Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

رفیق من

رفیق روزه خواری هایم باش..


پ.ن. عه. امسال ماه عسل نداریم؟ من فکر کردم خودم دیگه دنبال نمی کنم.

یادداشتی از مزوزوئیک

یک استاد برگشت گفت، الآن نسل روزنامه منقرض شده. خود شما آخرین باری که روزنامه خوندید کی بوده یادتونه اصلا؟

و متاسفانه رسید به بنده که آخرین روزنامه رو دیروز خونده بودم و و با سر تیتر و اسم مقاله پرت کردم تو صورتش فلذا تیر نتیجه گیری های اندیشمندانه اش زارت وسط سنگ فرود آمد.

اینقدر خوشم می آد نتیجه های تخمی تخیلی ای که معلوم نیست از کجا می گیرند رو دچار خلل می کنم.

اصلا نمی فهمم چی می شه که به خودشون اجازه می دن فکر کنند همه ی آدمیزاد ها یک الگوریتم دارند.


تازه چی رفتار عجیب تر می خواهی؟

نمی دونه من یک ماهه هر روز نیم ساعت آلارم رو زود تر کوک می کنم که بشینم تو ماشین رادیو گوش بدم.


اینکه فکر می کنند همه ی آدم ها از نظر فکری و رفتاری نسخه ی کپی پیست شده ی هم دیگه اند یا حداقل انتظارش رو دارند، آزار دهنده ست. 

آدم حس می کنه... وجود نداره.

جناب شهردار

ها بهتون نگفتم؟ :)))

ماجراهای ما ازینجا به بعد جذاب می شه.


امروز شهردار یکی تون اومد پیش ما.


شهردار خرم آباد/کرمانشاه یا یک جایی همون نزدیکی ها.

ای حالش رو گرفتیم جیگرم حال اومد.

یعنی من واقعا سعی می کنم آدمی نباشم که چنین جمله ای از من شنیده بشه که "آخ حالشو گرفتیم حال داد."

عین بی شعوریه خب،

ولی طرف فکر کرده بود کیه، استاد هم اتفاقا قشنگ گذاشت تو هاون کوبوندش.

شهردارای باحال تر پیدا کنید خلاصه.

آدمی که این شکلی خودشو می گیره، همین جور باید گذاشت لای هاون کوبوند. 

خواب نوشت

یعنی گاها من با ترس و لرز غریبی می آم پست های دو سه ساعت پیشم رو می خونم ببینم دقیقا چی نوشتم اون زمان...

گاهی اینقدر خسته ام که تنها هدفم فشار دادن دکمه ی انتشاره، اصلا برام مهم نیست چی دارم می گم.

فکر می کنم مست ها هم همین شکلی باشند که یادشون نمی آد در زمان مستی چی کار کردند...

یکی نیست بگه خب مرض داری وقتی داری می می ری پست هم می خواهی بگذاری؟ نمی دونم چه اصراریه که مثلا بر ثبت احوال در خود لحظه همت می ورزم.

دیدی مغز آدم موقع درد یا خواب یا بی هوشی، خیلی بیش از حد راست گو می شه و شیلنگ آب باز می کنه همه چی رو می ریزه بیرون؟

همان.


خمیازه های کشداااار

شما سال تا سال مهمان نمی آد خونه تون،

خودتونم سال به سال یه نخ سیگار نمیکشید،

تازه با کاردک هم باید بیاند جمعتون کنند که تو اجتماع وارد بشید و از خانه دل بکنید.


ولی کافیه یه شب دلتون بخواد تو خلوت خودتون، برای مثال یک نخ سیگار بکشید،

وقتی می رسید خونه یک لشگر مهمان خواهید داشت ،

و باید با همه شون روبوسی کنید و برید جلو همه رو بغل بزنید تا همه بو بکشند و مطمئن بشند یک معتاد بدبخت هستید که دهنش بوی سگ می ده و شبا می ره بیرون به مواد کشیدن.


ولی جاااان یک میهمان مذهبی داریم از دوستان دانشگاه بابام،

داره اینقدر به حکومت فحش می ده، اینقدر فحش می ده. آخ که دلم خنک شد. 

وقتی مذهبی های خیلی معتقد فحش می دهند دل من بیشتر خنک می شه.


تازه به بابام هم می گه مثل بادبادک باد شدی! :)))  فکر کنم سی ساله هم دیگر رو ندیدند..

یعنی منم یک روز چنین سناریویی با دوستان امروزم خواهم داشت؟

کدوممون می شه اونی که قراره مثل بادبادک باد بشه و موهاشو رنگ کنه؟


آفتابگردانی می کند

رفته،

گشته،

از دوستام شماره موبایل من رو گرفته،

تا که بهم پیامک بده و تبریک بگه و اعلام کنه دل تنگم شده!

شت تا به حال کسی اینجوری برخورد نکرده بود با من.

بعد اون وقت به من می گند چرا این لاو ویت تیچری! چرا کرم کتابی! چرا استادا رو می بینی کراش می زنی. چرا اپل پالیشینگ می کنی؟

بفرما. چون این شکلیه روابطم با اساتید. چون می دونم رو کی باید دست بذارم دقیقا.

کلا من چون از بچگی کمبود مهر و محبت و توجه از سوی بزرگ تر های خودم داشتم و وقت برایم صرف نمی کردند، رو آوردم به پدر مادر های دومم که اساتید باشند.

واقعا یک سری هاشون پدر مادری کردند در حقم. دمشون گرم. هر چی دارم از همین ها دارم. آدم هایی که تعهدی نداشتند، ولی بیشتر از پدر و مادر خونی خودم، بیشتر از خواهر برادر بزرگ نداشته م، حواسشون به من بود و تو مسیر رشد پشتم رو داشتند همیشه.

جدی من نمی فهمم چرا بچه ها قدر من نمی تونند با اساتید ارتباط بگیرند و مدام پشت سر اساتید بد می گند و با الفاظ نا مناسب استادهاشون رو صدا می زنند.

مثلا گاهی فکر می کنم من تو ارتباط با آدم گنده ها قوی تر باشم. در عوض با بچه های هم سن خودمون خیلی طول کشید تا ارتباط برقرار کنم و هنوز هم رگه هایی از تناقض مشاهده می شه.

به خدا گاهی با خودم می نشینم فکر می کنم وای خدا این بچه ها چرا اینقددددددر تباهند. چرا اینقدر سطح دغدغه هاشون تو دروازه ست. گاهی از آستانه ی تحملم می زنه بالا.

یعنی مثلا کلا دوست دارم خودم رو بندازم تو جمعی که از من بزرگ ترند همه و هم سنخ نیستم باهاشون و در کمال تعجب خوش می گذره بهم.

هر چی بیشتر جلو می رم خوشحال تر می شم که این همه استاد هست و همه شون مال منه و هنوز سال هااااا تا فارغ التحصیلی م مونده.

زیر گرفتن پروانه های مهاجم، ممنون!

روی برگه ی گزارش تصادفات پلیس نوشتند:


"

راننده ی عروسک سفید  با شماره شاسی ۲۶۷۷۳۸۹۵۴۲۱، اظهار می دارد که حق تقدم با پروانه های مونارک مهاجم به تهران است و باید در هر صحنه و هر حال، امنیت جانی آن ها را در اولویت قرار داد.

در نظر این راننده ی خاطی، زیر گرفتن پروانه های مونارک به ناگواری زیر گرفتن آدم های دو پا است.

او ضمن معذرت خواهی از صاحبان ماشین هایی که به خاطر نجات جان پروانه ی مونارک از مسیر منحرف شده بودند، گفت: "از کرده ی خود پشیمان نیستم.."

"

خسته ترین پست

ما خسته ترین پست مون رو توی یک زمان نرمال می نویسیم. یک و پنج دقیقه ی شب.

داشتم فکر می کردم، چه طور می شه انتقال داد، وقتی تهش همه شون توی یک سری عدد و کلمه خلاصه می شند.

که مثلا من خسته ترین پستم، همینی که می خونی بود.همین پست ساده. که دلم می خواست حرف هایم رو بالا بیارم ولی نمی دونستم چه طوری چون اون قدر خسته بودم که حتی نمی تونستم دستم رو بندازم کف حلقم تا رفلکس گگم تحریک بشه.

چه شکلی می شه انتقال داد که مثلا من داخل این پستِ ساعت یک نصف شبی، از هر بی خوابی ساعت چهار و پنج صبحی، خسته تر بودم،

ولی شما نمی فهمیدید چون تازه یک و پنج دقیقه ی شب بود و قلندر ها هنوز ... هیچی ولش کن. پیچیده شد.


به عنوان یک آدم خودخواه، دوست داشتم لحظه ی وا دادن خودم رو.

چه م دانم. حس می کنم اگر یک رمان بود، یکی از نقطه های اوجش می شد.

لحظه ی وا دادن قهرمان، وقتی سرش رو می آره بالا و تو چشمای کاراکتر فرعی نگاه می کنه و فقط یک کلمه می گه: "خسته شدم."

خب وا دادن هم می تونه قشنگی های خاصّ خودشو داشته باشه، مثلا اگه کاراکتر فرعی ای که رو به روت نشسته و انتخاب کردی جلوش وا بدی، آدم باشه.

یعنی می خوام بگم، من این همه مدت وا ندادم، وا ندادم، الآن که وا دادم ابدا پشیمون نیستم، چون لعنت بهش  واقعا حس خوبی داشت. :)))

وسط عملیات وا دادن داشتم فکر می کردم که ووووهووووو عجب صحنه ی خوبی شد دوربینا بیایید بگیریدش حیفه.

چون کسی که جلوش وا دادم، کاراکتر فرعی ای بود، بی همتا. تکرار ناپذیر.

یعنی یک لحظه حس کردم تمام کوله باری که پشتم بود رو گذاشتم زمین، برش داشت، و برای پنج دقیقه کاملا رها بودم.

به خودم اومدم و دیدم رو به روم یکی هست که در اوج خستگی خودش، پشت وا دادن های منم وایستاده. و این برام ارزشمند بود.

اون لحظه من یک لوزر بودم که ازش حمایت شده بود و حس خوبی داشت، نه یک فرد متکی به خود که جلوی احدی حاضر نیست احساسش رو بیان کنه.

زود حالم خوب شد و ازون فاز کشیدم بیرون.. و چه قدر هنرمندانه تو اون ده دقیقه ای که هایبرنت فضایی بودم، بارهای منو به دوش کشید. 

بلد نبود ها، ولی به دوش کشید. 

همینشه که ارزشمنده: تو هیچ ایده ای نداری چیزی که قراره بارت کنند چند کیلوعه، ولی بی چشم داشت خم می شی و می گی بذار رو کولم، کمکت می کنم. 

فقط با یک کلمه که می شنوی: "خسته شدم." بی هیچ توضیح اضافه ای.


این اعتراف من خودش خیلی جرئت می خواست. یادم نمی آد تجربه ی مشابهی داشته بودم باشم.

اصلا من از صحنه ی لوزر بازی درآوردن های قهرمان ها خوشم می آد. به شدت.

حالا کسی هم نگفته ما قهرمانیم، ولی تو داستان خودمون یه کوفتی هستیم به هر حال دیگه، نیستیم؟

از صحنه های در هم شکستن نیز خوشمان می آد،

چیه همه ش پیروزی. اچیومنت. خوشحالی.

برای من صحنه شکست بیار. مرگ بیار. حس توش بیشتره.



الآن فقط خستگی تو تنم مونده. فیزیکی نه! کاش فیزیکی بود. روحی هم نه حتی. ماورائی! متافیزیکی! البته اگه این کلمات محلی از اعراب داشته باشه، نمی دونم واژه کم آوردم، دیگه نهایت زورم رو زدم یه ملغمه ای از امروزم ثبت کنم.

ای کاش. می دونی. آره. دلم تنگ شده.

شاید بیشتر وا بدم. باحال شد.

ما خسته ترین پستمون رو این شکلی می نویسیم. یک و پنجاه و پنج دقیقه ی صبح.

بشماااااار.

زندگی در مرگ، مرگ در زندگی

ولی من ناراحت شدم بهنام صفوی مرد.

وسط اتاق عمل فهمیدم.

دیدم این پرستار ها دارند آخ و اوخ می کنند، فکر کردم مثلا یکی از مریض های خودمون مرده که من نمی شناسم.

ولی خب بعد اسمش رو شنیدم حس کردم مثلا شوخی ای چیزی باشه. یا یک بهنام دیگری باشه. یا حتی یک خواننده ی دیگری.

و بعد که دیدم یکی پرسید "همین خواننده هه؟" و یکی دیگه جواب داد "آره همین که تومور مغزی داشت"،

این جوری شدم یک آن، که نگاه کن چه آدم هایی رو استادم داره زرت زرت پشت هم پنج دقیقه به پنج دقیقه سیخ می زنه و نجاتشون می ده؛ ازون ور بهنام صفوی می میره و خبر مرگش می رسه. به خون ها و وایر ها نگاه می کردم و به بهنام صفوی فکر می کردم.


بعد از اون مثل خاله زنک ها به هر کی رسیدم گفتم، آره حیف راستی فلانی می دونستی می دونستی؟

خب اصلا آدم خوبی نیستم برای دادن خبر مرگ.

اصلا مگر خبر مرگ رو باید داد؟ نصف بچه ها رو که من دادم بهشون. 

این خبر دادن بیشتر برای این بود که عمق احساسشون رو بیل بزنم و اولین نفر باشم که اون حس شون رو مواجه می شم باهاش،

چشماشون رو نگاه می کردم ببینم چه قدر جمع می شه. دور چشماشون رو، و مردمک ها.

نگاهشون به مرگ رو می مکیدم یه جورایی،

و خب یکم حس می کنم نهایت واکنش شون یه "آخی حیف شد" بود. نه بیشتر.

می بینی خوزه؟ مردم واسشون مهم نیست واقعا.

من دلسرد شدم، انتظار واکنش بیشتری رو داشتم.

یعنی به من می گی این مثلا از پاشایی شاخ تر نبود؟

نمی گم باید همه عزا بگیرند، ولی شاید نهایتا فقط نیم دقیقه از کورتس مغز آدمایی که می فهمیدن رو می گرفت خبرش. نه بیشتر. شاید هم کمتر.


البته اون جوی که برای پاشایی هم راه افتاد داغون بود. تا دو ماه من خودم به شخصه افسرده بودم و کارم شده بود اینکه هشت شب بعد کلاس زیستا، آهنگ پاشایی پلی می کردم و سرم رو می چسبوندم به شیشه ی آژَانسی که از مدرسه به سمت خونه می گرفتم و گریه م می گرفت. نمی گم خوب بود ک. و قبول ندارم اون جو رو. 

یکی نبود بهم بگه مُرد؟ تو رو سننه؟ به درک که مرد! تو که زنده ای. 

تازه پاشایی رو اصلا نمی شناختم.

من جزو آدمایی بودم که بعد اینکه پاشایی مرد، نصف بیشتر کاراش تازه برای بار اول به گوشم خورد...


ولی خب لعنت بهش گریه م گرفته. یعنی الآن شت همین که این صفحه را باز کردم این اشکام در اومد.

تابستون بعد کنکور من نسبتا زیاد بهنام صفوی گوش می دادم و با خودم این شکلی بودم چرا هیشکی کشفش نکرده؟ چرا دوستام که خیلی ادعای موزیک و ایناشون می شه زیاد ازش حرف نمی زنند؟ چرا هیشکی ازش حرف نمی زنه؟

الآنم هنوز با خودم این شکلی ام که بابا طرف مُرد چرا هیشکی ازش حرف نمی زنه؟


از خواننده هایی بود که توی لیست باید انجام شود کارهایم نوشته بودم :"دانلود فول آلبوم بهنام صفوی." کاری که هیچ وقت فرصت نکردم انجامش بدم. یه بار گفتن تومور گرفته،اعصابم خورد شد و  یادمه اومدم رو وبلاگ گفتم قرار بود فول آرشیوش رو بگیرم، چرا سرطان گرفته؟

ولی خب این طور که معلومه سرطان صبر نمی کنه تا من برم فول آرشیو ها رو بگیرم و بعد بزنه.


یه آهنگش هست،

ما هر وقت می رفتیم شمال، 

شب ها و صبح ها وقتایی که لب دریا بودیم و به اصطلاح لش می کردیم،

این رو پلی می کردم،

می رفتم تو فاز.

افسرده طوری و این ها.

یک بار یادمه مادرم بهم گفت اینا چیه می ذاری تو گوشت، دو دقیقه اومدیم مسافرت،

گفتم بلندش کنم؟

و وقتی بلندش کردم،

در جا پرسید کیه؟


"گفتم زیاد نمی شناسمش، 

ولی اسمش بهنام صفوی ه."


سه تا آهنگ لب دریای مخصوص دارم که باهاش برم تو فاز. یکی دریا اولین عشق منو فلان. یکی این. یکی هم الآن خاطرم نیست.

دیگه خیلی گذشته از شونزده هیفده سالگی هام، الآن  فکر نمی کنم دلم بخواد پلی کنم چیزی رو لب دریا.

آره مسخره س دیگه،

 ما هم یه زمانی داشتیم، با آهنگا می رفتیم تو فاز. حالا یا ادا بود، یا تقلید بود یا اقتضای سن بود یا هر چی.

ولی بهنام صفوی ازون تو فاز ببر های من بود.

اون آهنگش رو الآن هرچی خاطرم مونده از خودم تایپ می کنم. جاهایی که یادم نمی آد رو نمی زنم که اصالتش حفظ شه.

به یاد روزایی که می بردمون تو فاز:


یه روز اومدی،

مثه موج دریا.

دارا دام دادام،

دارا دام دادام دام

سایه های ما، 

رو  شنای ساحل،

پا به پا

بی صدا

غرق تمنّا...



یه روز اومدی.

تو سکوت سردم.

سر به راه شدی، 

دل دوره گردم.

حالا چی شده

که می خوای جدا شی؟

چی شده؟

تو بگو.

 من چه کردم؟



حالا باز من و نسیم و موج دریا

می مونیم بدون تو غریب و تنها

به خدا بی تو یه صدف شکسّه م، به خداااا. (۲ ایکس)



دوباره تو باد

موهاتو رها کن...

منو راهیه

شب قصه ها کن...

هنوز عاشقم

مثه اون قدیما

دوباره

زیر لب

اسممو 

صدا کن.


اشکمو پاک کن،

از گونه من.

سر بذار بازم...

روی شونه ی من.

منو سیا کن

با دروغ تازه

بگو که

می گیری

بهونه ی من.


حالا باز من و نسیم و موجِ دریا

می مونیم بدون تو غریب و تنها

به خدا بی تو یه صدف شکسّه م 

به خدااا.


امشب شام دلمه داریم! کاش بودید با هم می خوردیم بشوره ببره.  دم همه افسرده ها. صدای منو می شنوید از کالیفرنیا امریکا، سلامتی همه فابریکا!


پ.ن. و یادش به خیر. اون آهنگه که وسط عروسی ها باهاش های می شدیم. دستامونو می گرفتیم می پریدیم بالا. چی می گفت؟ عشق من باش. جون من باش، نذاری یه روز این دلو تنهاش. ای دیوونه. دوست دارم. نمی. تونم. از. تو. چش. بردارم.


پ.ن. اون یکیش. ای تو هستی این دل شکسته ی من، نای نفس های خسّه ی من، چشمای در خون نشسّه ی من، ای جااااان.

ریتماش واقعا خاص بود واسم کلا.

Master imagination addict

خیلی داغونه؟

والا خودم حس می کنم خیلی داغونه،

از یک تا ده چند تا داغونه؟

اعتراف می کنم دوباره خودم رو انداختم روی فاز "بخواب تا خواب چیزی که دوست داری رو ببینی."

چه موجود ضعیفی. به یک تخیل تکیه می زنه. به یک مجاز تکیه می زنه. به یک وهم.

خب من حالم از این ضعف به هم می خوره، ولی وقتی حال می ده، سخته از خودم دریغ کنم. نمی دونم درسته این رویه. درست نیست. چیه.

بخدا ترک کرده بودم از پیش دانشگاهی.

دوباره برگشته.

اولاش که رفته بود از رفتنش ناراحت بودم،

الآن که برگشته از برگشتنش ناراحتم.

کاش همه چیز اینقدر راحت بود. به راحتی چیدن سناریوی یک خواب.

کاش من مجبور نبودم اینقدر تحت فشار باشم، که مغزم بیفته به همچین کاری. به توهم. به تخیل.

چیزی که وجود نداره و نمی تونه وجود داشته باشه، ولی بیشتر از واقعیت حال می ده.

واقعا حس اعتیاد می کنم. اگه بدونی با چه شوقی این پتو رو می کشم رو سرم تا خواب ببینم.

یعنی یکم دیگه ادامه پیدا کنه، من مسئولیتی قبول نمی کنم در قبال بقیه ش.

همه ی دور و برم بک هو پر شده از عوامل اعتیاد آور.

و منی رو داریم این وسط، که کم کم ضعیف بودن براش مهم نیست.


هر شب یک دور با خودم حرف می زنم که حالا کیلگ کام آن واقعا ضرورتی نداره قبل خواب به فلان موضوع فکر کنی و بدون فکر بگیر بخواب، 

و جواب خودمو می دم که زر نزن بابا، دلم می خواد، تایم خواب خودمه، به تو چه. خواب هر کوفتی که دلم می خواد رو می بینم، به هیشکی هم ربطی نداره..



lab mio mio

امروز از معدود روز هایی بود که جزو عمر من حساب شد.

اصلا امروز به اندازه ی صد روز از عمر من حساب شد،

جوجویی بودم در بین شاخ ها، و واقعا کیف می کردم از مصاحبت شون،

چه قدر حس خفنی داشتم!

ده تا عمل کردم! :دی به جان خودم! ده تا عمل کردم.

خیلی تحویلم گرفتند.  بیش از حد تحویلم گرفتند و این هایپر بودن الآنم نتیجه ی همینه!


من واقعا خوشحالم.

عاشق استادم هستم. عاشقشم.

لعنتیِ مظلومِ مهربانِ باسوادِ عششششششق.


.:. می دونی چیش باحاله؟

همه ی اون احساس ها. 

همه اش پوچ شده.

انگار یک شب خوابیده باشم،

و همه چیز از بین رفته باشه.

طوری که انگار از اول وجود نداشته.



انگار من زندگی فرد دیگه ای رو در حال ادامه دادن باشم.

اون مسخره ی افسرده ای که قبلا بودم. کوش! کدوم گوریه؟ اصلا دیگه نمی شناسمش. مُرده.

من نمی دونم چی باعث این تغییرات شد،

ولی خوشحالم که به هر علتی این حالات رخ داد و مدار بندی مغزم عوض شد.

همون طور که جدیدا از کتلت هم خوشم اومده،

من دیگه هیچ احساسی نسبت به بریدن و قطعه قطعه کردن مریض و فواره های خون ندارم،

و می تونم در حالی که به گان های غرقه در خون نگاه می کنم، با اد به کله ی کچل استاد بخندیم و خودش هم بخنده و مظلوم نمایی کنه.

و خوش می گذره. اون لحظه ای که اونجایی، خیلی حس باحالی داره.

انگار آخر دنیاست،

و آدمای اون اتاق در حالیکه همه چیز داره نابود می شه، دو دقیقه همه چیز رو می گذارند روی اتوپایلوت و از ته دل می خندند.

و مثلا یک چیزی در مایه های کورت یارد آپو کلیپسیس یادگاران تو پس زمینه پخش می شه.

 البته من پنج شیش بار دیگه هم رفته بودم، ولی این اولین بار بود که به عنوان کادر درمان می رفتم.

من حتی از اون ور بوم داشتم می افتادم. کد عمل خورده بود و مریض داشت جیر جیر می کرد، و اصلا احساسی نداشتم. 

داشت دست و پا می زد و جلوم جون می داد و ناله های بدی می زد، و من با خودم این شکلی بودم که خب دیگه داره می میره مگه چیه!! ها ها ها.

من قدیما این شکلی نبودم خب.


پدر مادرم هم خوشحالند. باور نمی کنند. تازه رو کردند که نگران واکنشم نسبت به چنین اتفاقی بودند.

و این بار خوشحالی اونا به من تحمیل نشده.

من از جراحی فاکینگ خوشم اومده،

بدم خوشم اومده،

و اگه یه روز جراح بشم، دیگه زور چپون کسی نبوده.

خودم انتخاب کردم، که شبیه استادم بشم.

شبیه استاد با معرفتم.


+ گلشه! گُل جوونیمه، 

و باورم کن،

دارم به گُل ترین حالت ممکن می گذرونمش. 

در این حد پر ازانرژی ام.

بهت می گم،

خورشید تو دست راستمه،

ماه تو دست چپمه، 

ستاره ها هم استیکر روی کوله م هستند.

از صبح تا شب رُس می کشند ازمون! و انگار یک منبع انرژی رزرو رو داخل وجودم کشف کرده باشم. هرچی انرژی می کشند بیرون، انرژی ای که توی خودم دارم بیشتر به توان می رسه، 

چه جور بنویسم که بفهمید،

لعنت بهش. :))))) نمی تونم.

و چیزای دیگه هم هست.

خیلی چیزای دیگه هست.

حس می کنم همه چیز به طرز وحشتناکیییییی سر جاشه.

احساس شرط لازم و کافی بودن در تمام ابعاد زندگی رو می کنم.

این، معجزه ست......!!

من از مصاحبت آفتاب می آیم

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.


منم دیگه. منم. هیچ کس نمی دونه اینا رو از کی کش رفته سپهری.

نشانه گیری... پرتاب... سکوت.. سکوت... سکوت... شپلق

آرزوم برآورده شد.

دیگه فانوسا یا خود اسطوخودوس!

پشمااااااام

نوار سبز ببندید به اوری تینگ. حاجت روا می شید به قرعان.

اصلا بیایید سکه پرت کنید ته چاه،

ولی زیاد ازش استفاده نکنید،

نگه دارید واسه آرزو هایی که واقعا از دستتون خارجه،

احتمالا اخلاقیاتش به من رفته دیگه،

ابیوزش کنید می زنه تک و پوزتون رو می آره پایین بر عکس جواب می ده.

پر سیمرغ را بر آتش دادم

نمی خوام.  نمی خوام. نمی خوام.

یعنی چی. یعنی چی. یعنی چی.

عح. عح. عح.


اگه توی اوری تینگ لعنتی آرزو برآورده می کنی الآن واقعا وقتشه.

این یک آرزوئه، من دیگه امیدی به برآورده شدنش ندارم پس در تعریف آرزو می گنجه.

پس هر غلطی می خواهی بکن و هر زوری داری بزن. این تو و این آرزوی ننه مرده ی من. فهمستی؟

برآورده ش کن. برآورده ش کن. برآورده ش کن...


تاج گذاری

از فردا یک عدد امپراطور اینجا خواهد نوشت،

بکشید کنار زخمی نشید. :دی


پ.ن. روز سمپادم هست تازه! نیگا کن کیلک چه تلاقی مبارک و میمونی. بنده به فال نیک می گیرم همه ی این ها را. آخخخخ.

روز استاد

از روز معلم نگم براتون،

واقعا خوشید! 

اون استاژره بود (به گفته ی استادمون اون کوچیکا) که از فلو ها و رزیدنتا و اساتید و پیش کسوت ها عکس گرفتند، اون ما بودیم...!

اولین کسایی که شیرینی خوردند از اون جمع، آره اونم ما بودیم!

هاه.

من فکر می کردم به خاطر روز پزشک شاید حتی بهشون بر بخوره که روز معلم رو تبریک بگیم،

ولی شدیدا پایه اند! جشن گرفته بودند بیا و ببین. 

وااااااااای از آن گلی که دست من بووووووود،

خموش و یک جهان سخنننن بوووووود،

خموش و یک. جهان. سخن. بود...