Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شماره بدم؟

شما اینجوری نیستین؟

____________________________

می شینم با خودم فکر می کنم،

می بینم من به شخصه روزی حداقل دویست تا آدم کاملا جدید رو از فیلتر ذهنیم و از جلوی چشمام رد می کنم تو جامعه. تازه احتمالا خیلی بیشتر. آدمای جدید با ویژگی های جدید و منحصر به فرد. با قد و قواره های متفاوت، چهره های جدید، اخلاقای مخصوص.

با بعضی ها در حد یه نگاه گذرا ارتباط دارم،

با بعضی ها در حد یه تنه زدن توی شلوغی ها،

با بعضی ها در حد چند دقیقه هم نشینی،

با بعضی ها در حد چند کلام حرف ...


یه احساسی دارم  که خودمم زیاد درکش نمی کنم.

خیلی وقتا که یه آدم جدید رو می بینم تو خیابون، یهو توجّه م رو جلب می کنه و دقیق نگاهش می کنم... به این فکر می کنم اگه جمعیت جهان هشت میلیارد باشه، این احتمالا اولین و آخرین شانس منه که این آدم رو باهاش آشنا بشم. چون به هر حال اگه معیار جغرافیا رو فاکتور بگیریم، احتمال اینکه دو نفر از بین هشت میلیارد نفر، رندوم با هم ملاقات کنن و بعدا دوباره بازم هم دیگه رو ببینن، در حد صفره! 


هم زمان که آدمه از کنارم رد می شه و دور شدنش رو به تماشا می شینم، به این فکر می کنم که امکان داره چه گنجینه های کشف نشده ای تو وجودش داشته باشه و از کنار من رد بشه و من نفهمم و از دستش بدم. چی رو از دست بدم؟ شانس آشنایی با همین آدمی که رندوم داره از کنارم رد می شه.

و راستش دروغ نیست اگه بگم دوست دارم راه بیفتم تو خیابون به خیلی ها شماره تلفنی، ایمیلی، آدرسی چیزی بدم تا حداقل مطمئن شم آدمایی که می بینم و حال می کنم باهاشون رو گم نمی کنم و می تونم هر وقت خواستم دوباره پیداشون کنم.

بای دیفالت این حس رو نسبت به اکثر گدا ها، اکثر پیرمرد ها و پیر زن ها، اکثر نونوا ها، اکثر باغبان ها، اکثر تارنواز های گوشه ی پیاده رو، اکثر کودک های کار سر چهار راه، و اکثر کارگرهای افغان شهرداری دارم. یعنی همیشگیه. یه چیزی تو وجودم هست، به خدا کنترلش خیلی سخته! دوست دارم برم فوری با همه شون دوست بشم و از اون نقطه ی زمانی به بعد سرنوشتتون رو دنبال کنم و تو زندگی هم باشیم.


هه، خیلی خنده داره، گاهی اوقات دلم می خواد کاری که به خاطرش اومدم بیرون از خونه رو ول کنم و راه بیفتم دنبال مردم و دنبالشون کنم! جون خودم خل نیستم، ولی این احساسی که می گم رو دارم. تو این مواقع کاملا حس می کنم یه آدم فضایی هستم مثل شهریار که شوق آشنایی با آدم زمینی ها رو داره و همه چی براش جدیده و شاخک هاشو تو هوا تکون می ده که یعنی: "وای چقد جالب!"

و اینایی که نوشتم مازاد هستن بر کسایی که رندوم می بینمشون و رندوم تر یه حسی ته دلم می آد  که این آدم خود کسیه که باید به سبد دوستات اضافه ش کنی.

 

ولی می دونی خب، این حرکتی که دوست دارم انجامش بدم...عرف نیست دیگه! خصوصا تو این کشور. 

کدوم آدمی رو دیدین که وقتی پنج دقیقه تو اتوبوس کنارتون نشست، برگرده مثل پیش دبستانی ها بگه :"سلام، می آی با هم دوست شیم؟ شماره تلفنم اینه بزن."

اگه هم باشه، شما لطف می کنید و دو تا نر و ماده نثارش می کنید احتمالا.

اینکه راه بیفتم تو خیابون و با مردم دوست بشم...

خیلی درک نمی شه از طرف کسی،

و ممکنه کتک، برچسب، ناسزا و حرفای نامربوط هم روونه کنن سمتم!

پس هیچی دیگه منتفیه.


تنها کسی که دیدم این شکلیه، آناند بود. که اونم شخصیت خیالی یه فیلم هندی بود. حالا نمی دونم از این متن اون چیزی که میخواستم رو برداشت کردید یا نه، ولی آناند رو ببینید دقیقا دستتون می آد منظورم از دوست شدن رندوم با آدمایی که از کنارت رد می شن چیه. آناند رو سه سال پیش دیدم خودم. و کلا بی شوخی، همین یه فیلم هندی هست که اسمش رو بلدم و تا ته دنبال کردم. اون آقای معروف که همه دوستش دارن هم توشه. چی بود اسمش؟ آمیتا باچان؟