Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من اینم: امروز یک چهارم عاقل تر از دیروز!

می توانید بروید هش تگ دندان عقل م را از همین زیر دوره کنید و جگرتان حال بیاید از گذر زمان و ببینید ما چگونه ذره ذره عاقل شدیم،

یا بهتر،

ببینید چه طور زمانه عقل را بهمان تحمیل کرد.


آره،

ما قرار بود دیوانه های دنیا باشیم،

قرار بود دیوانگی کنیم،

قرار بود دنیا به ما تعظیم کند،

قرار بود ماه و خورشید کف مشت هامان باشد،

ولی مُهر عقل را زورچپان با رنگ قرمز جگری آبله کوباندند وسط پیشانی مان.


ما را عقل دادند،

و عقل امتحان بزرگی بود...


بنویسید یکی بود این وسط خوشش می آمد تاریخ بزند نیش زدن دندان عقل هایش را،

بنویسید یکی بود در بیست و یک سالگی هایش، سه چهارم عقلش گویی کامل شده بود ولی خودش حس می کرد رسما دیگر هیچ چیز از ساز و کار زندگی نمی فهمد.


بنویسید هنوز مثل بچگی ها، -وقت هایی که آنژین می شد و گلو درد می گرفت-

تند تند آب دهانش را قورت می داد و می گفت:

"دیدی درد نداره؟ دیدی حالم خوبه؟ دیدی آمپول نه؟ دیدی؟ دیدی؟ دیدی؟"


آره از همان بچگی خُل مشنگ بودم. 

درد که می کشیدم اصرار غریبی داشتم که به خودم تحمیل کنم که نه، تو درد نمی کشی. چون درد ندارد. چون چیزی برای درد کشیدن وجود ندارد.

و این مثلا حس قدرت و لذت می  داد.

شاید هم صرفا حس فرار و ایگنور کردن.


مثل این می ماند که چاقو خورده باشی،

بعد با همان حالت زار و نزار چاقو خورده بروی امتحانی یک چاقوی دیگر هم در دل خودت فرو کنی و بگویی:"دیدی؟ درد نمی کنه! چاقو خوردن اصلا درد نمی کنه. چون امتحان کردیم الآن با هم!"


یا مثلا بچه تر که بودم،

پاهایم که موقع بازی و دویدن زخم بر می داشت (بله، در زمینه ی زخم و زیلی کردن خودم، هایپر اکتیو بودم)،

این کبودی ها و زخم ها را با چنان نیرویی فشار می دادم و سعی می کردم به خودم بقبولانم که هیچی نیست و من الآن هیچی حس نمی کنم،

که اگر پای سالم هم بود با آن فشار و انگولک ها کبود می شد.


یا مثلا یادم هست جای واکسن یا جای آزمایش خون گواهی نامه و همچو چیز هایی را، چنان فشار می دادم که نفسم بند می رفت از درد، ولی باز هم خرم بدهکار نبود و می گفت هاهاها، درد نداشت. محکم تر! محکم تر! چیزی نبود!


الآن هم فکر کنم دوباره دچار یک همچو خُل گری هایی شده ام. 

نیمه ی چپ صورتم بی حس یا شاید هم خیلی پر حس است و اجاره اش داده ام پی کارش،

منتها این قدر به خودم تلقین کرده ام که نه این درد دندان عقل نیست،

نه این درد ندارد،

نه اصلا هیچی نشده،

دندان هایت که سالم است پس پوسیدگی هم نیست،

و این چرت  پرت ها،

که الآن واقعا خودم هم نمی توانم تشخیص بدهم درد دارم یا ندارم.


به هر حال؛

سه چهارم عاقل،

مبارکم باد.


بیا خیلی ساده قبولش کنیم و برویم ژلوفن بخوریم، ها؟

بیا گاهی دردمان را صادقانه بغل بزنیم و در گوشش بگوییم: "اکی، قبول. تو وجود داری!!!"


# قطعه ی ادبی، نامه ای به دندان عقل سه چهارمم:


"مروارید کوچک،

به دهان من خوش آمدی!

اینجا همان جایی ست که گه های خیلی اضافه از طریق آن تناول می کنم،

و حرف های گنده و گشاد تر از آن می زنم.

البته تو لال بودن را هم درک می کنی.


تو دروغ هایم را خواهی شنید.

قهقهه هایم را خواهی فهمید.

هق هق هایم را به تماشا خواهی نشست.


تو به زودی می فهمی که من سوت شفری بلد نیستم، ولی سوت لب غنچه ای چرا.


تو ریا کاری هایم را خواهی دید و جیک نخواهی زد.

تو دوستت دارم های بی مصرفی را می بینی که هر روز تا ته گلو بالا می آیند ولی ماشه یا نیروی محرکه ندارند.


تو بغض هایم را بغل می کنی.

تو بر سر فریاد های فرو خورده ام دست نوازش خواهی کشید.

تو بر روی هیس هایی که به خودم می گویم، پتوی آبی کله غازی خواهی انداخت.


تو من بعد، از نمای نزدیک شاهد زر زر های مفت و بی اساس و غبغب پراکنی های مداومم خواهی بود عزیز دل.


با آن خو بگیر، 

تا زمانی که یا آن دکتر های ترسناک با سیخ و چماق بیایند سراغت،

یا اینکه با هم می رویم توی کفن و  قبر این ها دیگر عزیزم."