Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ایکر مقدس دستکش هایش را اویخت

امروز مهمترین و در عین حال دشوار ترین روز زندگی من است: زمان خداحافظی فرا رسید.

سفر من در دنیای فوتبال سی سال پیش آغاز شد، یک سفر طولانی بود و مانند همه ی سفرها، لحظات خوب، شادی ها و غم و اندوه به همراه داشت. در این لحظه از زندگی ام بدون هیچ شکی می توانم بگویم که ارزشش را داشت...


من بسیار خوش شانس بوده ام که توانستم خودم را به طور حرفه ای وقف چیزی کنم که به آن علاقه مند هستم و من را خوشحال می کند : "فوتبال".

زمانی که کوچک بودم و شروع به بازی کردن کردم را به خاطر می آورم، در زمین های خاکی ناوالاکروز و یا شهرک ورزشی قدیمی رئال مادرید، و سپس نوبت بازی در مهمترین استادیوم های دنیا فرا رسید، سانتیاگو برنابئو و دراگو.


به عقب که نگاه می کنم می گویم چقدر خوشبخت هستم، نه فقط بخاطر عناوین، بلکه بخاطر انسانی که الان هستم.
امروز روز دشواری است اما ناراحت کننده نه. من خوشحالم برای اینکه چگونه به این جا رسیدم، برای دستیابی به هر آنچه به دست آوردم، برای همه ی آنها...


نمی خواهم بدون تشکر از آنهایی که در این سفر همراهم بودند کارم را تمام کنم :


خانواده ام، برای فداکاری هایی که شما کردید تا بتوانم به جایی که الآن هستم برسم و این به من اجازه داد تا آرزوهایم را عملی کنم. شما در هر کاری که در طول حرفه ام انجام داده ام شریک هستید.


همسرم و پسرانم مارتین و لوکاس، از همه ی حمایت های شما سپاسگزارم ، برای تمام ساعاتی که نتوانسته ام در کنار شما باشم. برای درک و تشویق من برای لذت بردن از زندگی ای که انتخاب کرده ام از شما ممنونم. بدون شک در کنار شما همه چیز آسان تر است.


باشگاه هایم: رئال مادرید که عمری را در آن گذراندم، آن ها من را دیدند، آموزش دادند و با القای ارزش های خود باعث رشد من شدند و در نهایت به آنچه که هستم تبدیل شدم.
پورتو، به خاطر استقبالی که از من به جا اوردید، به من آموختید که چیزها را از زاویه ی دیگری ببینم، به من این فرصت را دادید تا با باشگاه و شهری که عاشقش شده ام و همیشه در قلبم میمانند، آشنا شوم. شما همیشه بخشی از من خواهید بود.

روسای باشگاه هایی که در آن بازی کرده ام، برای اینکه به من اجازه دادید به همه آرزوهایم برسم.


هم تیمی هایم، بدون آنها هیچ وقت به موفقیت نمی رسیدم. یک تیم، مجموع هریک از مؤلفه های آن است که برای رسیدن به یک هدف مشترک، در یک جهت حرکت می کنند.


مربیانم، برای اینکه به من اعتماد کردند، به من گوش دادند و همه چیز را به من یاد دادند.

به انتخاب کنندگان دسته های مختلف تیم ملی اسپانیا، که به من اجازه حضور در تیم ملی کشورم و رسیدن به بزرگترین پیروزی ها را دادند.


هواداران تیم هایی که در آن بازی کردم، برای پشتیبانی و همراهی من، همچنین برای اینکه از من بیشترین توقع را داشتند تا بهترین ورژن از خودم را ارائه دهم.

همه افرادی که برای آسان تر کردن زندگی ما در باشگاههایی که بازی کرده ام، کار کرده و می کنند.


رقبای خودم و طرفداران آنها، به خاطر احترامی که همیشه به من ابراز کرده اند.


و در نهایت دوستانم، دوستانی که سالهاست من را در مسیری که رفته ام همراهی کرده اند.

من به همه ی شما مدیون هستم، شما در این ماجراجویی در کنارم بودید.



اما مهمتر از همه، از فوتبال ممنونم، به خاطر این که به من اجازه داد در آن حضور داشته باشم، برای داشتن یک ورزش شگفت انگیز ، برای اینکه به من اجازه ی یک زندگی پر از شور را داد، برای دادن لحظات خوشبختی، برای اینکه به عنوان یک ورزشکار و یک انسان من را پرورش داد. برای اینکه فرصتی برای ملاقات و به اشتراک گذاشتن لحظات با افراد باورنکردنی به من داد.


کوتاه بگویم، از اینکه همه چیز به من دادید از شما ممنونم.

مهم این است که چه مسیری را طی می کنی و چه افرادی تو را همراهی می کنند، نه مقصدی که به آن را می رسی. چرا که مشخص است که در این مسیر چه تلاش و فداکاری هایی داشتی و بی تردید می توانم بگویم که این مسیر و مقصد رویایی من بوده است.


این یک نقطه پایان نیست، سفر به اینجا ختم نمی شود. این مسیر ادامه پیدا میکند و ما مطمئناً به زودی دوباره همدیگر را ملاقات خواهیم کرد.


امروز من آن سه تیمی را که به عنوان دروازه بان در آنها رشد کردم، پشت سر می گذارم. آنهایی که در هر لحظه از زندگی ام من را مجبور کردن روی پاهایم بایستم. آن سه چوبی که خیلی به آنها مدیون هستم و مطمئناً دلم خیلی برایشان تنگ می شود. و در آخر ، شما همراهان وفادارم را نیز ترک و دستکش هایم را آویزان می کنم.

 ایکر کاسیاس.


GRACIAS, GRACIAS y GRACIAS



پ.ن. فکر کنم من جزو معدود بارسایی هایی بودم که وقتی گل می زدیم به رئال نمی دونستم بخندم یا گریه کنم! 

فکرش رو نمی کردم کاسیاس زود تر از بوفون خداحافظی کنه از دروازه بانی. تموم شد. خاطرات من رسما داره می ره که فسیل بشه.

ایکر کاسیاس! هوی! دلم خیلیییییی برات تنگ میشه. 

رئال خودخواه کثیفو هیچ وقت نبخشیدم به خاطر طرز برخوردشون با تو، به خاطر وقتی که نیاز به حمایت داشتی، اونقدر بی همه چیز بودند که مثل سگ رهات کردند. 

هنوزم که هنوزه، تلفظ اسمت، طرز قرار گیری حروفش و صدایی که پس از ادا شدن توی گوشم ایجاد می کنه، به شیرینی دوران اول راهنماییه.

خداحافطی کردنت، هر لحظه بیشتر از پیش مثل میخ به مغزم فرو می ره و یادم می ندازه که اون دوران خوش نوجوونی تمام شده و داریم به زباله دان تاریخ می پیوندیم و راهی برای فرار از این سیاهچاله ی بی وفای زمان نیست. باورم نمیشه که باید باور کنم احتمالا دیگه هیچ وقت فوتبالیست نخواهم شد. باورم نمیشه و قلبا متاسفم که عمر دروازه بان بودنت به گرفتن مدرک پزشکی من قدر نداد تا بیام پزشک خود پورتو بشم!


من با تو بارها گریه کردم. بیشتر از اون خندیدم، جهیدم! تو همیشه در قوی ترین احساسات من حضور خواهی داشت. چون هر وقت موفقیتی به دست بیارم، اولین صحنه ای که پشت پرده ی چشمم رو گرم می کنه و خودم رو جاش می گذارم،  شبی بود که مثل دیوونه های احساساتی اشک می ریختی و جام جهانی رو برای تیم ملی اسپانیا بالا می بردی. خوش حالم که با قهرمانی مثل تو هم عصر بودم. ارزشش رو داشت.

اگه قهرمان فوتبال می شدم، تو دقیقا همون کسی بودی که ازش تو مصاحبه هام به عنوان قدیس ترین بازیکنی که دوست دارم روزی شبیهش بشم و اثرش باعث شده  موفق بشم، یاد می کردم. 


تو خودش بودی...

قدیس من، سن ایکر کاسیاس. [قلب][قلب][قلب]


-از طرف کیلگ، تنهاهوادار دو آتیشه ات که فقط به خاطر تو شبای بازی دعا می کرد رئال کمتر جر بخوره-

اسیر غرق

تو اونقدری درگیر مردن و غرق شدن توی مردابت بودی، که هیچ وقت نفهمیدی هر لحظه چند تا دست و طناب و پیچک  داوطلبانه دراز شده سمتت تا فقط به محض اینکه دستت رو دراز کنی  از مرداب بیرون کشیده بشی.


تو اونقدری درگیر فریاد "من نمی تونم نفس بکشم" های خودت بودی که اصلا نفهمیدی خیلی ها بودند به دست و طناب رضایت ندادند و فقط به خاطر تو لباس هاشون رو کندن و لخت زدند به مرداب سمی و زهراگینی که تو داخلش فکر می کردی تنهای تنهایی.


هنوزم اونقدری ادای مرده ها رو در می آری که نمی فهمی هر لحظه چند نفر دهنشون رو گذاشتن رو دهنت، از روحشون، از وجودشون از نفس خودشون در وجودت می دمند و بهت می گن :"نفس بکش لعنتی."


این همه مردن بس نیست؟ لابد فکرش هم می کردی تحملت خیلی بالاست که تا الان غرق نشدی.

تو تک تک لحظه های مرداب رو بدهکاری. به قطعه قطعه، به ذره ذره ی روح هایی که در وجودت دمیدند.

کی می خواهی قبول کنی؟ قبولش کن. مردن خیلی وقته تموم شده. زنده نگهت داشتند. 

مرداب خیلی وقته یه خاطره ی دوره!


Ocpd های زیر لب، عشوه های پنهانی

این تبلیغ لامصب هست توی همه ی وبلاگ هامون هم می آد؟

همین که عکس پوستیه که موها تازه از زیرش جوانه زدند و یک دستگاه ظاهرا کاشت مو کنار مو هاست.

من هر بار

هر بااااااار 

اگزکتلی هر بار که این تصویر رو می بینم فقط یک چیز دلم می خواد:

یه تیغ بردارم، تک تک اون جوانه موها رو بکلاشم سفییییید بشه بره پی کارش!

اینقدددددر این تصویر رو مخمه هر بار  هم زرت زرت می بینمش. در این حجم  اذیتم می کنه که میل شدید به استفاده از تیغ پیدا می کنم با دیدنش.

اخه واقعا اون پوست اسکالپه؟ یه چیزی بزن ادم باور کنه خب. اینکه پوست کجاست رو ندانم، ولی پوست کف سرم نیست دیگه‌!


"کاشت مو با تراکم بالا فقط یک میلیون"

شما فقط ناموسا این تبلیغ رو بردار از وبلاگ من، من خودم هزار میلیون تقدیم می کنم.

چیه این.

نه خسته لامصب

بدنم خالی کرده

شدیدا خستمه

خستمه

خستمه

خستمه

خستمه

خسسستمه.


و برای خسته بودن وقتی ندارم،

و این حقیقت خودش بیشتر خسته ام می کنه.




اولین امتحان اسکایپی

تا حالا امتحان مجازی دادید با اسکایپ؟ من همین الان از سر اولین امتحان مجازی اسکایپی خودم می آم و فقط حس مرگ می کنم.

تمام.

چی بود اقا پشماااام.

حالا می فهمم بنده خدا اون دوستم که مهندس نرم افزاره چرا هر بار که تو این پنج شش ماه زنگ می زنه درجا می گه من موهام ریخته سفید شده کچل شدم و بعد شروع می کنه نقیدن درباره ی امتحاناتش.

البته ما هم یک سامانه ی پشم ریزاننده تر داریم برای امتحانات استاژری که هیچ مدل دانشجویی از پسش بر نمی اد مگه خودمون... ولی اخه ناموسا دیگه ویدیو کال؟

مرگ بر ویدیو کال! مرگ بر هرکسی که بخواد تصویر من رو در اشیانه ام ضبط کنه.مسخره بازی ها چیه. یعنی نمی دونستم حوله ی حموم رو ببرم تو کدوم گوری بچپونم استاد نبینه.

یا در و دیوار اتاقم که پر مرغ و این چرت و پرت ها بهش وصل کردم.

یا تنه ام که از بالا تا کمر لباس بیرون بود از کمر به پایین لباس تو خونه!


تهش هم استاد فهمید من عرضه ی استفاده از اسکایپ ندارم، گفت با واتس اپ زنگ بزنید.

به خدا انگار مار نیشم زده بود نمی دونستم چی بگم که این یکی هم بلد نیستم.

خلاصه تهش با ور رفتن یاد گرفتم با نیم ساعت تاخیر نسبت به باقی بچه ها برای اولین بار تو عمرم تماس واتس اپی گرفتم (اون وسط واتس اپ پیام می داد اجازه می دی من به تصویرت دسترسی داشته باشم؟ و من اینجوری بودم که احمق خاک بر سر معلومه که اجازه نمی دم ولی مجبووووورم می فهمی؟ مجبوووور)،

به استاد با واتس اپ زنگ زدم،

فهمید من دقیقا همان پیر تکنولوژی گریز عصا قورت داده ای هستم که ادعا کردم، گفت بشین جواب بده کاریت ندارم بدبخت مجازی گریز. و همه با دوربین و اینجانب بدون دوربین امتحان دادیم.

تهش دیگه دوربینا رفته بود رو سقف هر کی کار خودشو می کرد.

دو تا سوالم که خالی موند کلا.

خیلی زشت شد. جلو شصت تا ادم داشتم می زدم تو سرم می گفتمممم عررررر استاد من با اسکایپ بلد نیستم‌ ویدیو بفرستم!

تهش فهمیدم به خاطر اینه که وبکم نداره سیستمم!! (فول عظیمی بود نه؟)

یعنی یکی دو تا دیگه اینجوری بگیرند، کیلگتون ستاره شده تو اسمون ها.

تهش حتی ایمیل هم نمی رفت جواب ها رو بفرستم، بهم می گفت بیا داخل تلگرام بفرست. یعنی می خواستم برم بالا ساختمون خودم رو پرت کنم پایین در جا. جرئت نکردم بگم من تلگرام هم اصلا بلد نیستم. شکر خدا ایمیل رسید.


حالا انگار چه شاهکاری بود. صرفا جوش باحال بود. برایش هم نوشتم، من می دونم نمره ام خنده دار میشه به خاطر اینکه از زمانی که کلاس مجازی شد دیگه دنبال نکردم، ولی با این حال دوست داشتم کلاسمون رو.

حالا قرار شد به من نمره ام رو بگه اگه زیر هفده بود (چه غلطا) برم حذف کنم معدلم پایین نیاد.

عجب کوفتی بود.

کانال صفر

اقا.

بیایید جایزه ی حل معضلات قرن رو بدید خودم از جلو چشماتون محو بشم.


نیست خیلی وقت دارم این وسط یک مسابقه شرکت کردم،

و بسی دوست دارم برنده بشم.

مسابقه اش رای دادنیه و شماره موبایل می زنی کد پیامک می کنه و کد رو می زنی رای ثبت می شه.

و نتونستم رای جمع کنم دارم از رقبا عقب می افتم. به خاطر اینکه اهل مجازی و تبلیغ و اینا نیستم. نمی دونستم رای مردم هم تاثیر داره فکر می کردم رای داوره وگرنه که اصلا شرکت نمی کردم.

همین دو سه تا لاخ دوستی هم که دارم روم نمی کنه بگم تشریف ببرید رای بدهید به ببعی عزیزتون.

به شما هم فکر کردم و با خودم اینجور بودم بازدیدکننده های وبلاگم اینقدری ماهند الان به هرکدومشون بگم کلی رای می دهند. ولی متاسفانه چون دقیقا ریختم رو انداختند اون وسط، شما هم خط می خورید.


 حالا بگم از شیوه ی جمع کردن رای و مدیریت بحران...

رفتم چت روم بعد قرنی! یادم رفته بود یه زمانی چه تباه بودم شبا رو تو چت روم صبح می کردم. (مسلما اسکای ریم رو اون موقع داشتم وضعم اون نبود.)

Go to 0

خب،

برگشتیم سر خانه ی اول.

که.

من.

کادو.

چی.

بخررررررم.


پ.ن. خداوکیل الانه که کله ام رو با داس بکنم ببرم بندازم جلویش بگم بفرما همینو می خواستی؟

ملولم. ملوووووول!


فردا می رم همین کتاب که اکثرتون گفتید رو بخرم خلاص کنم خودمو چیه بابا کابوس شده. از زندگی افتادم.

در باب تمجید سکوت

و قسم به حقارت واژه

و شکوه سکوت،

که گاهی شرح حال آدمی

ممکن نیست...

تعیین قلمرو

می دونم احتمالا به شخصیتی که از خودم بروز می دهم در بیرون نمی آد،

ولی به شدت روی ادم های دور و برم و خصوصا دوستام تعصب وحشت ناک دارم، گاهی غیرمعقولانه.

عالم رفاقت و محبت منو کور و کر می کنه گاهی.

یعنی وای به حال وقتی که مخم یکی رو به عنوان عضو خودی بپذیره و گارد اجتماعی ام رو بدم پایین نسبت بهش،

دهن خودم و خودش و باقی جهان رو صاف می کنم.


برای همینم بی وژدان می شم در اولین اشتباه می ندازمشون دور. چون دلم نمی تونه صاف بشه. خانواده ام رو حتی اگه اجبار به زندگی مجاور نداشتیم سر مسائل مختلف تا الان ده دور انداخته بودم دور.

خودی حساب کردن من با خودی حساب کردن بقیه یک شکل نیست. وقتی می گم تا پای جان دادن می رم واسه خودی ها واقعا می رم. مرام و معرفت خیلی در ذهنم مهمه و وقتی می بینم یکی که حاضر بودم براش برم جلو گلوله، یه اشتباه احمقانه می کنه، یهو تمام گاردم ده برابر می اد بالا.


من یک کلکسیونر انسانم و دقیقا خوباشو از نظر خودم سوا می کنم و بعد یه مدت که گندیدند و زوایای پنهانشون را دیدم پرتشون می کنم دور.

مثل شیر روشون پنجول می کشم که یعنی ملت بفهمید اینایی که جمع کردم مال منند و خط خطی می کنم هر کی رو که بیاد نزدیکشون. ولی احساسم عموما دو طرفه نیست...

پس با صمیمی ترین دوست هام قطع رابطه می کنم و می رم سراغ ادم های جدید چون معتقدم ادم ریخته.

خیلی تلخه.

غریبانگی های یک ژوژو پرنده ی کوکو

# اسپین آف اوردم براتون، چه اسپین آفی. 


دختری زنگ زده، با یکی از عشوه دار ترین لحن هایی که به عمرم دیدم که خب اصلا نرمال نبود تا حالا نشنیده بودم این مدلش رو. به کی؟ به ایزوفاگوس.


-  این صدای دختره داره باهاش صحبت می کنه؟

- هوم.

- یه دختر چرا داره با پسر من صحبت می کنه؟

-  چ م دانم ...

- برو ببین داره چی کار می کنه.


(تهش حال نداشتم مداخله کنم خودش رفت، گوشی رو گرفت، دختر مذکور رو با تمام قر و قمیش و عشوه هاش، درجا از ده جهت لوله کرد گذاشت تو جیبش و گفت لطفا دیگه تماس نگیرید.)


-  از اپلیکیشن اموزشی بود.

- هوم؟

- می خواست اطلاعات بگیره برای ثبت نام در کلاس های اموزشی. این بچه ی من ساده ست... یه وقت دختر ها با دو سه تا عشوه می ایند می دزدنش! خودش هم که نمی فهمه خامه.  دو تا عزیزم عشقم پاش بخونند، زود خر میشه الان تو سن بلوغه.

- می دزدندش؟

- آره والا دختر ها گرگ شدند تو این دوره زمونه. 

- دختر ها... گرگ اند؟

- هیچی ولش کن.

- خب پس من چی؟

- تو چی؟!!!

- الان نگرانم نیستی؟

- وا نگران چیت باشم؟

- خب منم روزی با هزار نفر دارم حرف می زنم پشت تلفن و خارج خونه. منم می دزدند یه وقت!

(یک پلک می زند متفکرانه!)

- کیلگ کاش که تو رو هرچی سریع تر بیان بدزدند. 


و اینجور شد که حقیقت چنان جام زهری پاچید تو صورتم به مدل شکستگی لفورت تیپ سه، و من فهمیدم یحتمل بچه ی پرنده ی کوکو ای چیزی بودم، گذاشتنم تو لونه ی اینجا. :دییییی

والا تهش در پی اعتراض های پیاپی بنده که این چه طرز تفکره ادم نباید بین بچه هاش فرق بگذاره اضافه کرد: "اخه تو اینقدر نچسب و عصاقورت داده ای فعلا لازم نیست نگرانت باشم."

من هیچ، من نگاه خلاصه.


دارم فکر می کنم محض تفنن، بهش ثابت کنم منم قابلیت دزدیده شدن داشتم  و دارم؟ وقت هیجان زده کردنش رسیده؟ هوووووم. باید بیشتر فکر کنم. یه بار دیگه هم یک همچین سناریویی داشتیم یادمه. اون زمان هم رفتم تو فکر این ایده!


دقیقا یاد اپیزود ۱۲ فصل ۱۰ بیگ بنگ تیوری افتادم.

اون قدری که رفتم اسکریپتش رو دراوردم نشستم به دوباره خواندن. چه قدر عاشق هوش و خفونیت اسکرین رایتر های بیگ بنگم. چه قدرررر.

اینجا


مکالمه ی امروز ما، می تونست اسپین آفی (اینو خودم چند ماهه یاد گرفتم یعنی اثری که به جزئیات  و توصیف بیشتر بخشی از اثر اصلی می پردازه. مثلا کوییدیچ در  گذر زمان میشه یه اسپین اف برای هری پاتر.) باشه در یانگ شلدون، برای مکالمه ی شلدون و مادرش مری در بیگ بنگ تیوری، که در ادامه براتون می ارم.


Mary: Come on, Shelly, tell me your news.


Sheldon: All right. This is on you. Amy and I are living together in sin, like a couple of New Yorkers. Now, while you scold us, I’m going to get a knife and a fork. Joe may be sloppy, but Sheldon’s not.


Mary: Well, thank you for letting me know, and I, for one, am thrilled.


Sheldon: What? Wh, where’s the judgment? Wh, where’s the fire and brimstone? Where’s the part where you tell us we’re going to Hell and I say have you seen the size of the bugs outside? We’re already there.


Mary: Obviously, I would prefer if you weren’t living out of wedlock, but given your special circumstances, I’m very happy for you.


Sheldon: And what special circumstances are those?


Mary: Shelly, how do I put this? By your third birthday, you had memorized over a thousand different kinds of trains, and I never imagined a woman getting aboard any of them.


Sheldon: What, so you thought I was going to be alone for the rest of my life?


Mary: No. Just for the middle part. ‘Cause at the end I assumed there’d be nurses.


Sheldon: Well, this is highly insulting.


Amy: Sheldon, don’t overreact.


Sheldon: I’m the child she was worried about? I have a brother and sister whose combined intellectual wattage couldn’t power a potato clock, if I spotted them the potato.


Amy: Sheldon, I knew your mother was fine with us living together because I already told her we were.


Sheldon: Why would you do that?


Amy: This was a potential issue, so I got out ahead of it and I managed the situation for you.


Sheldon: You managed the situation?!!!


Amy: That’s right.


Sheldon: So my mother thought I was incapable of finding a mate, and my mate thinks I’m incapable of running my own life!!!


:))))))

اقا من رفتم دزدیده بشم، عزت زیاد. ماچز به همه فالوئرام.

[سیگار]

[نور خورشید]

[افق]

[دزد] ...




پست ایکتال

چندین ساعت بعد امتحان ها، با اختلاف جزو تباه ترین دوران عمر من بوده همیشه.

با اختلاف. 

نه می تونی کار های دیگه ات رو انجام بدی  نه می شه غلط دیگه ای بکنی. تباهی تباه!

قبل کرونا من تمام کارهام رو پروژه هام رو میتینگا قرار ها رو می گذاشتم برای لحظه ی بعد امتحان، چون با این فاز مزخرف خودم که همیشه بعد امتحان برمی دارم کاملا اشنام. هزار تا کار می کردم. ولی الان با این وضعیت کرونا که همه چی رو اف کردم، واقعا فقط اپشن زل زدن تو دیوار دم دستمه.نازنیییییین؟


تو بعد یه امتحان پر فشار،  مانیک می شی، افسرده می شی. بی خواب می شی با وجودی که دو روزه نخوابیدی هیچ! دلت ادم ها رو می خواد ولی نمی خواد. دلت پرحرفی وراجانه می خواد ولی سکوت مورد علاقه ترینت هست. دلت می خواد مثل اورانگوتان بخوری و بیاشامی ولی معده ات فاز چینه دون پرنده ها رو برمی داره. فقط می تونی مثل احمقا زل بزنی تو دیوار تا اثرش کم کم از سرت مثل الکل بپره.

مسخره ترین افکار، افسرده ترین حال، و پوچ گرا ترین وضعیت.


خدا رحم کنه به تموم شدن دانشگا. اینا که یه امتحان ساده است..


مورد علاقه ترین اهنگم رو از البوم جدید تیلور سوییفت پیدا کردم. البته خیلی دقیق گوش ندادم همه رو ولی hoax عالیه. اکورد پس زمینه اش (دقیقا اون چهار تا نت که هزار بار تکرار می شه - من بی نهایت از تکرار هزار باره خوشم می اد خسته نمی شم از تکرار یک سری ویژگی های خاص) و مفهوم شعرش رو دوست دارم. تازه خیلی فاز پوچ گرایانه ی الانم رو خریداره.


[Verse 1]
My only one
My smoking gun
My eclipsed sun
This has broken me down
My twisted knife
My sleepless night
My winless fight
This has frozen my ground

[Chorus]
Stood on the cliffside screaming, "Give me a reason"
Your faithless love's the only hoax I believe in
Don't want no other shade of blue but you
No other sadness in the world would do

[Verse 2]
My best laid plan
Your sleight of hand
My barren land
I am ash from your fire

[Chorus]
Stood on the cliffside screaming, "Give me a reason"
Your faithless love's the only hoax I believe in
Don't want no other shade of blue but you
No other sadness in the world would do

[Bridge]
You know I left a part of me back in New York
You knew the hero died so what's the movie for?
You knew it still hurts underneath my scars
From when they pulled me apart

You knew the password so I let you in the door
You knew you won so what's the point of keeping score?
You knew it still hurts underneath my scars
From when they pulled me apart
But what you did was just as dark
(Ah, ah, ah)
Darling, this was just as hard
As when they pulled me apart


[Outro]
My only one
My kingdom come undone
My broken drum
You have beaten my heart
Don't want no other shade of blue but you
No other sadness in the world would do 


بخشم هم تموم شده و واقعا بخش خفنی بود برام از هر لحاظ، اونم یک درده. 

گاهی با خودت می مونی چه قدر کارهای ریزی که می کنی تصمیم هایی که در آن لحظه می گیری در سرنوشتت در مقیاس خیلییی بزرگ تاثیر گذارند. من این بخش رو قرار بود اسفند بردارم بیمارستان دیگه. ولی یک حسی کله شقانه بهم گفت که دلش نمی خواد اسفند بره اون بخش رو. من رسما خودم رو پاره کردم سر عوض کردنش. (تغییر لاین کار اسونی نیست واقعا)  و حالا می فهمم اون حس چی بود و چرا! من اگه اسفند برش می داشتم خیلی چیزا عوض می شد. در عجبم. از دست روزگار. 

از اتفاق های ریزی که سرنوشت سازند.

از اینکه کاملا حس می کنم با نه گفتن به چیزی که حس می کنم درست نیست و پاره کردن خودم  در تغییر دادن پارامتر ها و قبول نکردن پارامتر های اتفاقی، واقعا زندگیم رو هر بار کن فیکون کردم. و راضی هستم.

مثل اینه که داری یه خط صاف می ری، با هر تصمیم این شکلی، دور صد و هشتاد می زنی مسیرت می ره جزو یک خط زندگی دیگه.

و غم ، تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است

مخاطبان گرامی... مخاطبان گرامی... توجه فرمایید. اینجانب هم اکنون از حقیقتی باخبر شدم که اگر درجا با شما به اشتراک نگذارم شک ندارم که تلف خواهم گردید از شدت گرخایش.


بسم الله الرحمن رحیم...

"من موفق شدم هندونه سبز کنم!!!!"

صدق الله علی العظیم.




ای خدا چه هفته ی مزخرف قشنگی شده. :))))))) 

اینو در اثبات یکی از فرضیاتم کلید زدم. اون روزی که گفتم یعنی هر هندونه فقط از یک دانه هسته ی کوچک هندونه به وجود می اد؟ و کسی جواب سوالم رو نمی دونست. پس شخصا فرضیه ام رو آزمایش کردم. 

فرض کن اینا هر کدوم یک هندونه می شه. ناموسا خودم هم فکر نمی کردم در بیاد. شبیه لوبیا شده. هزار جور حرف شنیدم که تو ما رو نمودی با ازمایشاتت کیلگ! من کلا خیلی خونه رو به هم می ریزم با پروژه هاو همه از این رفتارم شاکی اند. مثلا اینا رو دو ماه هست ریخته بودم داخل نعلبکی پر اب و هی هرکی هندونه می خورد هسته هاش رو بهشون اضافه می کردم.. هسته های پر از تف ادمیزاد ها. ریشه هم نمی زد عین ادم... از طرفی فرصتش پیش نمی اومد بکارمشون. تا اینکه مادرم چند روز پیش از بوی کپکی که گرفته بود حالش به هم خورد التیماتوم داد که سریع یک خاکی بریز به سرت با این نعلبکی کپک زده. پس رفتم ریختمشون تو خاک و نعلبکی رو تا الان هر روز ده بار سابیدم تا رنگش درست بشه.


 ولی یس نگاش کن. می ارزید. خود زندگیه. اون پوسته های روی برگ ها رو می بینید؟ اونا پوست دور هسته ی هندونه ست. جالب اینجاست که ابدا برای این کشف  کار خاصی هم نکردم. فقط ریختمشون تو خاک امروز اتفاقی دیدم اونجا یک کپه گیاه سبز هست.

یا قمرررررر بنی هاشم یا به عبارتی هولیییی شعت!!!


پ.ن. پیکوفایل دیگه رسما جون می کنه تصویر اپلود کنه. هیج جا اینجور نیست.


پ.ن. میوه هایی که تا الان موفق شدم سبزشون کنم:

۱) پرتقال هایی که الان یک نهال چهل سانتی شدند و رسما ساقه ی چوبی دارند.

۲) انبه که دو ماه بزرگ شد ولی به علت مراقبت نکردن و نکاشتنش مرد.

۳) آناناس که یکم ریشه زد ولی برگ نداد.

۴) خیار که اول دوم دبستان بودم کاشتم و هیچ وقت تبدیل به خیار نشد فقط برگ داشت.

۵) هندونه های سال کرونا.



بازم هست، زیاد ازین غلطا کردم، اینا چند تا باحالش هستند حالشو ببرید.

حالا که این درومد، تصمیم گرفتم امسال الو و شلیل و هلو هم سبز کنم.

باورم کن که یک روز به مقام لوبیای سحر امیز هم می رسم.

مشکلش اینه که مثل پرنده ی کوکو ام در رابطه با این بدبخت ها. به اون صورت اصلا علاقه ای به گیاه داشتن ندارم فقط دوست دارم مطمین بشم سبز می شوند یا نه؟

 وقتی در می ایند دیگه شوقم می خوابه مراقبت نمی کنم مثل انبه میشه. پرنده ی کوکو هم وقتی بچه اش به دنیا می آد بچه رو بر میداره می بره می ذاره داخل خونه ی پرنده های دیگه. حالشو نداره لامصب خسته اس. اینم همونه، این بنده خدا ها اگه می خوان زنده بمونن با خودشونه. از یه زمانی به خودم اومدم دیدم هرچی بیشتر نگران یه چیزی ام، زودتر می میره. این شد که اینجور ولشون می کنم.


پ.ن. البوم جدید تیلور (که برای من خونده) واقعا خفنه.  بیشتر از لاور دوستش دارم. 


Folklore

حتی تیلور سوییفتم بدون اطلاع قبلی یهو این هفته بعد یازده ماه انتظار البوم نهمش رو داد بیرون. 

باورتون می شه؟ به محض اینکه من جذبش کردم و گفتم داره از این بشر خوشم می آد! توی فن پیج ها نوشتند سابقه نداشته تیلور سوییفت بدون اطلاع البوم منتشر کنه تا قبل این !

حالا فهمیدید وقتی از جذب های عجیب غریبم حرف می زنم از چی حرف می زنم؟

دو هفته نیست رفتم  تو نخ تیلور سوییفت، البوم می ده بیرون واسم. البوم بدون اطلاع. 

اون عینک دودی منو بدید. مرسی. خیلی مخلصیم.

امروز من در قالب فانتزی محبوبم

“But from that moment on, Hermione Granger became their friend. Because there are somethings you can't go through in life and become friends, and knocking out a twelve-foot mountain troll is one of them."

حسی که از خواندن این جمله می گیرید، خودشه. امروز منه و اینقدری مخم پره که بیشتر از این نمی توانم توصیفش کنم.
گاهی خوشحال می شم از اینکه دنیای واقعی بهم ثابت می کنه چیزایی که تو وبلاگ می نویسم فقط یک دریچه ست به دنیا و من فقط یکی از دریچه ها رو می بینم که لزوما با واقعیت زندگانی ام تطابقی نداره.
خوشحالم، شرمنده ام، خجالت زده ام، حس غریب دارم.

کلا قسمت نیست ما شب های امتحان مخ خالی داشته باشیم، بشینیم سر درس و مشقمون. اگه دیشب نوشتم ابس، امشب باید بگم خرگردن! اه ممتد.
* برخی کودکان (اصلا نمی گویم چه کسی) به کرگدن می گویند خرگردن.

پ.ن. این پست یک نازنین بیااااااا منو بخور کم داره.
پ.ن. ولی ناموسا من اتفاق های روزمره ام رو جذب می کنم. در مورد پیشامد های دیروز دو هفته بود فکر می کردم تا خیلی شانسی اتفاق افتاد (در این حد که وقتی شاهد اتفاق افتادنش بودم، با خودم می گفتم بدبخت متوهم اینقدر با خودت تکرار کردی که دیگه همه جا توهم می زنی!) و در مورد پیش امدی که امروز داشتم سه چهار روزه شدیدا درگیری ذهنی دارم. و هر دوتاشون  "فاکینگ" اتفاق افتادند. به بهترین  و خفن ترین نحو ممکن. سجده! انگار قابلیتش رو دارم، داستان هایی که می سازم، خیالبافی ها، ارمان هام، به سرعت به واقعیت تبدیل بشن. اینو یاد بگیرم رو نمره ها هم پیاده کنم دیگه زیاده حرفی نیست. 
سجده به شما  ای ششم   و هفتم مرداد سال کرونا. دو روزی که وقتی دوباره برگردم به فاز های فلسفانه ی قدیمم، یادم می افته چه قدر غیرمنتطره و شیرین و تلخ و هیجان انگیز بودند. دو روزی  وقتی فلاش بک می زنم به قبل، یادم می افته  اکثرا در باقی موارد موجود مفلوکی هستم که صرفا داره ادای دلقکا رو در می اره که بگه من خوشحالم پرانرژیم!
اینه. شادی واقعی... رهایی واقعی... بدون غم بودن واقعی این شکلیه. که اصلا فرصت نکنی به چیزی غیر از لحظه ی حال فکر کنی.زندگی واقعی اینه نه حال بقیه ی روزهام..

امروز من در قالب شعر پیشکش چشمانتان

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا بــــا تو ندید...

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چـــــــه سروقت مرا هــــــم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها

تپش تب زده ی نبض مـــــــــرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما بــه اندازه هــــم سهـــــم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تـــو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعـــم غـــزلــــــم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمــزمه ام را همــــه شهر شنید

گاهی دل ادمیزاد اینقدری تنگ می شه، که من در عجبم واقعا از کف دست عضله ی مخطط چه جور این مسخره بازی ها بر می آد. حالا دوباره دو روز بعد وارد فاز دینایال می شم می ایم می نویسم "گور لقش من دلم تنگ نمی شه اصلا! من اصلا نمی فهمم دل تنگی یعنی چی؟ من حتی اصلا بلد نیستم اسپل کنم دل تنگی رو."
ولی دلم، الان که باید سر جاش باشه نیست متاسفانه. و شب لعنتی ایه که باید سرجاش باشه خاک بر سر چون امتحان دارم. گاااااد. فاز و نولش قاطی کرده. 

پ.ن. پیشکش چشمانتان رو از پیرپاتال های سانتی مانتال که برای هم فاز بر می دارند اموختم. اخیرا.

پ.ن. خدا وکیل می گرخید اگه من یکم  بیشتر از این حد که الان فعالیت دارم افکارم رو رو کنم براتون. باورت می شه یکی الان تو مغزم نشسته داره با خودش با صدای امید می خونه: 
"امشب می خوام مست بشم، عاشق یک اَبس  بشم. 
بدون تو نیست بودم، امشب می خوام اَبسسسس بشم."
خودمم نمی فهمم چه ربطی داره. ایشالا اونی که اون توعه می فهمه. 
* ابس در دنیای کودکان یعنی اسب.

بوی برگ درخت هلو

توی دماغمه چون بدیهتا سرم توشه الان،

و این نعمت از سوی پدر که هم اکنون به خونه رسیده و یک جعبه هلوی پیشکشی دوستش رو با خودش اورده تو اپارتمان، نصیب من شده.

ما شهریا نسبت به هرچیز غیرشهری ای از این واکنش ها داریم. یعنی این قدر ندید بدیدیم. 


بوی چی می ده این لعنتی. بوی گل شب بوست انگار. 

کاش می شد در عالم بلاگری رایحه رو براتون پست کرد. طعم جالبی داره واقعا.


همه نشستند هلو می خورند، من سرم مثه بز لای برگ درخته! عالمیه.

وقتی به خودم اثبات می کنم "تو آنهدونیا نداری"



این عکس رو امروز در اینترنت دیدم.

لحظه ای که دیدمش یهو دلم خواست محیط اطرافم این شکلی می شد. و این اتفاق و تفکر مثل رصد یک ستاره ی نایاب دنباله داره برای من و کلی به خودم امیدوار شدم. چون لعنت بهش خیلی وقته دارم هی با خودم سر و کله می زنم که دلم چی می خواد و دلم نشسته اونور خط و می گه :"هیچی هیچی هیچی" حس می کنم ذوق زندگی به کل از وجودم رفته دو سه ساله. 


توی بخش روان پزشکی بهمون گفتند این اصطلاح رو بهش می گن انهدونیا. هیچی نخواهی و عدم لذت بردن از چیزی.  البته من خودم قبل پاس کردن روان می دونستم اینو، از ترم سه اتفاقی وسط صحبت یکی از اساتید شنیدمش و اون زمان اولین باری بود یادش گرفتم و هی خودمو مورد پرسش قرار دادم که، آیا دارم یا آیا ندارم؟ ولی تمرکز بیماری های روان بر انهدونیا باعث شد نظر باقی بچه ها رو هم بشنوم درباره ی این اصطلاح. که آره ما که همه انهدونیا داریم و ما بدبختیم و هیچی دلمون نمی خواد و همه افسرده ایم و .... و....

بگذریم از اینکه با هیچ کدومشون موافق نبودم چون خیلی ساده می شه انهدونیا داشتن یا نداشتنشون رو ازیه چیز ساده مثل انتظار و شوق برای سر اومدن قرنطینه فهمید. و اصلا راستش من کاری به بقیه ندارم، بیشتر به وجود لعنتی خودم کار دارم که از یه نقطه به خودم اومدم دیدم نمی تونم اینو تو وجود خودم با مدرک ردش کنم.


من به خودم اومدم و دیدم کمترین اینده ای متصور نیستم برای خودم، همین جور با زمان می رم جلو. بی هدفی بد دردیه. اینکه می دیدم همه ی دوستام چه اکتیو به اینده شون، تشکیل خانواده ی جدیدشون، موقعیت های شغلی جذابشون، ادامه تحصیل، مهاجرت و هر چیز دیگر مرتبط با اینده فکر می کنند ولی با اختلاف من اصلا فکر نمی کردم. 

یعنی حتی برام مهم نبود امسال فارغ التحصیل بشم یا دو سال دیگه. چون برای بعدش خیال خاصی ندارم. برام بحران کرونا ابدا مهم نبود. 

من حتی دیدم برام فرقی نمی کنه که پول نداشته باشم با اینکه فردا یه جایزه ی هنگفت مالی ببرم یا حتی خودم خیلی پولدار باشم چون هیچ کار خاصی تو ذهنم نیست که با پولم انجام بدم، 

یه روز وسط تالار درس به خودم اومدم دیدم که همه ی دوستام دارند درباره ی حسرت داشتن پورشه کاین نظر می دهند و من دارم مثل ماست نگاهشون می کنم و حس نمی کنم اصلا دلم بخواد پورشه کاین داشته باشم(پستش رو دارم هنوز، اون روز این قدری حالم گرفته شد ازین قضیه هیچ وقت منتشرش نکردم قضیه ی دو سال پیش ایناست)،

حالم که از سفر به هم می خورد،

دلم که برای هیچ چی و هیچ کس تنگ واقعی نمی شد،

حتی غذای محبوب نداشتم دیگه و مادرم اخیرا دراومده بود که بزنم به تخته چه خوب شدی کیلگ کتلت می خوری کوکو می خوری!

از این دم دستی ها اصلا بگذریم،

من به خودم اومدم دیدم حتی نوشتن رو دوست ندارم دیگه، کد زدن رو که زمانی به کامپیوترم سجده می کردم الان حس می کنم چه پوچ بوده، دیدم حتی کمک کردن رو رها کردن باقی انسان ها از رنج رو برخلاف اینکه دم می زنم ازش واسم مهم نیست، حتی حیوونا. حتی پدربزرگ مادربزرگم رو حس می کردم اونجور که باید دوست ندارم دیگه.


ته تهش این بود که نشستم با خودم فکر کردم، نوبل ببری چی؟ نسبت به نوبل بردن هم حس نداری؟ لذت نمی بری اگه نوبل که دیگه ته افتخار بشریت هست رو ببری و برای همیشه اسمت جاودانه بشه؟ و بگم مسخره م نکنید، این پنج شش ماه اخیر این  شاید تنها چیزی بود که یکم بهش فکر کردم توی رویا پردازی هام و پس زمینه اش چندان بد نشد. دیدم برای نوبل بردن می تونم ذوق ایجاد کنم تو وجود خودم.

کلا برای همینم خیلی حس پیری می کردم. چون خوب شبیه جوون های امروزی نبود چیزی که از خودم می دیدم. 

صرفا نشستم که بگذره.

طبق همون یاروی معروف که می گه زنده مانی می کنیم نه زنده گانی.من دقیقا تبدیل به این جمله شدم مدتی.



ولی امروز..

اون لحظه ای که این عکس رو دیدم

لعنتی خر

برای اولین بار توی یک مدت طولانی حس کردم یک چیزیو با تمام وجودم می خوام و اگه داشته باشم اون شرایط رو بی نهایت لذت می برم. پس بعد از مدت ها تا حدی خیالم راحت شد انهدونیا ندارم! چون این الونکه رو با تمام وجودم  می خوام!!!:دییییی


اون لحظه دلم خواست اطرافم این شکلی می شد به همین تنگ و ترشی و کوچیکی. با وجودی که از محیط کوچک تنفر دارم. با این ترکیب رنگ و چیدمان وسائل. با همین دیوار های گچی سفید و محکم و ساده.

و بعد قرنطینه ام می کردند به خاطر کرونا اینجا. به مدت نا معلومی که خودم بگم سر بیاد. تنهایی. 


پ.ن. که بدون بالشت خودمو پرت کنم رو همون قالی وسط، درحالی که پرز فرش فرو می ره توی صورت و دست و پام، و بخوابم.