Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من فکر می کردم این کمر و باسن مال خودمه

هشتم دی ماه بود درباره ی کارمند اداره ی پست‌، نوشتم!  اینجا.

شاید به ظاهر کوچک،

اره خب ما اینقدر بی انصافی از روزگار می بینیم، که اخراج شدن یک کارمند شنگول اداره ی پست چیزی نیست که. اولویت ده هزارم هم نیست. ولی می دونی کیلگ، من غمم گرفت! به اندازه ی تمام بارهایی که با خودت سعی کردی خوش حال باشی ولی بی منطق و به خاطر حال خراب خودشون تو رو هم کشیدند پایین و بالت رو با قیچی چیندند غمم گرفت. اینجا، هرکی شاد باشه خله! اینقدر می افتند رو سرش و شیره ی وجودش رو می مکند که خشک بشه. و خشک شدن یه کارمند اداره ی پست که هنوز به اصل شادی باور داره، من رو خیلی مغموم می کرد.


امروز اخبار رو بررسی می کردم،

ببین چی نوشته:

"بازگشت به کار مدیر روابط عمومی پست هرمزگان با دستور وزیر ارتباطات"


وی گفت:" احضارم کردن پرسیدم شاکیم کیه؟ ۱۰ جا رو گفتن! گفتم من فکر می کردم این کمر و باسن مال خودمه اگر می دونستم اینقد صاحاب داره این طور تکونش نمی دادم." :)))


و نمی دونی چه قدر بر من خوشی رفت از شنیدن این خبر... پایان خوبی واسه امروزم بود. و هنوز عاشق طرفم. شما نحوه ی جواب رو ببین، می فهمی چرا! عاشق این حقیقتم که زمان گذشت و همه یادمون رفت و شاید اصلا دیگه کسی براش مهم نبود اخراج شدن این کارمند، ولی یهو خبرش اومد که دوباره مشغول به کار شده. نمی دونم آذری جهرمی چه فکری پیش خودش کرده، چون از شواهد بر می آد نمی تونه رئیس جمهور بشه ولی بعضا حرکات نمایشی زیبایی می زنه که دوست دارم تمام قد به تشویقش بپردازم.


بچه ها، امروز کلا روز جالبی نبود، من همین کارمند اداره ی پست بودم از هر ور یکی اومد یه جور لقد زد حالمو گرفت. در این حد که عصر  زنگ می زدم به مریضهای پایان نامه، بعد وقتی همراه ها بهم می گفتند متاسفانه مرده این مریض، تسلیتی می گفتم و وقتی قطع می کردم تمایل شدیدی حس می کردم که بعد هر خبر مرگ فقط بشینم اقلا نیم ساعت گریه کنم. و اصلا سابقه نداشت این تعداد از نمونه هام مرده باشند! :(((( اولی رو زنگ زدم گفت مرده. دومی رو... سومی رو... با خودم گفتم ای گل بگیرن همه مردن که!

جدیدا دیگه حتی جادوی استاد راهنما هم نمی تونه حالم رو اونقدری که انتظارش هست درست کنه. هنوزم خیلی به وجد می آم ها وقتی می روم پیش استاد های پایان نامه، ولی امروز هر کار می کردم نمی تونستم اون آدم پرانرژیِ آخ من چه قدر خوشبختمِ دنیا چه قدر قشنگه ی همیشگی باشم. 


اه حتی نمی تونم بنویسم. ملولم. ملول. 

حالم به هم می خوره، به اهالی خانه گفتم من حالم خوش نیست هیچ کاری نمی تونم انجام بدم فقط خسته ام و روزهام بدون اینکه بفهمم تمام می شن به نظرم نارکولپسی دارم، من حتی نمی فهمم از فاصله ی پنج شنبه ی قبل تا امروز چی کار کردم، هیچ کاری جلو نمی ره، استراحت نکردم، نمی فهمم چی شده اصلا زمانم!

بر می گردن می گن به خاطر اینه که شما بیش از حد ولید و به حد کافی تو بیمارستان بهتون فشار نمی آرند! این در حالیه که من یک ماهه دارم تلاش می کنم اتاق گند زده ام رو مرتب کنم ولی اینقدر روم فشار هست که حتی لباس هام عین آدمیزاد اتو نداره.  

و می دونی امروز داشتم در مسیر روتین همیشگی رانندگی می کردم، یک لحظه همه چی پرید! انگار سیستم عاملم پاک شده باشه از بیخ. اصلا نمی دونستم کجا هستم یا چه خبره یا اصلا داخل ماشین چی کار می کنم یا در صدد انجام چه کاری هستم! همه چیز جدید شده بود. البته که این حالت بعد سه ثانیه درست شد ولی توی همون سه ثانیه ی جنون وار، فقط دلم خواست گریه کنم. :(((( غربت مزخرفی بود.

بعدش از اون ور بهم حمله کردند که ما به نظرمون تو اونقدری که بچه های هم سنت خوش می گذرونند خوش نمی گذرونی و برای همین اینجوری شدی چون سرت رو خیلی شلوغ کردی.... همین یک جمله، نابودم کرد. همون یه ذره انرژی ای که به زور نگه داشته بودم هم پرید.

بعدش از یک ور دیگه سیخ کردند به جونم که ما نمی بینیم برای رزیدنتی تلاشی کنی ها؟! و حالم هی خراب و خراب تر شد. تصاعدی. 

خب من تصمیمی ندارم برای رزیدنتی، و این رو که اعلام کردم، بد ترین حمله ممکن رو کردند بهم که خب پس دیگه کلا از بیخ تعطیلی همه ی کار هایی که داری می کنی آب در هاون کوبیدنه.

کلا امروز روز حال خرابی بود....

مکانیسم های دفاعی ام هم کار نمی کنه دیگه ... خنده شوخی... هیچ. فقط تمایل بسیار شدیدی به گریه دارم. گریه و شات گان و دیگر هیچ.



پ.ن. باورم نمی شه ازین به بعد به جای خامنه ای بمیره، باید اینم اضافه کنم رئیسی کوفت گرفته بمیره، بعدش که من مرگ اینا رو دیدم و خیالم راحت شد، خودم هم بمیرم.


پ.ن. در این لحظه تمایل شدیدی حس می کنم که خانم مسئول کتاب خونه مادرم باشه. حس می کنم اون با وجودی که منو فقط سه چهار سال هست می شناسه (بیست سال کمتر از مادرم) خیلی بهتر فهمید دردم چیه. اون روز کتابخونه بودم، بهم می گفت پروژه جدید چی داری در بساط؟ گفتم هست حالا. گفت می دونی تو باید همیشه در تکاپو باشی... نباید سرت خلوت باشه. ادمی مثل تو اگه درگیر نباشه افسرده می شه. همین حقیقت ساده رو خانواده ی من بیست و اندی سال هست هنوز موفق نشدند هضم کنند. وی عار د چمپیونز.


پ.ن. یکی از دوستانم من باب تشکر برایم نوشته: به قول فروغ صبوری روحت از یاس بیشتر باشه! 

می خواهم از این جمله به خودم سرمشق بدم. صبوری روح بیشتر از یاس

صبوری روح بیشتر از یاس

صبوری روح... چی؟ بیشتر از یاس.


وای اصلا این پستم رو دوست ندارم. می تونم روش سه نقطه.