Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سناریوی شوم هجده پایان می یابد.

+طولانی ه! می دونم. :))) چیز مهمی توش ننوشتم. خواستین نخونین ای بازدید کننده های اندک و عزیز. صرفا هرز نویسی قبل از زادروز.


می خوام بنویسم ولی نمی تونم. کیلگ نتونه بنویسه؟ وا عجبا! کیلگ که تو کل زندگیش همین یه کارو بلد بود آخه!!! دقیقا چهل و هفت دقیقا ست به صفحه ی خالی پست جدید بلاگ اسکای خیره شدم، حرف هایی که می خوام بزنم رو مرور می کنم و بازم نمی تونم بنویسم.


دو روز بعد تولّد نوزده سالگی منه. دو روز پیش تولد 113 سالگی صادق هدایت بود. { الآن دارم سعی می کنم که به اینکه 13 عدد نحسیه فکر نکنم.}

راستش بیشتر از خبر تولد خودم ذوق گذاشتن خبر تولد هدایت رو تو بلاگم داشتم. اولین زادروزش بعد از زمانی که من شناختمش. منتها روزی که دقیقا اومده بودم خبر رو پست کنم به یکی از نظرات خواننده هام برخوردم که ابراز خوشحالی کرده بود از اینکه دیگه تو فکر منحرف از راه هایی مثل هدایت نیستم. و خب از اون روز تا به امروز به تناقض رسیدم. قرار بود اینجا فقط متعلق به نوشته های من باشه. جایی برای زدن حرفایی که نمی تونم به زبونشون بیارم. جراتش رو ندارم، شرمم می شه، می ترسم و امثالهم.فکرایی که فقط بلدن تو سرم بچرخن و از درون مثل اسید سرم رو بخورن. ولی بعد از این اتفاق دیدم که به خاطر همین یه نفر خواننده هم که شده دارم بازم سعی می کنم افکارم رو  تو خودم دفن کنم. کاری که یکی از خط قرمز های این بلاگ بود! بگذریم. هر چه قدر با خودم  کلنجار رفتم دیدم دیگه دوست ندارم تا به این حد خویشتن دار باشم. شاید اون خواننده م راست بگه. شاید من یه روزی به حرفاش برسم که نباید می رفتم سمت هدایت. ولی آره. من در این لحظه ی زمانی فقط خوشحالم از اینکه تاریخ تولد هدایت اینقدر نزدیک مال منه. همین!


دو روز بعد در دوم اسفند هزار و سیصد و نود و چهار، هجده سالگی من تموم می شه.

دو روز بعد  من اینترنتی ندارم که بخوام از احساسات خاص اون روزم بنویسم. برای همین دارم سعی می کنم جلو جلو باز سازی کنم احساسات اون روزم رو. که خاطره بشه مثلا! البته بدون شک یه دفتر خاطراتی هست که کاربردش اکثرا  توی همون روز خاصه. ولی اینجا هم نباید خالی بمونه به هر حال.


دو روز بعد من توی یه شهرستان خیلی کوچیکم.


صبحش یحتمل از خواب بیدار می شم و دوباره به همون حس پوچی ای می رسم که اکثر روزا می رسیدم. بازم حوصله م نمی آد چایی درست کنم.

احتمالا مادر مثل هر روز زنگ می زنه. میگه می خواستم مطمئن شم از کلاسات جا نمی مونی. شایدم تازه از خواب بیدار شده باشه و صداش بازم مثل گیج و منگ ها باشه. دقیقا همون لحنی که شنیدنش حال منو به هم می زنه. قبل از کوبوندن گوشی و اعلام اینکه مثل همیشه دیرش شده و ایزوفاگوس هم باهاشه و باید ببرش مدرسه شاید بهم بگه:راستی کیلگ! تولدت مبارک... و من هم شاید جواب بدم: آره. باشه. مرسی. و بازم من مثل هر روز تایمر گوشی رو نگاه می کنم و می بینم مکالمه مون بازم  حتی به یک دقیقه نرسیده.


بازم قبل اینکه از خونه بزنم بیرون استرس جا گذاشتن کلید رو خواهم گرفت. سه بار چک می کنم که کلید یادم نرفته باشه.

در حالی که دارم پام رو از در خونه می ذارم  بیرون بازم  یه جرقه تو ذهنم زده می شه طبق عادت هر روزه. اینکه جنس مخالف کلاس در مورد سر و وضع امروز من چه فکری می کنه. بر می گردم داخل. به گردنم همون عطری رو می زنم که شکوف میگه بوی آلوئه ورا می ده. و دوباره بند کفش هام رو می بندم در حالی بازم دارم خودم رو لعنت می کنم چرا زودتر یادم نیفتاد تا نخوام دوبار بند کفش ببندم.


بازم می رم دانشگا. تو راه دانشگاه بازم سرم رو می گیرم رو به آسمون. بازم به صدای مینا های وحشی تو راه دانشگا گوش می کنم و دلم برای جغل دون و مینای خودم تنگ میشه.

طبق عادت معمول بازم از روی جوب می پرم و دوباره چشمم می افته به لاشه ی پرنده ای که کنار جوب توسط گربه یا حیوان مشابه ای از هم دریده شده. دلم ریش ریش می شه. با خودم دوباره عهد می کنم که فردا مسیرم رو به سمت دانشگاه عوض کنم. ولی ته دلم می دونم که اوّل و آخرش هر کاری بکنم روزی یه بار در تقدیر من نوشته شده این صحنه رو ببینم.

تو راه دانشگاه بازم از کنار اون دیواری که حاج آقای مذکور مزینش کرده بود می گذرم. بازم با خودم می گم مگه قرار نبود دیگه از این جا رد نشم؟!

بازم پرچم اسراییل رو اجبارا  لقد کوب می کنم وقتی دارم از در حراست میام داخل.


تو راه رسیدن به کلاس همه ش به استادای آن تایم لعنت می فرستم. و به جفت چشم های دوستانی که  اگه دوباره مثل همیشه دیر برسم قراره از سر تا پام و بازرسی کنن.بازم استرس می گیرم. وقتی به کلاس می رسم دوباره مثل همیشه با یه حالت آشفته ی همراه با خجالت می دوم ته کلاس. اولش اکثر آدما نا آشنا به نظر می آن. شاید مثل بعضی از روزها فکر کنم کلاس رو اشتباه وارد شدم حتی. ولی می دونم که این حالت ها مثل همیشه با خوردن یه قلپ از بطری آب معدنی ای که صبح زود از آب سرد پرش کردم  درست می شه.


و بقیه ی روز... بازم وسط تمام کلاس هام دارم به این فکر می کنم که تا کی باید دانش اینقدر به گا بره. اجبارا دوباره چیزایی رو که اپسیلون فهمی ازشون ندارم یادداشت می کنم و لعنت می فرستم. و تمام روز رو مثل همیشه به غرق بودن تو خاطره هام ادامه می دم. اکثرا هم دریا و MGH می آن جلوی چشمام. چشمام رو گاهی می بندم و با خودم می گم وقتی چشمام رو باز کنم استاد رو به روم به یه وزغ گنده تبدیل شده و به جاش دریا داره درس می ده. چشمام رو باز می کنم. ولی دیگه استاد رو نگاه نمی کنم. وانمود می کنم که استاد دریاست. به نت برداری ادامه می دم...


زنگ ناهار چون بازم طبق معمول یادم رفته غذا بگیرم می رم توی بوفه ی شلوغ و یه چیزی می خرم که از گشنگی نمیرم. اکثرا هم مثل همیشه شانسم تو زرد از آب در می آد و سس سفید ندارن. اگه سس سفید داشته باشن، حتما تو غذاشون فلفل دارن. فلفل نداشته باشه غذام، دیگه قطعا قطعا روغنش ماسیده خواهد بود. خلاصه به زور می بلعم. در کنار به اصطلاح دوستانی که بازم به خاطر  انگ منزوی نخوردن، مجبورم زر زر های مفتشون رو تحمل کنم و بعد برای سورپرایز روز تولدم آماده شم.



سورپرایز شدن باحال ترین قسمت روز تولده. اکثر آدما هم انتظارش رو دارن. در واقع اگه روز تولدشون سورپرایز نشن می خوره تو برجکشون. منتها من این دفعه سوپرایزم رو جلو جلو می دونم.


می دونی کیلگ... من امسال خیلی با خودم خیال بافی کردم واسه سورپرایز رو تولدم.

تو دانشگاه نمی تونم خیال بافی کنم که کسی بهم تبریک بگه. چون کسی نمی دونه روز تولدم رو. مگر اون دو تا اسفندی کلاس که یکیشون یه روز از من کوچیک تره و یکیشون یه روز از من بزرگ تر. اونا هم یادشون نیست یحتمل.

با خودم خیال بافی کردم شاید این آخر هفته بابام  به خاطر من هم که شده داداش مریضش رو ول کنه و بیاد خونه پیش ما. ولی اون فقط زنگ زد و سفارش کرد که:

"بابا جان خیالم راحت باشه؟ درست رو می خونی؟ من خیلی بد بختی دارم خودما. تو دیگه نگرانم نکنی ها." منم فقط جواب دادم: "آهان. آره. باشه. خیالت تخت..." مثل همیشه.

من با خودم خیال بافی کردم که این آخر هفته که می رسم تهران حتی اگه بابام نباشه، مامانم یه جشن تولد برام می گیره. ولی مامانم قبل از اینکه برسم تهران زنگ زد و بهم گفت: "کیلگ! راستی تولدته هفته ی بعد. کاری باید واست بکنیم ما؟" منم فقط جواب دادم:" نه بابا. چی کار می خواین بکنین مثلا؟ مگه بچه بازیه؟ هه..." مثل چند تا تولد اخیرم.

من حتی با این وجود بازم با خودم خیال بافی کردم وقتی رسیدم تهران و دیدم دستگاه چسب رو روی مبل پذیرایی ه. خیال بافی و ذوق و شوق یه جعبه ی کادوپیچ شده. هر چند خالی... ولی همون روزش مامان هم رفت دنبال کاراش و مسئولیت برگردوندن اون دستگاه چسب به جای اصلیش افتاد روی دوش خودم.

من حتی خیال بافی کردم که شاید  این دو روز  بخوام با ایزو فاگوس خوش بگذرونم. ولی مامان رفت سمینار. من حتی اعتراض کردم. چون داشت به کوچیک ترین خیال بافی هام هم گند خورده می شد. ولی مامان فقط تو صورتم این حرف رو پرت کرد که:" تو برنامه های شخصی من دخالت نکن. به تو مربوط نیست. من که همه ش نباید در اختیار شما ها باشم. این سمینار خیلی مهمی هست برای پزشکایی مثل من." منم فقط جواب دادم:" آهان. آره. باشه. ببخشید... "

من بازم خیال بافی کردم. برای سورپرایزم. به هر حال روز تولد که بدون سورپرایز نمی شه. برای همین به این فکر کردم که وقتی بیام تهران دوستام و خانواده م بهم می گن این دو روز دانشگاه رو قیدش رو بزن. فکر کردم نمی ذارن روز تولدم تو اون شهر غریب بگذره. نمی ذارن برم... ولی الآن جمعه ست و من دارم کم کم ساکم رو جمع می کنم که برگردم به شهر غریبانه ی خودم.

می دونی کیلگ.... خیال بافی من بازم جا داشت. نمی خواست مغلوب بشه. من با خودم خیال بافی کردم که احتمالا یک شنبه شب مامان و ایزوفاگوس از تهران می آن که شب تولدم پیش من باشن. ولی صبح که شنیدم گویا اون روز سر هردوتاشون خیلی شلوغه. مامان با مریضاش... ایزو فاگوس با درساش. کسی قرار نیست بیاد پیشم و سورپرایزی این چنینی برام خلق کنه.


و این جا بود که یادم افتاد سورپرایز روز تولدم قراره چی باشه. پی پت پر کن. بله. اعتراف می کنم که فیلتر پی پت پر کن آز بیوشیمی رو خراب کردم و یکشنبه روزی ه که باید برم و از کلاس پرتم کنن بیرون به خاطر همین کارم. این یکتا سورپریزی ه که می تونست برای من وجود داشته باشه. احتمالا دویست هزار تومنی هم پیاده م می کنه اون مسئول چشم ورقلمبیده ی آز بیوشیمی. بعدش هم یه دو نمره ای از فاینالم کم می کنه. داریم هیجان انگیز تر از این؟ ^-^


دو روز بعد داستان روز تولد من به اینجا ختم نمی شه. فقط دانشگاه تموم می شه. و من باز راه می افتم به یکتا پناهگاه امنم. احتمالا برای خودم یک بسته لواشک کادو می گیرم تو راه. و تمام مدت احساس گناه دارم. چون تو خونه بهم دستور داده شده لواشک نخورم. بعدش که می تونم خودم رو راضی کنم بابت این کارم، یه احساس گناه دیگه میاد سراغم: چه جوری می تونی بدون ایزوفاگوس لواشک بخوری؟ و خب لواشک رو نخورده می چپونم تو زیپ جلویی کیفم. بمونه برای آخر هفته با ایزوفاگوس بخوریمش.

تو راه به این فکر می کنم که مهاجرت روزانه ی کلاغ ها رو ببینم. ولی باز طبق معمول یا خیلی زود رسیدم یا خیلی دیر.

و از این نقطه ی زمانی به بعد در دو روز بعد سکوته و سکوت. منی ام که کل بعد از ظهر رو فکر می کنم به آخرین لحظات هجده سالگیم. دفتر خاطراتی ه که جرات خوندنش رو ندارم امسال بر خلاف سال های پیش. فیلم هایی ه که همشون تو تولد های گذشته م در تنهایی گرفته شدن و تو اکثرشون یا مثل ابله ها می خندم یا مثل احمقا گریه می کنم. و فیلم جدیدی که دو روز بعد بازم قراره پرش کنم و توش بازم یا مثل احمقا بخندم و یا مثل ابله ها گریه کنم.  احتمالا آهنگ هستی چه بود هست و دل تنگی برای سنتوری که در دو روز بعد نمی تونم کنارش باشم. مسائله های کد فورسز هست و کله مکعبی ای که کنارم نیست تا کدش رو بزنم.  1984 جورج اورول هست و تبلتی که اکثرا شارژ نداره. آرزوهایی هست که برای خودم دوباره مثل سال پیش ردیفشون می کنم و آرزوهایی که از لیست سال پیش خط می خورن. میل چکینگ هایی هست که ثابت می کنه حتی تو روز تولد هم اینباکست باید پر از پیام تبلیغاتی باشه.

و نهایتا دقیقا ساعت دوازده شب در دو روز دیگه... منم که از هیجده تا یک می شمارم. و در آخرین لحظه به هیجده م می گم: "لعنتی! مرسی که تموم شدی."

دیگه هم با 19 م شرط نمی بندم که دیگه قرار نیست گریه کنم امسال رو. دیگه شرط نمی بندم که قرار نیست ناخن بجوم امسال. دیگه شرط نمی بندم که پوز همه رو با قبولی تو کنکورم بزنم. دیگه با نوزده سالگی م شرط نمی بندم که هر شب مسواک بزنم. من دیگه هیچ شرطی با هیچ کدوم از عدد های زندگیم نمی بندم. شد شد، نشد به درک!

19 یه عدد اوله. امیدوارم گند نزنه به علاقه ی وافرم به عدد های اوّل. ملتمسانه نوزده جان!!!

19 آخرین سالیه که من توش احساس جوون بودن می کنم. بیست خیلی زیاده. همیشه با خودم فکر می کنم که آدمای بالای بیست سال چه قدر پیرن.


شب دو روز بعد، من توی رخت خواب دارم به این فکر میکنم که آخرین عدد شب تولدم رو چه عددی می ایسته. ناراحت می شم از اینکه خیلی نزدیک تر شدم به اون نقطه. به اون نقطه ی ترس ناک. حتی فکر کردن به اینکه بدترین سال زندگیم تموم شده هم دردی رو دوا نمی کنه... به سرعت آرزوی برگشتن می کنم. برگشتن به همون 18 لعنتی خودم. نمی شه. چشمام رو چند بار باز و بسته می کنم. بازم نمی شه. برای همین آرزو می کنم ای کاش همون لحظه به اون نقطه ی پایان برسم و تموم شه همه چی... راحت شم از این همه دغدغه. بازم نمی شه.  واحتمالا روز تولد من با آرزوی مرگی از طرف خودم تموم می شه. و شاید با این دیالوگ هدایت که من زیر لب زمزمه ش می کنم:

همه از مرگ می ترسند. من از زندگی سمج خودم.



+دیدی کیلگ؟ هیجده تموم شد و تو گواهی نامه نداری! :|


+این هیجده با اون هیجده تا تایید نشده ی بخش نظرات ربطی داره آیا؟ :-"


+پست نظر خوری نیست. چون طویله. خود من هم معمولا تو اکثر وبلاگا از پستای طویل می پرم. ولی اگه هوس کردین  نظر بدین، اگه شد خاطره های خودتون رو بگید از تولد نوزده سالگیتون. تبریک ها رو می دونم که ته دل همه هست. نیازی به بیانش نیست. پیشاپیشم از همه ی همه متشکرم. حتی اگه بازم کسی نخواد تبریک بگه من باز تشکرم رو می کنم. هر چند اکثرا حسودی می کنم به کسایی که ته پستای تولدشون تو شبکه های اجتماعی کلی تبریک و لایک و کامنت می گیرن، ولی بازم ته ته دلم به نظرم حرکات خیلی پوچی هست. پست بذاری. همه بیان بگن اچ بی دی. تو هم هی بخوای بگی مرسی. لطف کردین! خب که چی. هیچ وقت هم همچین کار مسخره ای نمی کنم. شایدم به خاطر ترسم از کم بودن تعداد تبریک هاست. به هر حال هیچ وقت دل و دماغ گذاشتن پست تولد ندارم. هیچ جا. این وبلاگم اگه می بینید وضعش اینه، به خاطر ابراز وجود نیست. مثل هدف مسخره ی اون پستای کذا... صرفا حرفایی ه که کیلگی مثل من حس می کنه باید در چنین روزی ثبت بشن.


+احتمالا آخرین به علاوه ی این پست: اضافه می کنم که از چهار عدد دندان عقل، یک عدد از پارسال دی ماه شروع به در آمدن کرده و اکنون بعد از یک سال و گذر از هجده سالگی من هم چنان بی عقلم ولنگ این دندان نیمه نصفه ام که نه می شود چیزی با آن خورد نه می شود تمیزش کرد!  نصفه نیمه تاجش را به زور از زیر لثه داده بیرون و اعلام حضور می کند. من امّا به این دندان نیمه نصفه در آمده ام و دوستان خفته اش می گویم: عجله ای نیست. نوزده هم مثل هیجده خیلی کم است برای عاقل شدن. یک وقت هوس بی جا نکنید...


نظرات 15 + ارسال نظر
S\\A\\H\\A\\R جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 13:51 http://maloosak.69.mu

امیدوارم همیشه شاد باشین و سلامت
ممنون
6168

مرسی. خیلی زیاد.
بازم داره می شه همون جوی که گفتم خوشم نمی آد ازش. این همه آدم هی میان تبریک می گن و من فقط باید بیام بنویسم :مرسی. لطف کردین. خیلی ممنون.
خب چی دارم واسه بیشتر گفتن؟!

شایان جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 13:58 http://www.tahvieh17.blogsky.com

کلیگ آدم خیلی مزخرفیه..میدونی چرا؟
چون دقیقا منو یاده خودم میندازه. اکثر چیزایی رو که نوشته بودی دغدغه های روز تولده من بودن اما به خاطره اون سانسور و ملاحظه ی مخاطب هام که اکثرشون جنس مخالف ان ننوشتم.
شبکه ی اجتماعی و تبریکاش دل خوشی ندارن. یارو میاد عکسه یه کیک تولد میبینه و کل فرایند تبریکش خلاصه میشه تو ده ثانیه. همین که یکی مثه من میشینه ان خط نوشته تو میخونه و آخره سر نزدیکه اشکش در آد حال میده..
این اشک آدم دراومدن هم ماجرا داره..پارسال بود لحطه تحویل سال به زوره خودمو نگه داشته بودم..مراسمات که تموم شد چپیدم تو اتاقم و یه ساعت بالش خیس کردم..نمیدونم چرا..؟
این از اوناییه که نمیشه تو وبلاگم بنویسمش
از این قول و قرارا هم متنفر ام..سال بعد میاد و میبینی گند زدی به همشون.
گواهی نامه هم تاسف نداره. منو ببین..ندارم و قصد گرفتنش رو هم البته!!
اکثر داستانای هدایتو خوندم جز بوف کور..دلم نمیاد بخونمش..دوس دارم یه هفته بشینم فقط بوف کور بخونم..
یه کتاب داره وغ وغ ساحاب! جالبه..اگه تونستی بخونش..بیان حقایق در قالب شر و ور!
و قاعدتا در آخره این نوشته باید مراتب تبریک خود را به شما ابلاغ نموده و به قول خارجکیا بگیم هپی برزدی کیلگ!!

اینم کادوت اگه تونستی بازش کن!

شایانم خیلی آدم مزخرفیه! می دونی چرا؟
چون واقعا ارزش ش رو نداشت که از وقتش بزنه و این همه گنگ نوشت جات منو بخونه.
من صمیمی ترین دوست پشت کنکوریم حاضر نیست یه دقیقه بیاد ببینمش حتی. می گه وقتش تلف می شه. اون وقت اون ور مانیتور یه آدم شایان نامی پیدا می شه که حاضره از وقت کنکور خوندنش بزنه تا اینا رو بخونه.
منم از وقت کنکورم زدم. زیادم زدم شاید. مثلا یهو دلم می خواست واسه دوست المپیادی م تو روز تولد هجده سالگیش یه شعر بگم. همه چی رو می ریختم دور تا شعرم تموم نمی شد. تا قافیه هاش جور نمی شد... ولی می دونی آدما واقعا ارزشش رو ندارن اکثر مواقع.

خب این از نکوهش. می رسیم به مدح!
می دونی همین که نوشته هام خونده شدن خودش یه دنیا کادوئه. از این احساس هایی که نمی شه نوشتشون! خیلی مرسی ام ازت در حال حاضر بابت همین یه کامنت انرژی دهنده. واقعا من این خونده شدن رو با هوار تا لایک و کامنت عوض نمی کنم به قدری که حس خوبی بهم داد.
+وغ وغ ساهاب دانلود شد. یکشنبه شب خونده می شه احتمالا. :{ من از هدایت زیاد هم کتاب نخوندم. ولی همونایی که خوندم فعلا کارم رو ساخته گویا! :-"
+گواهی نامه نداریم... ولی یه سودا هایی تو سرمون داریم. حیف که دیگه دیر رگ غیرتم به جوش اومد واسه گرفتن ش و هیجده م تموم شد.
+منم لحظه ی تحویل سال پیش کلا بغض بودم. حتی الآن رفتم دوباره دست نوشته هام رو خوندم و باز هم دیدم که چه قدر حس گندی بوده... ولی اون زمان یه شرط احمقانه ای با خودم داشتم که قرار نیست گریه کنم امسال رو. واسه همین صرفا با بالش جان جانان تا نیمه هایی از صبح به مسابقات کشتی پرداختیم.
+ای بابا! اینم که تهش تبریک داره :-" اون به علاوه ی سوم رو برای خودم نوشتم احتمالا! خب آخه یه آدم چقد می تونه مرسی باشه؟ مرسی شایان!

مهرزاد جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 15:00

تولدت مبارک...۱۹ سالگی ارومی داشته باشی

بهترین آرزوی ممکنه.
الآن که دقت می کنم اکثرا امسال همین جمله رو واسه دوستام نوشتم.
یکتا واژه ی آرامش.

الهام جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 15:18

هدایت بخون ولی سعی کن سیاه نشی،نذار تو ذهنت رسوخ کنه.چون وقتی روند سیاه شدنت شروع بشه،متوقف کردنش خیلی سخته.

تو آیا همون الهام قدیمی ه هستی؟
یا آدم جدیدی؟
اگه همون قدیمی ه ای که باید بگم خیلی خوشحال شدم دوباره اومدی سر زدی به اینجا.
اگه هم نیستی بازم خوشحالم در هر صورت که یه بازدید کننده ی جدید دارم.
می دونی هدایت تو ذهن من رسوخ نکرد. هیچ وقت. من قبل از خوندن هدایت تو یه زمینه هایی عقاید کپی هدایت داشتم. تا حدی که وقتی زنده به گور هدایت رو خوندم و با دفترچه ی خاطراتم تطبیقش دادم گویی یه نفر نوشته باششون. و این خیلی آرومم می کرد. اینکه تو این دنیای قاراشمیش یه نفر هم بوده که دنیا رو مثل من می دیده. و از اون جا شد که خب چسبید ته جعبه ی ذهنم. نمی دونم این جعبه هه الآن سیاه شده یا نه. ولی اگه سیاه بوده هم تقصیر هدایت نمی تونه باشه. من خودم از اول سیاهی هام رو مخفی می کردم فقط.

Zahra جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 18:49 http://mylovelysky.blogsky.com

عجب...
خوندم همشو
تبریک میگم
یه تبریک کوچولو
خیلی خیلی کوچولو
۳۰آبان تولد نوزده سالگیم بود و اگه دقیقا بخوام بگم یادم نیس چه روزی بود
چه اتفاقایی تو روزش افتاد
فقط یادمه مجبور شدم سر کل کلی ک تو کلاس داشتیم کیک تولد ببرم
البته نه اینکه خودم نخوام اتفاقا خوش هم گذشت
یه شال یه نیم ست بدل
دوتا کتاب
یه تیشرت
هم از دوستام کادو گرفتم
اهان اینم یادمه ک پست اینستام هشتگش این بود
#its_my_nineteenth_fucking_birthday
اهان و همین الانم یادم اومد ک امتحان میانترم بیولوژی داشتیم اون روز:|

منم تبریک متقابل می گم بابت صبری که داشتی و اینا رو خوندی! :{
و سپاس گزارم نهایتا بابت اینکه سعی کردی کوچیک ترین تبریک ممکنه رو بگی تا ما بیش از این دق مرگ نباشیم. :))
چقد باحاله که آدم تو روز دانش آموز به دنیا اومده باشه. دارم فکر می کنم اگه من می بودم تمام احساسای روز تولدم میکس می شد با احساس های روز دانش آموز. و آیا یه روز پتانسیل گنجایش این همه احساس رو خواهد داشت؟ :{
+چقد کادو. کتاب ها خونده شدن آیا؟ ارزش دارن به ما معرفی شون کنین؟
من اگه پست می ذاشتم تو اینستا، احتمالا هش تگ می زدم:
#the_first_day_of_the_rest_of_ma_life
که البته دزدی از یکی از دوستان هست... و اینا:
#one_more_step_to_the_end
#prime_from_now_for_one_year
می دونی من واقعا امتحانا رو سانسور کردم که گند خورده نشه به تصورات مردم از روز تولد!

شایان جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 21:41 http://www.tahvieh17.blogsky.com

الان کامنت اینجام هم دچار کامنت خورگی شده؟!

:))))))
خیلی حس داغونی داره بیای ببینی فقط کامنت های خودت تایید نشدن! می دانم می دانم.
ولی جواب زیادی می طلبید دیگه. لذا گذاشتیم در فراغ بال شبانه ی مان پاسخی در خور شان کامنت مذکور بنویسیم.

+ولی فکر کنم وبلاگ یه نفر دچار وبلاگ خورگی شده! وبلاگت کو عاخه؟! :| :| :| یعنی نوک انگشت اراده نداری از دسترس خارجش نکنی ولی نیای سر بزنی؟! :|

شن های ساحل شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 01:41

ولی من یه تبریک بزرگ بهت میگم با یه خنده به پهنای صورت...تولدت مبارک کیلگ ..انشالله سال بعد پر از شادی و خوشبختی و سلامتی برات باشه...کلی ارامش داشته باشه کلی انگیزه و انرژی برای انجام همه کارهایی که دوست داری....
اگه بهت دسترسی داشتم برات کادو تولد میگرفتم...شاید یه کتاب شاید یه سی دی موسیقی!....
۱۹ سالگی من خب می دونم جالب نبوده یعنی از ۱۳ سالگی به بعد تولدم در حد یه تبریک الکی از طرف خانواده بوده اگه یادشون بود که تولدمه...البته این جریان ۲۲ سالگی به بعد عوض شد.....۱۹ سالگی من مدیر یه بخش یه انجمن مجازی بودم نزدیک ۱۰۰ نفر بهم تبریک گفتم شایدم بیشتر که فقط بخاطر منصبم بود ...۱۹ سالگی من وبلاگی مینوشتم با داستان تخیلی که ۲۲ هزار تا بازید داشت...۱۹ سالگی من به فکر خودکشی بودم..۱۹سالگی من وضعیت خوبی نداشتم...
برخلاف تو من سوپرایز دوست ندارم..چند سالی هست دوستام و اطرافیانم تولد سوپرایزی برام میگیرن که دوست ندارم...می دونی وقتی بزرگ میشی شرایطت تغییر میکنه می تونی اطرافیانت خودت انتخاب کنی.....و بزرگترین تغییری که نسبت به زمان بچگی کردم و خیلی ازش خوشحال هستم اینکه دیگه برام مهم نیست کسی تولدم یادشه یا نه من برای خودم کادو میخرم یه کادویی که خیلی دوست دارم و روز تولدم به خودم هدیه میدم

من یه تشکر می گم با یه خنده که از گشادیش صورت نذاشته برام.
البته درد من تو اون پست خاص کادو نگرفتن نبود. نادیده گرفته شدن شاید بهتر واژه ای می بود برای بیانش... هر چند کادو های وسوسه انگیزی رو پیشنهاد دادی که همیشه دوشت داشتم ازبقیه بگیرم ولی متاسفانه به ذهنشون خطور نکرده اینا رو. :{
چون خب منم دقیقا از همون 12 یا 13 سالگی تولدم در حد یه تبریک خیلی زورکی از طرف اطرافیانم بود... و خب بر خلاف تو این حالت خیلی اذیتم می کرد. با وجودی که پیر شدن اذیتم می کرد و خیلی خوشم نمی اومد از تبریکاتی که یادم می نداختن پیر تر شدم بازم ولی پیر شدن توام با نادیده گرفته شدن یه ترکیب دیوانه کننده ای بود...
می دونی یاد این بیت فاضل افتادم با خوندن کامنتت:
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست /مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست...
منم روز تولد به خودم کادو می دم. :] لواشک ها برای این روزا آفریده شدن.
البته منظور این نبود که من نوعی به دنبال سورپرایز روز تولد هستم. منظور این بود که همه تو روز تولدشون انتظار یه سورپرایز هرچند کوچک رومی کشن. هر چه قدر هم که بگن بدشون می آد. بازم منتظرشن...چون برای هیچ آدمی اون روزی که جهانش شروع شده نمی تونه یه روز عادی باشه در عمق وجودش.

شن های ساحل شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 01:49

http://cdn3.craftsy.com/blog/wp-content/uploads/2014/02/Moopanar-01.05.10-001.jpg

واووووووو.
سپاس.
بار اولی که بازش کردم لود نشد!
ولی الآن بالاخره لود گشت.
منو یاد محبوبی جاتم می ندازه. کلاه گروه بندی تو هری پاتر... آلیس... hatter... کلاه hatter...
تازه تا حدی شبیه کیک هم هست.
آرشیو شد.
سپااااس زیاد.

شایان شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 20:40 http://www.tahvieh17.blogsky.com

دارم ولی گاهی لازمه نوک انگشته از دسترس خارجش کنه. وقتی میبینم دارم یه سری چرت و پرت میشنوم و یه سری شو و ور جواب میدم اعصابه تخریب میشه..
با اینکه راحت ده تا پست تو ذهنم دارم ترجیح میدم فعلا خواننده ی کیلگ باشم..
همین جواب کامنت دادن و پست گذاشتن خیلی رو مخمه..واسه چیزای کوچیک استرس میگیرم ولی کنکور نه!
فک کن روزه قبله کنکور ماشینه پدرو به سرقت کردم با دوستم رفتیم سره قبرستون بستنی خوردیم!

خب با اون تیکه ی کامنت دادن و پاسخش دانش خیلی موافقم.
جدیدا مشکل شده برام. خیلی بده که حس می کنم یه جور وظیفه شده برام.
انگار که باید همه ش رو جواب بدم. یه جور استرس درنوع خودش.
حتی الآن رو همین کامنتم دارم چرت می بافم.
آه...
منم پارسال تو اردیبهشت استرسم برای رسوندن کادوی تولد دوست خرخونم که داشت واسه کنکور خر می زد به دستش بیشتر از استرس خود کنکورم بود.
الآن پشیمونم. ولی اگه برگردم بازم نمی تونم جبران کنم. چون هنوزم اخلاقم همونه...
اگه یه دوست پایه داشتم حتما می رفتم قبرستون تجربه می کردم این حالت رو. نه حالا روز قبل کنکور و نه حالا با سرقت.
ولی در نوع خودش از خل بازیایی ه که رفت تو ذهنم واسه انجام دادن. :{
+روز قبل کنکور همه خل می شن. عادیه.

شروین شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 22:49 http://101174.blogsky.com/

مبارک باشه. :-)
به قولت نوزده خوبه ولی بیست یکدفعه ای زیادی زیاد می شه.

اوهوم. خیلی دهشت ناک و وحشت ناک. یه جوری که هنوزم نمی تونم فکرش رو بکنم.
استرس بدی می گیرم به خاطرش حتی....
آقا می شه فریز شیم؟
کسی پاسخگو نیست؟
آهااای!
من می خوام فریز شم! :(((

Bluish یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 01:34 http://bluish.blogsky.com

یوووووووووووووهووووووووووووووو

http://bluish.blogsky.com/1394/12/02/post-408/kilgharrah

هووووووووووووووووووووووووووووووووووف!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

صبا دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 15:38 http://kojastkhaneyebad.blogsky.com

کیلگ عزیز..
میدونم که گفتی خوشت از این تبریک های کلیشه ای نمیاد!! ولی باز ادب حکم میکنه من تبریک بگم و آرزوی سلامتی آرامش برات داشته باشم
در مورد تولد نوزده سالگی چیزی یادم نمیاد چون طبق تعریف تو از پیری من پیرم، شاید خیلی پیر....ولی احتمالا یه روز معمولی بوده مثل روزهای دیگه!! که من سعی کردم کسی به یادش نیاد که تولدمه..از این مراسما خوشم نمیاد متاسفانه!!

سپاس صبا! :>
این پیر و اینا رو به خودتون نگیرید.
صرفا دیدگاه مغز معیوب منه که همون طور که به یکی دیگه از دوستان هم می گفتم مجبوره تغییر کنه تا سال دیگه که شامل حال خودش نشه لا اقل... :|
یه روز به سادگی روزهای دیگه. منم اکثرا همینو تجربه کردم...

pardis چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 22:26 http://www.myrainyhome-p-95.blogfa.com

فقط منم دلم میخواد17سالگیم هیچوقت تموم نشه!نه اگه رتبه ی کنکورم خوب بشه دلم میخواد18سالگیم هیچوقت تموم نشه:Dهرچند اصلا18رو دوس ندارم!ازاین کلمه ی چندشناک سن قانونی هم متنفرم!به جای سن قانونی باید بگن سن ادم حساب شدن!
بیخیال کیلگ!این روزا همه تنهان!اینقد غصه نخور!روز تولد منم هیچکس به جز مامانم یادش نمیمونه!و خب این خیلی غم انگیزه:(

قدر هیفده رو بدونین آقا. شدیدا. حقیقتا.
18 رو هم هرچند به قول بلو خیلی پرنده ی خشمگینی هست ولی دوستش داشته باشین. کنکور یکی از کمترین چندش ناک های 18 هست. حیفه به خاطرش این قدر وسیع قضاوت کرد...
+راستی غصه نبود. بیشتر حرف های بلعیده شده ی بالا آمده شاید...

Zahra جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 18:41 http://mylovelysky.blogsky.com

و دراینجا باید عرض کنم ک ۳۰آبان تولد اینجانب بود نه ۱۳آبان

و روز دانش آموزم نبود

کتابارو حقیقتا بخام بگم هنوز نخوندم
گذاشتم برای عید
اسمشون هم قصه های امیرعلی جلد یک و دو نوشته امیرعلی نبویانه

آهان بله...
:)))
معمولا تو خوندن عدد هایی که کنار الف می آن مشکل دارم! :-" یه یک به اول همه شون اضافه می کنم متاسفانه... :-"
واو.
قصه های امیرعلی :{
خوبه. بخونش هرچه سریع تر!!!
من فقط 5 صفحه از یکی از کتاب هاش رو خوندم. اونم برای یه پروژه ای مجبور بودم.
ولی دوستی داشتم که از خواب و خوراکش می زد تو امتحانای ترم تا بره قسمت جدید این مجموعه رو بخره.

شن های ساحل شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 10:02

پس کامنتای من کو!!!!

همه ی همه ش محفوظه. :{
یه وقت مناسب می خواستم برای تایید و ما بقیه ی ماجرا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد