Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سجده ی شکر

یادش به خیر... سوم دبیرستان بودم. اخرین روزایی که برای کسب مدال المپیاد کد می زدم.

برای تمرین برنامه نویسی یه سایت داریم به نام اس جی یو و یکی دیگه هم به اسم یو ساکو. معروفه که سوالای یوساکو دیگه از یه جا به بعد خیلی سختند و کد زدنشون کار هر کی نیست. مخصوصا یه بچه ی دبیرستانی که تحصیلات دانشگاهی هم نداره..

یه شب... به خودم گفتم یعنی چی؟ من اگه بخوام می تونم. و رفتم از مراحل سخت یوساکو که مال ما نبود همین جوری یه سوال باز کردم. خوندمش. فکر کردم... فکر کردم فکر کردم. به خودم گفتم من امشب یا این سوال رو حل می کنم یا نمی خوابم.

چهار صبح بود که سایت سوالم رو اکسپت کرد! سوالی که می گفتند در حد دانش ما نیست. و من اینقدر احساس بی نهایتی داشتم که نمی دونستم چی کار کنم. باورم نمی شد چیزی که معلما می گفتند سمتش نرید نمی تونید رو تونستم شکست بدم و اکسپت بگیرم.

هنوز یادمه لحظه ای که تیک سبز رنگ رو دیدم... اخ. لپ تاپ کنار دستم بود.. تازه اومده بودیم تو این خونه و موکت پهن بود و یک قسمت هایی هنوز پارکت نداشت.

وقتی سوال اکسپت خورد، یه وری خوابیدم و دستام رو از هم باز کردم. دستم از روی لبه ی موکت رفت روی موزائیک خنک و خاکی... و به خودم گفتم زندگی من واقعا در این لحظه زیباست. و از شدت شوق سجده رفتم. شاید نیم ساعت در حالت سجده باقی موندم از شوق. واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم در تاریکی و سکوت شب... واقعا از مسیری که داخلش بودم لذت می بردم. خدا رو شکر... خدا رو شکر می کردم که با برنامه نویسی اشنا شدم و اون لذت زیر زبونم بود.


حالا پزشکی رو هم اگه یکی از مسیرایی در نظر بگیریم که در حال پیمودنش هستم، این روزا میشه معادل سوم دبیرستان، جایی که قراره به مسیرم سجده کنم.

این روزا پزشکی زیبا تر از هر لحظه ای از هفت سال گذشته است.

من انترن ماه هفت هستم و معجزه ی ماه هفتم چیزی جز این نمی تونه باشه.

و شبا تو کشیک ها... فقط دلم می خواد روی موزاییک سرد و خنک و سنگی دراز بکشم و به این زیبایی سجده کنم.

دیشب یه مریض رو از آغوش عزرائیل کشیدیم بیرون. دیشب معجزه کردیم. دیشب.. خیلی قشنگ بود!

استادم گفت، این رو به عنوان یک سی پی آر موفق که از یک مرگ کاملا قطعی جلوگیری کرد تا اخر عمر تو ذهنتون داشته باشید. هر بار دیگه ای که خواستید احیا کنید این مورد رو یادتون بیارید و به خودتون بگید میشه مریضا رو برگردوند و به این مریض فکر کنید.

فکر کنم کم کم دارم اون نقطه ای که باعث ارامشم می شه رو پیدا می کنم. مچ انداختن با عزرائیل لعنتی،،،،،،، عجیب کیف می ده!

چه جوری می شه به تئاتر رفت.. کتاب خوند.. فیلم دید.. موسیقی گوش داد.. سفر رفت... خوابید.. و در کمال بی دغدغگی حس کرد که بازم ادم مفیدی هستی و به زندگیت هم افتخار کنی؟ حس می کنم قبلا خیلی زندگی بی معنی ای داشتم. الان که شبا بیدارم و می بینم چه کار ها می شد کرد! هه. واقعا زندگیا گاهی خیلی حوصله سر بره. ولی برای من فعلا نه. کل شغل ها رو الان دارم تو دلم مسخره می کنم. :))) چون واقعا حس می کنم هیچ کار خاصی نمی کنند!! بیش از حد ساده بی اتفاق و بدیهی هستند و اگه نباشند خب در مقیاس بزرگ کلا  اتفاق خاصی نمی افته. ادم که زنده نمی کنند! معجزه هم بلد نیستند!!!! هه.

حتی لاکچری های رشته ی خودمونم قبول ندارم دیگه. اخه متخصص پوست هستی که چی بشه؟! به چه دردی می خوره؟! پول پارو کردن؟ :)))) 


پ.ن. اگه یهو دیدید این روزا ننوشتم یه دلیل می تونه داشته باشه. این روزا با خستگی تمام مجبورم پشت ماشین بشینم. حس می کنم یکی از همین روزا یه گندی بالا می اد. امروز ده بار پشت فرمون خوابم برد. با صدای بلند اواز می خوندم می خوردم هر کاری بگی می کردم که فقط خوابم نبره!

و الان بازم دوباره شوق کشیک امشبم رو دارم هیچی نشده. می خوامش. 

ولی رانندگی در خواب خیلی ترسناکه. خدا رحم کنه.

نظرات 3 + ارسال نظر
شایان جمعه 23 مهر 1400 ساعت 16:51

عشق کردم، لایک

اتفاقا یه دانشجوی پرستاری هم پیشم بود.
هی یاد تو می افتادم!
دو نفری با هم احیا می کردیم.
بعد پسره این اینقدر گوگولی و معصوم بود که حد نداره. مثل جوجه می موند و هی با هم حرف می زدیم. این بند و بساط ای کی جی رو می خواست در کمال احترام به مریض وصل کنه! بعد داشت احیا می کرد استاد اومد بالا سرمون گفت مگه داری نازش میکنی احیا کن. بنده خدا خیلی هول شده بود.

وای بعد یه لر هم اومده بود، شل و پل بعد بخیه اش می زدم باز یاد تو افتادم. :)))) می گفت من لرم، جواب خون رو با خون می دم. ابروهاش هم وحشتناااااک کلفت بود. :)))
تهش پرسید چند تا بخیه زدی دکتر؟ گفتم شش هفتایی خوردی. گفت الان می رم براش شش هفتا بخیه می زنم. ما لرا باید با خون جواب خون رو بدیم وگرنه ابرومون می ره. :/
کلی باهاش حرف زدم تهش می پرسه یعنی می گی الان نرم بزنمش؟!

:)) جمعه 23 مهر 1400 ساعت 20:41

مواظب خودت باش
خوشحال شدم.
من چطوری درس بخونم کیلگ ،چطوری انگیزه بگیرم

شایان شنبه 24 مهر 1400 ساعت 00:25

وای چه باحاااال

ولی من هنوز احیا یاد نگرفتم، یاد گرفتم میام با هم یه کیس رو از زیر دست عزرائیل بکشیم بیرون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد