Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دلتنگی

آدمو به موجودات غیر قابل باوری تبدیل می کنه،

مثلا من امروز یکی از دوستان رو که خیلی هم باهاش نزدیک نبودم، با چنان گرمایی بغل زدم که خودمم باورم نمی شه. 

و هم زمان تو گوشش چیزی گفتم که بازم پشمام اونم خودم باورم نمی شه.

از نظر خودم که من یکی از ویرد ترین بغل کننده ها و احساس بروز ندهنده ترین و پوکر فیس ترین  آدمای دنیام. برای همین حس می کنم همه ش خیلی نا خوداگاه بود و یه هورمون دلتنگی ای چیزی باید وجود داشته باشه چون اگه تحت عقل خودم باشم، تو قبر هم من حتّی همچین رفتاری از خودم نشون نمی دم اینقدر که خجالت می کشم.


مثل حس غربت دو تا مهاجر که به صورت اتفاقی توی یه پارک نشستن. رو پای یکی شون چای داغ می ریزه و بلند می گه :"عح لعنتی سوووختم." اون یکی رو ازون ور کفتر مبارک می کنه به فرق سرش، بلند می گه: "عح لعنتی گندت بزنن." و هم زمان با هم بر می گردن و به چشمای هم خیره می شن و می گن: "عه، شما هم فارسی بلدین؟" و جرقه.


نمی دونم شایدم باهاش نزدیک بودم و یادم رفته. در هر صورت،

از حجم شگفت زدگی به مادرم گفتم آره راستی فلانی رو دیدم امروز چقد خوشحال شدم،

بر گشت گفت عه فلان دوستت؟ 

بعد از همین حرفش به نتیجه رسیدم که احتمالا نزدیک بودیم. چون مادرم اسمش رو بلده و می دونه من همچین دوستی دارم. نسبت به اینکه الآن همه ی دوستام رو با لفظ "بچّه ها" صدا می زنم حالت نزدیک تریه اقلا! :)))))

بعد دقیق تر که نشستم فکر کردم دیدم عه، من که هیچ وقت باهاش واقعی هم کلاسی نبودم و صرفا با هم کلاس حل تمرین داشتیم که تو اون تایم هم خفه خون می گرفتیم و کنار هم خیره می شدیم به کاغذ های سفید رو به رومون صرفا،

و کلا تهش نتونستم منشا این حس دلتنگی م رو ردیابی کنم درست حسابی.


مثلا همون دو تا مهاجر مثالی، اگه تو ایران توی یه پارک کنار هم بودند، احتمالا هیچ وقت وجودشون به چشم هم نمی اومد. 


ولی یه چیزی رو در گوشتون می گم، 

به خودش نگفتم،

دقیقا همون لحظه ای که بغلش کردم،

داشت گریه م می گرفت،

و با یه بدبختی ای اون حس گریه رو قورتش دادم که فقط خودم می دونم.

شاید دلم واسه ی اون تنگ نشده بود،

دلم بیشتر برای خودم تنگ شده بود. 

برای منی که کنار چهره ای که امروز رو به روم می دیدم، هنوز تو خاطره هام نشسته بود...

حس تلخ، مزخرف، گزنده، شیرین، سکر آور، و عجیبی بود. 

اولین خاطره ای که مرور کردیم، منو به همون اندازه بچه کرد. آینه جلوم نبود... ولی برق و ذوق رو تو چشمای خودم می دیدم. من واسه یه ثانیه دوباره نوجوون شده بودم. 


.:. آزمون تیزهوشان رو هم فهمیدید ریدمان زدن بهش؟ والا به همین تعدادی که تا الآن پست دارم، می شه درباره  اتفاقاتی که صرفا تو این زمینه افتاده قلم فرسود. ولی نمی خوام ادای دغدغه مندا رو دربیارم. از اولشم ننوشتم با وجودی که می شد نوشت، دیگه حسش نیست. ریدمان شده رفته دیگه. به جای طرح کردن سوال، آزمون ریون رو از بچه گرفته ن، که اگه اولین یا دومین تست نباشه، سومین تست سنجش هوش روان شناسا هست اینقدر که اسمش معروفه و هی شنیدمش. تازه  یه بار هم اتفاقی توش شرکت کردم!! 

نظرات 8 + ارسال نظر
Shayan دوشنبه 8 مرداد 1397 ساعت 01:35 http://florentino.blogsky.com

دلتنگی رو بیخیال
خواهرم تیز هوشان رد شده خونه مون عزاست
البته اینم بیخیال
عنوانت درست شد خدا رو شکر
حالا اینم به کنار
یه روز دوست دارم ببینمت عین این کشتی کجیا از پشت بگیرمت گردنت بندازم وسط ساعد و بازوم نصف نیمه خفه ت کنم بعد جسم نیمه جانت بغل کنم :)
کاملا واسم مشخصه واقعی من و تو زیاد نمیتونن هم تحمل کنن ولی بعضی وقتا که نت ندارم دلم برات تنگ میشه کثافد :(

آزمونش خوب نبود تیزهوشان،
الآن یه تعداد عظیمی از بچه های متوسط هم نمره های بسیار بالا گرفتن و کفش چه قدر اومده بالا!
یعنی یه حجم عظیمی از بچه رو داریم با نمره های خیلی بالا که غربال کردنشون سخت می شه. در صورتی که هدف تیزهوشان دستچین کردن نخبه هاست بدون در نظر گرفتن شرایط مالی یا مکانی.
و خلاصه به نظرم کلا مهم نیست که قبول نشده فدای سرش، همین الآنش مردم دارن تجمع می کنن و طومار جمع می کنن و رو هواست همه چی رسما. سمپاد و ممپاد همه ش مرده.

و اینکه عنوان درست شد، قالب خراب شد! می بینی، ابروشو درست کردم خود به خود چشش کور شد. نمی دونم چه مرگشه.

و همه ی اینا به کنار،
مرسی ابراز احساسات خشنانه. :))) هر جوری می خونم از یه ور خنده م می گیره. مطمئنی من وای میستم نگاه می کنم ادای تیکن ها رو دربیاری برام؟ :)))) لطیف می نویسم، ولی اشیا از آنچه در آینه می بینید خشن ترند. :)))
حقیقتش اینه وقتی وبلاگ رو آتیش می زنید، پاک می کنید، محو می شید، چه می دونم اینترنتتون قطع می شه و همه ی اینا، ما هم دل تنگ می شیم، کیه که دلتنگ نشه، ولی دیگه شرطی مون کردن جیک نزنیم از دلتنگی ها و فقط نگاه کنیم و بگذره.

حالا اینکه کاملا مشخصه که اونجور، لابد تو ذهن تو هست دیگه. ولی تا قبل اینکه بگی چنین حسی نداشتم خب لامصب. اون قدرا هم زهر مار نیستی. :)))
من فقط یه نفرو از ته دل نمی تونم تحمل کنم، اونم خودمم.

سارا سه‌شنبه 9 مرداد 1397 ساعت 12:52 http://commaa.blogsky.com

منم تجربه کردم این حسو. بعدش که فکرشو کردم دیدم دلم برای اون شخص تنگ نشده بود. دلم برای اون روزها و چیزیکه اونموقع بودم تنگ شده بود.

دقیقا خود خود خود خود خود خود خود خود خود خود خودشه. زدی تو خال، احساسش همینه.
تو وقتی یه نفر از گذشته هات رو می بینی،
در واقع اونو نمی بینی،
خودتو می بینی به همراه خاطره هایی که از اون فرد داشتی.
اینه که کشنده س.
مثلا من مدت هاست سر یه ساعت مشخص می رم تو سلف یکی از بچه های خیلی قدیمی رو از دور نگاه می کنم. چشماش یه رنگیه، سبزه نمی دونم چیه. به هر حال منم دستم رو می زنم زیرچونه م و با دیدن رنگ چشماش به این فکر می کنم چقد دنیای اول راهنمایی شیک و لاکچری بود. بعدش یاد اول راهنمایی می افتم و داغون می شم. حالا اگه یک کلمه تو همون اول راهنمایی با خود طرف حرف زده باشم من حتی!

... جمعه 12 مرداد 1397 ساعت 08:04

قالبت بهم ریخته.

خاک تو سرش،
این همه من بهش ارادت داشتم اینجور کرد.
از این قالب جدید خودساخته خوشم می اد ولی. :)))
راضی کننده س.
همه چی سفیده. مثل قطب... مثل یه اتاق خالی. دوستش دارم.

... جمعه 12 مرداد 1397 ساعت 16:01

ان شاءالله متوجه هستی که تو این مورد نظر تو چندان مهم نیست و نظر خواننده اولویت داره؟خودت که قرار نیست پستات رو با این قالب خیلی قشنگ بخونی که چشات اذیت شه!

جدی بده واقعا؟
الآن نمی تونم مستبد باشم یعنی؟
خیلی خوبه ها. من نمی فهمم عیبش چیه، سفیدچشمو اذیت می کنه؟
به هم ریختگی ش که خیلی نابه.
و تازه قالب جدیدم (!) تک هست بین همه ی وبلاگا! :)))
حالا واقعا نمی فهمم چرا اینجوری شد! هیچ دلیل منطقی ای نداره.

.... جمعه 12 مرداد 1397 ساعت 22:35

چشم من یکی که اذیت میشه.
این بهم ریختگیش هم عصبیم میکنه!

حق انتخاب داری.ولی بدون دنیا بر پایه ی عدل بنا شده و به همین خاطر دیکتاتور ها شانس کمی برای بقا دارند و در نهایت حذف میشن.(برای اینجا اینطوری میشه خواننده هات دیگه نمی خوننت)

حالا آقا منم که هنوز پست نذاشتم.
و دنیا که به نظرم کلا بر پایه ی عدل نیست،
ولی درستش می کنم چشم. قول نمی دم به زودی ولی که بد قول نشم.
هر چند واقعا بی شوخی به نظرم زیباست.

عموجان هیتلر الآن بیاد منو بغل کنه لطفا فقط!

... جمعه 12 مرداد 1397 ساعت 23:54

همیشه فکر میکردم که خودمم که خیلی تنبلم اماااا الان بهم ثابت شد خیلیا،من جمله شما،از من بدترن.الان کم کم داره بهت حسودیم میشه که اینقدرررررر روحیه ی لطیف شیرازی داری.

به قول یکی از هم سرویسی ها، تنبل نه! گشاد. :)))

ولی اتفاقا هر دو تاشم هستم.
شاید یکم ناشی از تمامیت طلب بودن داشته باشه. روحیه ت اونقدر تمامیت طلبه که ترجیح می دی هیچ کاری رو شروع نکنی از ترس کامل نبودنش.

Shayan یکشنبه 14 مرداد 1397 ساعت 00:35 http://florentino.blogsky.com

این بار جواب کامنتت تند تند نخوندم...عین وصیت نامه خوندم..آروم..با دقت!
خودمم نفهمیدم چرا...اگه خواستی بمیری به زنگ بزن قبل

یا خدا!
همیشه تند تند می خوندی؟
بچه ها ناموسا من وقت می ذارم واسه نوشتن طومارم،
آرام و با دقت خوانده شود. هدف نوشته شدنش همینه.

و اینکه اگه مرگی بود که خودم از قبل اطلاع داشتم، چشم. :))) ولی اگر نشد تو وصیت نامه م ذکر می کنم حتما غمت نباشه.

Shayan یکشنبه 14 مرداد 1397 ساعت 01:48 http://florentino.blogsky.com

نه آقا جان ما دقیق میخونیم که چی گفتی؛ تند تند منظورم لحنته...حس میکنم مدل حرف زدنت عین این استتد ریاضیاست که میخوان تست کنکور زیر دو دقیقه بزنن..!

نمردم و تداعی گر استاد ریاضی هم شدم. :)))
عخی...
تنها زمانی که این شکلی که توصیف کردی می شدم پا تخته ی دبیرستان بود. خصوصا زنگ هندسه حسابان جبر سال سه. موجود تخته دوستی بودم کلا! ولی اصلا نمی فهمیدن چی می گم فحشم می دادن. یادش به خیر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد