Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پایان کبوتر

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه ی انگور می اید به دهان.

مرگ در حنجره ی سرخ گلو می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

مرگ گاهی ریحان می چیند.

مرگ گاهی ودکا می نوشد.

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.

و همه می دانیم.

ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است.)



این بخش از صدای پای آب سهراب،  تقدیم به عموم که الآن مرد و همون اندک خاطرات و اخرین باری که دیدمش که احتمالا هم بالای دو سال قبل بود داره توی ذهنم دچار بارش شهابی می شه. جالبه دو سال از کرونا اینجور محافظتش کردند که حالا اینجوری در اثر آمبولی بمیره. 

شعر پر احساس ترین نو سرای ایران تقدیم به جنگ جو ترین عموم که برای لفظ زنده بودن بیش از سی سال جانانه نبرد کرد. فکر می کنم هیچ کس رو نمی شناسم که برای هر نفسش برای هر دم و بازدمش این قدر جنگیده باشه. سال ها روی تخت خیره به سقف. 


یادمه بچه که بودم... وقتایی که بهم می گفتند، اگه یه آرزو داشته باشی چیه، (این سوال رو زیاد از بچه ها می پرسیدند) یکی از آرزوهام این بود که پیوند نخاع درست بشه و بتونم برای یک بار که شده تو عمرم این عمو رو سر پا ببینم نه روی تخت. من از همون بچگی آرزو های محال می کردم، از همون بچگی بچگی. هیچ وقت ارزو نکردم فلان چیزو داشته باشم یا چی. وقتی بهم می گفتند ارزو کن با چنان مهارتی آرزو های نا برآوردنی می کردم که جیگر همه اتیش بگیره که اصلا چرا پرسیدند از من؟ دیدنش رو تخت و صدای همیشه خش دارش من رو از نظر روانی خیلی آزار می داد. فقط دستاش حرکت می کرد که با همونا همیشه ما رو ناز می کرد. خنده هاش به طرز مظلومانه ای زیبا بود. شما یک فلج نخاعی رو بگیرید که در کمال مظلومیت همیشه بهتون لبخند می زنه و می گه کیلگ می بینی که من نمی تونم بیام، پس تو بیا بپر بغلم. و من همیشه می ترسیدم وقتی من رو بغل می کنه و می پرم رو تختش، دستش بمونه زیر هیکل من! اخ. اینا رو از خیلی بچگی یادم مونده. یا همیشه تو عروسی ها، منو صدا می زد کنار تختش...در گوشم بهم می گفت چه خوشتیپ شدی. :)))

من وسوسه ی نوروسرجن شدن و درمان کردن این عموم رو با خودم به گور خواهم برد.

چرا تا حالا ازش ننوشته بودم که یه عموی این شکلی دارم؟ موافقم اره چیز کمی نیست. من از خیلی چیزای این شکلی تو زندگیم ننوشتم اینجا. هر کسی که یه عموی این شکلی نداره. خب. اره یکی از غم های ماژورم بود همیشه متاسفانه.


بابام به خاطر این عموم سال ها پشت کنکور موند. چون جمع کردنش با بابام بود. بیشتر از همه بابام حرص این عمو رو خورد. از وقتی که عموم تصادف کرد تا سال ها بعدش که یکم شرایطش بهتر بشه. کول کردناش با بابام بود. بابام روزگاری زندگی ای نداشت به غیر از رسیدگی به این عموی فلج. عموم روی تخت زندگی کرد. روی تخت کار کرد. روی تخت کتاب خوند. روی تخت ازدواج کرد. روی تخت بچه دار شد. روی تخت بچه اش رو تربیت کرد. روی تخت همه چی رو مدیریت می کرد و مغز متفکر خانواده ی پدری بود و سر همینم پدرم این اواخر باهاش دعوا می کرد.  روی تخت دخترش رو عروس کرد (که اینم ما تازه فهمیدیم و واقعا از ته قلبم خوشحالم که دخترش رو عروس کرد بدون در نظر گرفتن این حقیقت که ما خبری نداشتیم چون این اخریا با بابام قهر بودند.) و روی تخت هم مرد. 


یادمه مهمونی هایی که تو بچگی می رفتیم، برای من دو دسته می شد و اون دسته از مهمونی هایی  که این عمو رو می تونستند با ویلچر و تختش بیارند واقعا برای من فرق می کرد. قبل همه ی مهمونی ها ما می رفتیم راضی اش کنیم که بیاد با اینکه خیلی سختش بود. عروسی هایی که حضور داشت برای من شور و شعف دیگری داشت. با اون کت و شلوارش خیلی خوشگل می شد روی ویلچر. خیلی وقتا هم هل دادن ویلچرش با من بود و قلبم از ترس اینکه توی مسئولیت حمل و نقل ویلچر گند بالا نیارم مثل گنجشک می کوبید. جالبه من هیچ وقت به عروسی خودم مستقیم فکر نکردم و درباره اش خیال پردازی نکردم، ولی همیشه این عمو رو توی جشن عروسی ها تصور کردم. خیلی تلخه که دیگه اگه هم روزی عروسی بگیرم، جای یه ویلچر و تخت همیشه گوشه اش خالیه.


و طبق معمول گریه ام نمی آد که نمی آد! البته اگه خاطره هام رو به همین منوال دوره کنم، احتمالا بتونم اشکی بچکانم ولی دیشب که اون پست رو نوشتم گریه ام گرفته بود وسط پاویون. چهار صبح بیدار شدم اون پست رو نوشتم زیر پتو نشستم به گریه کردن. دلم می خواست برم سیگار بکشم توی حیاط بیمارستان ولی می ترسیدم توسط بچه ها و مخصوصا رزیدنت ها رصد بشم. گریه ها به خاطر عمو هم نبود ها. کلا حس می کردم زندگی  در اون لحظه از شب چه قدر بی معناست. الان ولی... حس خاصی ندارم. حداقل اضطراب ندارم دیگه.

ولی من دیگه عموی بزرگ ندارم. عمو های بزرگم تموم شدن. مونده یکی از عمو هام که از بچگی تا نوزده سالگی ندیدمش اصلا چون با بابام قهر بودن و فقط چند سالی هست به لیست عمو هام اضافه شده. دنیا همه شون رو از من گرفت. به نحوی. یعنی ترتیبی هم بخواهیم بگیریم، بعدی نوبت بابای خودمه.


یعنی دیگه ازینجا به بعد اون صدا و تصویر ما رو داره؟ الان داره ما رو می بینه؟ یا تموم شده رفته؟ من که دو ساله ندیدمش. باقی اش هم می تونم.


نظرات 4 + ارسال نظر
jud شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 23:12

کیلگ خیلی متاسفم...تسلیت میگم.
کاش می‌شد شرایط رو تغییر داد:(

نوشین شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 23:33

خدا رحمتشون کنه
کیلگ متاسفم
خوندنش هم ناراحتم کرد
حیف قهرها
حیف

شن های ساحل یکشنبه 7 شهریور 1400 ساعت 00:53

واقعا تسلیت میگم ...ولی خب شاید قرار نبوده بیشتر از این اذیت بشه...خدا بهت صبر بده به پدرت هم همین طور البته بیشتر به پدرت برای اون از همه تون سخت تره...راحت شد...هوای پدرت داشته باش یه چیزی که دوست داره براش بگیر

نوشین سه‌شنبه 9 شهریور 1400 ساعت 22:09

کیلک کجایی خوبی
دلم برات تنگ شد.بیا بنویس خوشگل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد