Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سو فلاکچوئیتینگ

اصلا اینقدر یهو حجم عظیم اطلاعات دوره م کردن نمی دونم چه طور باید خودم رو خالی کنم حتی. :|

   صبحش کابوس می بینم چوگان داره گریه می کنه و بعدشم به من می گه همه ش تقصیر من بوده که دوباره هیچ چی قبول نشده امسال و می خواد تا آخر عمرم ریختم رو نبینه... بعد یهو می رم دانشگا آموزش می گه شاید به خاطر میهمان شدنت مجبور شی با یه سال پایین تر از خودت علوم پایه شرکت کنی چون واحدات پاس نمی شن و البته خودت هم امضا کردی که مشکلی با این موضوع نداری...بعدش خودم به این فکر می کنم که وقتی قراره هفت سالم تباه شه خب به درک واقعا برام مهم نیست هفتش بشه هشت چون عملا دارم کل جوونیم رو تباه می کنم همین جوریشم... اون وسط اتفاقی کارت دانشجویی جدید گرفتم  که دیگه هیچ صحبتی از پردیسی بودن من نشده توش ...  بعد یهو و هول هولکی سر از آتش نشانی در میارم و برای یه بار هم که شده به یکی از شغل های مورد علاقه م نزدیک تر می شم و فرم داوطلبی پر می کنم و مامانم طبق معمول خاطر نشان می کنه که احمق تر و قورمه سبزی تر  از چیزی ام که فکر می کنه... وقتی می رسم خونه باید اون همه سوال ریاضی رو تو کله ی ایزوفاگوس خنگ بکنم که رو اعصابم اسکی می کنه و امسال باید بره حلّی و خبر مرگش هیچ چی بارش نیست... بعدش به این فکر می کنم که خودم هم واقعا هیچ چی بارم نیست و در واقع از اولین روزی که رفتم دانشگاه هیچ چی نفهمیدم... بعد یکی از بچه های دانشگا بهم پیامک می ده و من می فهمم که چه قدر زیر پوستی دلم واسشون تنگ شده و اینکه عمرا بتونم در حد بچه های اون ور، اینجا رفیق پیدا کنم...  بعد یهو بین این همه لنگ در هوایی لنگ سوم نداشته م هم می ره رو هوا وقتی  اس ام اس شرکت توی آزمون مجدد یه کار مجازی ای که تو تابستون آرزوش رو داشتم واسه م می آد و الآن دیگه وقتش رو ندارم...  بعدش که یهو نتیجه ی کنکور دو روز زود ترمی آد و همه چی از هم می پاشه و  عید یه سری ها می شه سوگ و عید یه سری ها هم می شه عید تر... اینم اصلا  نمی دونم که کی چی کار کرده ولی با چیزی که تو قلم چی دیدم خیلی افتضاح تر از قبل شده قبولی ها... بعد به شانس خودم فکر می کنم وقتی می بینم امسال یکی با چهار صد تا افتضاح تر از من همون جایی قبول شده که من پارسال به عنوان اوّلین نفر ورودی دانشگا...  این وسط یهو می آن اعلامیه می دن که ما تونستیم کارمون رو تعطیل کنیم و باید بریم مسافرت که مثلا گفته باشن تو هیچم تو خونه نپوسیدی تو این تابستون و ما بردیمت مسافرت... بعد می خوان جقل دون رو بدن دست نمی دونم کدوم غریبه ای که نگهبان ساختمون در حال ساخته که معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره  و بذارنش سر ساختمون در حال ساخت و تو گود... بعدش دعوا مون می شه سر یه حیوون و وسواس های من و اینکه خیلی برام مهمه پس نمی خوام بیام مسافرت... تازه  الآن که یادم افتاد می خواستم چهل تا نظر باقی مونده ی بلاگم رو تایید کنم تو این چند روز و فایل هام رو مرتب کنم... اتک وارم هم تو کلش مونده و فردا داریم می ریم و موندنم چی کارش کنم که لیدره کیکم نکنه... حجت اشرف زاده هم چندی پیش اومد ماهی رو خوند تو خندوانه... بعد مامانم وسطش اون معلول ها رو می بینه می گه اینا معلول ن یا از قصد این طوری دست می زنن و ما از خنده زمین گاز می زنیم...بعدش بابام با یه لحن خیلی جدی از من تقاضا می کنه خفه شم و با آهنگ سوت نزنم چون داره به عموم فکر می کنه و من حس و حالش رو خراب می کنم...  الآنم که یه تیکه از لثه م هم تو دهنم آویزونه و نمی دونم  کدوم گوری بچپونمش. هنوزم دارم سعی می کنم بهش فکر نکنم ولی واقعا خیلی کار سختیه... یعنی دیگه به جای دندون عقل، جوراب هم کاشته بودن تا الان سبز شده بود، این یارو هنوز داره ما رو صاف می کنه .


همه ی اینا با هم و در هم بر هم.

+ بازم از این پستای کوفتی خاطره طور که بدم می آد.

+ چرا من این جوری شدم؟ واقعا دیگه نمی تونم مثل قدیما پست بنویسم. وبلاگ شده روزانه نویسی محض و مطلق... بدم می آد بدم می آد بدم می آد. داره گند می خوره شدید.دستم به قلمم نمی ره دیگه...

+من خوش حالم. یعنی واقعا می دونم که خوش حالم. ولی تا مقادیر خیلی زیادی گیج هم هستم. نمی دونم دقیقا چی داره می شه این روزا. ولی می دونم. خوش حالم ها... یا نکنه اون قدری گیج شدم که توهم خوشحال بودن زدم؟ چه می دونم. هوووف.

آخرین روز شهریور شوم تابستان

# خب در این لحظه تا حدی اعصابم خورده.

چرا؟

چون جون کندم و نشد که بشه و نظر های این وبلاگ رو تا ته تایید کنم.

من اصولا آدم پروکرستینیتری ( procrastinator) هستم. انگلیسی گفتم چون واژه ی فارسی اش نمی آید به زبانم. یک چیزی در مایه های "آدم کار امروز را به فردا افکن".

آخرین روز های تابستانم معمولا روز های خیلی کوفتی ای از آب در می آیند. چون همه ی کار هایی که در اول تابستون در نظر داشتم تلمبار می شوند برای روز آخر. در این روز ها معمولا اینجانب در حال تف مال کردن ویژه برنامه ی مرتب سازی اتاق خویش می باشم، مطالب اخیرا نوشته شده ام را هول هولکی تمام می کنم و برای نشریات می فرستم، عکس هایم را خیلی تف تفی تر ادیت می کنم تا تمام بشوند و حتی خیلی هایشان را پاک می کنم، کد های المپیادم را کپی پیست می کنم، تکالیف تابستانی ام  را نیز همین طور(بعضا برای خالی نبودن  چرت و پرت هم برای معلم نوشته ام و واکنشی دیده نشده. مثلا مثل جمله ی "بابا آب داد"، "من کیلگارا هستم" و...)  و خیلی کار های تف مالی طور دیگر.

استاد دامپایی بهش می گفت سمبلیزیشن!  (sambalization)

این کار ها برای چیست؟ صرفا به خاطر حس آرامش آخرش. که بر میگردی به خودت می گی آخیش تموم شد. حالا مهم نیست که تو کمد و کشو ها پره از لباس های مچاله شده و کاغذ های دسته دسته ای که نمی دانی برای چی نگهشان داشته ای، یا اینکه از بس گند زدی به ته داستان ها و شعر هایت عمرا که چاپ بشوند، یا حتی اینکه عکس هایت مثل آبدزدک ها بشود و نسخه ی خامشان هم نداشته باشی برای ادیت دوباره، کد هایت حتی ران نشوند، و حتی ندانی که تکلیف تابستانت فیزیک بود یا شیمی.

مهم این است که تهش بگویی: یوهوووووو. تمام شد. توانستم تمامش کنم.

من امّا دیگر حالم به هم می خورد از این حالت خودم. از اینکه خودم را زور می کنم این کار های چندش آور را انجام دهم و ته دلم بدانم که اصلا هم انجام نشد. صرفا برای راضی کردن دل خودت تف مالشان کردی. دیگر دلم راضی نمی شود با این کار ها.

چهار ده تا نظر خیلی طولانی و قابل تامل داشتم روی این وبلاگ در طول تابستان که تایید نشده بودند. عزمم را جزم کرده بودم که امروز همه را بخوانم، بهشان فکر کنم، جوابشان بدهم، و نهایتا تاییدشان کنم. نشد که نشد. واقعا حوصله ی فکر کردن ندارم! فکر کردن به موضوع کامنت ها را. به کامنت های شب قدر، به کامنت های نصیحت گونه در مورد انتخاب رشته م، و به آن یک عدد کامنت آفنسیو طور، به کامنت های دلداری دهنده. به هیچ کدامشان... زور که زدم تهش سه تاشان که آسان ترین بودند جواب داده و تایید شدند.

از طرفی این که تایید نشده هم بمانند در تناقضی عمیق است با حرف های شعار گونه ی خودم؛ قرار است همه ی کامنت ها تایید شوند.

و خب این عصبی ام می کند.

دوست دارم آخرین لحظات این تابستان را بر خلاف کلّش در آرامش باشم. برای همین یک نه ی خیلی گنده می گویم و تایید شدن کامنت ها را می گذارم برای بعد. مگر همه ی کار ها باید تمام بشوند؟ به نظرم زمان مناسبش فرا می رسد بالاخره. شاید هم اصلا مردم و نشد. باز هم مهم نیست. به هر حال قصدش را داشتم که! دلم می خواهد آرامش امسالم از نوع سمبلیزیشنی نباشد. فقط یک آرامش خالص و خالی. همین. (هرچند یک حس در مغزمان اشاره می کند که کیلگ این باز هم خودش نوعی پروکرستینیتینگ است ها، پرتش می کنم دور.)

و خب حالا تا حدی آرامم.


# تصمیم داشتم اندک کار هایی را که در تابستان انجام دادم با شما به اشتراک بگذارم. کارهایی که شاید خیلی کمک م کردن تو این مدت. کارهایی که شاید خیلی ها یادشون رفته باشه چه قدر لذت بخشه انجام دادن یدونه شون. حوصله ی اونم ندارم با وجودی که حتی قولش رو دادم به یکی از خواننده هام. ولی قصدش رو دارم که یه صفحه ی جداگانه باز کنم در وبلاگ به محتوای هر وقت نمی دونستی چی کار کنی. یک اسم شاخ هم برایش انتخاب کنم و همه ی کار های هیجان انگیز زندگی ام را بنویسم در آن.  یک جور صفحه ی علایق می شود ولی با توضیحات خیلی بیشتر.

خلاصه ی کار های روتین این تابستانم با اولویت بندی می شود: گریه و به  فحش کشیدن و فحش خوردن و اعصاب خوردی و نق ونوق و امثالهم، خواب، کلش، فیلم، اینستا، سفر، نقاشی، شجره نامه نویسی، اندکی هم دست نوشته جات.


# راستی دلم می خواهد عین مسیحی ها یک اعتراف هم داشته باشم که بد جوری روی مخم هست. معذرت از سلطان.( البته تو وبلاگ من دو نفر با نام سلطان خطاب می شن. یکی سلطان المپیاد کامپیوتری هاست که اکثرا می شناسنش، یکی این سلطان امروزیه ست که دوستیمان به اندازه ی  هفت سال قدمت دارد.)

سلطان ببخشید. واقعا ببخشید که بهت دروغ گفتم. تو از من پرسیدی که چی قبول شدم و من پشت تلفن به سرعت اشاره کردم که ظرفیت مازاد فلان جا -پزشکی.

ولی توی لعنتی نشنیدی! و بعد از مدتی اشاره کردی که:

"حیف.کیلگ. دیگه نمی تونی کنکور بدی امسال با من. محروم می شی. باحال بود اگه با هم پشت کنکوری می شدیم!!!"

و من من اینجانب باعث شد که تو بپرسی: "مگر  محروم نیستی الآن با این وضع قبولی؟ روزانه قبول شدی دیگه..."

و من  مضحک ترین آره ی عمرم رو گفتم:" آره فکر کنم. محرومم الآن!"

ای کاش همون اولش اون گوش های کرت رو باز می کردی تا بفهمی که من اضافه بر سازمان قبول شدم. مازاد. پردیس. هرچی. و محروم نیستم از لحاظ قانونی.


#  چند وقتی بود به شدت احساس پیری می کردم. امروز فهمیدم چه زمانی حقیقتا پیر خواهم بود. پیری من زمانی فرا می رسد که نتوانم  وقتی جدول های کناره جوی آب را می بینم دست هایم را مثل آکروبات باز ها باز کنم و روی آن ها معلق طور راه بروم. پیری من روزی ست که اشتیاقی برای انجام این کار نداشته باشم. تا وقتی جدول های کنار جوی آب این طوری به من چشمک می زنند خیالم راحت است که جوانم به حد کافی.


# چندی پیش  مادر کولر را روشن کرد. بوی نه چندان دلچسب کتلت کلافه ام کرده بود. حالا چه بویی می آید؟ بوی خاک نم زده ی لای پوشال های کولر. یکی از بهترین بو های دنیا. به راستی که من این بو را عاشق!!!! نمی دانم بوبرنگ بین آن همه بو های رنگارنگش این بو را هم دارد یا نه. (بوبرنگ یکی از قدیمی ترین وبلاگ هایی ست که می شناسم. شاید 6 یا 7 سالی بشود...)

راستی کولر بیچاره باید خودت را آماده کنی. فردا آغازی ست بر نه ماه خاموشی ات. چندی بعد هم کانال هایت را می بندند و شاید روی دریچه هایت پلاستیک هم بکشند. سکوت کردن بد دردی ست. الخاصه که دهانت را به زور ببندند. ولی من از همین الآن به اشتیاق تابستان بعدی خواهم نشست که از بوی خاک جامانده ی زمستان، لای پوشال هایت دوباره لذت ببرم.


# قرار بود وداعی بشه با تابستان شد آش شعله قلم کار... راستی می دونستید به انگلیسی آش شعله قلم کار می شه mishmash ؟ خیلی وقت بود می خواستم بنویسم این موضوع رو. خیلی کلمه ی باحالی می باشد. خیلی باحال تر تلفظ می شود. به زودی به قدری میش مش میش مش می کنم که سر همه تان درد بگیرد. (ارجاع به هش تگ ویمسیکال.)

خب تابستان جان با تو وداع می کنم. لعنتی ترین تابستان عمرم بودی. مضخرف ترینش هم. اصلا حالم ازت به هم می خورد. ولی باز هم با گذر زمان مخالفم. هیچ وقت نبود که  در عمق چرت بودن تو با خودم بگویم چرا نمی گذرد سریع تر راحت شوم... باز هم ترجیح می دهم در چنین جهنمی متوقف بشوم ولی زمانم بیشتر از این نگذرد. پیر تر از این نشوم. بزرگ تر از این نشوم. ولی کی به احضاریه های من گوش می دهد اصلا؟ تو برو به همان جهنمی که ازش آمدی لعنتی جان. خداحافظ شوم تابستان.