Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

غم گین ترین عکس




غم برای من این شکلیه.

و دوستش دارم و در اغوشش می کشم.

اونقدری که دارم فکر می کنم فردا ببرم دم بیمارستانی جایی، همون جایی که اعلامیه ترحیما رو دیدم چاپ می کنه، از رویش یک پرینت رنگی تهیه کنم و بچسبونم کف دفتری چیزی و هر لحظه جلوی پرده چشمم باشه. فیزیکی باشه لمسش کنم. در حالی که به خودم نهیب می زنم کار ضروری ای نیست وسط کرونا بازار.

خیلی وقت بود با عکس  منظره تا این اشل ارتباط نگرفته بودم. 

دوست دارم لا به لای حس مرموز غریبگی ای که در این عکس وجود داره ذره ذره هاشور بخورم و محو بشم. یه جایی پایینای عکس، کنار اون دو سه تا درخت.

و حس می کنم حتما باید وقتی اینجا بودی، دستات رو دو تایی بزنی زیر سرت و دراز بکشی. پاهات هم از هم باز کنی. لش.

هیچ انسانی هم نباشه غیر خودت.

چند تا کتاب هم داشته باشی.

و چند تایی گاو یا شترمرغ یا کرگدن یا فیل. 

و بدون ساعت. گذر زمان با سایه ی علف ها باشه و زاویه ی نور خورشید روی مژه هات وقتی سعی می کنی باز و بسته بودن چشمت را باهاش تنظیم کنی.


حس می کنم تو این عکس، من و دنیاییم. ما.


پ.ن. امروز از چهار عصر که پام رسید خانه بیهوش بودم تا یازده شب. یازده تا یک شام بود، الان باز از شدت خستگی از چشمام اشک تراوش می شه. نمی فهمم چرا بدنم اینقدر شل و وارفته و خالیه. باورم نمی شه تو بیست و سه سالگی  که گل جوونیمه اینقدر رنجور و پیر و خسته باشم. گاهی با خودم فکر می کنم بقیه چه جور می تونند؟ یا به عبارتی چرا من نمی تونم؟ 


نظرات 1 + ارسال نظر
د. مسعود پنج‌شنبه 23 مرداد 1399 ساعت 09:13

جوونی چیز خوبیه؛ من هم سن و سال تو بودم با یه عکس همچنین حال میکردم و ساعت ها تو مخم بود...
واسه بی حالیت CoQ10 بخور.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد