Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

انگشت سومی از چپ/راست

هی کیلگ! ببین کی امروز فحش انگشتی خورده و جواب نداده و الآن به جاش اومده زیر پتوش دچار افکار فلسفانه شده.

منو مجبور می کنید خودمو تا حدتون پایین بیارم؟ چی بگم والا... آفرین بهتون.

لابد بلاگر و عشق موزیک و پیوند خورده با هنر و ادبیات هم هستید. صفحه های اینستاتون هم کیلو کیلو فالو داره؟! واو سلبریتی هم هستید؟!!!چار پنج تا لیسانسم دارید؟!!!! طلا یک المپیاد هم هستید؟!! کیمیاگر کوئیلو هم کتاب مورد علاقه تونه؟!! ملت عشق رو با امضای فصیحی از نمایشگا کتاب لوله کردید و رو طاقچه ی کتابخونه تون دارید؟!!! از فرهنگ نابود ما ایرانی ها هم خسته شدید و می خواهید هرچه سریع تر کوچ کنید برید خارج از کشور که تو این لجن نلولید؟!!! شخصیت محبوبتون هم کوروش هخامنشیه؟!! آخر هفته ها هم برنامه می کنید با فامیل می رید چغازنبیل؟!! شعار زندگی تونم گفتار نیک پندار نیک کردار نیکه؟!! 


وای خنده داره، من می شینم با خودم فکر می کنم که بی خیالش کیلگ، حالا تو که بهت بر نمی خوره با این چیزا دیگه عادی شده اصلا فحش برات معنی نداره دیگه تو این سن اگه کل بندازی یا واکنش نشون بدی یعنی در حد همینا سخیف و شل مغزی! بعد یکی دیگه همون لحظه می آد تو مغزم می گه : "شاید خودت فحش دادن واست مهم نباشه، ولی اونی که فحش داد دقیقا می دونست که داره فحش می ده." بعد از همین  صدای دومی اعصابم به فنا می ره.

مبارکا باشه. گیلیلیلیلیلیلیلی.


.:. عنوان پست رو که می خونم یاد شعر مولانا می افتم. "هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست" جدی وقتی تو دبیرستان مجبورمون کردن حفظش کنیم، فکر می کردید یه روز یکی مثل چاووشی بتونه مدلی بخونه شعرو که ملت باهاش حال کنن و حفظ باشنش؟ 

شماره بدم؟

شما اینجوری نیستین؟

____________________________

می شینم با خودم فکر می کنم،

می بینم من به شخصه روزی حداقل دویست تا آدم کاملا جدید رو از فیلتر ذهنیم و از جلوی چشمام رد می کنم تو جامعه. تازه احتمالا خیلی بیشتر. آدمای جدید با ویژگی های جدید و منحصر به فرد. با قد و قواره های متفاوت، چهره های جدید، اخلاقای مخصوص.

با بعضی ها در حد یه نگاه گذرا ارتباط دارم،

با بعضی ها در حد یه تنه زدن توی شلوغی ها،

با بعضی ها در حد چند دقیقه هم نشینی،

با بعضی ها در حد چند کلام حرف ...


یه احساسی دارم  که خودمم زیاد درکش نمی کنم.

خیلی وقتا که یه آدم جدید رو می بینم تو خیابون، یهو توجّه م رو جلب می کنه و دقیق نگاهش می کنم... به این فکر می کنم اگه جمعیت جهان هشت میلیارد باشه، این احتمالا اولین و آخرین شانس منه که این آدم رو باهاش آشنا بشم. چون به هر حال اگه معیار جغرافیا رو فاکتور بگیریم، احتمال اینکه دو نفر از بین هشت میلیارد نفر، رندوم با هم ملاقات کنن و بعدا دوباره بازم هم دیگه رو ببینن، در حد صفره! 


هم زمان که آدمه از کنارم رد می شه و دور شدنش رو به تماشا می شینم، به این فکر می کنم که امکان داره چه گنجینه های کشف نشده ای تو وجودش داشته باشه و از کنار من رد بشه و من نفهمم و از دستش بدم. چی رو از دست بدم؟ شانس آشنایی با همین آدمی که رندوم داره از کنارم رد می شه.

و راستش دروغ نیست اگه بگم دوست دارم راه بیفتم تو خیابون به خیلی ها شماره تلفنی، ایمیلی، آدرسی چیزی بدم تا حداقل مطمئن شم آدمایی که می بینم و حال می کنم باهاشون رو گم نمی کنم و می تونم هر وقت خواستم دوباره پیداشون کنم.

بای دیفالت این حس رو نسبت به اکثر گدا ها، اکثر پیرمرد ها و پیر زن ها، اکثر نونوا ها، اکثر باغبان ها، اکثر تارنواز های گوشه ی پیاده رو، اکثر کودک های کار سر چهار راه، و اکثر کارگرهای افغان شهرداری دارم. یعنی همیشگیه. یه چیزی تو وجودم هست، به خدا کنترلش خیلی سخته! دوست دارم برم فوری با همه شون دوست بشم و از اون نقطه ی زمانی به بعد سرنوشتتون رو دنبال کنم و تو زندگی هم باشیم.


هه، خیلی خنده داره، گاهی اوقات دلم می خواد کاری که به خاطرش اومدم بیرون از خونه رو ول کنم و راه بیفتم دنبال مردم و دنبالشون کنم! جون خودم خل نیستم، ولی این احساسی که می گم رو دارم. تو این مواقع کاملا حس می کنم یه آدم فضایی هستم مثل شهریار که شوق آشنایی با آدم زمینی ها رو داره و همه چی براش جدیده و شاخک هاشو تو هوا تکون می ده که یعنی: "وای چقد جالب!"

و اینایی که نوشتم مازاد هستن بر کسایی که رندوم می بینمشون و رندوم تر یه حسی ته دلم می آد  که این آدم خود کسیه که باید به سبد دوستات اضافه ش کنی.

 

ولی می دونی خب، این حرکتی که دوست دارم انجامش بدم...عرف نیست دیگه! خصوصا تو این کشور. 

کدوم آدمی رو دیدین که وقتی پنج دقیقه تو اتوبوس کنارتون نشست، برگرده مثل پیش دبستانی ها بگه :"سلام، می آی با هم دوست شیم؟ شماره تلفنم اینه بزن."

اگه هم باشه، شما لطف می کنید و دو تا نر و ماده نثارش می کنید احتمالا.

اینکه راه بیفتم تو خیابون و با مردم دوست بشم...

خیلی درک نمی شه از طرف کسی،

و ممکنه کتک، برچسب، ناسزا و حرفای نامربوط هم روونه کنن سمتم!

پس هیچی دیگه منتفیه.


تنها کسی که دیدم این شکلیه، آناند بود. که اونم شخصیت خیالی یه فیلم هندی بود. حالا نمی دونم از این متن اون چیزی که میخواستم رو برداشت کردید یا نه، ولی آناند رو ببینید دقیقا دستتون می آد منظورم از دوست شدن رندوم با آدمایی که از کنارت رد می شن چیه. آناند رو سه سال پیش دیدم خودم. و کلا بی شوخی، همین یه فیلم هندی هست که اسمش رو بلدم و تا ته دنبال کردم. اون آقای معروف که همه دوستش دارن هم توشه. چی بود اسمش؟ آمیتا باچان؟

Lets call it delayed ejaculation of mind disorder

وبلاگو چک می کنم ها، 

در حد روزی سه وعده، صبحانه ناهار شام.

مود نوشتن نیست ولی.

نمی آدش.


فقط اگه الآن قابلیت رنسمی کالن  رو داشتم، چی می شد:

تو خیال هام، صف طویلی از موجودات رو می بینم که به موقعش ازم انتظار داشتن ولی فقط لال بودم جلوشون. 

منم می آم و از نفر اوّل صف شروع می کنم و دستامو سه ثانیه می ذارم دو ور صورتش، 

و این کارو تا زمانی که صف تموم شه ادامه می دم. الی آخر. 

بعدش که به ته صف که رسیدم با خیال راحت سرمو می ذارم رو بالشت و می خوابم.

فقط "اگه" صفه تموم شه...


.:. راستی با قالب حال کردید؟ پیام بلاگ (سایتی که قالبو کد زده بود) پکیده، و همه ی وبلاگایی که قالب هاشو داشتن، اینجوری شدن.

آنتارکتیکایی شده واسه خودش اوری تینگ. جووون. سوت سوت.

دلتنگی

آدمو به موجودات غیر قابل باوری تبدیل می کنه،

مثلا من امروز یکی از دوستان رو که خیلی هم باهاش نزدیک نبودم، با چنان گرمایی بغل زدم که خودمم باورم نمی شه. 

و هم زمان تو گوشش چیزی گفتم که بازم پشمام اونم خودم باورم نمی شه.

از نظر خودم که من یکی از ویرد ترین بغل کننده ها و احساس بروز ندهنده ترین و پوکر فیس ترین  آدمای دنیام. برای همین حس می کنم همه ش خیلی نا خوداگاه بود و یه هورمون دلتنگی ای چیزی باید وجود داشته باشه چون اگه تحت عقل خودم باشم، تو قبر هم من حتّی همچین رفتاری از خودم نشون نمی دم اینقدر که خجالت می کشم.


مثل حس غربت دو تا مهاجر که به صورت اتفاقی توی یه پارک نشستن. رو پای یکی شون چای داغ می ریزه و بلند می گه :"عح لعنتی سوووختم." اون یکی رو ازون ور کفتر مبارک می کنه به فرق سرش، بلند می گه: "عح لعنتی گندت بزنن." و هم زمان با هم بر می گردن و به چشمای هم خیره می شن و می گن: "عه، شما هم فارسی بلدین؟" و جرقه.


نمی دونم شایدم باهاش نزدیک بودم و یادم رفته. در هر صورت،

از حجم شگفت زدگی به مادرم گفتم آره راستی فلانی رو دیدم امروز چقد خوشحال شدم،

بر گشت گفت عه فلان دوستت؟ 

بعد از همین حرفش به نتیجه رسیدم که احتمالا نزدیک بودیم. چون مادرم اسمش رو بلده و می دونه من همچین دوستی دارم. نسبت به اینکه الآن همه ی دوستام رو با لفظ "بچّه ها" صدا می زنم حالت نزدیک تریه اقلا! :)))))

بعد دقیق تر که نشستم فکر کردم دیدم عه، من که هیچ وقت باهاش واقعی هم کلاسی نبودم و صرفا با هم کلاس حل تمرین داشتیم که تو اون تایم هم خفه خون می گرفتیم و کنار هم خیره می شدیم به کاغذ های سفید رو به رومون صرفا،

و کلا تهش نتونستم منشا این حس دلتنگی م رو ردیابی کنم درست حسابی.


مثلا همون دو تا مهاجر مثالی، اگه تو ایران توی یه پارک کنار هم بودند، احتمالا هیچ وقت وجودشون به چشم هم نمی اومد. 


ولی یه چیزی رو در گوشتون می گم، 

به خودش نگفتم،

دقیقا همون لحظه ای که بغلش کردم،

داشت گریه م می گرفت،

و با یه بدبختی ای اون حس گریه رو قورتش دادم که فقط خودم می دونم.

شاید دلم واسه ی اون تنگ نشده بود،

دلم بیشتر برای خودم تنگ شده بود. 

برای منی که کنار چهره ای که امروز رو به روم می دیدم، هنوز تو خاطره هام نشسته بود...

حس تلخ، مزخرف، گزنده، شیرین، سکر آور، و عجیبی بود. 

اولین خاطره ای که مرور کردیم، منو به همون اندازه بچه کرد. آینه جلوم نبود... ولی برق و ذوق رو تو چشمای خودم می دیدم. من واسه یه ثانیه دوباره نوجوون شده بودم. 


.:. آزمون تیزهوشان رو هم فهمیدید ریدمان زدن بهش؟ والا به همین تعدادی که تا الآن پست دارم، می شه درباره  اتفاقاتی که صرفا تو این زمینه افتاده قلم فرسود. ولی نمی خوام ادای دغدغه مندا رو دربیارم. از اولشم ننوشتم با وجودی که می شد نوشت، دیگه حسش نیست. ریدمان شده رفته دیگه. به جای طرح کردن سوال، آزمون ریون رو از بچه گرفته ن، که اگه اولین یا دومین تست نباشه، سومین تست سنجش هوش روان شناسا هست اینقدر که اسمش معروفه و هی شنیدمش. تازه  یه بار هم اتفاقی توش شرکت کردم!! 

ووو چه ماه خوشگلیه

شما کارتون سیندرلّا رو دیدید احتمالا همه تون،

یه صحنه داشت تو خود عروسی سیندرلّا...

که همه چیز تو هم رفته بود و شلوغ پلوغ بود،

و بابای پرنس شدیدا عصبانی شده بود و می خواست همه رو بکُشه و خدمه رو قلع و قمع کنه،

یهو این وسط چشمش می افتاد به ماه،

و همه ی عصبانیت هاش از یادش می رفت،

و در حالی که چشماشو خیره کرده بود به قرص ماه،

می گفت:

"وای خدای من چقده ماه خوشگلی هههههه!"


امروز که به اتّفاق تشریف بردیم تا بالای پشت بوم، 

وقتی که ماه قرمز شده رو دیدم، سعی کردم توصیفش کنم.

و فقط همین یه جمله ی پدر شوهر سیندرلّا می اومد تو ذهنم هی. دقیقا با دوبله ی گلوری انترتیمنت. با همون لحن.

باحال بود.


پ.ن. ما الآن حساب کردیم، شاید ایزوفاگوس تا دفعه بعدی که عین همین اتفاق می افته بتونه زنده بمونه. تا ۱۴۸۵. و اون زمان صد و یک سالش می شه. 

بابام بهش گفت: ایزوفاگوس! امشب رو تو ذهنت ثبت کن. طوری ثبتش کن که اون شب بشینی و به امشبمون فکر کنی. به صد سال پیش. به ما فکر کنی. به اینکه چهار نفری نشسته بودیم رو این مبل و از این خسوف حرف می زدیم... 


شاید خنده دار باشه، ولی با همین مکالمه ها یه قطره اشک از گوشه ی چشمام افتاد پایین. 

لعنتی ما هنوز زنده ایم، ما هنوز نفس می کشیم، هنوز قلبامون سرکشانه گرومپ گرومپ می کوبه و موجودیت خودشو اعلام می کنه، ولی من بازم گریه م می گیره. 

من در برابر موضوعای این شکلی... سریع دیوونه می شم. اصلا طاقتش رو ندارم. احساس می کنم چه قدر مفلوکم. چه قدر بدبختم. چه قدر هیچی ام. چه قدر تفی ه. چه قدر هردمبیله. چه قدر قاراشمیشه. چه قدر فانیه.

من خودمم اون روز زنده نیستم، ولی الآن فقط دارم به این فکر می کنم که چرا پدر، مادر یا برادرم زنده نیستن و درک نمی کنم. من... مرگ رو... درک نمی کنم. 

کیلگ! به خدا من داغون می شم! به والله! من واقعا طاقتش رو ندارم. من دیگه طاقت دیدن مرگ رو ندارم. دیدم و بسّه. واقعا بسّه! بیشتر نمی خوام. به خدا نمی خوام. من می دونم چیزی ازم باقی نمی مونه اگه بخوام به چشم ببینم همچین وضعی رو. مطمئنّم. لاشه ی بی روح خودمو می بینم به چشم. چشمای خودمو که پر از مرگن می بینم تو آینه. و دلم می خواد رو همه ش بالا بیارم. دلم می خواد هیچ وقت به وجود نمی اومدم که درگیر این فلسفه ها بشم. چرا کسی هیچ وقت از من نپرسید که آیا با این شرایط دوست دارم خلق بشم یا نه؟ چرا هیشکی نگفت خلقت می کنیم که زجرت بدیم و تیکه تیکه ت کنیم؟ به چه حقی پای من به دنیایی باز شد که سراسرش دوری و هجره؟ اصلا کسی بود‌ ازم بپرسه؟ یا من فقط طبق خوش خوشان خدا خلق شدم که زجر بکشم؟ به چه حقی به قول خودش اون دم مسیحایی ش رو فوت کرد تو گلِ وجودی من؟ شاید من دلم می خواست فقط یه تیکه گِل  بد ریخت و بد بو باشم! به چه حقی به من احساس داد؟ من احساس خواستم؟ یادم نمی آد. اصلا چرا فقط من باید مخم درگیر باشه؟ چرا ازین همه آدم فقط من باید گریه م بگیره؟ چرا هیچ کدومتون گریه نکردید امشب؟ چرا به خنده می گیرید؟ چرا شوخی می کنید درباره ش؟ چرا جکش می کنید؟ این مرگه ها! مرگه. چرا فقط روان لعنتی من باید این شکلی باشه؟ چرا فقط من باید این قدر ضعیف و حال به هم زن باشم؟ من طاقت دیدن مرگ حیوانات رو ندارم حتّی! چه جوری باید مرگ بابامو ببینم؟ چه جوری رفتن مامانمو نگاه کنم؟ مگه من می تونم زنده بمونم بعدش؟ من طاقت خشکیدن یه شاخه بامبو رو ندارم حتّی لعنتی! ماه هاست به اصرار از سطل آشغال مادرم برش داشتم و گذاشتمش تو آب تا شاید دوباره سبز شه...  من شبا به بد ترین شکلای ممکن خواب مرگ می بینم. این چیش انصاف بود؟ هیچیش! از خطبه های امام علی فقط اون تیکه ای ش به گوش من فرو رفته که می گه طوری زندگی کنید که انگار آخرین روز زندگی تونه. هر روز واسه من شده روز آخر. آخرین ها رو شمردن. مثل موش با ترس زندگی کردن. از ترس مردن. این ترس... دیگه منو فلج کرده. اون قدری فلجم که اگه الآن بخوان ازم تست بازیگری بگیرن، به راحتی با فعال کردن یه سری مسیر های ذهنی می تونم اشک بریزم و برنده بشم.


اگه ازین چهار نفر اون یه نفری که اون شب زنده می مونه من باشم چی؟ چه گهی بخورم؟

الآن دیگه این قدر خنده دار دارم مثل دو ساله ها گریه می کنم که رسما تف به نجوم. بند نمی آد لامصب. 

نجوم هم خیلی علم قشنگی می شد اگه اینقدر چرتکه نمی نداختین واسش... درسته همه ی لحظه های ما به همین اندازه خاص و یکتا اند و فقط خبر نداریم، ولی این پدیده ها خیلی بدجور می زنن تو صورتمون. حقیقتو می کوبن تو صورتت، یه جور که نفهمی از کدوم ور خوردی.


ای ماه قرمز!

من تو رو نمی بخشم.

یه بار دیدمت...

یه بار واسه اولین بار و آخرین بار...

و تو همون یه بار،

بعد مدّت ها اشکمو در آوردی.

خیلی بی انصافی!


+ اینم از پدیده ی نجومی قرنتون.


پ.ن. یه کلید اسرار بگم، بپرید نماز آیات بخونید امشب! آقا هدر بلاگ اسکای رو اگه نگاه کنید، عکس ماهه. :)))) پاشیدم از حجم تناسب.


پ.ن. همه عکس خسوفشو می ذارن، حالا ما بعدشو می ذاریم که خودتون بیفور افتر بگیرید و مقایسه کنید. عکس آسمون چهار و چل دقیقه ی صبحه. دیگه فکر کنم اگه برم بخوابم تصمیم خوبی باشه. رسما به اندازه ی تمام سال هایی که قراره مُرده باشم، ماه نگاه کردم.


پل الوار درونم الآن داره خودشو می کوبونه به در و دیوار و  می گه: 


تو را به جای تمام ماه هایی که نزیسته ام، دوست می دارم.

تو را  به جای تمام ماه هایی که ندیده ام، دوست می دارم.

تو را به جای همه ی ماه هایی که دوست نداشته ام، دوست می دارم.

تو را به خاطر رنگ خون،

به خاطر سفیدی که سیاه می شود،

دوست می دارم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم.

تو را به خاطر تمام خسوف هایی که نخواهم دید، دوست می دارم.

تو را به خاطر اشکی که بر گونه می غلتد،

به خاطر سیاهی چشمی که سفید می شود،

به خاطر قداست پلک بر هم زدن ها،

دوست می دارم.

تو را به خاطر ثانیه های بی ثبات دوست می دادم.

تو را به بلندای طولانی ترین خسوف قرن، دوست می دارم.

تو را به خاطر دوست داشتن، دوست می دارم...


لینک دانلود دکلمه ی شعر، با صدای قناری مون شایان: اینجا - رمز فایل  kilgharrah


من به خوابم هم نمی دیدم کسی به غیر از خودم یه روز وقت بذاره و متنی که می نویسم رو دکلمه کنه. خیلی حرکت شیکی زد. اینقدر با همین حرکت اعتماد به نفس گرفتم که باورت نمی شه. بازم ازین کارا بکنید و یاد بگیرید خواننده ی ایده آل این شکلیه. :()

ولی الآن یادش افتادم! بار اول یکی ازم متن دزدیده بود و رفته بود واسه یه جایی دکلمه ش کرده بود. من فهمیدم و به سیخش کشیدم. چه جوری؟ هیچ جوری! هیچ کاری نکردم. تو ذهنم به سیخش کشیدم. تو دنیای واقعی کار خاصی نکردم. یعنی حتّی نکردم بهش بگم کارت خیلی کثافت بود و منو خراشیدی و حالمو به هم زدی. نشستم نگاه کردم فقط! خلاصه آره از نظر تجربیاتی، اوّلین خوبی نبود ولی دومین کاملا ایده آلی بود. 


کاف کاف - ۱

خب معرفی:

کاف کاف معادل دو نقطه دو نقطه :: kilgh's qoutes

"کوتیشن های کیلگ."

(البتّه قدیم تر ها یه قسمتی هم داشتیم با همین نام کاف کاف که معادل کیلک کچل بود. عنوان این  قسمت و اون قسمت با هم دیگه همپوشانی کامل دارن و هر بار خودتون باید تشخیص بدید کدام یک، مقصود و هدف نگارنده س.)


این دقیقا همون بخشی از وبلاگه،

که وقتی مُردم، 

با دارایی نداشته م، کتابچه می کنید۱ و 

می ذارید تو ویترین کتاب فروشی ها و 

مردم می خرن و 

تو تلگرام و اینستاگرام و توئیتر جمله هامو می نویسن و

 زیرش می نویسن منسوب به اژدهای باستانی، کیلگارای کبیر. بر وزن گوته. بر وزن نیچه. بر وزن آنتونی رابینز.

خلاصه اون تیکه ی توئیت نویس وجودمو دارم رو نمایی می کنم این روز ها... ولی چون ساقی فیلتر شکنم، مغازه ش رو جمع کرده رفته۲، مجبوریم هم چنان در این فضا در خدمتتون باشیم. نکنه خدای نکرده زبانم لال لذّت نمی برید از توئیت نوشتن در وبلاگ؟ خب ببرید دیگه. سنگ  و گنجیشک و مفتکی و اینا...

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-



# کوتیشین اوّل:

" کسی که تنش می خاره رو، باس خاروند."


..............................

پا نویس:

۱. صفحات کتابچه لطف می کنید کاهی باشه؛ ارزون تر،  سبک تر، خوش رنگ تر، خوشبو تر...

۲. آره، امروز یه ربع جلوی مغازه ی خالی از کامپیوترش وایستاده بودم و دست می کردم تو موهام که چه بد شد دلم واسه شون تنگ می شه، نامردا بدون خداحافظی رفتن!! 

این شعت نداره؟ به پیر به پیغمبر این وضعیت روان من، شعت داره. شعتم نه، شععععععت! من دلم واسه یاروی مغازه کامپیوتری هم تنگ می شه. 

طرف مهندس شیمی بود و یه بار که داشت ویندوزم رو عوض می کرد، بین حرفاش گفت کار کو واسه رشته ی خودم؟ 

مغازه ش که همیشه پر از پرینتر و کیس و سیم و اینجور چیزا بود، امروز سفید شده بود، و خالی.

خالی بودنش، یا بهتر بگم... خالی دیدنش... خالی دیدن کف مغازه ش که با یه غبار سفیدی از گچ پوشیده شده بود، امروز اذیتم کرد. مثل این بود که حس کنم تمام خاطره هایی که ازون مغازه داشتم، الآن سفید شده. انگار که از اوّل وجود نداشته. سعی می کردم به خودم ثابت کنم که من از این مغازه خاطره دارم. در صورتی که نداشتم. خاطره هام پوچ شده بودن. به همون سرعت. من دیگه مدرکی نداشتم...

فاوند

خب من دقیقا دو روزه آهنگی که قراره واستون روش سوت بزنم رو بعد از سال ها دوباره پیدا کردم.

فقط یه مشکل خیلی خیلی کوچک داریم،

هنوز یاد نگرفتم سوت بزنم! :دی

ای خدا ای خداااا.

(دست را از کف بر دماغ خود می کوبد.)

ساندویچ دو و سی دقیقه ی بامداد

و چه شام خوشمزه ای دارم می خورم من امشب.


سال ها بود تحت عنوان "می شه ازش لذت هم برد" درباره ی لمبوندن فکر نکرده بودم. رمزش همینه، باید اینقدر این بدن خنگت رو گشنه نگه داری، تا روان خنگ ترت گول بخوره با همچین سناریویی!


حالا هرکی هم ندونه اوری تینگ می دونه من چقد بدم می آد تنها تنها غذا بریزم به شکم مبارکم،

ولی امشب فرق می کنه احساسش... از این حجم تنهایی ش تو این ساعت نامانوس و غریبانه خوشم می آد. 

یه تنهایی ایه که،،

یه جنسی از تنهایی ه که...

خب شوت چه جور بگم! اصلا در کلمه نمی گنجه. هر چی بگم احساسه رو خرابش کردم.

آخرین باری که  این جنس احساسم رو داشتم، سال اولی بودم و تیر ماه بود و حالم اصلا حال نبود چون ریدمان کرده بودن به حالم... دوازده ساعت خوابیده بودم تا یادم بره! نصف شب بیدار شدم و دیدم معده م تقریبا نود درصد خودش رو هضم کرده! و یکی از خوشمزه ترین بستنی های عمرم رو همون شب خوردم و از همون جا فهمیدم خندوانه حتّی نصف شب ها هم پخش می شه.


ولی فکر کنم مقداری درد خودمم هست این اجتماع گریزی... گاها یه کشش عجیبی به این لحظه هایی که هیشکی کنارم نیست دارم. حس می کنم چقدر دنیا در اون لحظه زیبا، ستودنی و همه چی تمومه! که خودت یگانه بازیگر و یگانه تماشاچی نمایشنامه ی زندگیت باشی. 

و قسم... _ ۱

به تمام زمان هایی که آمدیم مدیای دستگاه را کم و زیاد کنیم، به جایش رینگ تون کم و زیاد شد.

و لحظه هایی که لحظه اند

بابا عح،

پنج شیش ساعت پیش، خیلی اتفاقی یه سایت خارجی دیدم هک شده بود.

حجم یرخی` بودن و ادبیات هکره و عکسش به دلم نشست و  به خودم گفتم اینو امشب شات می گیرم پستش می کنم واسه بچه ها تا که اونام جییییییگرشون حال بیاد.

الآن اومدم می بینم سایتو پسش گرفتن!!

خب رسما خاک تو سرم که شاتو همون موقع نگرفتم. دارم آتیش می گیرم.

و همینک جوجه  ققنوسی در میان خاکستر ها به خود می لولد، چرا که شات هایش را به موقع نگرفته است! و پر و بال خود را به سر می کوبد که چرا هیچ وقت قدر فرصت های خویشتن را ندانسته فلذا قصد خودکشی با خاکستر های زیر پایش را دارد.


می دونی هکره زیر شاهکارش چی نوشته بود:

" hope you firewall work your screwed"


با همین گرامر و لحن!

نه "you're screwed"

و نه حتّی " youre screwed" که بگیم حوصله ی آپستروف نداشته! (هر چند که به قول اژدهاهان، هیچ کس حق نداره به آپستروف اهمیت نده! چون آپستروف لیاقتشو داره، می فهمی؟ همیشه چیزای بیشتری واسه دیدن هست. و وای بر شما اگه اینایی که تو این پرانتز نوشتم رو نفهمیدید چون ثابت می کنه اون پست که رسما خودمو سرش جر دادم مطالعه نفرمودید خوانندگان!)


علی ای حال، با دیدن این جمله ش یاد موقعی افتادم که ایزوفاگوس بچه تر بود و عصبانی که می شد؛ می خواست فحش بده  و بگه که آرره منم اعصابم الآن خط خطیه،

یهو تو چشام زل می زد بهم می گفت "شاپانزل" و بعد می دوید تو اتاقش و در رو می کوبید به هم...

بر وزن "راپانزل"،

که البته منظورش "شامپانزه"بود.

هنوزم با این سنش یاد نگرفته... والا از اول دبستان مونده رو زبونش.


خلاصه اینقد خوشم می آد از جمله هایی که هکر ها رو سایت های هک شده شون می نویسن! لامصب از جمله ی روی سنگ قبرم حساس تره. 

سال هاست دارم جمله انتخاب می کنم.
سال هاست...
مثل فوتبالیستایی که طرح شادی بعد گل برا خودشون می سازن،
یا مثل برنده های این جایزه های اسکار و گرمی اواردز که از قبلش تمرین می کنن اون بالا که رفتن چی کنن،
ولی فکر کنم آخرم اگه یه روز موفق بشم، اینقد هیجان زده شم که اسم خودم هم یادم بره همونجا پشت سیستم از هم متلاشی بشم! جمله و لقب و اینا که بماند!



` یرخی یعنی دیمی! اینو از یکی از استادا یاد گرفتم. بعد به من می گن کلاس شرکت نمی کنی. به خدا اگه یکی تون بلد بودید...!  بلد بودید؟!

پشت صحنه ۲۰۱۸

ما پشت صحنه شون رو دیدیم الآن،

داغ دلمون تازه شد باز.

چوووت


.:. اون روزی که اسم عادل فردوسی پور به عنوان رانت خوار و اختلاس و هرچی بزنه بیرون، من یکی که جان به جان آفرین تسلیم کردم... اینقد تو ذهنم بت بی نقصی ساختم ازش.


پودر ذغال

یادتونه یه بار تو این وبلاگ و کامنتاش درباره پودر ذغال و قرص ذغال و خمیر دندون ذغال و این ها به تبادل ایده پرداختیم؟


امشب برای اولین بار روی دندونام پودر ذغال مالیدم،

بعد فواید و ایناش رو بی خیال، باید بگذره تا فیدبک بدم،

ولی چقد باحال بود؛ وقتی تُفش می کردی!

حس می کردم دارم قیر بالا می آرم.

تف کردن سیاهی ها. وووووو فاز داد.


یا حتّی حس می کردم یه چاه گرفته ی آشپزخونه ام،

آوردن تلمبه زدن،

لجن سیاه داره از دهنم می آد بیرون.

واقعا هیجان زده م کرد.


حتی حس هالک بودن هم به آدم دست می داد.

یا اینکه ظرف آبرنگ های مهدکودک باشی که قراره تو سینک ظرفشویی خالی شه. اون لحظه ی خالی کردن ظرف آبرنگ که همه ی رنگا توش با هم قاطی شدن و سیاهه همیشه. 


و کلا یه ایده ای که زد به سرم،

داشتم فکر می کردم مردم احتمالا خوششون بیاد که آب رنگی تف کنن. محض فان!

چون من که خودم خیلی خوشم اومد از تف کردن مایع سیاه.

یعنی شما خیلی از اختراعات همه گیر الآن رو که ببینید، هیچ اساسی نداشته و لزومی واسه وجودش نبوده ولی مردم خوششون اومده و همه گیر شده. مثلا همین آدامس، خب نفر اولی که ایجادش کرده، هیچ منطقی نداشته پشتش. که مثلا با خودش بگه: "اخ جان یه چیزی پیدا کردم که تا ابد الدهر بجوی ش ولی تموم نشه!" ولی الآن بعد اختراعش، یکی مثل من وجود داره که بدون آدامس نمی تونه زنده بمونه.

اینم مشابه همونه.


آب رنگی اختراع کنم، تف کردن بلدید؟

آخ،

درد داشت!!!


پ.ن. دیالوگ ماندگار فیلم ساختم:

- ایول، چی خوردی که اینقد زود لاغر شدی؟

- غم.

اهلی کردن روباه

بچه ها ما الآن داریم هم فکری می کنیم که یه روباه رو می شه اهلی کرد یا نه (چون دوباره یکی مون روباه دیده و روباه دیدن خیلی هیجان انگیزه) :


بابام گفت: فرض کن یه بچه ش رو بگیری اهلی کنی...

و من هیجان زده شدم.

مادرم با جدیت اخم کرد سمت بابام و  به من گفت:  نه نمی شه بچّه ش رو بگیری اهلی کنی کیلگ،،،

اصن دلم شیکست!

بهش گفتم آخه تو که لوسیمی رو دیدی دیگه چرا؟ لوسیمی کارتون زمان شما ها بوده نه من!

بعد یکم فکر کرد و جواب داد که: اون اصلا روباه نبود! سگ گرگ بود و روباه قطعا حتما اهلی نمی شه. (این جوری می گه که من فکرش رو از خیالم پرت کنم بیرون و فردا پس فردا با بچه روباه بر نگردم خونه)

- سگ گرگ چیه. گرگاسه اسمش. ولی حیوون لوسیمی روباه بود مطمئنم!

- هرچی حالا، نمی شه.

- ولی به نظر من که می شه.

- اصلا خود شازده کوچولو گفت که نمی شه.

- زدی تو خال! روباه خودشو کشت به شهریار بفهمونه اهلی کردن یعنی چه و حالا می گی اهلی نشده بود خودش؟

- کیلگ نه نمی شه.

- چرا می شه.

- اصلا بر فرض اینکه بشه، می دونستی روباه قاتل مرغه؟ تا حالا خفه شدن یه مرغ توسط روباهو دیدی؟ دیدی چقد راحت کله شون رو می کنه؟


هیچی اینو که گفت تا الآن اومدم زیر پتوم، دیگه هم به آپشن بچه روباه فکر نکردم.


ولی خیلی دوستشون دارم. چه شب هایی که با این روباه های کنار خونه سحر نکردیم! خاطره انگیزن، خیلی.

یعنی احساسش رو بخوام بنویسم  اینجوریه که مثلا با یه حجم غم می ری بیرون، روباه های یک دوی نصفه شب رو می بینی و حس می کنی کام آن زندگی هنوزم جریان داره و کاملا درمان می شی. یَک حیوون های ترسویی هم هستن که بیا و ببین. ترسو ها، واقعا ترسو!

جوشیدن چشمه در گرما

آقا امروز نویسنده ی محبوبتون، ساعت ها زیر آفتاب داغ ذوب می شد و رسما رد داده بود چون در اثر گرما دیگه حتّی ادامه ی "بو سرده" یادش نمی اومد تا برگردونش کنه روی لیریک "جیز گرمه". ( گفته بودم دارم روش کار می کنم و تموم که شد هم اینجا می ذارم، هم اگه شد واسه تیک تاک اینا می فرستم هر چند هنوز ایده ای ندارم ایمیلشونو از کجا دربیارم!)

و خلاصه نهایت زورشو زد که حواسش رو از گرما پرت کنه،

فلذا چشمه اش جوشید و چند بیتِ به دیدگاه خودش چرت در کرد که الآن براتون می ذاره تا که وبلاگ لامصبش خالی نمونه.

اصلا ایراد وزنی معنایی و هیچی نگیرید که خودم حالم ازش به هم می خوره و چون روم نمی شه واسه بقیه بخونم در اصل دارم اینجا می ذارم که سریع تر به درک واصل شه و بسوزه و نخوام دیگه حتّی رو قافیه هاش و صاف و صوف کردنش فکر کنم. 


چیه خب. گرمم بود! یه کوه بودم، زیر تابش اشعه های مادرانه ی خورشید خانوم. و دلم برف می خواست. 

حالا دیگه ازین جا به بعد باید مغز هاتون رو ریست کنید تا بتونه خط های بعدی رو جدیانه درک کنه وگرنه که شعره خودش فنا هست، اگه با لحن شوخ و شنگ هم بخونید رسما هیچی ازش باقی نمی مونه می شه شعر مهد کودک. می تونید برید پنج دقیقه بعد برگردید ادامه ش رو بخونید حتّی!

آماده؟ جدی شدید؟

بخونید: 


کوه ها هم قلب دارند؛ هیچ چشمی منتها
اشک هایش را به روی قلبِ سنگی نچکاند

کوه هم احساس دارد هیچ آهویی ولی
بَرّه اش را صبح گاهان به قلّه ها ندواند


کوه بودن درد دارد گر بدانی برف را
هیچ دست، از شانه ی یک کوه نتوانَد تکاند...
 تا ابد دستی ز روی شانه ات نتوان تکاند...



اینم بگم که اصلش بیت آخرش بود. اون دوتای دیگه رو چون وقت اضافه داشتم و منتظر بودم اضافه کردم حالا بدبختی الآن دلم نمی آد حذف کنم. ولی حسش می کنم که محشری بیت آخرم رو خراب کرد. شما اگه الآن برگردید بیت آخر رو تنهایی بخونید، خیلی قوی تره و فاز می ده اون دو تای دیگه می آرنش پایین یا شایدم فقط احساس منه. 

اصلا صائب تبریزی خیلی خوبه. یه بیت می گفته و تمام آقا جان. به جای همه ی شاعرای جهان خفه خون می گرفته و چه چیزی ازین محشر تر تو دورانی که همه رسما هی فقط دارن زر مفت می زنن. 

نکته ی اخلاقی هم اینکه برید برف رو کوه رو زود تر بتکونید تا کوه ها دردشون نیاد! 


پ.ن. خب اعتماد به نفسم بعد نوشتن همینا برگشت، می تونید ایراد بگیرید. مقبوله. 

فراموش نشدنی ها

ولی از این جام جهانی هر چی رو یادم بره، رئیس جمهور کرواسی رو زیر این بارون عمرا یادم نمی ره...


تمام

باورم نمی شه،

گاهی حس می کنم تمام دنیا مقابلم وایستاده!

فکر نمی کنم کسی به اندازه ی من هیجان فوتبال رو داشت این روز ها،

من تک تک بازی ها رو دنبال کردم تا به اینجا برسم،

و دقیقا چهار پنج دقیقه به اتمام فینال،

برق ها قطع شد.

من بازم نتونستم تمومش کنم!

همیشه تو دلم بود که یک جام رو کامل به اتمام برسونم...

و این بار هم نشد.

انگار سرنوشت بر نشدنه،

هر چه قدرم تو سگ دو بزنی دنبالش.


نتیجه ۴-۲ شد به نفع فرانسه.

فرانسه قهرمان جام جهانی ۲۰۱۸ و کرواسی نایب قهرمان شد.

 اینم در نوع خودش جالبه که به عنوان یه طرفدار فوتبال، فرانسه آخرین تیمی بود  که دوست داشتم قهرمان شه، و شد!

لوریسم که الآن به طرز خنده داری دستکش ها رو گذاشته پشت شلوارکش و امباپه هم قیافه ش هیچ جوره به نوزده ساله ها نمی خوره راستش!


و نهایتا،

به پایان گزارش جام جهانی ۲۰۱۸ رسیدیم دوستان،

در پناه ایزد منان،

 پایدار باشید و جاودان.