند. 

من باب این خاطره بابام می گه به دوستم تا اخر فارغ التحصیلی نگفتم چون می دونستم کونش خیلی می سوزه اگه بفهمه به خاطر عدد یکی که خرکی و شوخی شوخی اضافه کرده من جدی جدی نیفتادم و هجده شدم ولی خودش همچنان افتاده. 

این دوست بابام رو هنوز ما می شناسیم و فرزندش هم الان پزشکه در واقع سال بالایی خودمه! در واقع نه تنها باباهامون هم دانشگاهی بودن، الان ما هم  هم دانشگاهی هستیم. جالبه.


بریتیش هوغ؟

خب با من شوخی نکنید،

یعنی هوغ (یا هوگ یا هرچه که هست)، بازیگر محشر دکتر هاوس تمام این مدت بریتیش بود ولی لهجه ی امریکایی رو فیک می کرد و شما هیچ کدوم هیچی به من نگفته بودید؟ این هممممه سال؟

من یکم فقط یکم باید برم تو افق محو بشم الان. نمی تونم پردازش کنم این اکتشاف جدیدم رو.

راستش تصمیم گرفتم مصاحبه های خارج فیلمش رو ببینم، و بریتیش. لعنتی فول بریتیش صحبت می کنه!

نداشتیم. دل من تموم شد. رسما و شرعا!

هوغ ایز بریتیش. خدااااااای من. گااااااد.

کالیفرنیا، امریکا، باحال ترین امتحان دنیا

یادتونه گفتم من به شونزدهی که جلوم بندازن راضی نمی شم؟ تقریبا با هر کی مشورت کردم همه بهم گفتند بی خیال شو شونزده رو بگیر حلوا حلوا کن ولش کن حال داری؟ اینجا هم چند تاتون نظر دادید موافق امتحان ندادن و فرار رو بر قرار ترجیح دادن بودید. ولی خب چون من خلم!  تو کتم نرفت. حتی زرنگ ترین دوستم هم گفت من بودم امتحان نمی دادم کیلگ. ولی بنده مثل اسکلا برای خودم تاریخ امتحان چیدم با استاد. همه به ریشم خندیدن یحتمل. ولی حس کردم اینجوری نباشه با خودم نمی تونم کنار بیام.

امروز روز امتحانم بود!

از این بیمارستان زود تر اجازه گرفتم رفتم اون بیمارستان.

استاد گفت عه جدی اومدی؟

گفتم بله استاد.

گفت درساتو هم خوب بلدی؟

با اعتماد به نفس گفتم بله استاد هرچی بپرسید بلدم سوال کنید جواب بدم. (تلمیح به کتاب سلیمون!!) :)))) و رفرنس اصل کاری (نه ازین ات و اشغالای ترجمه رفرنس اصلی وزارت خونه) رو هم مثل بچه خرخونا زیر بغلم گرفته بودم که اکادمیک جلوه کنم و اگه اختلاف نظر داشتیم همون جا جلو چشمش بازش کنم. (عینک دودی)

گفت باشه پس. برو. نمرتو می دم! فقط می خواستم یکم درس بخونی.

اینقدری باورم نمی شد ناخوداگاه گفتم، جدی استاد؟ مطمئنید؟ (گل به خودی بود قبول دارم!)

گفت اره. :))))


و این تجربه، بعد از امتحان پایان ترم تاریخ سوم دبیرستان که دوستای افتاب پرستم لحظه ی اخر زدند زیر قولشون و مثل خر خونده بودن  ولی من برگه رو تنهایی سفید و بدون اسم دادم و تهش چون فکر کردند برگه ام گم شده  از برگه ی سفید نوزده (بالاترین نمره کلاس) گرفتم،

شد خفن ترین تجربه ی امتحانی ام!

در واقع خفن ترین امتحان علوم پزشکی ام بود. اشک شوق تو چشمامه.

اینقدر به شونزده راضی نشدم، که بیست رو مجانی بهم داد! هولی شت. کف و خون.

نکته اش اینه که اصلا هم خوب احاطه نداشتم کل دیشب از استرس بیدار بودم خر می زدم، و انگار استاده یه سطل آب برداشت ریخت رو منقل خاکستر آتیشی! چون راستش بازم نرسیده بودم مباحث رو دوره کنم کامل و یکی از فصل ها مونده بود بقیه رو هم اصلا احاطه نداشتم در حد فیس جواب بدم.  واقعا لمس لمسم الان از خوشحالی.

می دونید نکته ی ظریفش چیه؟ به اون دو همگروهی حسود  بی وفا که بعد کرونا گرفتنم از گروه پرتم کردند بیرون، بیست نمی ده. اینه معجزه ی پیگیری و دانشجوی اکادمیک بودن. بهشون نمی گم چون سکته می کنند اگه بفهمند من یک هفته نیومدم و بیست رو بدون کمترین امتحانی گرفتم. ولی خودم با اصل وجودم عجیب حال کردم.

یادش به خیر  یادمه دو هفته پیش یکی از هم گروهی هام دقیقا همونی که پرتم کرد بیرون، روز اخر نصیحتم می کرد می گفت نری به استاد بگی حالا چی می شه چند می دی و فلان این استادا لیاقت ما رو ندارن هرچی بیشتر بری پیششون بیشتر سوارت می شن. من انترنی ام داره تموم می شه و از تحویل نگرفتن استادا همیشه سود کردم. خل نشی بری باهاش صحبت کنی ها باخت می دی. ده بار جلوم اینا رو تکرار کرد. ولی شب من در حال صحبت با استادم بودم! اولا که من اصلا خوشم نیومد اون دیوونه در مورد یه استاد اینجوری حرف زد، دوما که اصلا به حرفش اعتقادی نداشتم.من به روش خودم احترام راست گویی صداقت اعتماد و سپاس گزاری و احترام به استادان عزیزم اعتقاد داشتم و دارم. و تاریخ امتحان چیدم. 


نهایتا زیبا بود!! خیلی.. خییییییییلی..... زیبا بود.


پ.ن. استاد بشم، اینجوری می شم!

پ.ن. لباس خواب محبوبم. خواب بعد یک شب بیداری. نمره ی بیستم. قرمه سبزی. و دوره ی سریال دکتر هاوس. (راستش دوره ی دکتر هاوس خیلی داره کمکم می کنه این روزا که با وضعیتم کنار بیام.) و دو روز و نصفی تعطیلی خالص پیش رو. جامو با هیشکی عوض نمی کنم در این لحظه. دنیا داره بر مدار من می چرخه. من خورشیدم! هاه.

پ.ن. و تیر به قلب دوست سابقم. که من به خاطرش کل واحد هام رو با ترتیبی که اون دلش می خواست برداشتم، ولی وقتی لحظه ی آخر اموزش بیمارستانم رو عوض کرد به تخمش هم نبودم و فقط فکر خودش بود کجا بیفته. عمرا که ازون بیمارستان بالای هجده گرفته باشه، اینه. تیر به قلبت! سوز به دلت!

پ.ن. یه جوری استاد بهم گفت باشه پس برو، که حس کردم از همون اول همه اش نقشه بوده. یعنی همون دو هفته قبل بیسته رو رد کرده بوده. استادم شبیه دیسموند تینی بود. گردن کوتاه، انگشتای گوشتالو، عینک گرد، مو های فرفری، چشمای بادومی. البته چاق نبود. در نگاه اول ترس ناک و سرد و بی توجه. ولی شت که با معجزه ی امروزش!! بهترین دیسموند تینی ای بود که به عمرم می دیدم! اون دنبال اذیت کردن دارن شان نبود و نیست. حداقل نه امروز! اقای تینی ای لاو یو! ماچ ماچ.


پ.ن. شایدم معجزه ی اون یکی استادست. نمی دونم! یکی از استادای این گروه من رو می شناخت. چون زیاد باهاش رفتم اتاق عمل. و خیلی خفنه همیشه کلی بهم توضیح می ده و دوربینش رو می ده منم نگاه کنم وسط عمل چون دستیار هم نداره! خلاصه سر عمل که بودیم، بهش گفتم استاد یکم سفارش منو پیش استاد دیسموند تینی بکنید. از هیشکی امتحان نگرفته من چون کرونا گرفتم گفته بیا امتحان بده! گفت عه نه بابا اون استاد که خیلی مهربونیه. گفتم پس استاد سفارشم رو می کنید؟ 

گفت اره. می گم استاد دیسموند تینی دکتر کیلگ التماس دعا داره ازتون.

و من هیچ وقت نفهمیدم واقعا سفارشم رو کرد یا نه. ولی به نظرم مولتی فاکتوریال بود همه ی عوامل سماجت خودم سفارش این استاد سفارش استاد عفونی همه و همه دست به دست هم داد تا من امروز خوشبخت ترین کیلگ جهان باشم. اخ که عجیب رو فرمم. مسخره هم نکنید، بیست گرفتن هنوز به اندازه اول ابتدایی منو هیجان زده می کنه. ببخشید که دغدغه ی زیبا تری ندارم واستون بنویسم و زندگیم به نمره هام بند شده اخیرا! که زیباست البته ازنظر خودم.

Giving a fuck is also such a feeling

وقتی از کسی ناراحتی، این یعنی هنوز بهش اهمیت می دی  چون هنوز براش احساس داری وگرنه در وهله ی اول اگر احساسی نداشتی اصلا ازش ناراحت نمی شدی. و ازین کسشر های روان شناسانه ی مشابه..

من... واقعیتش  ناراحتم که هنوز ناراحتم. که هنوز نتونستم اون جور که می طلبه بی خیال یه سری آدم های زندگیم بشم.

و بحث جذاب اژدهایی که حرف هاش رو تبدیل به سکوت می کرد.  سکوت گرد!

من می تونم اون  آدم احساساتی ای باشم که اینقدر بنویسم از احساساتم که یا دنیا تموم شه یا قلمم یا خون تو رگ هام. ولی وقتی مطمئنم کسی نمی فهمه از چی حرف می زنم... همیشه فقط خودم رو خسته می کنم. معلم هندسه ام می گفت.. خسته نمی شی اینقدر توضیح می دی؟ کسی نمی فهمه. این یکی از احساسات منحصر به فرد انسانیه که تو یک خروار آدم میشه پیداش کرد ولی باز خیال برمون می داره که احساس مون یکتاست. سکوت گرد. او احساساتش را تبدیل به سکوت می کرد. شاید که آدم ها کد مورس رو بهتر بفهمند.

و مهم نیست کی باشه، با بیرون کردن هر کدومشون از قلبم، زجر کشیدم. شکنجه شدم. مسخره است... اشک ریختم. من دقیقا به مثابه فرایندی که در مغز یک معتاد به تریاک و هروئین اتفاق می افته خودم رو بار ها ترک دادم. از آدمایی که عاشقشون بودم. و این فرآیند درد ناکه. زجرآوره. مغزت رو می خوره. با این تفاوت که برای ترک دادن احساسات هنوز هیچ متادونی کشف نشده. و هر بار... یه تیکه از قلبم رفت. پرید. خیلی ساده.

وقتی اونا می خوردن... من خودم رو ترک می دادم. وقتی شبا می خوابیدن... من خودم رو ترک می دادم. وقتی می رفتن پی خوش گذرونی... من خودم رو ترک می دادم. وقتی درس می خوندن. من خودم رو ترک می دادم. وقتی می رفتن سر کار... من خودم رو ترک می دادم. وقتی راحت زندگی می کردن و شاید یه تیکه کوچیک از وجودشون ناراحت بود، من بازم خودم رو ترک می دادم. و وقتی بر می گشتن.. که من ترک کرده بودم!!

برای همینه که یه پیام هیچی رو عوض نمی کنه. چون همیشه بدون اینکه بقیه بفهمند، من اون ادم شدیدا احساساتی داستان بودم و قلبم چنگ خورد و از یه جایی به بعد دیگه قلبی نمونده بود برای تیکه شدن. تو حق نداری وقتی من در حال ترکم و با بدبختی ادای کسایی که هنوز قلبی براشون باقی مونده رو در می ارم، یه پیام بدی و انتظار داشته باشی چیزی درست بشه.

برای همین ناراحتم که هنوز ناراحتم. 

برای همین ناراحتم که چرا باید ذاتا اینقدر عمیق عشق بورزم که دیگه تهش قلبی واسه خودم باقی نمونه.

مسئله ی شکستن چرتکه!  امروز بعد از یک ماه تصمیم گرفت برام پیام بفرسته. و باورتون می شه برای اولین بار من دیگه اون عاشق پیشه ی جونت رو فدای رفاقت کن داستان نیستم. چند خطی بود پیامش. احساسی به خوندن نوشته هاش نداشتم. سطحی خوندم، اونقدر سطحی که یادم نیست چی گفته بود. فردا امتحان دارم، و امتحانم خیلی مهم تر از رفاقتیه که سه سال اخیر زندگیم رو به خاطرش به فاک دادم ولی پشمش هم نبودم! شاید فردا یکم رو نوشته هاش عمیق شدم. می بینید حتی الانم دارم وقت خودم رو می ریزم تو جوب با نوشتن این متن... و از همین ناراحتم. چون سرعت افتضاحی توی تیکه کردن قلبم و ترک دادن خودم دارم که با این پیام ها همچنان گند می خوره توش.

بترسید... از سکوت گرد یک اسفندی عاشق پیشه بترسید. سکوتاشون یه لا چنگ و دولا چنگ نیست. بترسید که سکوت این آهنگ گرده.

اونا همه ی قلبشون  رو به شما می دن، و یهو وقتی به هوش می ایید که پریده همه اش از بیخ پریده.. متاسفم.

.Im sober now.

هفتمین فیفا بالندور

دیدید مسی هفتمین توپ طلای خودش رو برد؟

هفتمی. عدد هفت. خوب این لحظات رو به خاطر داشته باشید، چون اخریشه!

کاش منم توی یه کوفتی _هر کوفتی که کائنات خودش پیشنهاد می ده_ به خوبی مسی تو فوتبال بودم.

و اینکه ایزوفاگوس دهنم رو صاف کرده اینقدر لوا لوا می کنه! نمی فهمم این همه ترحم برای بازیکنی که به هر حال با مسی هم عصره واسه چیه. تو خفنی ولی ایا سیریسلی تکنیک رقیبت رو دیدی؟ 

 لوا مثل منه. همیشه تا یک قدمی اش می ره و نا کام می مونه. منم بعد این همه شکست پس و پیش دیگه عادت کردم و در زندگی فلاکت بار خودم بی حس شدم و درد خاصی بعد ناکامی ها حس نمی کنم. اونم باید عادت کنه. دیگه به اندازه ی مسی خوب نیستی دیگه. تو هم یه نقره داغی. ما همو می فهمیم لوا. شلش کن و بپر بغلم.

Just perfect

ایمان بیاوریم به جادوی عدد های رند، به ۹.۹...

بعضی روزا هم مثل امروزه، با چک و لقد خودت رو از رخت خواب می کشونی بیرون،

ولی یک برگ پاییزی اتفاقی زیر برف پاک کنت گیر می کنه و تا اخر مسیر همراهته و 

 از رادیو اهنگ دریا اولین عشق مرا بردی رو می شنوی و 

روی فرشی از برگ رانندگی می کنی و

باد صبحگاهی به کله ات می خوره و مستت می کنه و

اتاق عملت عوض می شه و

خفن ترین و خوش برخورد ترین سال یکی اتاق عمل گیرت می آد و

سال دویی خفن تر و مهربون تر و

سال چهاری ماه و

اتند نازنین و

خدمه!! خدمه های مهربون!

نهایتا اینقدر عالی می گذره که اصلا نمی فهمی زمان چه جوری گذشت!



بعضی روزا مثل امروزه، اولش حوصله اش رو نداری اصلا نمی خواهی شروعش کنی حتی

ولی اینقدر خوش می گذره که با هر خط کشی هم که بگذاری نمی تونی بد ببینی اش.

براتون و برای خودم روزای بیشتر این شکلی آرزو می کنم!

که هر خط کشی گذاشتیم حتی بد بین ترین خط کش دنیا رو که هر چیزی رو مینیمم نشون می ده و نیمه ی لیوان رو خالی ترین،

بازم خوبی اش و خوشی اش فوران کنه.

الان این قدر سرخوشم فکر کنم اگه ازم تست اعتیاد بگیریم مثبت در میاد.

چرا هر روز این شکلی نیستید لامصبا! چرا هر روز به من امید نمی دید که زندگی هنوز ارزشش رو داره. چرا روزای این شکلی من اینقدر کم هستن.


پ.ن. خدمه مون کف اتاق عمل رو تی کشید. من پنج دقیقه ای وایستادم تا خشک بشه بعد رد بشم. از اون ور سالن مثل عقاب حواسش به من بود  که وایستادم منتظر خشک شدن و زیرپوستی کیف کرده بود! تهش ازش پرسیدم الان می تونم رد بشم؟ گفت دکتر رد شو ولی از کنار. بعد از کنار داشتم رد می شدم گفت کنار تر کنار تر کنار تر.... با خنده گفتم خب دیگه کجا برم کنار تر نداریم دیواره. :))) گفت نه داریم تو برو. گفتم ببین من مظلومم هر کاری می گی انجام می دم! گفت مظلوم فقط یکی بود! امام حسین. مظلوم دوم حمزه! مظلوم سوم علی. (و به خودش اشاره کرد اسمش علی بود.) منم به خودم اشاره کردم گفتم مظلوم چهارم کیلگارا!

خلاصه کلی با هم دوست شدیم و قرار شد بیشتر برم اتاق عملشون! :))))

یکی از تکنسین ها هم داشت تاریخ می زد یهو بلند گفت عه امروز نهمه؟ امروز باید می زاییدیم بچه ها. و من خنده ام گرفت. بعد دوستش گفت ایشالا برای دهِ ده! 

رزیدنتمون هم سال یکی بود، یک ماه و نیمه اومدن، ولی به اندازه ی یک سال تخلیه اطلاعاتی اش کردم و بمب اطلاعات بود لامصب! اصلا گیج و ویج نبود... همه چی رو یاد گرفته بود. و چقدددددر خفن و با حوصله بود! یعنی یک سری سوالای منو که هیچ کدوم از سال بالاها سواد یا حوصله ی جوابش رو نداشتند اینقدر با زبون ساده توضیح داد من در حال اموزش پرواز کردم. بعدم کلی دور هم رشته ها رو بررسی کردیم که من وقتی اتاق عمل دوست دارم تخصص چی برم و کلا چی کار کنم. کلا همه خیلی علاقه دارند زندگی انترن رو شخم بزنند که این معامله ی دو سر سوده چون به خود ما هم دید می ده چه گلی بر سر بگیریم.

رزیدنت خودمه کشفش کردم دیگه هم به کسی نمی دمش.  بنده خدا فکر کنم اون اتاق عمله که توش اشکم رو دراوردند هنوز نرفته مثل اونا گند و گه بشه.

و سال دویی مون... وای سایه ی اکلیلی داشت! :))))) و من تا حالا تو عمرم دقت نکرده بودم به سایه ی اکلیلی، ولی ایشون چشماش برق برق می زد موقع حرف زدن و حواس منو پرت می کرد گاها نمی فهمیدم چی می گه!

و سال چهاری مون. اخ اونم خیلی مهربون و با حوصله بود.

و استادمون که اصلا دیگه هیچی تهش از من تشکر کرد که اتاق عمل اومدم. 

به نظرم از زمانی که صبح پست گذاشتم گفتم دلم نمی خواد برم اتاق عمل  خوابم برده و کلا خواب دیدم  امروزو هر اینه من از خواب می پرم. هیچ کدوم از دوستای لعنتی ام هم نبودند اعصابم رو به فاک بدن. این حقیقت رو از یاد نبریم.

Kick my ass out of home

به نام خدا

من تبدیل به یک موجود دست اموز خانگی شده ام

تمایلم به خروج از حانه به صفر میل می کند

و در نظر گرفتن این حقیقت که از نظر درسی در جذاب ترین روتیشن ممکنم هستم این است که دوست دارم خودم را از پس یقه ی تیشرت بگیرم و با تیپا از خانه پرت کنم بیرون

اتاق عمل ساعت هشت حضوری می خواهد

من از شش بیدارم

و هم چنان در رخت خواب غلط می خورم

و پادشاهی می کنم

و نمی دانم چگونه خودم را راضی کنم که بروم

مرگ بر دوراهی های سخت

سال چهار بی شعور

اخ که دلم اینقدر از سال چهار بیشعورمون پره که حد نداره.

می دونید این روزا اتاق عمل های مختلف می چرخم. امروز رفتم اتاق عمل جدید یکی از مسئول های اتاق عمل گفت وسایلتون رو بذارید تو کمد هایی که روش نوشته بیهوشی.

منم گذاشتم تو کمد خالی ای که کلید روش داشت و نوشته بود سال چهار بیهوشی داخلش هم خالی بود و درش هم باز! گفتم لابد این سال چهاری ها نمیان دیگه!

بعد دیدم تو اتاق عمل دارند درباره ی مامانم صحبت می کنند!

کرک و پرم ریخته بود که شت مگه مامان اتاق عمل بیمارستان منم میاد اونم این اتاق عمل که اصلا ربطی به تخصصش نداره چرا به من نگفته بود چرا اینجا دارند حرف می زنند از مامانم؟

نگو رزیدنت سال چهار خاک بر سر رفته تمام وسایلم رو پرت کرده بیرون از کمدش، گذاشته وسط رختکن، مثل اینایی که وسیله ی مستاجر رو پرت می کنن وسط خیابون! و کارت بانکی ای که تو کیفم بوده رو دست کرده تو کیفم !!!!!! و در اورده، اسم مامانم روش بوده، اونو خونده و مثل خانم مارپل افتاده دنبال صاحب کارت!

وقتی داشت رو سرم هوار می کشید که به چه حقی وسایلت رو گذاشتی تو کمد سال چهار خیلی جدی بهش گفتم دکتر من که نمی دونستم ولی تو کیف منو تفتیش کردی دنبال کارت بانکی ام؟ گفت نه من همچین کاری نکردم درش باز بود جا به جا کردم از تو کیفت افتاد!! لابد منم پشت گوشم مخملیه که در کیفم رو باز بگذارم و خیلی اتفاقی از بین اون همه وسیله کارت بانکی ای که توی جا کارتی هست بیفته بیرون!!  عوضی.

اینقدر عصبانی شدم از این کارش فقط خودم رو کنترل کردم که به رئیس بخش و استادم نگم. می خواستم کل اتاق عمل رو بریزم به هم.

عجب عوضی هایی پیدا می شن. این قدر روحت حقیر و بی ارزش باشه... این قدر کوچک باشی... متاسفم. من که نمی دونستم نباید اونجا بذارم وسایلم رو، ولی خوبه یه سری ها خدا نشدن، ظرفیت یک کمد هم ندارن. افسوس می خورم که انگار فقط به عدد سنشون اضافه شده، نه به شعور یا شخصیتشون. این آدم از قشر منه! پزشکه. به خودش اجازه داده کیف منو بگرده دنبال کارت! و پزشکه. وای که پزشکه. البته که پزشک بودن شعور نمیاره ولی من اگه هم قشر خودم نبود خیلی راحت تر می تونستم با این قضیه کنار بیام. باورتون می شه وسط اتاق عمل حس می کردم بهم تجاوز شده.... خیلی حس گند و مزخرفی داشتم و یه مدت پیچوندم رفتم بیرون بادی به کله ام بخوره یادم بره چی شده!

می دونید تو کیفم خیلی چیزا داشتم که دوست داشتم هیچ کسی از وجودشون چیزی ندونه و پرایوسی خودم باشه و حتی پدر مادر و دوستای نزدیکم هم نمی دونن چیزی، مثلا داروهای قلبم، مثلا پاکت های سیگارم، مثلا حدود نیم میلیون پول، مثلا... خیلی چیزا. اخ که واقعا سرم درد میگیره بهش فکر می کنم دست کرده تو وسایلم تا کارت رو پیدا کنه.

و دقیقا کارت رو در اورده بود و بعد گذاشته بود رو پاکت سیگار!!


پ.ن. منم کلید کمد رو که برداشته بودم بهش پس ندادم و اصلا احساس گناه نمی کنم. بهش گفتم نمی دونم از کدوم کلید حرف می زنی! درب کمدت باز بود. بعد سوپر وایزر یا هر کس دیگه ای که هست تو اتاق عمل رو فرستاده که برو کلیدم رو بگیر. به سوپر گفتم شما وسایل خودت رو می گشتند چه حسی بهت دست می داد؟ گفت نه می گه از توش افتاده! جالبه هم خود رزیدنته هم اینی که اجیرش کرده بود هم انترن های دوستم که باید طرف من باشند (چون مثل بزغاله از سال چهار می ترسند) کسشر تحویلم می دادن که نه کارت از توش افتاده. بعد می دونید من چه قددددر روی امور شخصی حساسم اصلا این قدر داغ کرده بودم و متعجب شده بودم ازین حرکت که حد نداشت. یعنی چی که کارت افتاده مگه پا داره؟ تو یا گرفتی کیف منو پرت کردی که کارت از توش افتاده، که غلط کردی همچین کاری کردی یا این قدر بی شعور بودی گرفتی از عمد تفتیش کردی که خیلی بی جا کردی همچین کاری کردی. به سوپر گفتم ظاهرا دکتر خوب بلده تفتیش کنه خودش رو بفرست وسایلم رو بگرده کلیدش رو پیدا کنه وارده تو این کار!!! سوپر گفت نه دکتر اختیار داری این چه حرفیه!!! 

 این رزیدنت اینقدر با عصبانیت و دیوانگی با من حرف زد و طلب کارانه، کاملا دلم خواست دروغ بگم و البته ترسیده بودم. 

کلیدش دست منه و می خوام اتیشش بزنم!! می خوام مثل عروسک وودو سیخ کنم داخل کلیده. چون بدون اینکه من بدونم چی شده یهو اومد شروع کرد دعوا کردن! الان که فکر می کنم می بینم کاری که اون کرده اینقدر افتضاحه اصلا مهم نیست من چی کار کرده باشم! من الان کافیه فقط بگم پولی که داشتم دیگه نیست. من فقط یه انترن بدبخت بودم که بهش گفتند وسیله هات رو بگذار هر کمدی که روش نوشته فلان، و حتی ما اینقدر بدبختیم که خودمون کمد نداریم. ولی این کثافتی که به خودش اجازه داده وسایل منو تفتیش کنه بیاد وسط اتاق عمل دنبال مامانم بگرده رو، اینو باید شورتش رو از کمرش کشید پایین. عوضی.

احتمالا دلم اروم نمی گیره و روز اخری که از بخش برم با استادم این مسئله رو عنوان می کنم. واقعا تحمل این جنس بی شعوری رو ندارم. می خواد طرف اونم بگیره بگیره. ولی باید بفهمه با کیا دارن ظرفیت پزشکی رو زیاد می کنند. 


پ.ن. برای مامانم تعریف می کنم می گه ولش کن اخه تو که چیزی نداری تو کیفت.

پ.ن. اینقدر عصبانی ام اصلا حتی نمی دونم چی کار باید کنم!! هه.


بگذار کارنیج باشد

"ادی بشم، ونوم شدن بلدی؟"

به نظرم این می تونه یکی از عاشقانه ترین جمله ها باشه..


گفتم به مناسبت ریلیز ونوم 2، یک پست اختصاصی براش برم! هم زمان با تب سینما های جهان.

عزیزم این دو تا کرکتر کنار هم خیلی عشقند. از اون شخصیت ها که ترکیبشون کنار هم زیباست..

و ونوم واقعاااااا گوگولیه! می دونی در کمال سیاهی و خشونت، عاشق ادیه. دارک رومنسه واقعا. 

نوع عشقی که ونوم به ادی داره رو خریدارم واقعا. همون قدر سیاه، همون قدر خشن، همون قدر واقعی و البته احساساتی! اونم فقط در مقابل این یه نفر!

ولی به نظر این ادی خر نمی فهمه این انگل چه قدر از نظر احساسی بهش وابسته است. نمی فهمه پشت این همه خشونت و میل به دریدن مخ ادما در وجود ونوم یک قلب پشمالوی احساساتی نشسته که واقعا ادی تمام دار و ندارشه. یعنی شما نمی دونید این سیمبیوت چه قدر عاشق دریدن آدماست ولی چون ادی می گه نکن چه قددددر خودش رو کنترل می کنه. عشق ادی ونوم رو واقعا تغییر داده. اون به خاطر ادی فقط مرغ و شکلات می خوره و حتی وقتی ولش می کنه به این عادت تو تنهایی هاش ادامه می ده. (ایکون اشک)

 برای همینم ونوم ولش می کنه خب... چون ادی لامصب کوره کوره کوره.  نمی بینه به خاطرش ونوم چه قدر خودش رو تغییر داده. اوپس بیا مدل با کلاسا رو دربیاریم اسپویل نکنیم. 

خودتون ببینید دیگه. 


پ.ن. ایزوفاگوس اصرار کرد باهاش فیلم ببینیم. برای همین رفتیم سراغ ونوم. و و برای اولین بار تو عمرم عزم کردم و لپ تاپ رو وصل کردم به تلویزیون. بسیار ساده. واقعا تنها کارش وصل کردن کابل HDMI بود. تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده از زمان ما. هه. یادمه یه زمانی لپ تاپ می خواستیم وصل کنیم چه زجری داشت به دستگاها بفهمونیم کی به کیه.


پ.ن. من اگه ادی بودم، و یکی مثل ونوم رو داشتم پیش خودم، فکر کنم بخش اعظمی از مشکلم با زندگی حل می شد. بیایید اینجور نگاش کنیم، مشکل من با زندگی اونقدرا هم لاینحل نیست. تو یه دنیایی که من ادی باشم، و ونوم پیشم باشه، می تونم امید به زندگی بسیار بالایی داشته باشم. عح. که لعنت به مارول. لعنت به اینکه به هر لوزری، امید هدیه می دن.


پ.ن. باورتون میشه دو تا پزشک و یه جوجه انترن  دارن الان این وقت شب ناز ایزوفاگوس رو می کشن (بخون التماسش می کنند) که شیاف نیتروگلیسیرین بذاره؟ یکی دعوا می کنه یکی ناز می کشه یکی از راه علمی براش توضیح می ده! به هیچ کدوم هم جواب نمی ده. به خدا اگه مامانم بذاره همچین لقد می زنم زیرش که یبوستش رفع شه درجا. بابام بهش می گه لامصب نمی خواهی بری اتاق نکاح که چته این یه شیافه فقط! بد بخت می ترسه از شیاف. :))))) کرونای گوارشی. شل کن سفت کنش قاطی کرده.

قُلدون

به مامانم می گم عه چه گلدون قشنگی بابا خریده!

بهم می گه لامصب اینقدر دست به سیاه سفید نزدی اسم وسایلم داره کم کم یادت می ره.

قوریه قوری...! می فهمی؟ داخلش چای دم می کنن. :))))

ولی خدا وکیلی شبیه گلدونم هست. روش ازین گل های بنفش کوچیک داره. 


یادش به خیر ما یک گلدون مشکی داشتیم. قوری مشکی ببخشید.

من اینو از شهر دانشجویی ام یادگاری اورده بودم جزو وسایل خونه. چه شبایی که با این قوری من سر نکردم سال اول دانشگاه.

خلاصه قوری خودمون شکست. اون قوری مشکی رو جایگزین قوری قدیمی کردیم. خب همچین مالی نبود به قول معروف خیلی دوام نداشت. درش افتاد و شکست. و من حدودا سه چهار ساله یکی از هابی های مورد علاقه ام اینه که با چسب یک دو سه و اسپری می افتم به جون در این قوری سیاه، تکه تکه به هم وصله پینه اش می کنم. تکه های شکسته رو می گذارم کنار هم چسب می زنم نمی ذارم بمیره و به اندازه ی هفت جدش زنده اش کردم مجدد. 

زنده کردن در اون قوری سیاه خیلی بهم آرامش می ده. می دونید چسب زدن اون همه تیکه خیلی هم وقت گیره که تمیز از آب در بیاد ولی واقعا حالم رو خوب می کنه. وقتایی که خوب نیستم، امتحان دارم، فکر مشغوله، حس زندگی ندارم یا هرچی، چسب بندی کردن این در قوری مثل ابیه که بریزی رو اتیش.. ساعت ها وقت صرفش می کردم.

برای همینم بهتون می گفتم که حس می کنم شاید شاید اگه روزی بخوام از بین تمام  کارکتر های فانتزی که خوندم و می شناسمشون شبیه ترین به خودم رو انتخاب کنم، نه هری پاتره نه کرنل فلک نه چه می دونم هولدن کافیلد یا چارلی هر چند خیلی دوستشون دارم ولی شبیه ترین احتمالا کوئنتین کلدواتره. دتس عه باوت ماینور مندینگ یو نو.... درست کردن و مرمت چیز های کوچیکی که احدی بهش دقت نمی کنه. 


حالا بگذریم اخیرا ولی حدود چهار پنج ماهه مرمت درب قوری سیاه رو گذاشتم کنار چون به اصطلاح رو مودش نبودم، و خونه ی ما مونده بدون درب قوری. خب بدون در قوری هم که چایی عمرا دم نمی کشه!!

خلاصه بابام رفته نمی دونم از کجا، یه در قوری تک خریده. یه در قوری سفید برای قوری سیاه. جالب تر اینکه اصلا سایزش به قوری سیاه نمی خوره. ولی برای اینکه زحمتش به باد نره، فهمیده که به صورت اتفاقی به قوری تو مطبش می خوره. پس اینجور شده که قوری گلدار سفید مطبش رو با دری که برای قوری سیاه خریده ست کردیم و در خونه استفاده می کنیم.

ما یه همچین خانواده ای هستیم.


پ.ن. به مامانم می گم ولی اخه قوری مشکلی دلش می شکنه اگه دیگه ازش استفاده نکنی! میگه تو رو به قرعااااان دوباره شروع نکن کیلگ. حالا قرار شده هر شب من برم قوری مشکی رو ناز کنم دلش نشکنه دیگه توش چایی دم نمی کنیم... 

هعی. تف توت زندگی. قوری مشکی شون هم بشی تو هر شرایطی واسشون چایی دم کنی، بازم یه روز میاد که می ندازنت دور...

زیبایید اما تو خالی، برایتان نمی شود مرد

داشتم فکر می کردم بیام خطاب به البالو خشکه ی بسته بندی پاستوریزه طوری که شش ماه تو خونه مون بود و امروز تصمیم گرفتم بخورمش این جمله رو بنویسم. که اخ هیچی البالو خشکه هایی که خودمون به خصوص مامان بزرگم درست می کنیم نمی شه! خوردم. مزه نمی داد. ده دوازده شونزده تا خوردم. واقعا مزه نمی داد. انگار آب می خوردم. بهش گفتم البالو پلاستیکی. 

بعد مامانم خورد گفت عح شوره!

و اونجا بود که فهمیدم کرونا حس بویایی چشایی م رو از کار انداخته. احتمالا خیلی وقته ولی تا الان نفهمیده بودم. خب من خیلی هم از بویایی چشایی ام استفاده ی خاصی نمی کردم. 

دیگه همه چی مثل همه. البالو خشکه با خیارشور. عطر لالیک با استامبولی. همه چی مثل همه. نوتر نوتر.

انگاری زندگی این طوری قشنگ تره. احساس های اضافه.

تایلندی

یادمه اون زمانا که ایزوفاگوس کوچیک بود سه چهار ساله اینا،

به شکم می خوابیدم بهش می گفتم بیاد رو بدنم راه بره.

برام حکم ماساژ رو داشت تمام خستگی هام در می رفت. اونم خیلی براش هیجان انگیز بود چون روی یک فرش انسانی راه می رفت و لقد مال می کرد. معامله ی دو سر سود بود..

گذشت تا امشب که یاد این رسم قدیمی زیبا افتادم!

ای کاش الان یه بچه سه چهار ساله تی تی تاتی دم دستم بود ابیوزش می کردم. بدنم به طرز عجیبی کوفته شده و نا ندارم. اگه دارید همچین چیزی دم دستتون جای منم ازش ماساژ بگیرید.

ایزوفاگوس خرس رو که الان اگه بگم بیاد راه بره، مهره هام از ده ناحیه فرکچر می ده!!


پ.ن. اخیرا خواب یه دمپایی پشمین خیلی گرم و نرم رو دیدم. یعنی والا تا الان فکر می کردم خودم دارم همچین چیزی رو، ولی وقتی دیدم نیستش فهمیدم چند شب پیش خوابش رو دیدم. خواب های من در این حد واقعی اند که خودمم نمی فهمم اتفاق نیفتادند. و اون دمپایی رو هم می خوام.

کلا لیستی از وسایل مرتبط با خواب تهیه می کنم، کودک نوپای سه ساله، دمپایی پشمین گرم...

می دونید چرا... عطش خواب دارم. فعلا کشیک هم ندارم، ولی این روز ها سردرد و درگیری ذهنی ام زیاده.


به نظر میاد جدیدا مراحل بلوغم رو دیگه کامل کردم و به یک آدم بزرگ واقعی تبدیل شدم. چرا؟ چون تنها (تکرار می کنم تنها) قابلیت و سوپر پاوری که به عنوان انسان داشتم رو اخیرا از دست دادم و دیگه نمی تونم بخوابم. 


سرم سنگینه. عصر داشتم از سردرد و تهوع می مردم و با خودم گفتم نکنه خون ریزی مغزیه و این سردرد صاعقه آساست؟ خب با بدبختی خوابیدم و باز الان مشکل خواب دارم.

بدین شکل که بی نهایت خسته کوفته و داغونم، ولی خوابم نمی بره. دیفن هیدرامین هم مشغوله.

قبلا اینجوری بود که همین که سرم رو می گذاشتم می رفتم و دوستام هم باورشون نمی شد، من می تونستم اراده کنم با بشکن بخوابم! وسط اورژانس کاملا سیخ و راست پشت صندلی ای که تازه کمر هم نداره. ولی الان اینجوریه که سرم رو می ذارم فکرا از ده جهت هجوم میارن و شاید دو ساعت تقلا می کنم و موفق نمی شم. نه که قبلا فکر نداشتم. داشتم. ولی از ترس اونا خوابم می برد. الان برعکسه. از ترس فکرا دیگه حتی خوابم نمی بره. بدبختی ای گیر افتادیم.

خواب. چرا. مرا. نمی درد؟. لامصب لعنتی.

یا

چگونه. واحد های اف را. به کام خود. زهر مار. کردم.


رقص گربه ها

طی سرچ های پریشانه و اشتباه، بالاجبار یک بیماری هیجان انگیز براتون کشف کردم، خودم از شدت شوق دارم منفجر می شم خیلی اسم شاعرانه ای داره:

میناماتا

در اوایل ۱۹۵۰ ساکنین محلی ساحل شهر میناماتا در استان کوماموتو در ژاپن متوجه رفتارهای عجیب و غریبی در حیوانات آن منطقه شدند. 

گربه‌ها حرکاتی عصبی از خودشان نشان می‌دادند و به‌طور ناگهانی جیغ می‌کشیدند، پرندگان از آسمان سقوط می‌کردند و علایم بیماری همچنین در ماهیها و صدفها هم مشاهده شد. مردم محلی نام این بیماری را در ابتدا بیماری رقص گربه‌ها (به ژاپنی: 猫踊り病) نامیده بودند. 

علایم این بیماری با مشکلاتی در راه رفتن، سخن گفتن، بینائی، شنوائی، بی‌حسی اعضای بدن، گرفتگی عضلانی و همچنین ازدست دادن هوشیاری و تعادل در ساکنین این منطقه در سال ۱۹۵۶ شروع شد.

تیم تحقیقاتی دانشگاه کوماموتو دریافت که عامل بیماری می‌بایست مسمومیت غذائی در اثر فلزات سنگین باشد. نهایتاً پس از مدتی کشف شد که عامل اصلی بیماری میناماتا مصرف مواد غذائی آلوده به جیوه آلی بوده‌است.

شرکت چیسو مواد زاید فلزی سنگین را به داخل دریا خالی می‌کرده‌است. هرچند پس از کشف علت بیماری، شرکت چیسو اعلام نمود فیلتری را برای تصفیه فاضلاب صنعتی تعبیه نموده، اما این کارخانه روانه نمودن جیوه سمی به آب دریا را تا سال ۱۹۶۸ میلادی ادامه داد (دوازده سال!!) و تلاش های قربانیان بیماری و مردم محلی در متوقف نمودن روند آلودگی تا آن زمان بی نتیجه ماند. بعدها مشخص گردید فیلتر نصب شده در پاکسازی آب از جیوه آلی بی تأثیر بوده‌است.

تا ماه مارس سال ۲۰۰۱، ۲۲۶۵ تن به‌طور رسمی به عنوان قربانی بیماری میناماتا تأیید شده‌اند. از این تعداد، ۱۷۸۴ نفر جان خود را از دست داده‌اند. بیش از ده هزار نفر از شرکت چیسو غرامت مالی دریافت کرده‌اند، اگر چه آن‌ها به عنوان قربانیان رسمی شناخته نمی‌شوند. بسیاری از قربانیان بیماری میناماتا در سال‌های دور با تبعیض و طرد از جامعه مواجه بوده‌اند و تا مدت زیادی نیز در دهه شصت میلادی مردم عادی بیماری آن‌ها را واگیردار فرض می‌نموده‌اند. از طرفی وفاداری مردم به شرکت چیسو از آن جهت که همگی به ناچار از کارگران آن کارخانه بودند، بر این سکوت و تبعیض می افزود.


جالبه که بدونید، سال گذشته (2020) یک فیلم  با اقتباس از رنج هایی که از طریق الودگی زیست محیطی کارخانه چیسو بر مردم رفته با همین نام میناماتا ساخته شده، و حدس بزنید نقش اولش کیه؟ عمو جانی دپ عزیزم!!!


می بینید دنیا چقد کوچیکه؟ من حتی از وسط سرچ های اشتباهم هم جانی دپ می کشم بیرون! دوست دارم در اولین فرصت ببینمش. خیلی تلخ...


خوبه براش شعر ننوشتم

می دونی کیلگ، من یه زمانی واسه آدما شعر می نوشتم. یادش به خیر...

دیگه اوج احساسم رو که می خواستم برسونم شعر می نوشتم. که یعنی تو برام مهمی... من شعرت می کنم چون در واژه ی معمولی  نمی گنجی... به مناسبت های مختلف. تقدیم می کردم. شعرام رو پیشکش می کردم به آدما.

و واقعا هم کارم خوب بود به عنوان یک شاعر. اون قدیما دبیرستان و راهنمایی که بودم برای افرادی و با الهام از کسانی شعر نوشتم، که گذشت و اون ها چنان نا امیدم کردند از زندگی  که فکر کنم سوم دبیرستان بود که به خودم قول دادم دیگه برای هیچ احدی شعر ننویسم. پشت دستم رو داغ زدم رسما. احتمالا همون موقع ها بود. یا شایدم سال اول دانشگاه. یادم نیست درست.

ولی هرچی جلوتر می رم و بیشتر می گذره می فهمم عجب کار مشتی ای کردم. یکی از بهترین قول هایی بود که تو زندگی به خودم دادم.

اون زمان هایی که هیچی درست پیش نرفت و تهش فهمیدم شعرهام رو خرج آدم های اشتباه کردم، واقعا صادقانه حس می کردم بهم تجاوز شده. الان خیلی حس امنیت بیشتری دارم. تعداد بار هایی که قبلا این مکالمه ی ذهنی رو با خودم داشتم که "واسه این؟ این؟ تو واسه این شعر هم نوشتی؟ چه طور تونستی واسه همچین کسی شعر بنویسی؟" از دستم در رفته.. یا اینکه "لعنتی، چه طور تونستی همچین کاری با من کنی؟  من برات شعر نوشته بودم!"

خلاصه بعد از بستن این عهد، بار ها بوده که دلم قلقلک داده شده برای کسی شعر بنویسم و عهد شکنی کنم. هی به خودم گفتم کام آن این یه آدم دیگه ارزشش رو داره که قولت رو بشکنی! نباید که اینقدر تیره و تار باشی. نباید که به خاطر آدم های اشتباه گذشته فرصت رو از آدم های اینده گرفت قطعا هنوز کسایی هستند که بشه براشون شعر نوشت پس شعرش کن. ولی  بازم  لحظه ی اخر انصرف شدم و قولم رو به خودم یاداوری کردم. یه جاهایی رسما رو لب مرز مقاومت کردم. ولی  وقتی فقط یکم دیگه رفتم جلوتر به خودم نهیب زدم، بفرما دیدی؟ تحویل بگیر. نگفتم حتی اینم ارزشش رو نداره؟ تازه تو می خواستی براش شعر هم بنویسی. 


الان دلشتم فکر می کردم زندگیم خیلی وقته شده نهیب هایی از "شت باز حداقل خوبه براش شعر ننوشتم" ها.

البته هم چنان برای گل و سنبل و بلبل و پروانه شعر در می کنم، فقط دور آدما رو خط کشیدم. قرمز گردالی گنده.

هنوز که هنوزه افسوس یکی از شاهکار هام رو می خورم که تقدیمش کردم. دردش تا منتهای وجودم تیر می کشه... که چه جوری شعر به اون معرکگی رو تونستم تقدیم کنم به همچون آدمی. 

ازآدما ممنونم، چون هر روز بیشتر بهم ثابت می کنند تو این دنیا برای هیشکی نباید شعر گفت. نمی دونید چه حسی داره که شعرت رو حروم آدمای اشتباه کرده باشی. انگار یه تیکه از وجودت واسه همیشه کنده شده.