Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

در راه رقص پا ها

در صف پمپ بنزین بودم. نیم ساعت حدودا.

تمام مدت خیره شده بودم به دو خواهری که در صندلی عقب مزدا تری ای که جلوی من بود در حال بازی بودند.

می دانی چه کار می کردند؟

خوابیده بودند روی صندلی،

پاها را پرتاب کرده بودند هوا.

و ما هم اینور در پشت صحنه آهنگ زاز را داشتیم که عجیب با رقص پای دو دختر هم خوانی داشت.

با چنان شوری پاهایشان را تکان می دادند که گویی هر کدام یک بالرین معروف هستند و سعی در شکست دادن حریف دارند.

من تا آخرین لحظه قیافه ی دختر ها را ندیدم و تمام ویویی که داشتم یک جنگ تمام عیار بین چهار لنگ پا بود، منتها حس کردم که وحشت ناک دارد بهشان خوش می گذرد. انگار نه انگار که نیم ساعت هست سر و ته اند و لنگ در هوا. یکی طرف چپ... یکی طرف راست...

یک آن ویروس خل گری ام عود کرد که از پراید پیاده شوم بروم درب مزدا را باز کنم بهشان بگویم هی بچه ها بچه ها منم بازی؟ من هم می خواهم لنگ هایم را به نشانه ی اعتراض به وضع تخماتیک هستی و دنیای آدم بزرگ ها در هوا پرتاب کنم و بکوبم و فارغ باشم. 

اصلا شما از کجا می دانید شاید لنگ از اولش برای پرتاب کردن در هوا آفریده شده و ما ها اشتباهی استفاده می کنیم. 


تهش با خودم گفتم امروز ارزش هرچه را نداشت، این یک صحنه اش ناب بود. چهار لنگ رقصان، در هوای چهل درجه، پشت شیشه ی مزدا تری. مگر چند نفر در روز چنین  صحنه ای شکار می کنند؟

منتها بله درست است. من در این سن هیچ کسی را ندارم که باهاش لنگ بازی کنم که حقیقتی بس تلخ است. هرچی این رفیق رفقایمان بزرگ تر می شوند ما بچه تر.روز به روز بیشتر حس می کنم که دنیایم دارد فاصله می گیرد از دوست موست هایم. هیچ چیزمان به آدم نمی ماند. حتی هوس هایمان. می دانی حیوانکی ها هر کدامشان تا یک جایی از بار بچگی من را به دوش می کشند ها ولی بعد مدتی برایشان خسته کننده می شود و این کودک درون من همچنان غان و غون می کند و خاموش نمی شود.


اصلا همین فردا می روم جلوی مگوریوم (استاد سلطان قلب ها) سر و ته می شوم، وسط بخش لنگ هایم را پرت می کنم در هوا، و می گویم:"استااااد دو  دقیقه مریض ها را ولش، حالش را داری لنگ بازی کنیم؟ دیروز از دو تا بچه یاد گرفتم.." حتم دارم مگوریوم جواب رد نخواهد داد. آخر او پایه ترین استاد است..


نظرات 3 + ارسال نظر
shayan یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 01:02 http://florentino.blogsky.com

بی شوخی می پرسم،
یعنی قراره یه روز بزرگ بشیم و این خل بازیا یادمون بره؟

shayan سه‌شنبه 8 مرداد 1398 ساعت 01:01 http://florentino.blogsky.com

چرا سه تا دیس خوردم؟!

آبان داد سه‌شنبه 8 مرداد 1398 ساعت 01:07 http://saatsheni.blogsky.com

@shayan

حالا غصه نخور، دستشون خورده! یکیشو جبران کردم برات.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد