Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بازگشت همه به سوی مخابرات است

طبق معمول قطع ه. قعطه!!

زنگ زدم مخابرات،

بح بح، 

دم و دستگاه رو عوض کردند کلا تو این یک ماهی که در خدمتشون نبودم.

آهنگ بوسه ی زمستان بیژن مرتضوی گذاشتند روی لیست انتظار، 

و دروغ نگم، 

تا یک دقیقه ی پیش نمی دونستم  مال بیژن مرتضوی هست، 

صرفا بچگی ها توی میان برنامه ی تلویزیون شنیدم و خیلی خیلی به توان بی نهایت نوستالژیک بود برام.

فلذا از صبح تا حالا چهار بار زنگ زدم فقط همین آهنگ رو گوش کنم.


یک اپراتور بسیار خوش برخورد هم صبح درست کرد اینترنت رو، کلی هم تشکر کردیم ولی حالا دوباره قطع شده!

ولی واقعا مهم نیست،

مخابرات هر چی نداشت، 

این یه شانس رو به ما داد.

مخابرات منو با این آهنگ قدیمی بیژن مرتضوی پیوندی دوباره داد.

مرسی مخابرات، 

هرچند وظایف ت رو درست انجام نمی دی، ولی می بخشمت سر همین قضیه. به خاطر همین یه شانسی که جلوی پام انداختی.


اصلا اون تکه هایی که ویولنش جیغ می کشه، این قدر بغض کردم باهاش که خدا داند. دلم می لرزه در حد لالیگا اسپانیا. رقیق . خیلی رقیق. من واقعا بچگی هامو داره یادم می آد..


خلاصه اینکه بنده اینترنت ندارم، 

کامنتا طبق معمول  تلمبار شده و فردا پس فردا شفیره از توش می زنه بیرون،

و اگه یه درصد به این فکر کردید اوقات فراغتم رو چی می کنم،  باس بگم ک دستامو زدم زیر سرم دارم بوسه ی زمستان گوش می کنم. 

زمستان را ببوسید تا نرفته. ماچ.


پ.ن. بیایید که فحش جدید عربی یاد گرفتم. 

بدون اینکه معنی ش رو سرچ کنید، حدس بزنید "اکّال السُحت" یعنی چی. همین که گفتم فحشه خودش راهنمایی ه. 

به به. عجب فحش شیکیه. خوشم اومد.

سکه و تخم مرغ

خیلی قدیم ها توی شهرستان کوچکی زندگی می کردیم.

مردمش خرافاتی تر از تهران بودند.

یادم می آید یک حرکت جالب داشتند همسایه هامان.

دو سکه را می گذاشتند دو ور یک تخم مرغ. نیت می کردند که این تخم مرغ درد و بلای فلانی است که باید در بشود.

بعدش اسم تمام کسانی که می شناختند را روی تخم مرغ ضربدر می زدند. از پدر و مادر فرد بلا گرفته بگیر، تا دوست ها و آشنا ها و همکاران و همسایه و کل افراد زندگی اش.

تهش یک تخم مرغ می شد با شصت هفتاد تا ضربدر رویش. 

بعد دو سکه را بر می داشتند می گذاشتند دو ور تخم مرغ و  سپس شروع می کردند تک تک آدم های روی تخم مرغ را صدا زدن. با هر صدا زدن، اندکی سکه ها را از دو طرف فشار می دادند بلکه تخم مرغ بشکند.

خلاصه هر وقت آن تخم مرغ بدبخت با فشار سکه ها می شکست، می گفتند همان فردی که الآن صدایش زدیم، عزیزمان را چشم زده بود و خدا را شکر به در شد.


کاری به خرافات و این هایش ندارم، امروز موقع راه رفتن، داشتم با خودم فکر می کردم... ای کاش می شد یک کاغذ بردارم و یک سطل. (تخم  مرغ کثافت کاری می شود حوصله اش را ندارم.)

بعد یک کاغذ بگذارم و رویش اسم تمام دوست هایم را بنویسم. یا مثل همان تخم مرغ ضربدر بزنم.

بعدش سطل را بگذارم زیر مدخل گوارشم که فکر کنم همان دهانم می شود.

بعدش دانه دانه از بالای لیست ضربدر ها شروع کنم، اسم هایشان را بخوانم.

با هر خوانش، مثل فشار دادن سکه های دو ور تخم مرغ، دل و روده ام را فشار بدهم و یک عق بزنم توی سطل.


- دوست شماره ی ۱.

- عق.

- دوست شماره ی ۲.

- عق.

- دوست شماره ی ۳.

- عق.

- دوست شماره ی ۴.

- عق.

- رفیق شماره ی ۵.

- دابل عق.

- یار شماره ی ۶.

- تریپل عق.

...

و الی الابد.

دوست موست هایم بچه های خوبی هستند، یحتمل خیلی هم قربان صدقه ام می روند چون با همه شان خوش برخورد ترین بودم، ولی این اعصاب من دیگر نمی کشد رفتار های بچه گانه ببیند و ماست ماست نگاه کند. 

بنده نه سر پیازم نه ته پیاز و نه حتی خود پیاز. ولی بوی گند پیاز دارد خفه ام می کند، آن قدر که دلم می خواهد سرم را فرو کنم توی اولین پیت حلبی روغنی که سر راهم آمد.

دیگر نمی توانم دو رویی ها، دروغ ها، ریا کاری ها، تظاهر ها و  خیانت کاری ها و ضمائم دیگرشان را تحمل کنم. کودک های کوچک قصه لازم. 

من آدمی نیستم که غیبت هاشان را تاب بیاورم.

آدمی نیستم که پشت سر فلانی فحش بدهم و پس فردا بروم باهاش دست بدهم و به هم لبخند بزنیم.

به اسب ترووا کمترین اعتقادی ندارم و کثافت ترین ویروس های کامپیوتری را همان تروجان ها می دانم.

آدمی نیستم که خودم را بگیرم، در حالی که وجودم دارد له له می زند.

غرور را پدر مادرم تا همین چند وقت پیش اصلا وقت نداشتند یادم بدهند چیست و چرا.

آدمی نیستم که پیام هایم را باز نشده نگه دارم و ادای ندانسته ها را دربیاورم.

آدم بهانه تراشی نیستم.

دروغ که می گویم قبل از بقیه خودم از خنده می میرم.

من آدم این مسخره بازی ها نیستم. روحم را زور زده ام و سفید نگه داشته ام و نمی گذارم کسی به غیر از خودم سیاهش کند.

من وقتی کسی را دوست داشته باشم لب هایم موقع دیدنش کش می آید، از کسی هم تنفر داشته باشم که خودم را یک طوری گم و گور می کنم که اصلا نفهمیم در یک دنیا زندگی می کنیم. ناسلامتی هفت هشت میلیارد آدم هست آن بیرون.


ولی این ها این طور نیستند. این ها بدترین حرف ها را پشت سر هم می گویند و فردایش هیچ به هیچ. 

این ها به هم قلب می فرستند ولی در ته چشمانشان مزرعه ی پرورش نیزه ی خرس گریزلی رونق دارد. 

جنگ می کنند ولی در دستانشان گل آفتابگردان و برگ شبدر می گیرند.

من آدمش نیستم خب.

خسته شدم این قدر باید حواسم باشد جلوی کی چی را می توانم بگویم، جلوی کی نمی توانم. خسته شدم از فیلتر کردن احساساتم. از اینکه به خاطر بقیه باید رفتارم را به خودم دیکته کنم.

خب چرا یک روز قرار نمی گذاریم همه ی مردم دنیا همه چیزشان را برای هم بگویند و بعد از آن بی دغدغه و خالی زندگی کنیم؟ حتما باید انرژی تلف کنیم برای قایم کردن حقایق از هم دیگر؟ 

می مانم. از طرز رفتارشان با هم می مانم. با خودم نه. همه با من  خوب رفتار می کنند. یحتمل چون موجود بی آزاری ام. ولی رفتارشان با هم ... آزارم می دهد. 

حس می کنم شده ام توپ دست رشته. دست همه کس بوده ام و از هر کوفتی خبر دارم و دیگر روحم نمی کشد این حجم از باخبری را. کنت الاف بود یا نوچه هایش؟ راست می گفتند بی خبری خوش خبری ست.


فکر کنم شخصیتم خیلی صلح طلب تر از آنی هست که فکرش را می کردم. 

اصلا کاش می شد بروم با زنبور ها زندگی کنم.

یا با ماهی های ساردین و تن توی اقیانوس.

یا با قطره های شبنم روی برگ درخت ها.

یا حتی می شد یک قطره ی بنزین داخل باک یک پراید باشم.

یا یکی از گولوهای لوستر تالار های مجلل. 


اصلا کاش آبراهام مازلو، پله ی سوم هرم لعنتی اش را به من می بخشید. نخواستیم حاجی. بیا مال خودت. فرسوده کننده ست.


عای

کتاب به چه قطوری دستم بود، 

کتاب وزیری با جلد سخت،

روی دست هام گرفته بودم و داشتم از چهارچوب درب رد می شدم،

که ناگاه به مثابه کور ها شدم و شترق:


چهارچوب درب فرو رفت تو کتاب،

کتاب با اون قطر فرو رفت تو دنده هام.


الآن دیگه اصلا نمی تونم نفس بکشم این قدر که درد داشت. موقعی که می خواستم چکش کنم، به قدری دردم اومده بود که با خودم می گفتم خدایا من خون نبینم! الآن که دستم رو از پهلوم بر می دارم خون و پارگی نبینم فقط!

بعد فرض کن یه کیس بیارن بیمارستان، شکستگی دنده و پارگی پلور ریه! پزشک اورژانس بپرسه چه کسی این بلا رو سر این حیوونکی آورده؟ چاقو خورده؟ دعوا کرده؟ تصادف شده؟ در عوض حضار بگن کتاب! دکتر، خودش کتاب فرو کرده داخل ریه اش. 


وقتی صبحانه و ناهارت، می شود شام

اگر سالی توی روز دانشجو، فراخوان بدند که مسابقه ی انشا نویسی داریم به مناسبت روز دانشجو، یا حتی مسابقه ی توییت نویسی با موضوع اینکه "دانشجو یعنی چه؟" و بعد من وقت کنم و برم در مسابقه ش شرکت کنم،

می رم و جزو ده تا پیشنهاد اولم می نویسم:


"دانشجو یعنی ناهار های ده صبح... ناهار های هفت عصر!"


هشته! تازه به ناهار رسیدم. 

خوبی ش اینه که، ژن مقاومت به گرسنگی دارم و متوجه خالی بودن شکمم نمی شم هیچ. و حالا ایشالا با مراقبت هایی که از خودم به عمل می آرم تو این مدت، به زودی همین یک ژن به درد بخور رو هم از دست می دم و دچار زخم معده ای چیزی می شم.


+ راستی، می دونستید المپیاد دانش آموزی جهانی فیزیک امسال تو اسرائیله؟ می دونستید امسال بچه های فیزیک حق رفتن به جهانی رو ندارن؟ بچه هایی که عمرا هیچ حسی به فلسطین ندارن، شبا خواب مدال دیدن، و حالا  بهشون می گن امسال فقط مدال کشوری می دیم. کاملا هم قانع کننده. 

وی وی

گفتم - یه عکس ازم بگیر که دو تا دستم وی باشه،

گفتن - که یعنی خیلی ویکتوری؟ خیلی پیروز؟

گفتم - نه، که یعنی دوعا دوعا! یه دو اینور، یه دو اونور. بیست و دو.


خب ما هم بالاخره "واقعا" به بیست و دو سالگی مون رسیدیم. هاه.


راستش فکر نمی کنم لازم باشه که ادای بیست و دو ساله ها رو دربیارم... یادتونه چه قدر بار ها پست گذاشتم برای شما به مضمون اینکه هر کی ما رو دید زرت بهمون گفت "خجالت بکش نا سلامتی بیست و دو سالته". یعنی این عدد بیست و دو رو من نفهمیدم چیه که این قدر همه کلید می کنن روش. خلاصه ما که خیلی وقته بیست و دو سالگی رو فیک کردیم، بخون از نوزده سالگی حتی همه به بنده می گفتن بیست و دو ساله، طبق یک قانون نا نوشته...

ولی حالا این بار واقعیه. هر کی ازین به بعد بکوبونه تو سرم که "نا سلامتی بیست و دو سالته، خجالت بکش" می شه با افتخار سینه سپر کرد و پذیرفتش که اکی. بیا جلو. آره. من بیست و دو سالمه. خجالتم نمی کشم.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


از تلاقی هاش بخوام براتون بنویسم، یه عالمه عدد ۲  امروز تلاقی داشتن. دو اسفند. بیست و دو سالگی. خودمونیم بیست و دو سالم شد ها، ولی هنوز اون خل گری های مخصوص خودم رو در زمینه ی اعداد دارم، با وجودی که سعی کردم کمش کنم. مثلا الآن که اینو می نویسم بازم دارم به اینش فکر می کنم که دیگه هیچ وقت عدد سنم این قدر باحال نمی شه در کنار تاریخ تولدم. دو ی دوازده در کنار بیست و دو در کنار روزی که توش به دنیا اومدم. پنج شنبه. باورم نمی شه باز باید هفت سال صبر کنم تا دوم اسفند بیفته تو پنج شنبه. چه زجری می کشم من واقعا با این وسواس های جذاب ذهنی م! مثلا فرض کن یه روز من ۵۴ سالم بشه. خب این هیچ سنخیتی نداره و اصلا نمی دونم چنین عدد بی رحمانه ی بی مناسبت بی تلاقی ای رو کجای دلم می تونم بذارم.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!  ۱۲.۲. ۲۲. پنج شنبه.


خاطره بخوام تعریف کنم، یه بنده خدایی اشک ما رو اصل تو روز تولدمون در آورد. یعنی واقعا جدی می گم ها، اشکم در اومد. و کلا حالا ما که داریم به دست فراموشی می سپاریم به همین سرعت، ولی بیایید با هم عهد کنیم که برخورد روزانه مون با هم یه طور باشه که انگار هرکی رو می بینیم روز تولدشه. خب شما چه می دونید، شاید واقعا تولدش باشه!!!

خب این خیلی وجه بی رحمانه ای از دنیا بود، که یه آدم تو روز تولدش اشکش در بیاد. و من با همین بزرگ تر شدم و تجربه کسب کردم. که دنیا کلا وفا نداره. حتّی تو زادروز خود آدم. یعنی دیدید آدم هم تو روز تولدش منتظره که همه چی ایده آل باشه و فلان دیگه. حالا هر چه قدر هم زور بزنه که از ایده آل گرایی فاصله بگیره ولی باز ته دلش یه حس هایی داره که امروز روز منه. خلاصه ما تو اولین روز بیست و دو سالگی اشکمون در اومد و نا سلامتی بیست و دو سالته! 

تنها راهی که تونستم توجیهش کنم اینجوری بود که به خودم گفتم من الآن قهرمان تو فیلمم و این یه سکانس احساساتیه پس اشکالی نداره. چون مدیریت احساس زیر خط فقر هم چنان.  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


یک خاطره ی دیگه هم می خوام تعریف کنم. یکی رو دیدم امشب، اسمش حامد بود، گرافیک می خوند. جادو جمبل می کرد. باورم کن به جان خودم جادو جمبل می کرد! رمز موبایل حدس می زد، چه می دونم ذهن خوانی می کرد و این ها. 

من هر چه قدر سعی کردم یه چیزی به یک نحوی از توش بکشم بیرون نشد، یعنی من خودم هم کم ندارم تو سرکار گذاشتن ملت، ولی این یارو اصلا توی هیچ قانون و  قاعده ای نگنجید. می گفت این یه علمه، و من به واسطه ی همین علمم مشهور می شم و واقعا هیچ دوز و دغلی در کار نیست. یکم از روند کارش رو توضیح داد به جمع. با مسیر ذهنی من یکی بود. یعنی دیدم من خودم هم خیلی وقت ها از این قواعدی که داره می گه استفاده می کنم چون طبق قاعده های روان شناسی ذهن خوانی می کرد.

خلاصه آره ما با اصل وجودش خیلی حال کردیم و فک مون افتاد. اینم نوشتم که اگه مشهور شد و رفت رو آنتن صدا سیما و کسب و کارش گرفت، بدونید من زود تر از همه کشفش کردم. 


# در وصف بیست و یک سالگی و اینکه چه جور بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم که یادگاری بمونه، یکی از جمله های  یکی از باحال ترین دوستام رو می نویسم و کافیه. جمله ی "ها". یهو بی مقدمه چند هفته پیش زیر تابلوی ایستگاه متروی به سمت کلاهدوز، برگشت بهم گفت:

"شت خودت اصلا حواست نیست چه جوری ذره ذره داری خفن می شی، کیلگ. من از بیرون دارم می بینم. اصلا حواست نیست..." و این تعریفش حس می کنم کافی بود واسه بیست و یک سالگی م. کیف کردما،  و نا سلامتی بیست و دو سالته!

من بیست و یک سالگیم رو، بیست سال جوون تر زندگی کردم، مثل یک ساله ها. و بی خیال زر زر های دنیا. هدفم این بود اون قدر خُل و غیرقابل پیش بینی باشم که یک عدد نی نی یک ساله هم نتونه. سعی کردم بهش اینجوری نگاه کنم که یک سالگی رو دوباره به من پس دادند...


# در وصف  بیست و دو سالگی و اینکه احتمالا چه جور خواهد بود اگر بخوام قلم فرسایی کرده باشم، یکی از جمله های خودمو می گم؛ وقتی داشتم چند وقت پیش فلانی روتهدید می کردم. اعصابم خورد شد، برگشتم گفتم:

" ببین فقط تا دوی اسفند وقت داری انجامش بدی. من بیست و دو سالگی م تمام و کمال مال خودمه. همه ش."

که برگشت گفت مگه بیست و یک سالگی ت مال کی بود حالا؟  و نا سلامتی بیست و دو سالته!


حالا ما این همه بیست و دو بیست و دو می کنیم، فکر نکنید چه آش دهن سوزیه ها. یه روز به غایت غریبی بود که تو نود درصدش اصلا حس نداشتم و مدام فراموش می کردم دوم اسفنده و هی به خودم باز-یادآوری می کردم. الآن اقلا با نوشتن این ها خیلی بیشتر بهم حسش القا شد. یعنی بهم گفتن برو شمع بخر. سه ساعت داشتم فکر می کردم شمع؟ شمععع؟ از برای چه؟ مگر برق رفته؟ 


تبریک هاتون رو هنوز نخوندم. گفتم اول اینو بنویسم که روی احساساتم تاثیر نگذاره. الآن خیلی خوشحالم. چون قراره برم کلی پیغام تبریک بخونم و حس کنم چه موجود بیست و دو ساله ی مهمی هستم، و بین این همه آدم روی کره ی زمین برای لختی هم که شده حس تمایز بکنم و این ها.

پیش پیش مرسی. از سه نفر هم تبریک پیامکی گرفتم که آمار بسی شگفت آوریه. مادر بزرگم نمی دونم چی شده که بر خلاف هر سال یادش رفت زنگ بزنه بهم. ای بابا. می بینی دنیا رو؟


خلاصه آره دیگه ملت، ما بالاخره بیست و دو ساله شدیم ولی آدم نشدیم. :))))


پ.ن. بیست و دو سالگی شاید قراره همین جوری باشه، شلوغ، بی رحمانه و قانون شکن. دیشب خوابم برد وسط نوشتن این. ما نمی دونستیم چی باید بنویسیم واسه این پست که به چشم تلخ نشه. شیرین ببینید. و شکیل. و فاخر.

یه امشب شب عشخه

بابا اصلا همه تون از بیخ بیایید بغلم علی الحساب تا وقتی که ببینم فردا چی می خوام براتون بنویسم.

پست اصلی م رو فردا می نویسم ها، الآن خیلی مغزم درست دستور صادر نمی کنه و نمی ذاره یه پست بی نقصِ شکیلِ دهن پر کنِ فک افکننن در شان بیست و دو ساله های شاخ بنویسم.


این یکی فعلا  از جهت ice breaking مثلا. :دی

این آیس برکینگ مد نبود قبلا ها! جدیدا مد شده دیدم هر کارگاه و سمینار و ایونتی که می گذارند، چند ساعت اولش رو جهت شکوندن یخ (ice breaking) مخاطب درنظر می گیرند.


کامنت های تبریکتون رو نگه دارید هم چناااان. فعلا یخ هاتون رو بشکنید، که هم اسفنده، هم منم، هم همه چی.

از دوازده شب تا حالا دو تا خبر توپ بهم رسیده که مدت ها دغدغه مندش بودم و  اصلا رفتم فضا فیششششت. (این طوری بودم که واو قطعا تلاقیه فقط به خاطر روز کذایی دوم اسفنده.) خلاصه واقعا گودزیلای خیس زونا گرفته ی قانقاریا زده هم بدی بهم الآن بغلش می کنم. شما که جای خود دارید واقعا.

بیایید وسط، پارتیه.

دیش دیش دیش.

من دارم از خواب می میرم و از شدت خواب، چشمام با مدخل آبشار نیاگارا پیوند خورده ولی دیگه واقعا زشت و عیب  و خیلی مایه ی خاک بر سرم بود که بیش تر از این خالی بمونه اینجا. اونم امشب.

یک پست پر از خمیازه، کش و قوس، دهن دررره، چشم های اشکی و این ها تقدیمتون می دارم. 


سر اومد زمستووووووووووون،

شکفته بهارووووووووووووووون،

گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزوووووووووووووون.


- بو بکش بو بکش. کشیدی؟

- کشیدم.

- هیسسس. گوش کن. گوش کن. خوب گوش کردی؟

- گوش دادم.

- چشات چرا بسته ست. چشاتو باز کن خره! یه طوری که رگ های زیر پلکت مشخص شن. خیره نگاه کن. الآن خیره ای؟

- خیره ام.

- تو نباید یادت بره آخرین لحظه های بیست و یک سالگی بودن چه حسی داره، خب؟ خوب گرفتی چی گفتم؟

- آره. حس خر ها.

من یه خر تمام عیارم. بهم بگو کدوم خری بلده مثل من یه خر تمام عیار باشه. اتوپایلوت. شدیدا اتوپایلوت.


غوغای نهان

این ویدیو ی جذاب،

با این لهجه ی جذاب،

با اون فر(fer)های جذاب تر (!)،

ضمن محتوای فرهنگی و فاخرش،

و همراه با ریتم اعجاب آورش،

تقدیم به شما.

فیلتر هم نیست تازه. 


اینجا.


کمتر از یک دقیقه ست، جهت ترغیب شماهایی که رو لینک هام کلیک نمی کنید و وقت ندارید.

همون یک دقیقه وادارتون می کنه به اندازه ی یک ساعت تکرارش کنید. جهت ترغیب خیلی بیشتر. :دی


اینترنت سرچ زدم، شعرش موجود نبود.

بر خودم واجب می دونم این شکلی دینم رو بهش ادا کرده باشم چون واقعا حال کردم با همه چیش:


# خواننده : غوغا نهان  (اگر درست دیده باشم از اون زیر، ضمن اظهار اینکه بح چه اسمی جیگرم حال اومد.)

# شاعر: رامین مظهر


# متن شعر:

(گفتم شاید شما هم سختتون باشه لهجه ی افغانی رو تطبیق بدید و بفهمید چی می گه، دقیق بخوام بگم برای شماهایی که خسته اید و حوصله ندارید چند بار ویدیو رو عقب جلو کنید. جاهایی ش رو هم که علامت سوال گذاشتم مطمئن نیستم. کمک بدید اگه بلدید.)


از عشق، از امید، از فردا، نمی ترسی...

می بوسمت در بین طالب ها، نمی ترسی...

می بوسمت در گوشه ی مسجد، نمی لرزی...

در بین عطر وحشی سنجد نمی لرزی...


می بوسمت در بغض و سوگواری ها،

می بوسی ام درگیر انتحاری ها.

می بوسی ام درگیر انتحاری ها...


تو مومن هستی و نمازت بوسه هایت هست،

تو فرق داری، اعتراضت بوسه هایت هست.


در بند زخم و خون و تاول ها بگیر از لب...

در بین شلّیک مسلسل ها بگیر از لب...


می بوسمت در بغض و سوگواری ها،

می بوسی ام درگیر انتحاری ها.

می بوسی ام درگیر انتحاری ها...



پ.ن. علامت سوال رو جلوی سنجد گذاشته بودم. تحقیقات به عمل آوردم و اکی شد، پس علامت سوالم رو برداشتم. 

نقل قول:

امروزه عطر سنجد در تجارت عطر یکی از گران قیمت‌ترین عطرهای جهان است. بزرگ‌ترین بازار خرید این عطر کشورهای عربی است. عرب‌ها این عطر را به نام عناب یاد می‌کنند. 

عطر سنجد با تحریک مغز در ترشح انتقال‌دهنده‌های عصبی (نورو ترنسمیتر ها) موجب حالت‌های روانی خاصی می‌شود: هورمون‌های FSH و LH بیشتر از هیپوفیز ترشح می‌شوند، بوی معجزه‌انگیزش به منطقه لیمبیک مغز می‌رسد و اشتهای جنسی را در هر دو جنس نر و ماده زیاد می کند.

درخت سنجد در موقع گل دادن به آب زیادی نیاز دارد. از هزار گل سنجد یک گرم عطر به دست می‌آید.

فرانسه بزرگ‌ترین تولیدکننده عطر سنجد به صورت مصنوعی است. 

افغانستان می تواند در تولید عطر سنجد در جهان بهترین باشد. افغانستان کشوریست که تاکنون به لحاظ جمعیت رشد سریعی نداشته و به همین دلیل زمین‌های زیادی برای کشت نباتات در کشور وجود دارد. 

خوشبختانه دانشمندان در طی سه دهه جنگی که در افغانستان رخ می‌داد نتوانستند تغییری در ماهیت گل‌های کشور وارد کنند. گل‌های کشور به صورت طبیعی باقیمانده‌اند که دارای بوی عالی ای هستند و از طرفی بی‌خطر نیز هستند."


#گل سنجد، اگه تا حالا ندیدید:




کشور احساساتی ها

اینجا کشور احساسه. کلا اینو خیلی زیاد شنیدیم که می گن شرقی ها احساساتی اند.


یک بار با یکی از اساتید بحث می کردیم، برگشت گفت: 

" آخه بچه ها شما کجای دنیا رو دیدین که سر چهار راه هایش، شعر بفروشند؟ از این قشنگ تر و مقدس تر داریم مگر؟"


دیشب یک منظره ای دیدم و دلم خواست استادم کنارم بود اون لحظه.

دوست داشتم با انگشتم  صحنه رو نشونش بدم و بهش بگم:

"موافقم استاد، می بینی؟ شما کجای دنیا رو دیدین که تو شب، سر چهار راه هایش، تار بفروشند؟ از این قشنگ تر و مقدس تر داریم مگر؟ از این غنی تر؟ احساساتی تر؟"


یک سری رفتار ها و فرهنگ ها هم هست، نمی گذاره ما پشتمون رو کنیم به این سرزمین.

من هر جای دنیا هم برم، نمی تونم خاطره ی پیرمرد تار فروش رو از ذهنم بیرون کنم. و نمی تونم مثلش رو پیدا کنم حتی.


سر چهار راه هاش... تار می فروشند.

تار می فروشند.

تار.

چه قدر قشنگ.


همین می تونه سوژه ی هزار تا مجله ی فرهنگ و هنر باشه. 

که زمانی در تاریخ جهان وجود داشت که مردم سرزمین ایران تا خرخره زیر لجن فرو رفته بودند، ولی بازم سر چهار راه هاشون تار می فروختند. تار با شعر...

تار با شعر..

تار با شعر.



چقد تند تند صبح می شه

امروز عصر من داشتم خستگی تعطیلات اول هفته رو در می کردم که انصافا تعطیلات کمر شکنی بود و احتیاج به استراحت کامپلیت بد رست  داشت(!)

و خلاصه سپرده بودم که بیدارم کنند حتما چون کار داشتم،


اینقدر قشنگ و عمیق مرده بودم، که هر بار کسی می اومد بیدارم می کرد فکر می کردم یک روز جدیده و باید شروع کنیم.

بار هفتم هشتم برگشتم به خودم گفتم عای خدا زندگی چه مزخرفی شده، 

ای مرگش بزنند، خب مهلت بده چرا اینقدر زود زود صبح می شه این اواخر.


الآنم کلا داشتم فکر می کردم چرا شب ها روز نیست  و روزها شب نیست. :دی

یعنی دوست دارم جاشون عوض شه. 

کار های روز رو در شب انجام بدیم،

در عوض روز رو بخوابیم. 


رئال بدون رونالدو

ولی بیا قبول کنیم،

از وقتی رونالدو رفته منم  که بارسایی ام، دیگه هیچ حسی به رئال ندارم.

چه برسه به خود رئالیا!


برام شده یه تیم به بی تفاوتی وردربرمن. 

حساب

اعصابم خورده بابا...


مجبورم برای کار های اداری مسخره حساب باز کنم.

نمی خوام.

من دوست ندارم حساب داشته باشم.

من اصلا دوست ندارم حساب به اسم خودم داشته باشم.

چرا باید این احساسم رو توضیح بدم چون همه حس می کنند مسخره ست.

خواسته های آشغالی من رو هیشکی بر نمی تابه.

مگه چه قدر سخته به خواسته های بی منطق هم دیگر احترام گذاشتن. 



مثل یک رونده که اول و آخرش همه چی رو می کنند تو پاچه ت. تو باید توی اون روند بری جلو. فکر می کنی قدرت انتخاب داری، ولی نداری. هیچ وقت نداشتی. 

دوست نداری مثل ما زندگی کنی؟ هیچی، برو سرت رو بذار بمیر.


چطور ترس خرس بیست و پنج ساله از گربه قابل توجیهه؟ چه طور گریه سر یه بازی فوتبال مسخره توجیهه؟ فقط این بیخ های ما قابل توجیه نیست ملّت؟

تازه این ترس نیست حتّی برای من، یه انتخابه.


یعنی واقعا خنده داره، قبل اینکه حتّی بازش کنم، دارم فکر می کنم چه طور ببندمش. خیلی اعصابم خورده.

بستن حساب راحت نیست... باید دلایل موجه بیاری. نامه بزنی. امکان داره حراست بانک فکر کنه پول شویی ه حتی.


بابا ولم کنید من کلا دلم می خواد تا آخر عمرم گم باشم. مثل یکی که از اول وجود نداشته.

همه ی این روند ها حالم رو خراب تر می کنه.

هیشکی نفهمید. هیشکی‌.


کیس بر خط روماتو صحبت می کند

چه ترس ناک، یکی از علایمی که توم به وجود اومده و اینقدر تکرار شده که بهش عادت کردم رو الآن برای اولین بار دقیق روش فکر کردم،

به نتیجه رسیدم که من می تونم مبتلا به بیماری روماتولوژیکی مراحل اولیه باشم و خبر نداشته باشم. 

آرتریت روماتوئید نباشه؟  انکلوزا اسپوندیلایتیس نباشه؟ 


یعنی فهمیدم که خیلی وقته به درد مداوم چند تا مفصل سی ام پی عادت کردم. و یهو گرخیدم دیگه. چون خوبم درس نخوندم نمی دونم مال چی بود. 

بهش.

شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ

خب،

وقت  رونمایی رسیده.

وقتی تعطیلات ۲۲ بهمن آک و دست نخورده جلوی روم بود، همین طور با خودم داشتم فکر می کردم که یَکهو یَک عنوان به شدّت باحالی به ذهنم رسید... ایده ی خفنی بود از نظر خودم و صرفا به خاطر همین عنوان، سعی کردم محتوا تولید کنم.

یکم خل گری بود، چون همیشه اسم و عنوان آخرین چیزیه که روی فیلم یا کتاب یا بازی یا آهنگ یا هر محتوای دیگه ای می گذارند، ولی این پست های من روند معکوس رو طی کردند: وجود دارند صرفا به خاطر اسمشون. خلاصه آخر هر روز تعطیل هر آنچه به ذهنم می رسید رو نوشتم و الآن از گنجینه م نسبتا راضی ام. در حد خودش یه موجودی شده به هر حال. می خواستم توالی اسم هاشون رو کنار هم ببینم، برای همین منتشر نکردم تا تعطیلات تموم بشه.یاد خاطره نویسی های نوجوونی به خیر..


بفرمایید، لینک هستند، کلیک بفرمایید اگر مایل بودید (به هر حال هدف من همین یک دانه پست الآنم بود، که اینا رو کنار هم ببینم و سر ذوق بیام. به قول پدرم خدا با خُلاس! :دی):



پیس. همین ها رو می تونید ببرید مقاله کنید و باهاش ثابت کنید آدم هرچی وقتش آزاد تر بشه، با یه تابع اکسپوننشیال با شیبی نزدیک به بی نهایت به سمت خلیّت و تباهی می ره.:دی


 دو پیس. خیلی تعطیلات خوبی بود. همین که تعطیل باشه، همه دور هم باشن، ولی  هیچ سفری در کار نباشه و بچسبیم مثل بختک به تهران، واسه من یعنی خیلی.

مرسی از پنج شنبه، مرسی از آدینه، مرسی از حضرت فاطمه سلام الله علیها، مرسی از جمهوری اسلامی ایران، مرسی از آیت الله امام قدس السره خمینی رحمت الله الیه. و اصل کار، یک مرسی خیلی ویژه و مخصوص از یک شنبه، و بدانیم که اگر بین التعطیلین نبود، تعطیلات چیزی کم داشت، و قطعا بر می خورد به قانون زمین!

قبول کردم

از جلوی تلویزیون رد می شدم، 

بازیگر توی فیلم گفت:

" بیا قبول کنیم بعد هر خداحافظی، بخشی از وجودمون می میره،"


انگار فقط منتظر بود ما از جلوی تلویزیون رد شیم.

کل اطلاعاتم الآن همینه که در جهان یه فیلم فانتزی طور وجود داره که توش همچین دیالوگی هست.

کاش یه جور می شد بفهمم اسم فیلمش چی بود. فقط می دونم توش بتمن و اسپایدر من داشت.


چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود پنج

دانشگا رو تعطیل کردم الآن با دستای خودم.

چقد شبای دانشگاه رو دوست دارم. می تونم بمیرم واسش. شبای مدرسه رو هم جون می دادم واسش. یعنی یادمه یک ساعت مثل فلامینگو می ایستادم پرچم مدرسه رو نگاه می کردم تو شب سگ لرز زمستون. 

فقط محیط عوض شده. گویا هنوز همانم.


ولی الآن فقط دیگه مرگ. وقت مرگه! خسته م. ازین خسته ها که دکمه ی خاموش روشنت قاطی می کنه پر انرژی تر می شی بعدش. کلا امتحان یک ور، این حالت های غریب بعدش یه ور دیگه. یک حسیه که خودتون باید تجربه کنید تا بفهمید چی می گم. آدم هنگه تا دو ساعت. که حالا چی. یعنی چی. چه خبره اصلا! 

خیلی خوندم واقعا این دو روز.

امتحانم یه چیزی میشه دیگه حالا. 

رد شدنش یه درده، رد نشدنش یه درد دیگه. 

راستی یک استاد از جیبش یک یادگاری در آورد داد بهم، منو اهلی کرد. به همین صورت که می بینید.




پنج. من بازم می تونم با یک اژدها بجنگم!

بگم امسال حدود چهل پنجاه تا امتحان دادم که شوخی نیست

ولی به عنوان خواننده های وبلاگم 

شده واسه یه امتحانم  تو سال ۹۷می خوایید انرژی بفرستید استدعا دارم واسه این یکی م بفرستید.

یا خداااا.

چه غولی.

چل پشمی.

چه شاخی.

آخ.

ای بی رحمانه ترین، 

ای حجیم ترین، 

ای مهم ترین بی اهمیت ها،

ای تعطیلات را کوفت کننده ترین.

تو را سپاس.



بگم؟ زشته ها، ولی فکر کنم استرس دارم. :))))  بعد از علوم پایه، یه امتحان پیدا کردم که می تونم به خودم اجازه بدم واسش استرس بگیرم. استرسی روانی خاک بر سری شدم امشب. بیا و ببین. تهشم رد می شم بعد این همه خرخونی. کلا از بیخ هر امتحانی مهم بود واسمون، ما رفتیم با اقتدار مزینش کردیم که بهش ثابت کنیم هیچی نیستی. بعد خودمون هیچ و پوچ شدیم.

ولی من واسه این از خیلی چیزام زدم. واقعا حیفه رد بشم. 


پیس.امتحان که تموم شد، می آم واستون رو نمایی می کنم از یکی از خلاقیت های درجه یکم، طی این تعطیلات.

شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ - XXL

هر چه قدر دیروز خوندم،

امروز ده برابرش خوندم.

منتها زور چپون.. از روی وظیفه و تکلیف.


الآن دیگه کاملا حس می کنم از هر سوراخی یک کتاب فرو کردن بهم.

ولی هنوزم قطع امید نکردم جان خودم، با وجودی که تازه نصف شده.

شایدم تموم شد تا فردا.


آخه چند هزار صفحه؟

۳۰۰، ۲۰۰، ۲۵۰،۲۰۰، ۳۰۰ = ۱۲۵۰ صفحه

در بهترین حالت، قطع رو به پایین.

و خلاصه آره طی این محاسبات مطمئن شدم که رد شدنم حتمیه.

آخ.

خیلی بده،

من فقط شب آخر یادم می افته امتحان دارم. 

آفرین به وجودم با این برنامه ریزی.


آرزو می کنم فلانی و فلانی و فلانی همه تو این تعطیلات علافی کرده باشن، نمره شون پایین شه در حد مرگ. :دی

نخ امید خود را خیلی ناشیانه گره می زنم به شوت بودن هم کلاسی هایم.


کیلگ می بینی؟ یه امشب رو که واقعا لازمه تا بوق سگ بیدار باشی،  که بفرما! Yawny.

چقد تعطیلات کوتاه بود. مسخره.


پ.ن. ناتانائیل؟ من در کدام سوراخی فریاد بزنم. ناتانائیل؟ بغلم می کنی؟ ناتانائیل اینا دارن بیست و دوم بهمن رو به هم تبریک می گن!! ناتانیائیل؟ به نازنین می گی بیاد؟ بش بگو. بیاد. منو. بخوره. 

من همه جور عقایدی رو بر می تابم. هر چی می خوای بباش آقا. ولی دلسرد شدنم هم دست خودم نیست. یه احساسه که وجود داره. به خانواده می گم یه همچو موجوداتی با چنین افکاری داریم، باور نمی کنن می گن این احتمالا جوکه تو طبق معمول نمی فهمی. 

آره بابا. جوکه. من نمی فهمم.

نازنین؟ اومدی؟

می خوام جوک تعریف کنم واست به عنوان آخرین سخنم.