Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

قلبی ترین مود چشم ها

چشم های من هم اکنون و در این لحظات روحانی در قلبی ترین حالت دوران خودشان در هفته ی اخیر قرار دارند.

چرا؟

چون ملافه شسته شده،

رو متکایی هم شسته شده،

و من وقتی سرم رو می گذارم بین این دو تا بوی ماده ی شوینده می پیچه داخل دماغم.

هاعی خِدا... زندگی از اینجا واقعا زیباست. چه آرامشی.

نه که مثلا خیلی فن تمیزی و شست و شو باشم...

صرفا فن درجه یک عطر مواد شوینده ام.


یعنی تو شهروند و رفاه بیا ریخت من رو ببین،

عینهو هاپو این قفسه های مواد شوینده و صابون ها و شامپو ها را بو می کشم و به زور باید بکنم خودم را ببرم قفسه های دیگه.

یا مثلا یک دوران وسواس شستن دست داشتم و به محض اینکه حس می کردم دیگه دوز لازم از بوی مایع دستشویی استعمال شده را نمی گیرم و بویش پریده، می دویدم و دوباره دست هایم را می شستم. گاهی ساعتی شش بار این کارم بود!


خیلی حس خوبی ست. خداوندگار قسمت کناد.

میشه باهاش مُرد.

آخخخخخخ.

ای ملافه ی تازه شست و شو شده ی نو نوارم. ماچ.

تو را دوست می دارم.

احتمال می دم امشب خواب استخر توپ ببینم.


پ.ن. خواب دیشبم رو بگم؟ یادم مونده آخه! خواب دیدم یه جور معجون یا شرابی، شربتی چیزی درست کردم که یک قابلیت نادری داشت... شفا می داد.. یا از مرگ جلو گیری می کرد. و خیلی برام مهم بود ظرف های کوچک تری پیدا کنم تا بتونم بین افراد بیشتری پخش کنم. گیلاس های خیلی کوچک و نقلی ... که بتونم افراد بیشتری رو سیو کنم. از هر چیزی که اون معجون تنها راهش بود. اینکه نکنه لیوان با سایز کوچک تر باشه و من نفهمم و افراد کمتری بتونند شربت بخورند، داشت تو خواب دیوونه ام می کرد.