Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

هفت سالگی

امروز تولد هفت سالگی اوری تینگه!

نتوانم احساسم را کلمه کردن، مخصوصا اینکه داشت یادم می رفت.


اوری تینگ اگه بچه بود، امسال می فرستادیمش مدرسه و دندوناش یکی در میون خرگوشی شده بودند،

اگه دانشجو پزشکی بود امسال واسه خودش دکتری می شد! 

اگه نوجوانی بود که هاگوارتز قبول شده، الان دیگه جادوگری بود واسه خودش و جادو رد پاش از بین می رفت!

آخ که عمری از ما گذشت.


ای هفت سالگی....

ای هفت سالگی...

ای لحظه ی شگفت عزیمت!

بعد از تو هر چه رفت

در انبوهی از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره که رابطه ای بود زنده و روشن

میان ما و پرنده

میان ما و نسیم

شکست شکست شکست

بعد از تو آن عروسک خاکی

که هیچ نمی گفت جز آب آب آب

در آب غرق شد

بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم

و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر می خاست

و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی

دل بستیم

بعد از تو که جای بازی مان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم....

رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم

و همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می آید
صدای باد می آید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
براییرشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ...؟




اوری تینگ، تا حالا بهت نگفتم؟ خیلی دوستت دارم.

تو رفیق ترین منی، مدخل رفاقت های منی..

تو یه وبلاگی، ولی اینقدری در رشد من نقش داشتی که خودت هم باورت نمی شه.

من زنده بودن رو از تو یاد گرفتم.... خندیدن دوباره رو... سخت نگرفتن رو... نوشتن رو... دل کندن رو... کنار اومدن با جای خالی بقیه رو... قوی بودن رو... صبر رو... انعطاف پذیری رو... جسارت رو... درک کردن رو... مهربانی رو... عشق ورزیدن رو... کوتاه بودن زندگی رو... اعتقاد به وجود آدم های جادویی رو... اعتقاد به جادو رو... رویایی زندگی کردن رو...

امید داشتن رو...!

هنوزم بعد این همه، 

وقتی نام کاربری ام رو می زنم و می آم رو این فضا،

تقریبا تمام بد اقبالی ها فراموشم میشه،

شارژ می شم،

انگار امده باشم وسط یه رمان علمی تخیلی!

تا زمان باقی است،

روح من در تو جاری ست.

دوستت دارم...

دوستت دارم سرزمین عجایب من. 


پ.ن. بدین وسیله در این روز میمون و پربرکت برنده ی مسابقه ی هسته ی آلبالو را اعلام می دارم.

شرکت کننده های این مسابقه به همراه حدس های خود عبارت بودند از:


- Zal با حدس ۱۵۱۰ هسته

- ژنرال با حدس ۵۵۰ مثبت منفی ۱۰۰ هسته

- یاقوت با تخمین ۸۱۷ هسته

- مامان کیلگ با حدس ۲۵۰ هسته

- جود با حدس ۱۰۷۲ مثبت منفی دویست هسته


تعداد هسته های البالوی موجود در عکس....

عبارت بود از....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

۱۲۶۵ هسته.

به نظر می آد قدر مطلق عدد حدس زده شده از تعداد اصلی هسته ها در شرکت کننده ی شماره ی پنج ملقب به جود از سایر شرکت کننده ها کمتر است.

شرکت کننده ی شماره ی پنج تبریک عرض می کنیم! شما برنده ی مسابقه ی روز تولد اوری تینگ هستید.

هدیه ی خود را انتخاب کنید. 

و قابل اجرا باشد در همین فضا،

چون از بدقولی های متولی چالش در برآوردن جایزه ها خبر دارید. 


پ.ن. انصافا به ساعت و دقیقه ی پستم نگاه کنید. شانسی شده و بسیااار مناسبتیه!


بله، این طوریاست...

به نام خدا...

حرفی باقی نمی مونه.

خدا نگه دار.




پ.ن: روز معلم و سمپادی که هردوتاش این هفته س... و ما دیگه نیستیم. چه تو مدرسه که تبریک بگیم به هم، چه تو تهران که لااقل خودمون رو اینجا خالی کنیم. :|
شکر میون کلامتون اتفاقا میان ترم آنّا هم داریم به جای این چیز میزای هیجان انگیز! :{

سر دفتر هستن!

   نون مثل ناخواسته!

   خب راستش اینجا اصلا قرار نبود وجود داشته باشه!

من صرفا می خواستم یک اکانت پیکوفایل داشته باشم...

ولی خب دیگه لوس بازی و بچه بازی بین این سایت ها، باعث شد این وبلاگ به طور ناخواسته به وجود بیاد!

خیلی راحت الان می تونم بزنم وب رو از بیخ پاک کنم...

   ولی خب میشه گفت دلم نمی آد... تازه ضرری نداره یه وب روی بلاگ اسکای داشته باشم دور همی... شاید یه روزی یه جایی به دردم بخوره!

   یحتمل خیلی کم به این جا سر بزنم... اول به خاطر این که ابزار وبلاگ های بلاگ اسکای سخت گیر میان... منم که دیگه پیر شدم... شوقی برای قالب ساختن و این کارا ندارم. تازه واقعا سرم اونقدر شلوغ هست تو دنیای مجازی که برای این جا وقتی باقی نمونه... حدودا چهار تا وب روی بلاگفا...هوار تا فروم و فن پیج... کلی سایت... یه دنیا کامت و عکسو این حرفا... اکانت های اینستا و اف بی و توییتر و این جور بحث ها! کلی وقت می گیرن ازم...

ولی خب... بذار باشه!

بذار مثل یه یتیم بی همه چیز زندگی شو کنه...:)

   موضوع این وب ناخواسته هم میشه همون عنوانش... همه چیز ولی هیچ چیز!

چون هر کس دیگه ای هم که بود برای یه وب ناخواسته یه عالمه موضوع میاد تو ذهنش ولی در نهایت چون وب ناخواسته بوده هیچ موضوعی به درد بخور به نظر نمی آد!!!

راستی این منم:

کاف مثل کیلگارا!


   +پ.ن: کاف شاید مثل خیلی چیز های دیگر باشد... مثل همان نویسنده ای که اولش بودم... ولی وقتی بخواهی از دست یک عده آدم توی نت فراری باشی تا پیدات نکنن و توی کارات مادام العمر سرک نکشن، کاف فقط و فقط مثل کیلگارا خواهد بود!