Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

راند فرسایشی جوجه حنایی

پاهام درد درد درد درد می کنه... ساق پا.

بدنم کوفته تبریزیه،

فکر می کنم دیگه حتی نفسم به زور می آد و می ره،

 و حس می کنم تا اون نقطه ای که یه روز باطری ام تموم شه و جلو ی همه مثل یک شهاب بی فروغ بر زمین بیفتم (مدل تموم شدن شازده کوچولو) فاصله ی بسیار کمی دارم.

موقع ویزیت مریض ها پالس اکسیمتر بخش دست ماست. از صبح تا دو ظهر که کرونایی ها رو ویزیت می کنیم با استاد و رزیدنت، من هر چند مریض یک بار پالس رو روی انگشت خودم هم می گذارم. اعداد روش رو می بینم و وحشت می کنم. اعصابم خورد می شه. لعنت می فرستم. فاتحه ی زندگی رو می خونم.

گاهی اکسیژن خوبه در حد ۹۷ یا ۹۸ درصد، ولی ضربان قلب افتضاحه. قلبم مثل یک بچه ی یک تا دو ساله می طپه. معمولاعددی بین ۱۱۰ تا ۱۲۰. گاهی حتی بالای ۱۲۰. دائما. معادل کسی که داره ورزش می کنه در حالی که من آروم ایستادم و رو به غش هستم از شدت تنگی نفس و خستگی و ضعف.

امروز که پالس رو گذاشتم برای یک مریض، استادم پرسید به نظرت عددش بالا می آد یا پایین می ره؟ گفتم استاد با اختلاف مثبت منفی دو تا تغییر خاصی نمی کنه و همین طور هم شد. و خوشش اومد از پیش بینی ام و اضافه کرد وقتی ضربان قلب در حد نرماله یعنی پالس اکسی متر عدد تقریبا درستی رو نشونتون می ده. ولی وقتی ضربان بالاست یعنی بدن اکسیژن رو در حد طبیعی نگه داشته ولی به خرج ضربان بالا و وضعیت خوب نیست. و باید وایسید ببینید با ضربان طبیعی اکسیژن چند می شه. خب من اینا رو می دونستم اینقدری که روی خودم امتحان کردم. تجربی دستم اومده بود.

و خلاصه اینا رو که می گفت من هی حس می کردم یه چیزی تو گلوم داره سفت و سفت تر می شه. از زمانی که اینا گفت روی اعداد اون پالس اکسیمتر لعنتی حساس تر شدم. یعنی وقتایی که راند می کردیم هیچ وقتی نبود من این پالس رو بگذارم روی انگشت خودم و عدد ضربانش زیر صد باشه. تازه امروز که اکسیژن هم زیر ۹۵ بود. یعنی یه درجه افتضاح تر از چیزی که استاد گفت، حتی به خرج ضربان بیشتر هم اکسیژن به بافت نمی رسه. (عدد نرمال باید روی ۹۸ یا ۹۹ باشه و دیگه ۹۳ با اغماض کف حد نرمالش هست.) به خودم گفتم استاد اگه اینو ببینه چی می گه با شک به کرونا بستری می کنه و دلم خواست میتونستم این مشکل قلبم رو بهش بگم که نظرش رو بدونم. ولی بی خیال شدم.

می دونید، تنها امیدم اینه که استادی که عملم کرد گفت شش ماه آینده قراره وضعم اینجوری باشه و همینه که من رو وحشت زده تر نکرده. امید به اینکه درست خواهد شد. 

وگرنه من به نظر دارم تموم می شم. جسما و روحا.

لایف استایلی داشتم سالم تر از هر آدمی که فکرشو کنی و وضع اینه. هی. فکر کنم فقط بغل مادربزرگ دوای حال این روزای من باشه. دلم می خواد یه جوجه ی زرد طلایی بودم، می رفتم زیر بال های مامانم خانم مرغه، توی تاریکی و گرما تا آخر دنیا چشمام رو می بستم.


پ.ن. و حتی می ترسم کرونا باشه و گذاشته باشم به حساب این بدبختی. مشکل یکی دو تا نیست.

پ.ن. جوجه ها وقتی مریضند معمولا همین جوری می ایستند یه جا و چشماشون رو می بندند بدون حرکت. بعد اگه بگذاری شون تو افتاب در همون حالت خوابشون هم می بره گاهی سر و گردنشون می افته تعادل بدنشون رو از دست می دند. یاد کسی نمی اندازه شما رو؟

داغونم از نظر روانی این روزا. داغونم. از عالم و آدم بدم می آد. حالم از همه به هم می خوره. زندگی نمی کنم. نمی فهمم چی کار می کنم کلا. نمی تونم فراموش کنم. همه برای من یه گلوله ی مشکی  اند. 

ما معمولیا

برای همه ی خاکستریا، 

برای همه ی اونایی که همیشه خودشون رو توی حاشیه ی زندگی می دیدند و نه در مرکزش،

برای همه بی اعتماد به نفس ها، خجالتی ها،

برای همه ی فوبیا اجتماعی ها،

برای همه ی اونایی که فکر می کنند شکست خوردند،

برای اونایی که خودشون رو کنار کشیدند،

برای اونایی که مثل من حس اضافه بودن داشتند توی داستان زندگی شون،

برای کسایی که فکر کردن زندگی کردن فقط مال از ما بهترونه و خودشون رو لایقش ندونستند،

برای اونایی که به خودشون شک کردند،

برای اونایی که گاهی خودشون رو کمتر از بقیه ی هم گونه ای هاشون می بینند،

برای همه ی مظلوم ها،

همه ی کمال گرا ها،

همه ی چشم قرمزا :دی،

برای همه ی اونایی که شاید یک لحظه حس کردند نفس کشیدنشون شاید بیهوده است،

برای همه ی کسانی که در لحظه های تاریک برای لحظه ای نمی تونند عظمت زندگی شون رو ببینند،

تقدیم به همه ی کوئنتین کلدواتر های جهان،

و تقدیم به همه ی معمولیا.

یادتون نره...

شما ارزشمندید. ارزشمند ترینید به واقع! وجود شما معجزه است. ساده نگیریدش.

زندگی ارزشمنده. 

 و هر کسی حق داره ازش لذت ببره. ما انسان ها شدیدا لایقش هستیم.

گنجینه ای که امروز براتون اوردم:

من کوچک


She lives in the shadow of a lonely girl

اون تو سایه ی یه دخترِ تنها زندگی می کنه…

Voice so quiet you don’t hear a word

صداش خیلی ساکته؛ نمی تونی بشنوی

Always talking but she can’t be heard

همیشه حرف میزنه، ولی شنیده نمیشه…

You can see her there if you catch her eye

می تونی ببینیش؛ اگه به چشماش نگاه کنی

I know she’s brave but it’s trapped inside

می دونم اون خیلی شجاعه اما از داخل به دام افتاده!

Scared to talk but she don’t know why

 ترسیده که حرف بزنه اما نمی دونه چرا…!

Wish I knew back then What I know now

ای کاش چیزی که الان می دونم رو؛ اون موقع می دونستم

Wish I could somehow go back in time and maybe listen to my own advice

ای کاش می تونستم؛ یه طوری به اون زمان برگردم و شاید به نصیحتِ خودم گوش می کردم!

I’d tell her to speak up tell her to shout out

!!!بهش می گفتم حرف بزنه! می گفتم فریاد بزنه!

Talk a bit louder be a bit prouder… 

بلندتر صبحت کنه…!! مغرورتر باشه…!!

Tell her she’s beautiful wonderful Everything she doesn’t see

بهش بگم اون زیباست؛ بهترینه…!! هر چیزی که نمی بینه…!!

 you gotta speak up

تو باید حرف بزنی! 

You got to shout out

تو باید فریاد بزنی!

 and you know that right here… right now

و تو این رو الان می دونی همین الان

You can be beautiful; wonderful… anything you want to be

تو می تونی زیبا باشی…! بهترین باشی…! هرچیزی که می خوای باشی!!

Yeah you got a lot of time to act your age

 تو خیلی وقت داری که به اندازه سنت، رفتار کنی

You can’t write a book from a single page

تو نمی تونی از یک ورق، یک کتاب بنویسی!

Hands on the clock only turn one way, yeah yeah yeah

عقربه های ساعت؛ فقط در یک جهت می چرخن…

Run too fast and you risk it all; can’t be afraid to take a fall

خیلی داری عجله می کنی و ریسک می کنی! از سقوط؛ نباید ترسید!

Felt so big but you look so small

خیلی احساس بزرگی می کرد؛ ولی خیلی کوچک بنظر می اومد

wish I knew back then what I know now

ای کاش چیزی که الان می دونم رو؛ اون موقع می دونستم

 wish I could somehow go back in time

ای کاش می تونستم؛ یه طوری به اون زمان برگردم

and maybe listen to my own advice

و شاید به نصیحتِ خودم گوش می کردم!

I’d tell her to speak up; tell her to shout out

بهش می گفتم حرف بزنه! می گفتم فریاد بزنه!

Talk a bit louder; be a bit prouder

بلندتر صبحت کنه… مغرورتر باشه…

Tell her she’s beautiful; wonderful… Everything she doesn’t see

بهش بگم اون زیباست؛ بهترینه… هر چیزی که نمی بینه…

You gotta speak up… you got to shout out

تو باید حرف بزنی! تو باید فریاد بزنی!

And you know that right here; right now

و تو این رو الان می دونی همین الان

You can be beautiful; wonderful anything you want to be

تو می تونی زیبا باشی… بهترین باشی… هرچیزی که می خوای باشی!

Tell you one thing I would say

بهت تنها چیزی که می خوام بگم می گم

I’d tell her to speak up; tell her to shout out

بهش می گفتم حرف بزنه! می گفتم فریاد بزنه!

Talk a bit louder; be a bit prouder

بلندتر صبحت کنه…!! مغرورتر باشه…!!

Tell her she’s beautiful; wonderful everything she doesn’t see

بهش بگم اون زیباست؛ بهترینه…!! هر چیزی که نمی بینه…!

You gotta speak up; you got to shout out and you know that right here right now

تو باید حرف بزنی!! تو باید فریاد بکشی... و تو الان این رو می دونی همین الان

You can be beautiful; wonderful anything you want to be
تو می تونی زیبا باشی... بهترین باشی... هرچیزی که می خواهی باشی.
I’d tell her to speak up; tell her to shout out
Talk a bit louder be a bit prouder
Tell her she’s beautiful; wonderful everything she doesn’t see
You gotta speak up; you got to shout out and you know that right here, right now

...You can be beautiful; wonderful anything you want to be

سینه خیز به سبک نماینده ها

نماینده مون داره سینه خیز می ره. بیایید نگاهش کنید. هاها.

اخیش. دلم خنک شد. :{ پیش چیف خرابش کردم. و حدس بزنید کی دانشجوی محبوب چیفه؟ و چیفم زنگ زد شستش و بهم پیام داد نماینده الآن متوجه اشتباهش شده و سو تفاهم بوده. ببین دیگه چه قدر شسته اش که نوشته سو تفاهم بوده. یعنیا تا ته جیگرم حال اومد.

همون موقعی که به خیال خودش فکر کرد بچه مظلوم گیر اورده چون من نیو انترنم و بهم زور گفت، باید فکر اینجاش رو می کرد. باورتون میشه من داشتم باهاش متمدنانه (نمی دونم چه مرگیه فکر می کنم همه حرف حالی شون می شه در حالی که از وسط باغ وحش اومده کاملا زبان نفهمه)  صحبت می کردم گفت من نماینده ام هر کار دلم بخواد می کنم به من دستور نده!!! و گاوانه گوشی رو قطع کرد. این دیگه بدوی ترین رفتاره، قطع کردن گوشی! پوف. و در واقع در همون لحظه سند ذبح خودش را امضا کرد.

یعنی خدا دستش رو کرده داخل تاپاله ی گه، بعد گفته، خب حالا چی بیافرینم؟ بعدش نماینده ی ما آفریده شده.

توهم قدرت چه بر سر آدم می آره حالا اینکه نماینده ی یک روتیشن بیشتر نیست.

لعنت به کل وجودت مرد. از چانه تا عانه. ازت متنفرم. 

خب بیایید اعتراف کنم. من دیگه کم اوردم. نه به خاطر فشار کار. فشار روانی مسائل این روز ها اذیتم می کنه. کاش می شد چاقو بردارم همه شون رو ذبح کنم. و البته می دونید که دلش رو دارم.

وقتی کشیک سمه

بابام می گه باورم نمی شه بعد اون همه عزایی که برای کشیک های خودم می گرفتم حالا باید یه دور دیگه برای کشیک های تو هم عزا بگیرم از یک روز قبل. 

بش می گم فکر کردی پس من این خوی همیشه مضطرب عادت نکننده به کشیک رو از کی به ارث بردم؟

و دو تایی برای کشیک فردای من ناخن می جویم به اتفاق. می گه کیلگ باورم نمی شه بازم کشیکی! :((

مامانم هم بهش میگه به جای اینکه بهش درس بدی یادش بدی تلاش کنه قوی باشه باهاش همراهی می کنی تو نق زدن؟

ولی کشیک وایستادن واقعا سخته، باورم کنید.

البته من بیشتر زجری که می کشم بابت فشار کار نیست، هرچند بعد عملم همونم سخت شده مدتیه و از نظر فیزیکی بسیار بهم فشار می آد و کم می ارم و چون کسی هم خبر نداره واقعا با بدبختی تحملش می کنم، ولی بیشتر دغدغه ام هم دوره ای های خودم هستند که چپ و راست روی نروم می رن و باید ریختشون رو تو همون چند دقیقه ای که می تونم پام رو بگذارم پاویون تحمل کنم. واقعا اذیت می شم از روابط انسانی برقرار کردن و شر و ور هاشون. فکر می کردم درست شدم، ولی اشتباه بود. هنوزم تحملشون رو ندارم دوری و دوستی جوابه فقط. طاقت خودخواهی ها..، بی خیالی ها... دروغ ها... زرنگ بازی ها... غیبت کردن ها... بچه بازیا... و باقی اراجیفشون رو ندارم.

بچه های ما یا حداقل اونایی که من باهاشون هستم، اون قدری درب و داغون اند که به ازای هر کشیک دقیقا ده بار آرزوی مرگ کنی.

باورم نمی شه فردا کشیکم!

کاش می شد فقط من بودم و رزیدنتا و اصلا هر چه قدر دوست داشتند ابیوزم می کردند نوش جونشون. ولی اون تنهایی داخل پاویون مال خودم بود و بس! حس میکنم دوباره برگشتم دبیرستان! ای پروردگارا. چه قد شما حال به هم زنید اخه.

هان از پرستارای حال به هم زنمون که ارث باباشون رو از انترن طلب دارند هم چندشم می شه. هی من سعی می کنم باهاشون دوست باشم، هی اینا عقده های زهرآگینشون را به گوشت و جان انترن فرو می کنند. 

واقعا بی خیال!!! به کسی چه بر می خوره اگه فقط اپسیلون با هم مهربان تر باشیم؟ چرا اومدید این دنیا رو این قدر زشت و بی رحم کنید با موجودیتتون؟

باورتون می شه؟ پرستار داریم سهمیه ی ماسک کرونای من رو بر می داره واسه خودش، بعد سینه سپر می کنه می گه من وظیفه ندارم به تو ماسک بدم! زیبا نیست؟ کثافتا. این حق ها واقعا روزی گیر می کنه به حلقومشون. 

پائولا

آهنگ ساز پائولا مرد. الان خبرش رو مادرم بهم گفت. میکیس تئودوراکیس...

از داخل وبلاگ چک کردم، دیدم اخرین بار روز یود بود، که درباره ی این آهنگ نوشتم. پائولا آهنگ خواستنی ترین روز زندگی من بود! پائولا آهنگ روز یود بود! آهنگساز آهنگ روز هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت زندگیم...

پست روز بادبادک ها رو می تونید ازینجا بخونید: اینجا

احساس من به آهنگ تئودوراکیس از این جنس بود!

به مادرم گفتم، باورت می شه یک سال قبل بود که درباره ی آهنگساز این آهنگ صحبت می کردیم؟ گفت نه بابا چی می گی همین دو سه ماه پیش بود. و چک کردیم دیدیم سال نود و هفت بوده. هعی خدا... چه قدر زود می گذره. چه قدر زود... دیر می شه.

شما نمی دونید... نمی دونید من با پائولا چه گریه ها که نکردم! چه خاطره ها که ندارم...

شبایی رو یادم می آد که اشک کامل هندزفری ام رو خیس می کرد در حدی که می ترسیدم اتصالی بده با اشک هایی که می ره داخلش. :)))


پائولا شرح فراقه. شرح نرسیدنه. شرح ناکامیه. شرح بی وفایی ها. خنجر خوردن ها. شرح عشق های سوخته است. 

پائولا شرح درده. و من هر بار که می شنومش به زور خودم رو نگه می دارم. در  قعر ترین لحظه ها گوشش دادم. در فرود ترین ها... وقتی می شنومش... دلم برای همه تنگ می شه. همه ی آدم ها. همه ی خاطرات... بچگی ها. احساس های عمیق نگفتنی... 

وقتی می شنومش حس می کنم همه مردند. مادرم.. پدرم... تمام کسانی که دوستشون دارم.

حس می کنم روی چرخ و فلک تنهام، توی نقطه ی اکسترمم معلق بین زمین و اسمون انگار که این زمین لامصب هیچ صاحبی نداره و نداشته و رها شدم به حال خودم.

پائولا بوی همه چیز می ده. 

و متاسفانه آهنگ ساز این اثر زیبا دیگر در میان ما نفس نمی کشه. تلخ. البته خوشحالم که با او هم عصر بودم.


پناه بر گایدلاین

و پناه می برم بر گایدلاین از شر غم ها و حال خراب...

نمی دونم برای بار چندمه که این کار رو تو زندگی ام می کنم. هیچ وقت هم موفق نشدم کامل پیاده اش کنم. ولی می خواهم توی بیست روز باقی مونده در شهریور خودم رو در درس غرق کنم. چون واقعا بی سواد هستم. من واقعا در درس خواندن خیلی بازیگوشم و همینه که حالم رو از خودم به هم می زنه. مامانم می گه تو اصلا درس خون نیستی. راستم می گه. من واقعا نمی خونم. هرچی بلدم از شنیده هامه. هیچ وقت با کتاب و جزوه خلوت نکردم چون وقت و حوصله نداشتم. همه ی بچه ها کلی چیز بلدند هر مطلب رو برای بار دهم هست می خونند و کلی اندوخته دارند، بعد من خیلی مباحث ساده رو تا حالا تو عمرم نخوندم! یه آنمی چیه؟ من تا حالا نخواندمش. نمی دونم درگیر چی بودم... واقعا گاهی نمی فهمم عمرم رو به چی گذراندم به کار های مفت. به افسردگی. به استرس. یادمه فیزیوپاتو که بودم واقعا حالم تعریفی نداشت، اصلا نفهمیدم اون یک سال چه جور گذشت... سال ۹۷. همه ی درس ها رو با سیزده چهارده گذراندم. اصلا نمی تونستم بخوانم. بعدش یکمی بهتر شد. ولی هنوزم که هنوزه خیلی نسبت به یک آدم نرمال کم دارم.

 می خواهم به خودم فشار بیارم و سکه رو برگردونم. این بی سوادیه باعث ناامیدی خودم  هم شده. اینکه هیچ وقت هیچی نخوندم و شانسی با رمز یا پیغمبر پاس شده و جلو رفته همه چیز. این همیشه نرسیدنه کلافه ام کرده. این کلافه ام کرده که همه خیلی روی من حساب می کنند ولی من به اندازه ی بز هم بارم نیست. به انضمام اینکه حوصله ی هیشکی و هیچی  رو ندارم و یک سکوت کامل مطلق می خوام. یه مدت سکوت و من و کتابام. دوست دارم باقی چیزا میوت باشه. هر قضیه ای به غیر  از کتابام. دوستام... بیمارستان... دانشکده.. پروژه ها.. همه چی.  ببینم بالاخره برای بار اول تو عمرم اون جور که می تونم می شه مطالعه داشته باشم و فضای ذهنم عوض بشه. نمی خواهم یک مدت اظهار نظر کسی رو بشنوم. دوست دارم ذهنم خالی باشه. خالی خالی. 

این مدت ها آخرین روز هایی هست که ملکه رو می بینم. و این خیلی تلخه چون اصلا منو نمی شناسه حتی! من فقط از دور نگاهش می کنم تو بخش... حرف زدنش رو. توضیح دادنش رو. از شدت عشق تو فضام و نمی فهمم چی می شه زیاد! نمی تونم زیر ماسک لبخند نزنم وقتی می بینمش. به ملکه ای که عاشقشم زیرزیرکی نگاه می کنم. به خدای چهل ساله ام که حتی منو به یاد نمی اره. و به این فکر می کنم به زودی دیگه تا اخر عمرم نخواهم دیدش. و بی خیالی طی می کنم... می گم گور بابای زمان. همین یک دو صباح نگاهش می کنم و برای باقی عمرم در ذهنم ثبتش می کنم. چه قدر تلخه... سخته اینجوری عاشق یکی باشی و بدونی اخرین لحظاتیه که می تونی کنارش باشی.  نمی دونم چی می شه که مهر یه استاد اینجور عجیب غریب به دل من می افته طوری که کسی درک نمی کنه و بیم جدایی ازشون دیوانه ام می کنه. نمی دونم مدار بندی مغزم چه جوریه. همه ی دانشجو ها از این ملکه بدشون می آد ولی من از شدت ذوق نمی دونم باید چی کار کنم. کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه...؟ کاش منو می شناخت. ما همه از این استاد طوری می ترسیم که حتی جرئت نمی کنیم بریم پیشش. و من فقط از دور نگاهش می کنم. وقتی تو استیشنه... از دور نگاهش می کنم. اخ.

راستش به هیشکی نگفتم، ولی ملکه دقیقا  اون کسیه که حرفاش فضای ذهنی همیشه افسرده ی منو توجیه می کنه و همینه که عاشقم کرده. اون رکی... اون دید صفر و یکی اش به زندگی... اون صحبت هاش درباره ی مرگ. اون صراحت و لختی... ملکه ای که من عاشقشم تنها کسیه که راحت در دبه ترشی ها  رو باز می کنه و می شینیم با هم نگاه کنیم حالا چه سمی میشه.



+ و غریبانه بابام بود. که از مراسم خاک سپاری برادرش برگشت ولی بازم با خودش سوغاتی اورد برامون.


پایان کبوتر

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه ی انگور می اید به دهان.

مرگ در حنجره ی سرخ گلو می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

مرگ گاهی ریحان می چیند.

مرگ گاهی ودکا می نوشد.

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.

و همه می دانیم.

ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است.)



این بخش از صدای پای آب سهراب،  تقدیم به عموم که الآن مرد و همون اندک خاطرات و اخرین باری که دیدمش که احتمالا هم بالای دو سال قبل بود داره توی ذهنم دچار بارش شهابی می شه. جالبه دو سال از کرونا اینجور محافظتش کردند که حالا اینجوری در اثر آمبولی بمیره. 

شعر پر احساس ترین نو سرای ایران تقدیم به جنگ جو ترین عموم که برای لفظ زنده بودن بیش از سی سال جانانه نبرد کرد. فکر می کنم هیچ کس رو نمی شناسم که برای هر نفسش برای هر دم و بازدمش این قدر جنگیده باشه. سال ها روی تخت خیره به سقف. 


یادمه بچه که بودم... وقتایی که بهم می گفتند، اگه یه آرزو داشته باشی چیه، (این سوال رو زیاد از بچه ها می پرسیدند) یکی از آرزوهام این بود که پیوند نخاع درست بشه و بتونم برای یک بار که شده تو عمرم این عمو رو سر پا ببینم نه روی تخت. من از همون بچگی آرزو های محال می کردم، از همون بچگی بچگی. هیچ وقت ارزو نکردم فلان چیزو داشته باشم یا چی. وقتی بهم می گفتند ارزو کن با چنان مهارتی آرزو های نا برآوردنی می کردم که جیگر همه اتیش بگیره که اصلا چرا پرسیدند از من؟ دیدنش رو تخت و صدای همیشه خش دارش من رو از نظر روانی خیلی آزار می داد. فقط دستاش حرکت می کرد که با همونا همیشه ما رو ناز می کرد. خنده هاش به طرز مظلومانه ای زیبا بود. شما یک فلج نخاعی رو بگیرید که در کمال مظلومیت همیشه بهتون لبخند می زنه و می گه کیلگ می بینی که من نمی تونم بیام، پس تو بیا بپر بغلم. و من همیشه می ترسیدم وقتی من رو بغل می کنه و می پرم رو تختش، دستش بمونه زیر هیکل من! اخ. اینا رو از خیلی بچگی یادم مونده. یا همیشه تو عروسی ها، منو صدا می زد کنار تختش...در گوشم بهم می گفت چه خوشتیپ شدی. :)))

من وسوسه ی نوروسرجن شدن و درمان کردن این عموم رو با خودم به گور خواهم برد.

چرا تا حالا ازش ننوشته بودم که یه عموی این شکلی دارم؟ موافقم اره چیز کمی نیست. من از خیلی چیزای این شکلی تو زندگیم ننوشتم اینجا. هر کسی که یه عموی این شکلی نداره. خب. اره یکی از غم های ماژورم بود همیشه متاسفانه.


بابام به خاطر این عموم سال ها پشت کنکور موند. چون جمع کردنش با بابام بود. بیشتر از همه بابام حرص این عمو رو خورد. از وقتی که عموم تصادف کرد تا سال ها بعدش که یکم شرایطش بهتر بشه. کول کردناش با بابام بود. بابام روزگاری زندگی ای نداشت به غیر از رسیدگی به این عموی فلج. عموم روی تخت زندگی کرد. روی تخت کار کرد. روی تخت کتاب خوند. روی تخت ازدواج کرد. روی تخت بچه دار شد. روی تخت بچه اش رو تربیت کرد. روی تخت همه چی رو مدیریت می کرد و مغز متفکر خانواده ی پدری بود و سر همینم پدرم این اواخر باهاش دعوا می کرد.  روی تخت دخترش رو عروس کرد (که اینم ما تازه فهمیدیم و واقعا از ته قلبم خوشحالم که دخترش رو عروس کرد بدون در نظر گرفتن این حقیقت که ما خبری نداشتیم چون این اخریا با بابام قهر بودند.) و روی تخت هم مرد. 


یادمه مهمونی هایی که تو بچگی می رفتیم، برای من دو دسته می شد و اون دسته از مهمونی هایی  که این عمو رو می تونستند با ویلچر و تختش بیارند واقعا برای من فرق می کرد. قبل همه ی مهمونی ها ما می رفتیم راضی اش کنیم که بیاد با اینکه خیلی سختش بود. عروسی هایی که حضور داشت برای من شور و شعف دیگری داشت. با اون کت و شلوارش خیلی خوشگل می شد روی ویلچر. خیلی وقتا هم هل دادن ویلچرش با من بود و قلبم از ترس اینکه توی مسئولیت حمل و نقل ویلچر گند بالا نیارم مثل گنجشک می کوبید. جالبه من هیچ وقت به عروسی خودم مستقیم فکر نکردم و درباره اش خیال پردازی نکردم، ولی همیشه این عمو رو توی جشن عروسی ها تصور کردم. خیلی تلخه که دیگه اگه هم روزی عروسی بگیرم، جای یه ویلچر و تخت همیشه گوشه اش خالیه.


و طبق معمول گریه ام نمی آد که نمی آد! البته اگه خاطره هام رو به همین منوال دوره کنم، احتمالا بتونم اشکی بچکانم ولی دیشب که اون پست رو نوشتم گریه ام گرفته بود وسط پاویون. چهار صبح بیدار شدم اون پست رو نوشتم زیر پتو نشستم به گریه کردن. دلم می خواست برم سیگار بکشم توی حیاط بیمارستان ولی می ترسیدم توسط بچه ها و مخصوصا رزیدنت ها رصد بشم. گریه ها به خاطر عمو هم نبود ها. کلا حس می کردم زندگی  در اون لحظه از شب چه قدر بی معناست. الان ولی... حس خاصی ندارم. حداقل اضطراب ندارم دیگه.

ولی من دیگه عموی بزرگ ندارم. عمو های بزرگم تموم شدن. مونده یکی از عمو هام که از بچگی تا نوزده سالگی ندیدمش اصلا چون با بابام قهر بودن و فقط چند سالی هست به لیست عمو هام اضافه شده. دنیا همه شون رو از من گرفت. به نحوی. یعنی ترتیبی هم بخواهیم بگیریم، بعدی نوبت بابای خودمه.


یعنی دیگه ازینجا به بعد اون صدا و تصویر ما رو داره؟ الان داره ما رو می بینه؟ یا تموم شده رفته؟ من که دو ساله ندیدمش. باقی اش هم می تونم.


سوزنبان فکر های چهار سپیده دمی

یک نقطه ی مثبت هم نمی بینم. حتی یک ستاره. در زندگی... در فضا. در هستی. 

خودم را کوری تصور می کنم.  عصایش را گرفته اند. دوره اش کرده اند به تمسخر... و فانوسی نیست. و ستاره ای یا شمعی.

زندگی چه بود؟ سنگسار شدن کوری در دنیایی بی فانوس.

یادم آمد قیل و قال کودکی

دلم ارامش شب های چهارسالگی رو می خواد. همین.


فکر کنم دیگه از نیو انترن بودن دراومدم، برای اولین بار دیگه حال ندارم فردا برم کشیک. دلم نمی خواد به غیر از سه عضو اصلی خانواده ام با هیچ کسی حرف بزنم. کاش ما توی پاویون اتاق تک نفره داشتیم. یک جایی که من بتونم با خیال راحت یک روز تمام از زبانم استفاده ای نکنم و تنها چیزی که سمع می کنم ریتم یکنواخت فن کوئل پاویون باشه و موتور یخچال. دوست دارم یه فردا رو نامرئی باشم برای همه. حال هیشکی رو ندارم. هیشکی. تنهایی محض می خوام. تنهایی خالص. 

یه روپوش اتو نخورده مونده رو دستم. کاش می شد لخت برم مریض ها رو ویزیت کنم. دوست ندارم فردا روپوش بپوشم. یه کیف نبسته ی شلخته. بابام هم رفت به سمت عمو که اگر مرد برای بار آخر بتونه ببیندش. امشب جاش خالیه تو پذیرایی. 

موقعی که داشت می رفت، پیرهن طالبی رنگش رو پوشید و پسندیدم که پیشواز نمی ره با پیرهن مشکی. من بهش باقلوا هام رو دادم چون می دونستم باقلوا دوست داره و همون لحظه همه شون رو بلعید و پسندیدم که حال شیرینی خوردن داره چون خودم اصلا حال خورد و خوراک ندارم. و بسته ی ذخیره ی ماسک ان ۹۹ ام رو هم بهش دادم که با جون و دل از بیمارستان فراهم کرده بودم برای روز مبادایی که امروز باشه تا یک وقت کرونا نگیره.

مدتیه نمی دونم چی کار دارم می کنم. فکر کنم دارم گند می زنم و بعدا خواهم فهمید. به وضوح دارم گند می زنم. 

جمع مفردات

تقریبا با شرح حالی که شنیدم  بر من مسجل شده که کرونا نداره،

ولی سوال ترسناک تر: پس چی داره؟


اخخخخ خدا مغزم داره از هم می پاشه. وقت دکتر هو تراپیه. وقت غرق شدن تو فیلوریه. وقت بیرون کشیدن چوب دستی ها از غلافه! وقت یک استکان تخیله. تو دنیایی که می شه ریجنریت کرد و طلسم هیلینگ اجرا کرد.

وقتی ای سی یو هست ولی کم هست

مامانم می گه من می ترسم امشب یه بلایی سر عموت بیارند تو بیمارستان.

گفتم چی؟

گفت می ترسم امشب بگن تموم شد و دستگاهش رو بکشند.

گفتم یعنی چه چی می گی؟

گفت تو این کمبود آی سی یو همه چیز انتخابی می شه. خیلی از بیمار هایی که پیش آگهی ضعیف دارند رو از دستگاه شبانه جدا می کنند تا جا برای جوان تر ها که امید به زندگی بالایی دارند باز بشه. و این عمو چون بیماری مزمن داره، بعید نیست انتخاب نشه و یواشکی مسیرش رو به سمت اون دنیا تسهیل کنند.

و دیگه واقعا من مخم به این یه رقم قد نمی داد! البته اینو بگم که ناموسا تو کشیک های ای سی یو که ایستادم تو بیمارستان خودمون تا حالا ندیدم چنین رفتاری و به نظر تئوری مامانم هست. همینکه انتخاب کنند و بیمار های ضعیف رو از دستگاه جدا کنند. ولی رو راست باشم، این رو دیدم وقتی بیمار ای سی یوئی ارست می کنه، بهش می گند نو سی پی آر. یعنی احیا نمی شه. تو این روند پرستار ها و در وهله ی بعدی پزشک های تنبل خیلی نقش دارند به نظرم. چون خودشون حال ندارند و حالا نگران جونشون هستند و خیلییی هم فشار روشون هست این روزا طبیعتا یه ادم سن بالای کرونایی که ریه هاش با خاک یکسان شده رو تلاشی برای برگردوندنش نمی کنند دیگه چون خب منطقی هم بگیریم این محکوم به مرگ هست راهی نیست برای برگشت و اگه برگرده دوباره بعد یه مدت می ره، و خلاصه وقتی یه بیمار می میره می گن خوبه این راحت شد ختم احیا قبل شروع احیا! ولش کنید بمیره اذیتش نکنید. خیلی وقتا ها دست دست می کنند حتی در اطلاع دادنش که قشنگ تموم کنه. به وضوح بالای سر مریض هایی بودم و وقتی داشتم جون می کندم با رزیدنتم که بیمار برگرده (و شما نمی دونید سی پی آر کردن چه انرژی وحشتناکی از آدم می بره واقعا خسته می شی) دیدم پرستار اومده بهمون گفته دکتر ولش کنید راحتش بگذارید بره.یا یه بار خود نرس تخت گفت این مریض رفتنی نیست، من یک ربعی کامل  رهاش کردم دست دست کردم ببینم میشه بر‌ه؟ ولی خیلی عمر داره به دنیا برگشت! و ما هیچ ما نگاه!


و ما امشب می ترسیم یک همچین بلایی سر عمو بیاد. که تختش رو خالی کنند برای کسی که امید به زندگی بیشتری داره. خیلی تلخه.

والا من که دارم مفتکی به کرونایی ها خدمت می کنم هر روز و تو حلقومشونم. زورم میاد الان بالا سر عموی خودم نیستم. کاش می شد تله پورت کرد به اونجا. الان کل فامیل گرخیدن هیشکی نمی ره پیشش و البته درستشم همینه. ولی کاش من امشب تو اون بیمارستان کشیک بودم!! من دیگه برام عادی شده و نمی ترسم و شرط می بندم بودنم می تونه تفاوت ایجاد کنه. حداقل این جونی که می گذارم وسط پای فامیل خودم بره! این همه غریبه رو سی پی آر کردم. و الان باید نگران این باشم که آیا پرستار ها و پزشک های اون بیمارستان تا چه حد مثل بیمارستان خودمون خسته هستند و دوست دارند بیمار رو راحت بگذارند تا بره.


پ.ن. خواهش می کنم اینایی که می نویسم رو به عنوان کسی که از روند این روز های بیمارستان هیچی نمی دونه و عمرا تو باغ نیست، تحت عنوان کم کاری کادر درمان تو ذهنتون شمشیر نکنید و  باهاش قلب پزشک و پرستار رو نشونه برید و فرو کنید داخل. اینا قضیه اش جداست و حال ندارم توضیح بدم برای آرامش خودم نوشتم فقط. کادر درمان کم نمی گذارند.

تلگرام بازی به وقت درو

بابام اومد. حااش خوبه... یعنی اون قدری که انتظار داشتم داغون نیست اصلا. نشسته به تلگرام بازی. و به نظر خوبه همه چی فعلا.چون داریم بحث سیاسی درباره ی افغان ها و زندان اوین و طالبان و خامنه ای اینا می کنیم.

همینم دل منو گرم می کنه. همین که فعلا غم کشیدنش رو نبینم.

چند وقت پیش سوار اژانس بودم. با راننده اش رفیق شدیم، می گفت این تیشرت من رو از کانادا یا امریکا اوردند. هی همه بهم می گن چرا باهاش پشت ماشین می شینی مسافر کشی می کنی این حیفه.

محکم گفتم مطمئن باش حیف نیست. هرچی دوست داری بپوش. معلوم نیست خود ما تا کی باشیم تو این شرایط.

گفت اره حق داری... هیچی حیف نیست، حیف فقط مادرم بود که رفت.

و این تک جمله اش واسه چند ثانیه من رو تاکسی درمی کرد! چه قدر قشنگ گفت. هیچی حیف نیست. حیف فقط عزیزانی هستند که از دست می دهیم. فقط مرگه که حیفه و درمون نداره.


خلاصه که روی باندیم. عزرائیل لطفا داست رو بگیر اونور سرش فامیل ما رو نگیره. به وجدانت قسم الان وقت درو کردن نیست!


پ.ن. می خوام فردا صبح تخم مرغ نیمرو بخورم. نمی دونم چرا خیلی وقته نیمرو نخوردم دلم ناگهان تنگ شد.


عزرائیل و عمو ها

راستش یه عموی دیگه ام هم داره می میره.

امروز فهمیدم! یعنی دقیقا  الآن. 

می گن کرونا گرفته. ولی خب سالهاست بیمار زمین گیر بود و اصلا من مطمئن نیستم کرونا باشه چون بدون علائم یکهو از هوش رفته. ندیدم کرونا اینجوری یک روزه حاد بروز پیدا کنه.

و انتوبه شده.

و زندگی زیباست.

ما که دیگه با هم شوخی موخی نداریم، من خودم ای سی یو بودم و هستم هر روز، هزار تا مریض این شکلی داریم. دلم نمی خواد به خودم دلخوشی بدم، این دیگه عمرا بر نمی گرده. (ولی خودمونیم هنوز ته دلم یه امیدی دارم که بیام براتون بنویسم، دیدید گفتم بر نمی گرده ولی در کمال ناباوری برگشت؟!)

یک بار با مگوریوم حرف می زدیم، می گفت از کل آدم هایی که توی این دو سال داخل ای سو یو به خاطر کرونا انتوبه کردم، فقط یکی رو تونستم اکستیوب کنم و بفرستم خونه. بقیه مردند.

مردم عادی نمی دونند که، ولی ما ها که دیگه دستمون اومده وقتی می گن انتوبه، یعنی طرف رو باند پروازه و رسما داره غزل رو می خونه و کم کم باید خداحافظی کرد و دل کند.

مامانم که شدیدا پر حرف شده. اول اومد خبر رو به ماها داد و الان اینقدر داره حرف می زنه من یکی در مخم نمی گنجه!

بابام هم که داره پر پر می زنه و هنوز خونه نیومده ببینمش و البته این فکت هست که دعوای بسیار بسیار شدیدی با این عمو داشته و مدت هاست با هم یکی به دو دارند و قهرند و این بیشتر اذیتش می کنه. ولی ناموسا من واقعا حال افسردگی اش رو ندارم. دوست ندارم غمش رو ببینم. 

این قدر که زیبا مادرم این خبر رو به من داد... من که احساس خاصی ندارم. نشستم به هندونه خوردن. البته هندونه رو دوست ندارم و خیلی کم پیش می آد در حال هندوانه خوردن باشم. ولی بهتر از هیچیه!

ایزوفاگوسم که اپکس بازی می کنه. 

مرگ اون عموم. عموی اولم که به نوعی عشقم بود در فامیل... و بعدش مرگ دوستم... و موشک باران کردن هواپیما... چنان حفره ای توی قلب من گذاشت، که واقعا الآن واکنش خاصی دیگه به هیچی نمی تونم داشته باشم. به خدا که ناراحت نیستم.

دارم فکر می کنم... بمیره. خب چی میشه. هیچی. دوباره زندگی ادامه پیدا می کنه. و تازه به خاطر زمین گیر بودن این عمو من از زمانی که یادم می آد و در خاطراتم عقب می رم از کودکی منتظرم ببینم کی می  میره. بعد چند روزم همه یادمون می ره دیگه! 

جالبه دقیقا امروز وسط بخش ent داشتم به این فکر می کردم که ما جزو خانواده های خوش شانس بودیم که مرگ فامیل نزدیک نداشتیم بر اثر کرونا.

دیگه نیستیم.


پ.ن. عمو جان. بجنگ. هرچند می دونم خیلی زجر کشیدی ولی اگه فکر می کنی هنوزم ارزشش رو داره بجنگ. 

جشن روز پزشک

اقاااا

در کمال ناباوری پیام دادند گفتند جشن امروز برگزار نشده و فردا می خواد برگزار بشه.

بدین وسیله از وبلاگ جادویی خودم کمال تشکر رو به جای می اورم که دخیل بستن بهش همیشه جوابه و در گند ترین شرایط هم باز تمام تلاشش رو می کنه حال منو به نحوی یه جوری خوب کنه! مااااچ اوری تینگ مااااااوچ ابدار. باورم نمی شه جشن رو نگه داشتند واسه فردا. 

و قطعا که تا الان فهمیدید که چهارشنبه ها، کی مورنینگ می کنه و مورنینگاتوره؟ مگوریوم! 

یعنی قراره ما خبر اعلام جشن و اون بحث های فلسفی عزیزانم جوانانم دخترانم پسرانم خسته نباشید بابت مبارزه با کرونا و این مخلفاتش رو از زبان مگوریوم بشنویم که بهتر از او گزینه ای پیدا نمی شه در این زمینه!

می خوام برم حموم الان.

+ من چی بپوشم؟ :))))))

+ اخرین باری که جشن یا گردهمایی این شکلی شرکت کردم یادم نیست! اینقدر دوره.

+ بله. کاملا به جا می دونم این حجم از تجمع رو و به نظرم خلاف پروتکل کرونا نیست. چون ما هر روز با همین جمعیت توی بخشیم بین بیماران کرونا. فرقی می کنه؟ موقعی که بحث نجات جون بیمار باشه مهم نیست چند نفری باشیم بالا سرشون باید جونمون رو دو دستی تقدیم کنیم، حالا اگه بحث جشن بین خودمون باشه به پروتکل کرونا بر می خوره؟ عمرا! 

+ حس می کنم فقط منم که با این حجم خوشحالم برای این جشن. بقیه به کفششونم نیست... ولی من الان خوشحالم و اینه که مهمه. 

+ و دارم حسرت می خورم روپوش چرا الان خونه نیست که ده دور اتوش کنم یحتمل چروک باشه و توی عکس ناجور بیفته.


من جشن و عکس و شادی می خواهم. یالا! :^ به مقادیر فراوان.

با رزیدنت های قشنگم و استاد های قشنگ ترم و البته ناچارا گروه یبس انترنی خودمون. 


گند ترین روز پزشک

باورم نمی شه

دیروز گند ترین مزخرف ترین روز پزشکی بود که در کل عمرم تجربه کرده بودم.

همه ی  تبریکاتم با تاخیر مواجه شد این قدر که دیروز روز گندی بود و شما می دونید من روی این مورد چه قدر حساسم. یعنی مدتی بود اینجوری روز گند به عمرم نداشتم.

از صبح داشتم دعوا می کردم تا عصر که دیگه حالم خراب شد، دوباره تنگی نفس گرفتم و داشتم راهی بیمارستان می شدم و گوشی م رو به زور ازم گرفتند بلکه ارامش پیدا کنم.

امروزم گفتند مراسم قدردانی از پزشکاست سالن مورنینگ گروه جمع بشیم، این هم گروهیام این قدر خر و گاو اند و به من استرس وارد کردند که یادم رفت. تنها اولین و اخرین روز مسخره ای که می شد در دوران تحصیلم به یه بهانه ی کوفتی ای در یک گرد هم ایی جدی و بزرگ با اساتیدم در یک جشنی شرکت کنم یادم رفت شرکت کنم!! حتی نمی دونم کی شرکت کرده که ازش بپرسم چی شد. من در این اشل بدبختم.

واقعا حالم تو قوطیه. خوش نیستم.

از همه شون متنفرم. حال من می شد اینجور نباشه. امیدوارم تجربه کنند عین همین حال و احوال رو. دنیا باید بچرخه.