Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بیا بغلم لعنتی

صبح جمعه ی روز دانشجوت مبارک باو کیلگ. بیا بغلم دانشجو جماعت.


این دو ترم اخیر تازه یاد گرفتم دانشجو بودن یعنی چه! امسال واقعا دانشجو بودم ها. یعنی الآن خودم دارم با وجود خودم حال می کنم.

چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که خب من  الآن سال چهارم و  بعد چهااار سال بالاخره تازه یاد گرفتم دانشجو بودن یعنی چه! تازه حتی فهمیدم تو دانشگا راه رفتن چه کیفی می ده. 

بعد به خودم گفتم خب با این تفاسیر بچه های کارشناسی که اصلا نمی تونن چیزی بفهمن از دنیای دانشجویی. تا بیان یه چیزی یاد بگیرن، فارغ التحصیل می شن زرتی. و خوش حال شدم که هنوز دوران تحصیلم نصفم نشده حتی. :)))) مثل تابستونه، هی کنتور می نداختیم نصف شده یا نه. می دونی پروسه ش خیلی زمان بره، هیچ چیزی هم حلش نمی کنه الا گذر زمان.


تو دانشگا برای اولین بار ها داره به من خوش می گذره، و نمی دونم این ناشی از چی بود... ناشی از تغییر رفتار خودم بود، ناشی از پیوستن به اکیپ بچه های شر و شیطون بود، ناشی از کنار گذاشتن خجالتم بود، ناشی از این بود که خودمو با چک و لقد وارد یه سری برنامه ها کردم یا هرچی.

ولی دیگه از این جا به بعد به بوفه احساس دارم. به درختای محوطه احساس دارم. می دونم فلان بوته تو اردیبهشت گل های پشمی قرمز می ده و هرسال باید برم چکش کنم. به دستشویی حتی، حس دارم. به رنگ سنگ فرش ها، به توالی قرمز سبز خاکستری شون حس دارم. به مهتابی ای که بالای سرم گفت تیلیک و سوخت... به گربه ها و اسماشون... به کلاغا... به دست نوشته های اون هشتاد و نهی بی سوادی که اومده رو حاشیه ی دیوار تند تند ایمونو نوشته واسه تقلب... به صندلی م... به اوربیتالم تو تالار... به اولین کلاسم... به پله ها... به کنج پله ها... به شوفاژا... به آزمایشگاه ها... به سالن تشریح حتی! به همه ی اینا احساس دادم. می دونم تو بارون کجا باید برم که بچسبه. می دونم وقتی همه گشاد بودن و نیومدن دانشگا، کدوم تیکه از دانشگا پاتوقمه. می دونم از تو منو چی باید سفارش بدم. 

دیگه صبحا به اون صورت دلم نمی خواد بمونم تو تخت و نرم دانشگا.

دیگه کلاس نمی پیچونم زیاد.

دیگه اون خُل مشنگ هایی که شب تا صبح ولن تو دانشگا رو مسخره نمی کنم.

حتی چند وقت پیش برای اولین بار خواب بچه های دانشگا رو دیدم. تا قبلش این شکلی بود که خواب بچه های دبیرستان رو می دیدم تو دانشگا! به جای بچه های اینجا، خواب دوستای اونورم رو می دیدم که تو دانشگا با هم هستیم. ولی مغزم انگار بالاخره ول کرده و داره می پذیره.

فقط باید افسوس خورد که متاسفانه چقد دیر. چقد دیر مغز من با شرایط کنار می آد. فرض کن من اگه الآن دبیرستانی بودم، رسما سال کنکورم بود چون چهار سال از ورودم به دانشگا گذشته... خودش یه دوره ایه واسه خودش. و مغزم خیرات سرش تازه داره "سعی می کنه" قبول کنه که دبیرستان تمام شد و باید بچه های جدید... آدم های جدید... استاد های جدید رو بپذیره و وارد خواب هام کنه.


و آره کم کم دارم عشقی که به دبیرستان رو داشتم به دانشگامون پیدا می کنم. 

این حس تو دبیرستان خیلی زود تر شروع شد. که البته به خاطر این بود که ما راهنمایی دبیرستانمون سر هم بود.

بعد از فاکین چهار سال فرسایش، فکر کنم بالاخره گوشه های تیز و گاردم نسبت به دانشگا صیقل داده شده.

و نگرانم، ازین جا به بعدشو نگران و ناراحتم که مبادا تموم شه.

این حس رو تا همین هفت هشت ماه پیش ابدا نداشتم.

بعضی صبحا که خیلی زود می رم دانشگا و کسی نیست و خلوته، اصلا دست خودم نیست بس که دچار احساسات می شم دلم می خواد همه چی رو بغل کنم اینقدر دچار تعلق خاطر می شم. نگهبانا رو. مستخدم ها رو. منشی ها رو. تک تک المان های مربوط به دانشگا رو. می شینم رو نیمکت تا بقیه برسند...


حتی فردا هم شنبه ست و هم هفده آذره. خیلی ایده آل. خیلی زیاد ایده آل!


پ.ن. یک پز خیلی ریزی هم بیام در جریان قرار بگیرید؟ پایان نامه م. برای ما اینجوریه که سال آخر (هفت) باید پایان نامه بدیم. و من تا اون زمان چهار سال فاصله دارم. ولی فکر کنم با توجه به صحبتی که با یکی از استادا داشتم، پایان نامه م تقریبا پنجاه درصدش تمومه. پشت سرم می تونن بگن طرف چهار سال زود تر از تموم کردن درسش، پایان نامه داد. خودش به اندازه ی یک دوره لیسانسه! :))) حقیقتش خودم که حس می کنم خیلی شااااخه. برگشتم به خودم گفتم تو الآن اگه همون کامپ رو رفته بودی، امسال دیگه سال آخری بودی و باید پایان نامه می دادی. پس گرفتم اینور هم پیاده سازی ش کردم. و حس شاخی به خودم دارم.

نظرات 5 + ارسال نظر
شایان جمعه 16 آذر 1397 ساعت 11:07 http://florentino.blogsky.com

من دارم می میرم..حوصله نداشتم بخونم.
ولی موبارک موچ ماچ ^~^

عح نه نمیر فلوووووور.
جدی اینقدر وضعت حاد بود؟
می گفتی می اومدم عیادت بابا فکر کردم دل پیچه گرفتی صرفا.
چی کار کنم قل هو الله بخونم از راه دور فوت کنم، تاثیر داره؟

ماچ و موچ بک عزیزم.

لوییزا جمعه 16 آذر 1397 ساعت 14:44

همیشه خودمو تصور میکردم که توی یه دانشگاه خفن دارم درس میخونم کلاس میپیچونم با استادا بحث میکنم تقلب میگیرم میرسونم هم اتاقیامو اذیت میکنم یه گوشه از دانشگاهو پنجول میکشک که فقط مال خودم باشه خاص شخص خودم
همه اینا درحد تصور باقی موند هیچیش واقعی نشد. الان تورو که میخونم یاد اون نیمه ی فراموش شده م میفتم که دیوونه وار عاشق کتاب و درس و دانشگاه و دغدغه هاش بود. تنها دانشجویی که براش و باهاش کیف میکنم هستی
یه عالمه دانشجو داریم ولی دانشجوهای کمب هستن که میشه این روز رو بهشون تبریک گفت توم جزو اون حدقل هایی. روزت مبارک

ای وای. برام و باهام؟ :))) من حقیقتا مفتخرم. چه کامنت خوبی بود. حالا ما کم از خودمون خوشمون می آد شما ها هم با یک چنین کامنت هایی تحریکمون می کنید.

و اینم تو پس زمینه ی ذهنت داشته باش که فکر نمی کنم دیر شده باشه هنوز واسه تصوراتت. اگه واقعا تا این حد دوسش داری، برو دنبالش. سنت که قطعا بالا نیست ولی من دانشجوی سن بالا هم کم ندیدم حتی. به سان پلنگ برو نیمه ی فراموش شده ت رو به چنگ بیار خب.

نارنجی جمعه 16 آذر 1397 ساعت 19:12

اون یارو تقلب ایمونو رو نوشته هفتاد و نهی بوده احتمالا


روزتم پساپس مبارک
ما که بهمون نچسبید
جز یه نهار که بهمون دادن و بابتش شکر ایزد منان به جا آوریم باقیش رو نشستیم خر زدیم
یادمه پارسال هنوز دانشگاه نرفته بیشتر این روز رو واسه خودم میدونستم تا امسال :(
الان ولی کانالای دانشگاه رو که زیر و رو میکردم و تبریک رئیس روسا رو میدیدم یه فحش آبدار بارشون میکردم و میرفتم پی کارم

با توجه به تجربه تو میشه امیدوار بود علوم پایه تموم شه همه چی اوکی میشه، نه؟

چرا هفتاد و نهی؟ نفهمیدم.


ای وای آقا دیدی چی شد؟ من اولین روز دانشجو رو به نو دانشجویان وبلاگ تبریک می گم همیشه و یکم هم اذیتشون می کنم.
ولی تو از قلم افتادی. این ترم بهمن چیه قبول شدی آخه دیگه حواسم نبود تا حالا روز دانشجو نداشتی. :! ببخشید.
روز شماست امروز به واقع. مبارک مبارک. :)))) شاد باش جَوون.
من به شخصه زمانی که دانشگاه نرفته بودم از روز دانشجو متنفر بودم. از اون ور بوم افتاده بودم رسما. الآن ولی دوسش دارم می دارم اندک اندک.

علوم پایه اتفاقا دوران خوش خوشانی هست اگه منظورت از نظر درس و امتحانه.
بستگی داره چقد بخوای شل شل درس بخونی. اگه تویی که من تو وبلاگت دارم می بینم، باید بگم نه احتمالا فیزیوپات خیلی خوش نمی گذره بهت چون از اول تا آخرش امتحانه و تو هم امتحانا واست مهمه.
ولی شل بگیری، چرا که نه.
منو نیگا!
شادمان دو عالمم الآن. می رم چهارده پونزده می گیرم همه چی رو بر می گردم. دنیا هم خیلی قشنگه. :))))
خاک بر سری شدم که نگو.
تازه احساس دانشجو بودنم هم گرفته الآن.

البته اینم هست زمان که بگذره کم کم یاد می گیری چه جوری درس بخونی که کم ترین وقت رو بذاری بیشترین نمره رو بگیری.
مثلا ما یه بار دو نفر بودیم، قبل امتحان با هم دور کردیم،
خیلی خرکی. همین طور فال گرفتیم با جزوه ها.
از شصت تا سوال، چهل تاش رو تو نیم ساعت آخر در آوردیم. :)))

شن های ساحل جمعه 16 آذر 1397 ساعت 22:34

روزت مبارک دانشجو کوچولو ^_^ من هنوز این روز های این مدلی می ترسم بهت تبریک بگم انقدر که دوستشون نداشتی

شن های ساحل، وقتی بهم می گی کوچولو ناخوآگاه تحریکم می کنی به سن و سالت فکر کنم. :)))
بابا اون قدرا هم نباید اختلاف داشته باشیم.

نه دیگه، این منه جدیده. منی که صد و هشتاد تا برعکس قبلیه و دوست داره کامنتای تبریکتو. مرسی.

نارنجی جمعه 16 آذر 1397 ساعت 22:46

خب اونی که متولد 89 الان 8 سالشه و دانشگاه نمیاد طبیعتا
البته یه احتمال دیگه م هست اونم اینکه ورودی 89 باشه که در این صورت من اشتباه کردم

مرسی بابت تبریک :)

عاقا من دیگه اونقدرام خرخون نیستما
فقط چون چس ناله هامو میام مینویسم اینطور یه نظر میاد
درس و نمره که برام مهمه و نمیگم که نیست اما خیییلی هم نمیخونم دیگه
کلا علوم پایه هم به نظرم خیلی مزخرفه
نه فقط از لحاظ حجم درسا ها
کلا درسای به درد نخور و کلاسای بیخود و هم کلاسی های بیخود تر...
خصوصا ما که نوین شدیم
خودمونو جر میدیم واسه نیم واحد مثلا :/
احساسم میکنیم هیچ چیش به هیچکارمون نمیاد
چون هرچی هم بخونیم یکی دو ترم بعد یادمون میره

نه دیگه تو دانشگا که با سال تولد همو صدا نمی زنن،
وقتی می گن ما هشتاد و نهی ایم یعنی ورودی اون سالیم. :))) عدد هایی هم که کنار اسماشون می زنن نشان از همین داره. مثل شجره نامه س.


و اینکه ما کی باشیم به خرخون بودن یا نبودن ملت کار داشته باشیم اصن، خیلی مسخره س که همه به کار هم کار دارن و اسم بچه زرنگا بد در رفته و خرخون خرخون می کنن واسه هم دیگه.

من صرفا با توجه به همین که انگار امتحانا برات مهمه و فیزیوپاتم کلش امتحانه نوشتم. بخوام توصیف کنم تابستونیه که توش پر از امتحانه. :))) خودت می تونی انتخاب کنی رو تابستون بودنش فوکوس کنی یا رو امتحاناش. این از این.

نوین بودن هم بهانه ی خوبی نیست اصلا! دانشجو باید دانشجو باشد. یه زمانی چند تا دانشگا نوین بودن از سال شما همه نوین شدن، چه عالی. اون طوری دوگانگی بود بین دانشگاه های نظام قدیم و نوین. الآن نیست دیگه همه یک دستید.
فقط بدیش اینه نمی دونم دقیقا از چی می خوایین نمره بیارین. همه درسای باحال و آسون رو شناور کردن! پاتو! ایمونو! خنده داره. من بدون اینا که می افتادم علوم پایه رو. مفتضحانه هم می افتادم. :))))

علوم پایه هم که باهات بحث نمی کنم چون نتیجه ای نداره، به غیر از آناتومی، من بقیه شو دوست داشتم. :))))) خصوصا اون درسایی که همه متنفرن، ژنتیک. باکتری، قارچ. با اینا عشق می کردم بنده. چشمام قلب می شه اسم قارچ و حشره که می آد اصلا.
چرت و بی خود فقط کلاس زورچپون عمومی. و لاغیر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد