Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ای اردی بهشت کسینوسی

   واقعا گاهی با خودم فکر می کنم اگه نمایشگاه کتاب تو اردی بهشت نبود، من حتّی کفنم هم به خرداد نمی رسید. 

   امروز زادروز مادرم بود، خونه مون پر از دسته گل و کیک شده رسما. کلمه هایی که دارم تایپ می کنم الآن، ممکنه بوی مریم و لیلیوم گرفته باشن حتّی. شایدم بتونن شکل این گل هایی رو براتون تداعی کنن که من اسمشون رو تازه یاد گرفتم (ژلمیرا بر وزن المیرا)! خلاصه نمی دونم امسال چی شده بود که همه با هم رگ محبتشون قلمبیده شد و هرکی از راه رسید یه کیک آورد و یه گلی زد به سرمون، انصافا هیچ سالی اینجوری نبود. بعد من ازون جا که خیلی هفته ی نابی داشتم، نهایت حرکتی که می تونستم برای امروز بزنم یه شاخه گل بود، که دیگه سبد گل های بقیه رو دیدم کفم برید بی خیال همونم شدم. وقتی هم که مادر خونه رسید و بهش تبریک گفتم برگشت بهم گفت از روی این گل و شیرینی هام فهمیدی که امروز تولّدم بود، نه؟ حالا تو هرچی بیای خودت رو پاره کنی که نه به خدا من خودم از قبل حواسم بود،،، دیگه هیچی سکوت کردیم. همون طور که تو روز تولد خودمون سکوت کردیم و کیک را تحریم نمودیم.


   حالا می خوام فردا با پول های خودش براش یه کتاب از موضوع مورد علاقه ش بخرم شاید فهمید منم می تونم یکم احساسات داشته باشم. سر ما رو خورد اینقدر از تبریک ها و کادو های امروزش تعریف کرد، خوب اعصابم خورد می شه. هر وقت من چیزی تدارک دیدم، با یه مرسی خشک و خالی تموم شد... حالا یه سال اینجوری شد و نتونستم و علاوه بر تیکه خوردن، باید اینم بشنوم که یکی از خاطره انگیز ترین ها بوده واسش، واقعا اعصابم خورد می شه! 

   طبیعتا خودم هم که از خودم پشیزی پول ندارم. تنها دلیلی که الآن سریع تر دلم می خواد دکتر شم همین پولشه، یعنی واقعا خسته ام ازینکه یه سناریوی مشابه رو هر سال یک بار باید تکرار کنم تا بهم پول بدن برم کتاب بخرم. واقعا دیگه درد داره هرسال باید جواب بدم که چه لزومی داره برم نمایشگاه... چه لزومی داره کتاب بخرم... چه لزومی داره پول خرج کنم... نمی دونم والا شایدم این شیوه ی تربیتی هست، الکی مثلا دارم رو پای خودم وایمیستم. خیلی عالیه از من انتظار دارن با صد تومن بن کتاب سر و تهش هم بیاد، بعد تو اصلا یه کتاب بیس علوم پایه ی پزشکی رو نگاه کنی زیر پنجاه نیست تو بازار اصن. باز من اینقد آدم ماهی ام کتاب درسی  نمی خرم هیچ وقت، اونا رو از کتاب خونه ی دانشگاه می گیرم همیشه! عیدی و نمی دونم حساب جداگانه و این حرفا رو هم نداشتم هیچ وقت. کادوی تولد هم که خدا بیامرزتش آخریش هفت هشت سال پیش بود. ولی باز همیشه این جنگ روانی رو داریم ما سر نمایشگاه کتاب. کلیییی از دوستام هستن با سطح پایین مالی خانواده شون  ولی کلی هم خرج می کنن همیشه. ماییم که همیشه مثل این گدا گشنه هاییم. به هر حال یه روزی انتقام همه ی کتابایی که می خواستم بخرم و پول نداشتم رو از نمایشگاه کتاب می گیرم و اگه هم شهردار شدم تاریخ نمایشگاه رو می ندازمش تو اسفند.


پ.ن: بهش می گم برای هر کس تو کل عمرش فقط یه بار پیش می آد که عدد سال تولدش با عدد سنّش برابر شه که امروز همون یک بار تو بود. از این جمله ی عدد گونه م استقبال خوبی شده... هر چند من خودم فکر نمی کنم تا هفتاد و پنج ساگی  عمر کنم که به این اوّلینم برسم. ولی خوش به حال اونایی که می بیننش... 

پ.ن دیر تر: خودم باورم نمی شه، ولی این پست رو تو خواب نوشتم. :))) پنج دقیقه می خوابیدم، یک کلمه تایپ می کردم. اون آخراش رو هم واقعا با یه حالت خماری و مستی ناشی از خواب تایپ کردم. یادمه دیگه معنای واژه ها رو نمی تونستم تشخیص بدم... یعنی هر حرکتی که بگی من سر این بی همه چیز در آودم.

مست شاید

همین الآن من.

همین الآنِ الآنِ الآنِ الآنم!

و امیدوارم که همین الآنِ الآنِ الآنِ شما!

اردیبهشت سینوسی ترین ماه سال است. حداق برای من.

کلی تولد توش هست. کلی مرگ توش هست. کلی امتحان توش هست. کلی نمایشگا توش هست. کلی کیف توش هست. کلی استرس هم توش هست.

اصلا انگار همه ی مقوله های دنیا با هم رقابت می کنن که تو اردیبهشتی که بین بهشت و جهنم نوسان می کنه اتفاق بیفتن...

و من نمی دونم به این خاطر باید ممنون اردی بهشت باشم  یا طلبکارش!

من امروز رفتم نمایشگا.

بیست و نهمین نمایشگاه کتاب تهران؛ شهر  آفتاب.

و به قدری درونم دگرگون شده که الآن مثل خروس پر کنده فقط می تونم از این ور بپرم به اون ور.

خیلی حرفا دارم بزنم ازش. خیلی بیشتر از خیلی.

ولی بذارین باحال ترین ش رو بنویسم بلکه امشب خوابم برد!


من از  الآن، از همین الآنِ الآن تا آخر عمرم ، کتابی رو دارم که توش نوشته "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی"...

و صفحه ی اوّلش،

با یه روان نویس سبز،

نوشته تقدیم به کیلگارا، علیرضا بدیع.


+می دونی کیلگ؟ من بازم لال بودم. خدا می دونه چه قدر با خودم جنگیدم تا بتونم ازش خواهش کنم برام امضاش کنه.

من می تونستم تا ابد،  از تمام شب هایی که به زور این شعر صبح شدن  براش بنویسم.

می تونستم براش بنویسم که چه قدر خاطره ی گند دارم از شعرش.

می تونستم از تک تک اشکام براش بگم. از تک تک روز های نحس دلتنگ طورانه ای که مثل مادر مرده ها فقط یه سیم تو گوشام بود.

می تونستم تمام مدتی که تو سیاهی هام این شعر رو با خودم زمزمه می کردم  رو  براش تداعی کنم.

من می تونستم بهش بگم  که حتی خدا هم از دستش در رفته بار هایی رو که من آرزو کردم شاعر شعرش بودم.

من حتی می تونستم بهش بگم قبل از اینکه اشرف زاده شعرش رو بخونه باهاش حال کرده بودم...

من می تونستم بهش بگم که بار ها به این فکر کردم که اگه دستاش نبودن من با چه شعری باید برای عموم زار می زدم؟ زاری که حتی با دیدن سنگ  قبر عمو احمد هم نتونستم بیرون بریزمش.

می تونستم تمام اِن به توان اِن باری که برای تست خودکار جدید خریداری شده ام نوشته ام: "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی"  رو بهش یادآوری کنم.

من حتی می تونستم بهش بگم که شاید اگه اون شب بر حسب اتفاق آهنگ شعرش نمی اومد زیر دستم، رسما خودم رو به فنا داده بودم و الآن دیگه دستی نبود که اینا رو تایپ کنه.

حتی می شد بهش بگم که اون قدری با شعرش روانی می شم که خیلی وقته جرئتش رو ندارم گوشام رو نگیرم وقتی یکی داره آهنگ به اصطلاح مورد علاقه خودش رو به خورد همه می ده.

ولی حرف زدن همیشه سخت بوده. برای لالی مثل من...


من فقط مثل بچه کوچولو ها بهش گفتم:

- ام... آقای بدیع؟ می دونستین شعر ماه و ماهی تون خیلی قشنگه؟


من خیلی بیشتر از یه تشکر ساده بهش بدهکار بودم...


پ.ن: وقتی پیر تر شدم، یه روزی می آد که اون قدری شاخ شده که دیگه کسی نمی تونه ازش امضا بگیره. من اون موقع کتابم رو نشون بقیه می دم و می گم: ببینین! یه روزی بود که بعد از نوشتن این بهش گفتم شعرش خیلی قشنگه و اون قشنگ ترین لبخند دنیا رو تحویلم داد...


واقعا این حجم از فضولی لازمه؟ این حجم ازخجالت زدگی چی؟

می نویسم که یادم بمونه با چه بد بختی ای رفتم بن کارت نمایشگاه کتاب رو گرفتم و نرم حرومش کنم چرت و پرت بخرم:

{مکالمه ای بین من و کارمند لعنتی بانک شهر- دقت کنید بعد از اینکه یه بار به دروغ اعلام کردن بانک کوفتی شون بازه و من جمعه کوبیدم رفتم بن کتاب بگیرم و صرفا پوکر فیس شدم... و دوباره بعد از اینکه با کلی خواهش و تمنا بابام رو فرستادم تا شنبه بن رو بگیره و کلی منت کشیدم و تهش اونم پوکر فیس شده چون بهش گفتن که خود صاحب بن باید باشه... بعد از همه ی اینا،  این مکالمه ی قشنگ  دو دقیقه پیش در اثر مجاهدت سه باره ی من برای دریافت بن صورت گرفت- در حالی که کوبیدم اومدم تا تهران و فردا امتحان میان ترم آناتومی  ای دارم که کلی همه دارن براش خر می زنن و به زور هر روز دارن واسش فرجه ی بیشتری می گیرن و استادش کلی از قبل ترسوندمون که امتحان رو همه می افتین!:|}

صندلی ها پر از دانشجوست. فرم لعنتی را پر می کنم. منتظر می شوم...

(به من اشاره می کند...)

-شما هم بن کتاب می خواین؟

-بله.

-تشریف بیارین اینجا.

...

-فرم پر کردین؟

-بله. ایناهاش.

-کارت ملی و کارت دانشجویی لطفا.

(من در حالی که به قیافه ی مضحکم رو کارت ملی خیره شدم که مثل نوکرا افتاده، و هم زمان به کارت دانشجویی م فکر می کنم که روش نوشته ظرفیت مازاد، به خودم می گم معلومه که به اون ربطی نداره.)

(کارتا رو رد می کنم بره...)

-شماره موبایلی که باهاش برای بن ثبت نام کردین؟

-یه لحظه اجازه بدین.

(موبایلم رو در میارم. دنبال شماره موبایلی که یه هفته بیشتر نیست سیوش کردم...)

-یعنی چه مگه موبایل خودتون نیست؟

(پوزخند می زند.)

-چرا مال خودم هست.

-پست چرا دارین دنبال شماره ش می گردین؟

(توجه نمی کنم... پس از یافتن شماره موبایل آن را بلند بلند می خوانم.)

(در شرف انجام کارش هست... که یکهو کارت دانشجویی را می بیند.)
- یعنی چی؟ پزشکی- پردیس خودگردان؟

(من داغ می کنم. سرخ و سفید می شوم. وانمود می کنم که نشنیده ام.)

(بلند تر می پرسد. یک طوری که کل دانشجو های داخل صف بشنوند...)

-کیلگ! پرسیدم یعنی چه پزشکی- پردیس خودگردان؟

با اکراه می گویم- یعنی باید پول بدیم براش.

(لبخند وقیحانه ای می زند. از همان هایی که من زمانی نثار معلم های خنگم می کردم و به سخره می گرفتمشان.)

(دوباره دو ثانیه با آن کامپیوتر کوفتی اش ور می رود و سوال ها ی نیش دار بعدی اش را آماده می کند...)

- چه قدر پول دادین براش کیلگ جان؟

(دقت کنید که حالا تقریبا کل دانشجو های صف برگشته اند و صاف صاف در چشم های کرخت من نگاه می کنند. انگاری که سوال کل جمع باشد.)

-من در جریان نیستم!

-یعنی چی در جریان نیستم؟

(لبخندی می زند؛ وقیحانه تر از قبلی. من دیگر سرخ و سفید که نه... سبز و بنفش می شوم.)

-مگر شما خودتان دانشجو نیستید؟

(دلم را به دریا می زنم.)

- بله. ولی پولش رو من نمی دم!!!!

- می خواستم ببینم به صد تومن می رسه یا نه.

- یه چیزی تو همون مایه ها...

(بالاخره بن کارت را به سمت من می گیرد گویی که بخواهد به یک جلبک دریایی چیزی را تعارف کند.)

(سپاسی می گویم؛ می زنم بیرون. همه ی دانش جو های صف را با سوال های مسخره شان تنها می گذارم!)

با خودم فکر می کنم... حتی اگه من خودم رو بکشم و مثل الآن تونسته باشم به بچه های دانشگا ثابت کنم که اون قدرا هم خنگ نیستم و می تونم خفن باشم... حتی اگه رنک دانشگامون بیاد یه سری سوالاش  رو از من بپرسه چون می دونه من بلدم براش حل کنم... حتی اگه دیگه بچه ها یه طور دیگه منو ببینن بعد این هفت ماه و حسابم رو از بچه های واقعا خنگ و بی استعداد ظرفیت مازاد دانشگامون جدا کنن... حتی اگه اسمم بره رو برد لعنتی دانشگا به عنوان معدل الف...  بازم مردم عامی رو نمی تونم کاریش کنم.

من تا آخر عمرم یه کارت دانشجویی دارم که صرفا روش نوشته من به زور پول دانشگاه قبول شدم و هیچ استعداد لعنتی ای هم نداشتم و همه رو وسوسه می کنه که ازم بپرسن صندلی دانشگاه درپیتم رو به چه قیمتی خریدم!!!

من حتی دارم به این فکر می کنم که اگه شانس ش رو داشته باشم و اونقدی معروف شم که برام صفحه ی ویکی پدیا باز کنن، احتمالا می خوان زیر عکسم بنویسن :

"در جوانی فردی بود که به زور پول پدر مادرش در های دانشگاه را برایش باز کردند."

این همه ظرفیت پردیس خودگردان داریم تو ایران! یعنی فقط منم که هنوز بعد از هفت ماه دارم زجر می کشم هم چنان؟

الآن دارم فکر می کنم آیا ارزشش رو داشت که همون اول یه " به تو مربوط نمی شه " ی گنده بهش می گفتم و هیچ ارزشی برای غرورش قائل نمی شدم؟

حداقل نمی تونست اولش بگه اگه فضول نیستم جوابم رو بدین؟

نمی تونست ببینه من با یه صدای از ته چاه در اومده و یه صورت شبیه چراغ راهنمایی دارم جوابش رو میدم؟


+الآن دارم فکر می کنم که به لیست عوضی هایی که هیچ وقت قرار نیست ببخشمشون اضافه ت کنم یا نه.


حقوق هم رو رعایت کنیم. پا رو از گلیم هامون فرا تر نذاریم. برای احساسات بقیه ارزش قائل باشیم. نرینیم به بقیه و عین خیالمون نباشه. شعار هم ندیم مثل الآن من. خودم هم سعی می کنم از این به بعد بیشتر فکر کنم به این گونه رفتار های خودم... هر چند من اون قدری کم حرف می زنم که کلا فکر نمی کنم تا حالا به واسطه ی اون چند کلمه کسی رو تا به این حد له کرده باشم!!! :|


پ.ن: من منتظر یه نفرم. آرزو کنین انتظاره به سر بیاد...