Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چه کسی تخم های دایناسور را رنگ می کند؟

امروز فاکینگ فهمیدم که کی تمام این مدت تخم های دایناسوری شهر آفتاب رو رنگ می کرده!!!

حس یوزر فور اندی رو داشتم که بعد مدت ها پرده ی جلوش افتاده و بک اند رو دیده.

جمع خفنی داشتند این هنرمند ها! به شخصه بهاری شدم.

اصلا شبیه ایران نبود. یک نقطه ای بود، پر از شور و شوق و امید.

اگه بدونید چه صحنه ها که ندیدم، 

مغز خودم هنوز هنگه.

همه لباس نقاشی پوشیده بودند، 

دختر و پسر،

پیر و جوان،

بزرگ و کوچک،

همه جا پر از سطل های رنگ بود،

پر از پالت، قلم مو، سطل آب، دستمال،

دست در دست هم تخم دایناسور رنگ می کردند برای خوشامد گویی به بهار!

یکی خوابیده بود رو زمین و زیرش رو رنگ می زد،

یکی رفته بود سر چهارپایه توکش رو رنگ می کرد،

یکی مادر پیرش رو آورده بود با هم رنگ کنند،

یکی بچه ش بود،

یک سری ها همسر بودند،

یکی اون وسط تخم دایناسور طناب پیچی می کرد،

یکی پارچه می چسبوند،

واقعا جوی بود که پسندیده شد.


و قرار شد سال بعد من هم سعی کنم و شرکت کنم.

چند تا دوست باحال پیدا کردم. از من می پرسیدند مگر رشته ت هنره؟ طراحی یا نقاشی خوندی؟

گفتم نه، ولی به هنرمند ها ارادت مخصوصی دارم. :)))


و با هم فکر می کردیم بعد این دو ماه، شهرداری تخم های دایناسور رو کجا انبار می کنه؟

و من گفتم که شونه تخم مرغ های غول آسا!

و همه خندیدند.


ولی متاسفانه، وقتی مردم درد دارند، نمی شه این قدر خوشحال  و بی خیال باشند.

خب، اینایی که دیدم، تا حد خوبی بی خیال های جامعه بودند.

و اول و آخرش آدم می مونه که آبراهام مازلو مخش تا چه حد کشش داشته موقع در کردن نظریه.


لوسی می از رنگین کمان جنوبی

احساس من رو به حیوانات فقط یه گروه می تونند درک کنن،

اون گروه هم نه گروه های حامی حیواناتند،

نه مجریان امور باغ وحش اند،

نه حتی محیط بان اند...

اون گروه انیمه ساز های ژاپنی هستن. 

نویسنده ها و طراح ها و صدا گذار ها با هم.

یعنی یک اپیزود قدیمی از مهاجران رو دیدم، اون گرگ یا روباه یا کایوت لوسی می... هر چی که هست. با دیدنش  اشک به چشمانم حلقه زد الآن از شدت لذت.  جدی می گم، این امور رو فقط ساده زیست ها و دست از دنیا شسته هایی  مثل ژاپنی ها می فهمند. من تو هیچ فرهنگ دیگری ندیدم این حجم از لطافت و ارزش قائل شدن رو. البته فرهنگ های زیادی رو آشنا نیستم، ولی از بین آشنا ها، فعلا فقط همین ژاپن هست.

یعنی خب این واقعا یه هنره، با چند تا طرح ساده، تازه اونم تو زمانی که صنعت انیمیشن پیشرفت الآنش رو نداشته، این حجم از احساس به من منتقل می شه، انگار که خودم دارم دستم رو دور اون کایوت حلقه می کنم. ضربان قلبم شدت می گیره حتی باور کن. احساسی که نسبت به انیمیشن ها و فیلم های امروزی ابدا ندارم.

اسمش هم یادم نیست چیه.. اسم اون کایوت خل.

چگونه در زمستان انار خریدم

انار هایی خریدم، در زمستان،

که سگش شرف داره به انار های پاییزی که این ها می خریدند. (درست اصطلاح رو به کار بردم؟!)

پاییز فصل اناره، ولی یک انار های زاغارتی می خریدند که من به عنوان انار دوست خانواده بهشون گفتم خواهشمندم! این انار رو نخرید سنگین ترید. 

من تو زمستون نزدیک به بهار، دقیقا وقتی پوست آمیخته به ترک های سیاه و نازکشون رو لمس می کردم می دونستم این انار ها، واقعا انارند. حسش می کردم.

خیلی خوشم می آد پشت سرم بگند این یارو هرچی بلد نباشه، خیلی خوب بلده انار بخره.

دوست دارم پشت سرم بگند این یارو انار شناسه. رمز دل انار ها رو می فهمه.

الآن دارم فکر می کنم فردا صبح قبل اینکه بارش تموم شه برم بازم ازش انار بخرم.

احتکار انار. احتکار انار. احتکار عشق. احتکار شادی. احتکار احساس.

باورم نمی شه، چه قدر دیر این انار ها دست من رسید تو سال نود و هفت. من خیلی زود تر از این ها بهش نیاز داشتم. واقعا دیره. سنگ دل، این زود تر می خواستی... حالا چرا! نوش دارویی و بعد مرگ سهراب آمدی.


الآن خود سپهری رو از تو قبر احضار روح می کنم، بنشینیم دست بندازیم گردن هم، تا صبح انار بخوریم و شعر بخونیم. 

سپهری...؟

سپهری...؟!!

بیا! انار آوردم لامصب.

دم بهار، انار اصل پاییز آوردم...

اختلاف طبقاتی

کجایی ببینی درختای جنوب تهران شکوفه دارن و شمال هیچ خبری نیست!

اگه امکانات شمال نسبت به جنوب جزو موارد اختلاف طبقاتیه، اینم اختلاف طبقاتیه آقا. همه ی جوانب رو در نظر بگیرید.

تا کجا آخه. اختلاف طبقاتی در رنگ و بوی بهار؟ در صدای پای شکوفه؟ نامردیه.

البته من فعلا حوصله شکوفه موکوفه ندارم، همین حالت اینوری که هستم رو ترجیح می دم.

چیه چیز میزای سفید و قرمز روی درختای خل مشنگ.

ولی خب گفتم اطلاع رسانی کنم که موردی از اختلاف شدید طبقاتی مشاهده نمودم و مطلع باشید.


گر از نیستی دیگری شد هلاک،

تو را هست، بط را ز طوفان چه باک...

یا مثلا بیشتر در حد:

گر از افسردگی مردند اهل شمال،

تو را هست، شکوفه ز غم ها چه باک!

داستان اسباب بازی ها

این شکلی بود که وقتی اندی می رفت بیرون از اتاق، اسباب بازی ها زنده می شدند و راه می افتادند.

بعد که کسی می اومد سمت اتاق، همه ی اسباب بازی ها فرار می کردند برگردند سرجاشون.

گاهی یک اسباب بازی نمی رسید قایم بشه و وسط اتاق می موند. یا مثلا دست و پای آقای سیب زمینی وسط اتاق می موند.


حس می کنم داخل مخ منم همچین اتفاقاتی می افته!

شب می خوابم، کارگر های مغزی م شروع می کنن پارتی گرفتن و ریخت و پاش.

صبح تا می بینن دارم بیدار می شم، جمع می کنن برن، همیشه یک چیز رو جا می گذارند.

هیچ دلیل منطقی دیگری نمی تونم پیدا کنم برای آهنگ های بی ربطی که صبح ها بیدار می شم و داره در مغزم خوانده می شه.

بعد آخه جالبش چیه! آقا من یک درصد موزیک باز نیستم. اصلا از هندزفری و هدفون و این ها استفاده ای ندارم. آهنگ گوش نمی دم اصلا در طول روز که مثلا بگیم در طول روز افتاده در مغز. پاک پاکم.

صرفا مثل یه تیکه کاسته که یادشون رفته با خودشون ببرندش از وسط مخ ما.

الآن داره می گه "عروس خانم خنچه ی عقد مبارک! نشستن به تاج و تخت مبارک." من تو زندگی واقعیم هم این آهنگ لیلا فروهر رو تا ته نشنیدم آخه. ای بابا.


یک سناریوی دیگه که می تونم داشته باشم، اینه که تو سرم مامور اف بی آی هست. شب تا صبح می شینه فیلم های خاطراتم رو دوره می کنه تا یه مدرکی پیدا کنه. وقتی بیدار می شم پا می شه از کنار میز پخش فیلم می ره چون دیگه وقت استراحتشه و تازه من بیدار شدم که فیلم های جدید تری ضبط کنم، پس فیلم از اونجایی که یارو ولش کرده با صدای بلند برای خودم پخش می شه.


یک همچو استدلال هایی.

 

سه نان

یک مدل نان باگت هست، اسم برندش "سه نان".

شعار تبلیغاتیشون اینه "سه نان، بیشتر از یک نان".


و هر دفعه ی خدا، من این شعار رو خوندم عمیق فرو رفتم به فکر و به خودم گره خوردم.

که چرا نه که "سه نان، بیشتر ازدو نان"؟

چرا نه که "سه نان کمتر از چهار نان"؟

و هر بار هم این مساله حل نمی شه و دفعه ی بعد دوباره از اوّل!



و اینکه یه چیزی بگم بخندین به روش گره خوردن های من در زندگی.  

یک درصد امکانش هست چند تا دوستای دانشگاه بخواهند فردا برای من تولد برگزار کنند خیرات سرشون. 

چون امشب معلوم نیست چی زدند و یکی یورش آورده و سوال های چرت و پرت می پرسه.

مثلا خیلی بیش از حد من دارم توی یه ایونت "ددر دودور" نظرسنجی می شم و اهمیت داده می شه به حضورم. چیزی که هیچ وقت مهم نبوده خب و اکثرا هم بی خبر می مونده ام.

یا طرف گیر داده بیا با ماشین من می ریم. نمی فهمه هر چه قدر بهش توضیح می دم مسیر ها یکسان نیست.

و عجیب تر اینکه خیلی بیش از حد برای اولین بار همه شون حاضر شدند که کنار هم بمونند و حالشون به هم نخوره از هم دیگه. که باورم نمی شه. سنگ و شیشه ها دور هم جمع شدند. سنگ هایی که دوستشون دارم. شیشه هایی که دوستشون دارم. 

فکر کنم کلا دارند سعی می کنند من خوشحال باشم و مثلا سورپرایز بشم. خب من امسال کلا  رویه م رو تا حد زیادی عوض کردم و سعی کردم روابط اجتماعی رو بکشم بالا. کاملا بچه ی محبوبی هستم الآن در سطح دانشگا به گمان خودم و این هم احتمالا نتیجه ی روابط اجتماعیه.

در اصل بگم نتیجه ی وراجیه. نتیجه ی فدا مدا گفتن و تعارف بی خود و "فدات شوم" بار ملت کردنه.

والا تا جایی که خاطرم هست تا به حال تولد این شکلی سورپرایزانه دوستانه نداشتم و برام جدیده.

ولی خب چی بگم. حتی همین جدید بودنش را هم دوست ندارم. خصوصا که این درصدد جبران بودن، خیلی آشفته م می کنه. 

اینکه فکر می کنم چون من در پارتی هاشون حضور داشتم، الآن احساس ادای دین می کنند.

در صورتی که اون ها جشن تولد خودشون رو دوست داشتن ولی من جشن تولد خودم رو دوست ندارم.

خانواده م کم هستن که از روی وظیفه کیک می خرند و گل های سر چهار راه، این ها رو هم باید هندل کنم الآن.

یعنی من شخصیتم این هست که کاملا پارتی و جشن و شور و شادی رو دوست دارم، به طرز خل گرانه ای هم دوست دارم، ولی به شرطی که یک درصد مرکز توجه نباشم. تو جشن های بقیه شرکت کنم، ولی هیچ جشنی درباره ی من نباشه و اصلا نخوام حرف بزنم یا کسی منتظر واکنشم باشه و صرفا برای خودم اون گوشه موشه ها بخزم و بخورم و حال کنم. اگر درباره ی من باشه، نود و نه درصد مواقع واکنش هام تو اوته و حال می گیرم (بدم حال می گیرم، طرف یخ می کنه!)، اون یک درصد باقی هم کلا مثل لال ها نگاه می کنم و واکنش ندارم‌. خب اینم یک مرضی هست به هر حال.

اصلا حالم از این قر و فر های اکیپ های کلاس به هم می خوره. خیلی بیش از حد اتوکشیده هستند و به درجه تب من نمی خوره.

اگر مطمئن بودم، همین الآن دو تا می زدم تو سر همه شون تا بیخیال بشند.

ولی خب داغون می شه اگه یک درصد من اشتباه تصور کرده باشم و صرفا دور دور معمولی باشه.

باورم نمی شه من همیشه این ها رو مسخره می کردم، می گفتم این بچه بازی ها چیه هی تولد تولد! الآن داره به سر خودم می آد.

بعد دارم روی لبخند های خودم کار می کنم که اگر یک درصد کیک گذاشتند جلوم، شبیه کریستین استوارت نباشه حالت صورتم و حالت سورپرایز رو خوب تقلید کنم.

پول هم ندارم به اون صورت حتی که مهمانشون کنم.

بابا این تولد بازیا مال شاخاست، ما رو ولمون کنید. دیگه پیر شدیم. بیست و دو ساله شدیم. 


من تو روز تولد ایده آلم مثلا انتظار داشتم تنها غذا نخورم. یا نمی دونم فلانی فلان برخوردش رو نکنه تو ماتحتم در حدی که تو ماشین سرم رو بذارم رو فرمون و شبیه نقش اول فیلم درام بشم. یا دیگه خیلی کسی می خواست بهم حال بده باید می اومد زمین چمن یکم دراز می کشیدیم، میکس چمن و آسمون نگاه می کردیم و بعد بازی می کردیم. نه که این طور. انتظارات من از دوستام شکل دیگه ای بود. که اینقدر با هم جنگ نمی کردند، شده به خاطر من که دوستشون دارم. اینکه من رو مثل توپ بین هم دیگه قرار نمی دادند. مجبورم نمی کردند انتخاب کنم که "یا فلانی یا من!" انتظارم این بود که من همیشه آدم حساب می شدم نه همین یک بار، وظیفه ای چون بر حسب اتفاق در جشن ها شرکت کردم. که همیشه ماشین هامون رو به هم تعارف می زدیم، نه این بار. که همیشه وقت می گذاشتیم برای هم. که سلام هام جواب داده می شد. گرم تر جواب داده می شد. دستم تو هوا نمی موند. کارگاه ها رو تنها نمی رفتم‌. استرس گروهبندی ها رو نمی داشتم که الآن جا می مونم طبق معمول. اینکه لازم نمی بود استرس تگ زدن و تک افتادن رو بکشم در حالی که بقیه فیکس بودند. بعد یک سری امتحان ها تنهایی نمی کشیدم و پراکنده نمی شدند همه بدون اینکه بدونند روز های بعد امتحان چقد مزخرفه برای من یکی. اینکه جمله ی تف کن شنا کنیم رو می شد اولین نفر باهاشون به اشتراک بگذارم. این ها برای من ارزش بود تو طول سال. 

نه این تدارکات مسخره.

تولد رو می کنند تو حلقوم آدم! واسه همه رو هم از یه زاویه می کنن.


یک احتمال دیگه هم هست.

من بسیار آدم خودشیفته ای هستم و فردا می رم می بینم هیچی نبود و از قضا خیلی هم خوشحال می شم. 

چون راستش الآن از استرس اینکه چه واکنشی ازم انتظار می ره، دارم می میرم.

می فهمی؟ باید بنشینم متن سخن رانی بنویسم!

تا فردا باید استوارت درونم رو هم سر ببُرم. 


می خوام برم بگم: "ممنونم از شما دوستان گرامی که عقلتون به چشمتون بوده همیشه.

به چشم های خود بیاموزید که سه نان، بیشتر از یک نان! بیشتر از دو نان! کمتر از چهار نان!"

بیا با همسایه مون برقصیم تو خیابون

Hellllllllllllllloooooooooooooooo00000ooooooooo 

Suuuuuuuummmmmmmmmeeeeeeeeeerrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrr!



To moh3n

دلم می خواد فقط چند جمله به محسنِ یگانه ی عزیز دلم بگم!

آقا عید هرجا می ری خوش بگذره. یاد منم بکن.

طرف جوری تو اسفند کنسرت می ذاره، یک ساعته پر می شه، تمدید می شه، تمدید دهمش هم یک ساعته پر می شه که من فقط باید خرج چسب چوب کنم موهای گرخایشی ریخته شده ناشی از این جریاناتم رو بچسبونم سر جاش واسه عید.

خفن هستی هم مثل این باش. خفن هستی، یگانه باش.


ولی یک جوری کنسرت می گذارند این خواننده ها دم عیدی، که قشنگ مشخصه دارن به طرف دار هاشون می گن 

"عزیزان کیسه ی پول من، دلار که می دونید گرون شده، یه هل بدید ببینم پولم به تور اروپا می رسه یا همون تور سنگاپور و مالزی رو برم؟"

اسطوره ی تنها

امروز از طریق یکی از بچه ها، با یکی از در شرف انترن ها آشنا شدم،

بهم گفت پیش کسوت دانشگا رو نمی شناسی؟

و این شد جرقه ی آشنایی.

چه بچه ی خوبی بود.

ای بابا...

 نشسته بودیم، کلیپ های گذشته را نشونم می داد. 

کلیپ های گذشته ی جایی که دقیقا نشسته بودیم، با بچه های قدیمی تر. بچه های خیلییی خیلییی قدیمی تر!

تک تک افراد توش رو نشون می داد. کلیپ از سال ۹۰ یا ۹۱. بهم می گفت می بینی اینا رو؟ همه رفته ن. همممه شون فارغ التحصیل شدند و  فقط من موندم.

تازه اون زمان سال یک بوده.

یک حس غم مسخره ای من رو گرفت. این که می دیدم محیط همونه، چیدمان وسایل همون هست، ولی هیشکی آشنا نیست. 

اینکه بهش فکر می کردم "این سرنوشت همه ست" داغونم کرد. 

چه بسا یه زمانی خود این افراد توی کلیپ، تک پر های دانشگا بودند، خدایی می کردند برای خودشون، برو بیایی داشتند...

و تهش زمان همه شون رو از هم جدا کرده و فقط همچین کلیپی ازشون مونده که برسه دست من که خیلی سال پایینی شون حساب می شم.

نمی دونم هری هیچ احساسی نداشت، وقتی فرو می رفت داخل قدح اندیشه و دوران گذشته ی مثلا سیریوس و جیمز و لیلی رو می دید؟ حالش به هم نمی خورد؟

خلاصه اون جا بود که فهمیدم، من فقط برای خاطرات خودم دچار این احساس نمی شم.

من برای خاطراتی که متعلق به خودم نیست هم دچار غلیان احساسات درونی می شم. قابلیتش رو دارم.

حس کردم که پیشکسوته خیلی شبیه من هست. اون لحنی که می گفت، "می بینی همه رفتن و فقط من موندم."

مثل جنگ های جهانی بود که تهش از یک گردان، مثلا فقط یک نفر زنده می مونه و این زنده موندن اونقدر برایش بی مزه ست که نمی دونه چی کار باید بکنه با جون اضافه اش.

خب این خیلی عجیب، غیرقابل درک، و درد دار هست.

این حسش رو زیاد تجربه کردم. که همه رفتن... و من موندم. نه اینکه موندن لزوما بد باشه. ولی حس می کنم کلا هیچی به هیچی. همه به طرز دردناکی شتاب ورود کردن به مرحله های بعد زندگی رو دارند و انگار با ورود به مراحل بعدی، مراحل قبل برایشون بی معنا می شه. تا زمانی که هستند خوش می گذرونند ها، ولی به محض رفتن، شیفت دلیت می کنند. انگار که حافظه شون پاک می شه. انگار که تو اون همه مدت آب در هاون می کوبیدند. آزار دهنده ست. چون من فکر نمی کنم حافظه ام این شکلی باشه.

بار به دوش کشیدن این خاطره ها، اون هم وقتی تنها باشی خیلی سخت می شه.

یعنی تو بگیر وقتی این پیشکسوت، کلیپ سال نود و یک رو هنوز تو گوشیش داره و این قدر سریع پیداش می کنه. چی بگم خب! 

احتمالا منم یه روز سال هفتی می شم، به همین وضع دست می کشم رو سر یکی از استاژر هام، باهاش درد و دل می کنم.


دوستش داشتم، تنهایی قشنگی رو به طرز قهرمانانه ای به دوش می کشید.


خداحافظی با مو قشنگ

فهمیدید؟

مروان فلینی رسما از تیم ملی بلژیک و بازی های ملی، خداحافظی کرد.


ما هم داریم گولوی لوستر تمیز می کنیم، مقبول بیفته!

به خود مادرم هم گفتم، یکی از احمقانه ترین کار های روی زمین می تونه باشه،

و خب حالا شاید بهش برخورده باشه، قبلش بهش آلارم دادم که می خوام نظرم رو بگم و طاقتش رو داشته باش.به هر حال من نظرم رو گفتم. چه بسا کار های من از نظر بقیه حماقت داشته توش و بهم گوشزد کردن و منم تا حد توانم اصلاح کردم.

من خودم با کارهای ظریف و کوچک ابدا مشکلی ندارم. با کارهایی که به چشم نمی آد. ولی این دیگه واقعا احمقانه ست و ظلمه. کم ترین فایده ای درش نمی بینم. تلف کردن وقته! انگار که وقت تلف نکرده ی قرض داشته باشی.

سه ساعت بری روی صندلی، از کت و کول بیفتی که گولوی لوستر تمیز بشه.

خب می خواهم صد سال سیاه تمیز نشه.

لحظه های زندگی انسان خیلی ارزش مند تر از اونه که صرف تمیز کاری و مرتب کردن و چینش های مخصوص بشه. مثلا تو فردا بخوای بمیری ترجیح می دی بگی من داشتم گولوهای احمقانه ی لوستر تمیز می کردم یا اینکه نشستم مثلا یک بار بیشتر غروب آفتاب رو دیدم کیف کردم؟

اصلا مگر فروردین با اسفند چه فرقی می کنه که حتما توش باید گولوهای لوستر تمیز باشه؟ مگر غیر از این نیست که فروردین و اسفند صرفا یک اسم قراردادی هستند؟ این چه بازی مسخره ی بی مزه ای هست که با اسم ماه ها در می آریم ما انسان ها؟

چه اهمیتی داره گولوی لوستر تمیز باشه یا خاک داشته باشه؟ اونم هزار ماشاالله این لوستر مسخره ی ما، کل هیئتش گولو هست! هر چه قدر تمیز می کنی باز هست.

بعد باید حواست باشه این ها از بالا نیفتند زمین، چون می شکنه. و قلب من مثل گنجشک می زنه وقتی اون بالا هستم از ترس اینکه یکی از این گولو ها بیفته پایین! چه بسا یکیش افتاد و عزرائیل بود که بر سر من نازل شد و خوشبختانه سالم بود و عزرائیل دلش سوخت رفت!


می گم خب این لوستر رو باز کنیم بیاریم پایین، بشوریم دوباره ببریم بالا، می فرمایند پس کمک کردن تو چی می شه.

یعنی انگار آیه ی قرآن نازل شده یک نصف روز که ما سرمون خلوت هم نه صرفا شلوغ نیست، باید بریم مثل مرغ یک پا بایستیم گولوی لوستر تمیز کنیم و اگر نکنیم می شیم آدم بده ی داستان که هیچ اهمیتی به مادرش نمی ده و خودخواهه!

والا خوشبختانه ما اصلا به خونه تکونی اعتقاد نداشتیم و هیچ سالی هم انجام نمی دیم. من فقط بفهمم امسال این ایده ی تمیز کردن گولوی لوستر رو کی انداخت به سر مادر ما!

این روزها آدم به آدم ش اهمیت نمی ده. حالا گولوی لوستر چی هست که من بهش اهمیت بدم؟

یعنی مثلا کسی پیدا می شه بخواد دقت کنه گولوی لوستر تمیزه یا خاک گرفته؟

والا من یک سال و نیم پیش زدم بخشی از تنه ی میزی که تو اتاق مادرم هست رو کلا شکوندم، بدین صورت که چوبش خورد شد. و یک سال و نیم هست منتظرم بفهمه ولی هنوز نفهمیده! 

خب تو وقتی میزی که ۲۴ ساعت جلوی چشمت هست رو یک سال و نیمه متوجه نشدی، 

کدوم خر بیکاری این وسط می آد سقف رو نگاه کنه دنبال گولوی لوستر که آیا تمیز است یا خیر؟ 


تا زبون کوچک منم می گیرند دستمال می کشند، اسفند رو زهر مار خودشون می کنند، تمام مدت به خودشون استرس تزریق می کنند وای وقت نداریم وقت نداریم، بعد می شینند کنار می گند آخییییییش خونه مون تمیز شد چه قدر خوشحالیم به زحمتش می ارزید! خُلی چیزی هستید؟



L90

L90 اگه آدم بود، برای من می شد همون آدم اتفاقی بخت برگشته ای که به محض دیدنش حسّ تنفر می کنی بی دلیل.

داشتم فکر می کردم که خیلی از ریخت و قیافه ی ال نود بدم می آد.

هر طور که فکرش رو می کنم، نمی تونم بفهمم در سر طراحش چی بوده که این ماشین رو این شکلی طرح زده. خصوصا چراغ های -از نظر من- احمقانه ش رو.

یعنی نمی دونم، کاملا حس می کنم خنگه. ضریب هوشی ش پایینه. سندروم داون داره، بین همه ی ماشین ها.

تو سر من اینجوریه که تو شده حتّی تشت حمام رو سوار بشی، نیسان آبی گاوی سوار بشی،  ولی ال نود سوار نشی.

حالا اگه به شانس ماست، همین فردا یکی پیدا می شه یه سوئیچ می ذاره جلومون، بهمون ال نود کادو می ده.

ماشین بی ریخت زشت.

افتخار

چایی با قندی که آبدارچی آورده بود را گذاشتم گوشه ی لپم تا خیس بخورد، چشم هایم را آنی بستم و به این فکر کردم که روزی چه بودم و به زور خودم را تبدیل به چه کردم...

به خودم افتخار کردم؛

چون مستحقش بودم.

به طرز وحشت ناکی مستحقش بودم.

خفن ترین هستم.

و شاخ ترین.


من آن قدر به نه های دنیا گفتم آره، که حوصله شان سر رفت!

این شاید یکی از سمج گونه ترین رفتار هایم بود. 

من خودشم. 

خواستم، و توانستم.

خواستن هایی را توانستم، که امید ریاضی اش صفر بود.

من هیچ چیز را به همه چیز تبدیل کردم.

و الآن وقتش است که بنشینم و 

-فقط-

افتخار کنم.


پ.ن. طرح ۱۱۰۰ چنار ولی عصر! 

بنده می خوام تشریف ببرم و با دستان پر مهرم، چناری به طولانی ترین خیابان خاورمیانه تقدیم کنم، باشد که وقتی استخوان هایم در حال پوسیدن هستند، جوانه های چنار مابین دود و دم های ولی عصر، تنم را در گور گرم کند، 

ولی نمی دونم کجاست فقط پوسترش رو دیدم. منطقه ۳ و ۵ و ۱۱.


پ.ن. 

زنجیر پای خَستت،

زلفای پر چینت بود،
اونی که منو فریب داد، حرفای شیرینت بود...
من نبودم دَسَم بود!

تقصیر آستینم بود!

عاشق کُشی از اوّل، در دینو آیینم بود!!!

کُرک سیمین

یک عدد مو یا کرک توی دستم هست الآن،

به اندازه ی سه سانتی متر حدودا،

نمی دونم صنعتیه یا طبیعی،

و سبکه و تقریبا نامرئی.

حالت کرکی و سبکی ش باعث می شه مثل پر بیاد پایین و در هوا معلق بشه.

من این رو هی داخل هوا معلق می کنم و پایین اومدنش رو نگاه می کنم.

حدودا هر بار سی ثانیه طول می کشه تا برسه کف دست هام.

کاش بودید دور هم این مو رو ستایش می کردیم.


حدودا به بار پونزدهم شونزدهم که رسیدم و تماشا کردن پایین اومدن کرک مو با پس زمینه چراغ سقف، نهایت کیف و لذت رو به من داد،

به خودم گفتم حالا کی گفته این علم عاشقی نیست؟ شیخ بهایی گفته؟ مگه علم عاشقی واسه همه یه شکله. به ریشش خندیدم و فکر کردم که شیخ بهایی الآن کجاست بیاد این کرک مو رو ببینه؟ طرف نیست، ولی من هستم و وقتی می گم علم عاشقی تو همین یه کرک موی کوچک و نحیفه، تو این جهان لایتناهی بی سر و ته، عمرا که کسی بتونه جرئتشو داشته باشه رو حرفم حرف بزنه.

و با خودم فکر کردم که آخه ناموسا خود عاشق ها هم حوصله ندارند بنشینند پایین اومدن یک کرک مو رو بیست بار چهل بار بذارند رو ریپیت و ستایشش کنند.


تهش مو رو با ته توانم فوتش کردم رفت و گم شد. 

و رفتم سراغ جزوه ی شماره ی یک. 


پ.ن. ای بابا چه دنیای کوچیکیه. یکی از دوستام که از یک مسیر می شناختمش، با یکی از دوستای دیگه م که کلا از بیخ از یک مسیر دیگه می شناختمش، ازدواج کردند. خیلی باحال شد. من الآن بیشتر از خود این ها سورپرایز شدم. خیلی دنیای کوچیکیه! واااای. :)))) بعد الآن دارم خاطره ها رو از هر جهت مرور می کنم و ته هر خاطره به خودم می گم فکر می کردی این دو نفر با هم تلاقی کنند. واقعا فکر نمی کردم. خیلی جالب و عجیب بود. اولین عروس و دامادی هستند که این شکلی شد، خاطره هام فرو رفت تو هم. 

زمین خوشمزه بود

امشب، بارونی بود،

زمین خوردم،

و به حالت زمین خورده  نشسته بودم کف شلوغی های چهار راه وصال و دیگه دلم نمی خواست بلند بشم.

کف دست هایم کاملا پوستش رفته بود،

زانوی راستم  زق زق می کرد،

احساس می کردم در اثر برخوردم با زمین و انتقال تکانه ی حاصل به حفره ی دهنم، چند تا دندونم خورد شدند،

و تکه هایی از آسفالت به کف دستم چاپ خورده بود و در محل چاپ آسفالت، پوست تنار (نرمه ی کنار انگشت شست) دستم ور اومده بود،

خون هم که این وسط مسط ها جاری بود،

و این ها من رو عجیب یاد زمین خوردن های ابتدایی می انداخت.


با خودم اینجوری بودم که خب تو با این سن و هیکل، جلوی این همه آدم زمینه رو که خوردی،

الآن وقت لوزر بازیه. بشین همین جا یک دم دور هم خوش باشیم بابا.


یکی تو سرم بود مدام می گفت: چه کسی گفته که من الآن باید بلند بشم اصلا؟ دلم می خواد بنشینم  اینجا و به دردی که متحمل شدم لختی فکر کنم. به کسی چه مربوط.

چرا باید کول طوری پاشم و خودم رو بتکونم و به آدم هایی که پشت سرم شاهد کله پا شدنم بودند، بگم چیزی نیست و بعد مسخره ترین لبخند ممکن رو بزنم تا سریع تر متفرق بشن؟

یعنی من دقت کردم، هر وقت که زمین خوردم، از بچگی بگیر تا امروز، بیشتر از اینکه فکر خودم باشم و اینکه حداقل بررسی کنم که من الآن حالم خوبه یا نه، فقط فکر این بودم که مثل فشنگ از جام بلند شم. بدون فکر کردن به هیچی.مغزم فقط بلده دستور بده،  زود تند سریع. پاشو. همین الآن پاشو.

نشسته بودم کف زمین، مردمی که شاهد بودند هم بیشتر نزدیک می شدند، و من به مغزم می گفتم خفه بابا، حوصله ت رو ندارم. می خوام بشینم همین جا. بذار بیان واسم مهم نیست.

از همه بیشتر اون خنده ی بعدش. من فکر کنم شخصیتم خیلی ضعیفه. خیلی قویه. خیلی خجالتیه. نمی دونم یک مرگی ش هست به هر حال. از ترس اینکه بقیه به اون حالت خجالت آورم نخندند خودم زود تر از همیشه شروع می کنم به خندیدن. و چه خنده های بیمار گونه و بی خودی. خنده هایی که هیچ وقت نداشتمشون مگر موقع زمین خوردن. خنده های زمین خوردگی!

این ناظم مدرسه همیشه وقتی یخ می آورد برای پاهام، می گفت باشه حالا چه قدر می خندی. 


خلاصه دیروز کف خیابون وسط اون شام غریبان خیس، دی اف اس زده بودم و داشتم این عقیده هایم رو با خودم به چالش می کشیدم.

دقت که کردم دیدم کلا چندشم می شه از این حالت که سریع بلند بشم و به بیننده ها ثابت کنم هیچی نیست و باهاشون به خودم بخندم، ولی همیشه هم اتفاقا همین کار ها را انجام می دم.

اصلا چرا باید سرعت به خرج بدم در بلند شدن، مگر نه اینکه درد داشت؟ دو دقیقه نمی شه بشینم دردم آرام بشه اقلا؟ چرا دو دقیقه به خودم مهلت نمی دم!


حالا این افکار باز خوبه جای امیدواری هست،

 یک فکر دیگه هم داشتم، که نشسته بودم اون وسط با خودم فکر می کردم آخی یادش به خیر! خیلی وقت بود این شکلی زمین نخورده بودیم. دلم تنگ شده بود کیلگ. مرحبا به یاد بچگی ها.

بعد یکی دیگه اون وسط تو وجودم داشت خودشو پاره می کرد که قربانت بگردم چه خری هستی تو، تمام هیئتت سرویس شده، نشستی واسه من به بچگی ها فکر می کنی؟ 


خلاصه اسیری شده بودیم.


پ.ن. الآن صبح روز بعده، زانوم یک شکل باحالی شده که نگو. آبرنگی شده.

طیفش اینه:سیاه. قرمز جگری. قرمز خونی. بنفش بادمجانی. بنفش گل بنفشه. آبی کله غازی. آبی پر رنگ. سبز آبی. سبز کم رنگ. زرد.

همه ی این رنگ ها رو یک روزه روی پوستم ایجاد کردم.

مردی تقلید کن. این خودش هنره.


پیس. زمین خوردن واقعا لازمه. باید یادت بیاد چقدر شرمساری داره، لحظه ی بلند شدن. باید یادت بیاد چقد در یک آن حس کمپرس شدن بهت دست می ده. انگار که قوطی رانی باشی و چهار دست بن تن با جفت چهار دستاش فشارت داده باشه. اصلا روح آدم جلا داده می شه. خوب بود واقعا. اتفاقا هر چی شاهد ها و ناظر ها بیشتر باشند، روح بیشتر جلا داده می شه.


دو پیس. نمی دونم چه خبره. ولی  شونزده هفده تا تا بنز قدیمی تک سرنشین انداخته بودند تو لاین راست همّت، پشت هم داشتن می رفتن امروز صبح. خیلی عجیب  و باحال بود. مردم زیادی ایستاده بودند از کنار داشتن عکس می گرفتن. ما هم که با ماشینمون به بنز ها دهن کجی کردیم و گازشو گرفتیم رفتیم. شاید نمایشگاهی چیزی باشه. شاید مقام مدیریتی خاصی رو داشتن جا به جا می کردند.

Vi jou

"زندگی از یه جا به بعدش، شبیه بازی های بارسا-رئال می شه،

وقتی که مسی هست؛

و رونالدو نیست."


رونالدو نیست.

رونالدو واقعا نیست.

من فکر کنم هنوز با این حقیقت کنار نیومدم و دچار جراحتم از نبودش.

رونالدو از فوتبال حذف شده.


داشتم فکر می کردم سوآرز چقد شبیه سمور آبیه.

اونورم چلسی یدونه به تاتنهام زده و آقا یکی رو می شناسم که الآن تو دلش عروسیه. کلا قبول ندارید طرف دار های چلسی، چه آدم های بی آزار نازی هستن؟ من که غیر این ندیدم. ببینیم فردا می شه شیرینی گرفت از ملّت...


پیس. یعنی بد شانسی ای نبود که رئال امشب نیاورده باشه. تو ورزشگاه خودش گل خورد. گل به خودی زد. گل حتمی وینسیوس ژو ضمن دروازه ی خالی رو به روش خورد تو تیرک. پنالتی خوردن. خلاصه ک افتخارات کامله! یه کارت قرمز هم بدن حله. پرچم رئال بالاست ها. بالااا..


دو پیس. چقد تو امتحان تو صورت سوال ها و گزینه ها خوندم ویدال، دیدم بلد نیستم گفتم ولش کن طرف بارسایی ه، خودیه، جواب این نیست. به این می گن تحلیل در حد لالیگا اسپانیا. عملی یادتون دادم ها.

The one with jashn E taklif

صفر تا صد مسائل جنسی رو امروز ریختن تو کله ی ایزوفاگوس،

حیوونکی هنگ کرده.

منم که خودم رو راحت کردم از یک جایی که باریک تر شد، گفتم ببین عزیزم من دیگه کم کم امتحان دارم برو سراغ مامان! روز مادر هم هست، وظایف مادرانه ش رو می تونه کامل به جا بیاره.

ولی عاشقشم ها، هر کوفتی به ذهنش میاد رو می پرسه.

ما کی اینجوری بودیم. کاش اینجوری بودیم بابا. خیلی راحته. کم ترین فشاری رو متحمل نمی شه.

صرفا الآن اعصابش وحشت ناک از این خورده که "چرا عکس زن لخت رو برای ما امروز روی اسلاید انداختند. من منحرف شدم."

برای مادرم هم می تونه جدید باشه این وضع.

چون من بدبخت موقع آموزش مسائل جنسی یک جیک نزدم تو خانواده!

یعنی بعید نیست موقع توضیح دادن به این، منم صدا بزنه بگه وایسا ایزوفاگوس، من هنوز مطمئنم نیستم کیلگ با این سنش نظرش درباره ی لک لک ها چیه. شاید لازم باشه اونم با تو در این کلاس آموزشی شرکت کنه، چون یادم نمی آد براش برگزار کرده باشم.

من در عوض خیلی هم زود تر و سریع تر و وسیع تر آموزش دیدم. به لطف بر و بچز، تراوین + چت روم + مدرسه و انجمن.

یعنی بچه های مدرسه ی ما نه تنها در زمینه ی درسی، در زمینه ی غیر درسی هم نابغه بودند. 

بچه های مدرسه ی ابتدایی مون رو که دیگه نگم. اصل جنس بود.

این ایزوفاگوس الآن نه تنها خودش خنگه، دوستاشم پرت تر از خودش هستن و صرفا یه چند تا فحش کاف دار بلدن و مثل نقل و نبات استفاده می کنند که اگه ازشون بپرسی یعنی چی الآن فرقشو با همون نقل و نبات نمی دونند، آدم بزرگترشم که من باشم دارم اینجور حواله ش می دم، چون الآن یه چیز بهش بگم، فردا صبح مادرم خشتکم رو کشیده رو سرم که این ها چیه به برادرت یاد دادی؟

و  خلاصه خنگول هی می آد همه چی رو می پرسه.


ولی به مدرسه شون نقد دارم! این الآن چه وضع آموزشه؟ 

معلم ها هم رم کردند، اینقدر براشون سخت بوده درس دادن، کلاس فشرده گذاشتند جمع شه بره سریع تر این باری که رو دوششون هست.


یکی نیست بگه، احمق خر روانی، لواط و عنن و آنال اینترکورس و وطی دبر و کاندوم و تجاوز و اس تی دی و زگیل تناسلی  رو که یه روزه نمی کنن تو پاچه ی بچه ای که خود عملیات اصلی رو هنوز درک نکرده چیست و چرا. 

دیگه بقیه ی دغدغه هاش رو نمی شه نوشت، وبلاگم زرد می شه دوست ندارم قلم زرد شده م رو ببینید، ولی داداشمون فرمت شده اساسی.


اصلا من مرگِ این جامعه و دین مون رو نمی فهمم. تا بلوغ رفتارشون با بچه اینجوریه که وانمود کنیم هیچی وجود نداره. هیچی. هیچی. بده. زشته. اخلاقی نیست. اون پایین مایین ها هیچ خبری نیست.

به بلوغ که رسید بچه، طبق آمار بهداشت جهانی نتیجه گیری می کنن: وای باید یاد بدیم. همین الآن. دیر شد. دیر شد. دییییر شد! الآن نسل آریا منقرض می شه.

ریدمان. تمام عیار.

خوب معلومه بچه ای که از بدو تولد کردی تو پاچه ش که گنااااه، همه چی گناهه، بعدا باهاتون همکاری نمی کنه برای تولید سرباز جدید وطن!


تو این دانشگاه هامون پسره دختره رو می بینه، هر دو تا فکر می کنن هیولا دیدن، جیغ می زنن و در دو جهت مخالف از هم فرار می کنن. به جان خودم.

یا مثلا طرف دیگه خیلی شجاعت به خرج داده هر شب به یک جنس مخالف پیام داده، با افتخار سینه شو می ده جلو می گه دوست دخترررر دارم. یا نهایت ارتباطی که با هم دارن در حد روابط من با دوستای سر کلاسمه، چه بسا منِ درون گرا حتی بیشتر دوستامو بغل و ماچ بکنم،  بعد فکر می کنند دیگه چه نور علی نوری کردند و توی چه رابطه ی عمیق و احساساتی ای هستند. خب این اگه قرار بود شبیه دوستای دیگه ت باشه که اسمش نمی شد دوست دختر دوست پسر.

این قیمه هایی که ریخته تو ماست ها همه از کجا نشئت می گیره؟ آفرین، از همین جشن تکلیف های بی سر و ته ی که واسشون گرفتن.

الان این دوستای خودم هم جالب نیستن حتی! دو دقیقه تنهاشون بذاری، دارن درباره ی همین  ها بحث می کنند. انگار هنوز تو همون بحران ایزوفاگوس گیر کردن اکثریت و بیرون نیومدن. گاهی به این فکر می کنم پس ما قبلا تو ابتدایی راهنمایی درباره ی چی حرف می زدیم و به نتیجه نمی رسم.


خوشم نیومد. ایزوفاگوسو خل کردین. من الان باید چی کارش کنم. عح. کنترل شیفت دلیتم جواب نمی ده روش.

خبر مهم: مادر ها وجود دارند

رفتم اینستاگرام،

یک دوجین مادر دیدم،

و الآن به این نتیجه رسیدم که هُش بابا آروم، 

روز مادر فرداست، تا فردا هم ما یه خاکی به سرمون می ریزیم که از جامعه عقب نمونیم.


راستش بی مزه شده دیگه روز مادر.

حالا ربطی به اینکه من تدارک خاصی برای مادرم ندیدم امسال نداره.

ولی حس می کنم جو شده،

و من هر کاری هم بکنم خودم رو، باز یک شخصیت آنتی جو دارم. 

اصلا معنی نداره برام که توی یک روز خاص تازه بفهمی مادر داری و بکنی تو چشم و چال بقیه.


به نظرم، من همین که به صورت نوبتی، خواب سلاخی شدن به فجیع ترین حالت ممکنِ پدر، مادر و ایزوفاگوس رو می بینم ‌( توبگیر فصل یک لردلاس)، بسّشونه. این یعنی دوستشون دارم. زیاد. حالا می خوان بدونن، نمی خوان ندونن.



بچگی هام رو دوست داشتم،

احساسام به مادرم خالصانه بود.. خالصانه "تر" بود.

اولین باری که رفتم برای مادرم کادو بگیرم رو هیچ وقت یادم نمی ره. 

مغازه ش رو. کروکی مسیرش رو حتّی با وجودی که اصلا درک فضایی ندارم. 

اینکه از ماه ها قبل لیست آماده کرده بودم.

تنها رفتم. به بابام گفتم خودم می خوام بخرم، پس باهام نیومد.

هفت هشت سالم بود.

دندون افتاده داشتم تو دهنم،

بیست هزار تومن پول خیلی خیلی زیادی بود،

و خانم پشت ویترین داشت برام می مُرد رسما.


ولی خب انتظار شگفت زدگی بیشتری رو از مادرم داشتم و یکم خورد توی ذوقم.

اون قدری که من ذوق داشتم، خودش ذوق نکرد.

بگذریم.

ولی اینکه تو بیست سی سالگی تازه بفهمید روز مادر مهمه و بیفتید به آپلود کردن عکس، فایده ای نداره. خیلی دیره. بعد بیست سی سال؟


من با عقل نفهمی م فهمیده بودم مهمه، اونم تو شرایطی که حتی بابام یادم نداده بود بیا بریم برای مامانت کادو بخریم.

اگه تو هفت سالگی تون کاری که من انجام دادم رو انجام دادید که هیچی دوستیم، ولی اگه ندادید یا باید برگردید و انجام بدید یا تا ابد باید جلوم لنگ بندازید. چون احساسات تون هیچ وقت به اندازه ی یک بچه ی هفت هشت ساله، پاک و معصوم و خالص نمی شه. :دی

این اینستاگرام هم آدم رو خل می کنه ها، الآن کاملا مشخصه این رو با قلم گرینچ درونم نوشتم اینقد که داره ازش حسادت شره می کنه چون رفتم تبریک دوستام به مادر هاشون رو دیدم و حس سرخوردگی کردم.



خب حالا چه خاکی به سرمون کنیم کیلگ که به چش تلخ نشه؟

برم گل بخرم دیگه خبر مرگم.

بدم می آد از این ابراز احساسات های زورکی و جعلی و تصنعی و فرمالیته!

اصلا من از همین که لازمه به کسی بگم دوستش دارم هم چندشم می شه.

نه این که حس کنم عاره، یا اینکه حس کنم کوچیک می شم یا خجالت بکشم،

بیشتر دیدم این شکلیه که دوست داشتن رو نباید جار زد،

و اگه تا حالا نفهمیدی دوستت دارم و منتظر گفتنشی که خاک بر سر من بشه رسما، چون با گفتنش هم زیاد اتفاق خاصی نخواهد افتاد مگر گذرا،

وقتی کلام سطحی ترین راه ارتباطه.


فردا هم باز می زنه تو سرمون که پسر فلان دوستم، دختر فلان همکار اتاق عمل، برای مادرش پست اینستاگرام گذاشته، بیا یاد بگیر، صبح تا شب سرت تو اینترنته، یک پست برای من نگذاشتی بی انصاف.




پ.ن. و خیلی من تعصب دارم رو این قضیه، روز مادره خب؟ بی خود قیمه رو نریزند تو ماست لطفا. روز زن چیه ریختند به هم تبریک می گن؟ من قبولش ندارم. این روز فقط و فقط مخصوص موجوداتیه که زجر زایمان بچه، و بعد از اون زجر تحمل خود بچه رو کشیدند. هر وقت کشیدید بفرمایید به هم تبریک بگید. می تونم قبول کنم که یه عمه حق مادری داشته باشه نسبت به برادرزاده ش و بزرگش کرده باشه حتی بهتر از مادر اصلی ش، ولی منش این جوونای تنگ اینستاگرامی رو قبول ندارم متاسفانه یا خوشبختانه. طرف همه چیش به راه، بیشترین دردی که کشیده اصطکاک لیوان آب  سر سفره با پوست دستش بوده، حالا روز زن رو به خودش تبریک می گه. نچ نچ متاسفم، روز شما نیست، کیش کیش. برید همون روز نارنجی ها یا هرچی که دلتون خواست. ولی این روز رو نچ، شرمنده.


من الآن رسما یه تنه خودم مادرم رو امسال پیر کردم. یعنی پیر می کردم ها، ولی امسال شیبش تقریبا عمودی شد. در حدی رفتم رو نروش که خیلی وقت ها مسالمت آمیز بهم گفت ببین امروز بیشتر از این اعصابم نمی کشه، پاشو از جلو چشمام خفه شو کم کم. فردا ادامه می دیم.

یه بارم گریه ش انداختم، که البته تقصیر من نبود. ولی چون از اینا نیست که اشکش لب مشکش باشه و شخصیت متکبر قدرتمند مغروری داره،  و تا حالا گریه ش رو اینجوری ندیده بودم، خیلی به خودم لعنت فرستادم. 

خیلی وقتا هم از دست من و ایزوفاگوس می گه وای خدایا من چه گناهی کردم؟ 

اگه بچه ی این شکلی رو تحمل کردید، تبریک می گم شما یک قهرمانید و این روز مال شماست.