Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بوی مایع ماشین لباسشویی

بوی ملافه و لباس تازه شسته شده رو با چی تاخت می زنید؟

من با هیچی.

اصلا برای همینه شنبه ها کلا روز روال و قشنگیه.

که ملافه ها و لباس های جدید رو بکشی تو سرت و لا به لاشون بیهوش بشی.

یا حتی برای همینه از نظرم خوابیدن تو تخت هتل ها یک حال عجیبی داره. چون ملافه هاشون بوی مایع شوینده می ده.

بیایید با بوی ملافه و لباس تازه شسته شده بمیریم!!

البته دقت کنید ها، بوی صابون را نمی گم، نه. بوی مایع شست و شو خیلی با بوی صابون متفاوته. من شخصا بوی صابون رو تا این حد دوست ندارم کمی آزار دهنده است...


حالا این مدت که من بیشتر خونه ام، قشنگ روی این امورات زندگی خودم شخصا رسیدگی دارم. این مایع ماشین لباس شویی رو با خیال راحت شررررر می دهم داخل ماشین لباسشویی (که البته مادر خانواده بفهمه خونم  حلال می شه واسش) دور ماشین هم می برم بالا و از نتیجه اش هم بسیار راضی ام. 


کلا خیلی واسم وسوسه انگیز و رویاییه که مثلا یک روز لا به لای سکشن پودر ها و مایع های دست شویی و لباس شویی  شهروند سکنی بگزینم.

هر وقت مجبور باشم بیکاری طی کنم داخل فروشگاه ها، دقیقا تو قسمت پودر ها اونقدر انتظار می کشم تا صدام بزنند برگردیم خونه.


راستی شما کدوم بخش از فروشگاه های زنجیره ای رو بیشتر دوست دارید؟ بهش فکر کردید تا حالا؟

فقط اگه یک ماشین زمان داشتم

حاضرم خیلی کارها کنم که یک ماشین زمان بهم بدهند،

برگردم دقیقا ده سال پیش چنین روزی.

ده سال پیش یازده جولای.

روزی که اسپانیا در خاک افریقای جنوبی بر بام جهان ایستاد.


هیچ وقت اون روز رو تا اخر عمرم فراموش نمی کنم... اشکای کاسیاسو..

بچه بغل کردنای تورسو..

دست رو شونه زدن های پویولو...

ارین روبنو که هی مثل پرتقال تمارض می کرد..

وای فابرگاااااااس. 

ژابی. ژاوی!

تک گل اینیستا وقتی که فکر می کردم به پنالتی می کشه.


ته امال و ارزوهام بودن همه شون. همیشه دوست داشتم اکیپ دوستام تو مدرسه و حتی دانشگاه تا این حد یک دست و خفن باشه.

اون confetti های باشکوهی که روی سر و کولشون می ریخت. (من تازه اسم خارجی اش رو یاد گرفتم قبلا بهش می گفتم شرشره ولی فهمیدم اسمش شرشره نیست و والا نمی دونم معادل فارسی اش چیه)


یادش به خیر واقعا باورم نمی شه. ده سال خیلیه ها! لعنتی. عجب شب کوفتی خوشی بود. فکر می کردم الان دیگه کل جهان تو مشتمه. نخورده مست بودم، عجیب.  خیلی این خاطره در ذهنم شفافه. هزار بار دوره اش کرده ام تا حالا. انگار نه انگار ده سال پیش بوده. تازه احساسم هم هنوز هیچ ذره ای عوض نشده.

یادمه شب یود و دیر بود و کسی رو نداشتم از خوشحالی جلوش ابراز احساسات کنم‌. فقط مثل خُلا دستم رو فشار می دادم رو دهانم (محکماااا)، دور تا دور خونه بالا پایین می پریدم و همه اش می ترسیدم کسی بیدار بشه دعوام بکنه!

یادمه  نشسته بودم پا به پای کاسیاس گریه می کردم از هیجان. بی صدا. 

با اون جوی که خودش می داد... لعنتی رسما با جام تو دستاش عشق بازی می کرد! بو می کرد ماچ می کرد ناز می کرد اصلا وضعی.

منم نا سلامتی تیمی که از روز اول رویش شرط بسته بودم، قهرمان کل جهان شده بود..


چه قدر قشنگ گریه می کرد به چشمم کاسیاس. چه قدر قهرمان بود اون تیم. چه قدر همه شون تو اوج ترین بودند.

پر شکوه ترین صحنه ی موفقیتی هست که تو عمرم به چشم دیدم. از اون موقع به بعد هر وقت خیال موفقیتی رو کردم، اون صحنه ها رو مرور کردم، خودم رو گذاشتم جای کاسیاسشون. که شکر خدا هم همیشه موفقیت هام نصفه نیم ماله بوده یک تیکه اش کم بوده به نحوی، به اون تصویر ذهنی هیچ وقت نرسیدم.

ایزوفاگوس بچه بود  اون زمان می گفت حالا مگه چی شده؟ من تقریبا هم سن الان خودش بودم. می گفتم تو متوجه نمی شی، اسپانیااااااا قهرمان شده. تیم من برده! یک طوری که خودم هم باور نمی کردم. اون شب قطعا توی فوتبالی شدن این بچه بی اثر نبود واقعا.



تازه اون زمان خیلی ها هنوز زنده بودند. خیلی اتفاق ها نیفتاده بود. من یه نوجوان مهارنشدنی پرانرژی بودم. تصورم از دنیا اینقدرا هم داغون نبود.

کاش زندگی تو همون شب متوقف می شد. تو همون لحظه ی خوش.

اه. امان از نوستالژی.




تکه هایی از یک کل منسجم

این ها الآن تو اینترنت امد زیر دستم، دوستش داشتم گفتم با شما به اشتراک بگذارم. 


"

اندوهگین شدن در مقابل هر نوع از دست دادنی درد است. اندوه را حس کردن دردناک است اما اندوه را زندانی کردن و حس کردنش را به تعویق انداختن رنج است و این به تعویق انداختن برای هر فرد روشی شخصی و متفاوت دارد. 


تنها یک راه ما را در زندگی به جلو می برد، پذیرشِ درد و رد شدن از آن! در واقع پس از فهمِ احساس هایمان است که التیام از درون شروع می شود و صبح روزِ بعد ما دلایل دیگری پیدا خواهیم کرد که به زندگی بارِ دیگر اطمینان کنیم و وارد جریانِ آن شویم.

روزی آماده می شویم که خداحافظی کنیم... خداحافظی با هر چه و هر کس که بیشتر عشق ورزیدیم، بیشتر از خودمان! 

آن روز احتمالا روزِ شادی نخواهد بود اما قطعا روز بزرگتر شدنِ ما خواهد بود. روزی که ارزشِ آدمِ درونی مان را ببینیم دیگر راضی نمی شویم به آدم های درگیرِ رفتن! 

آن روز مقابلِ تمام سختی های زندگی می ‌ایستیم و دستِ آدم درونی مان را می گیریم و آرام زمزمه می کنیم "من هستم، با هم رد می شویم."!

ما برای قبولِ اینکه باید با بعضی آدم‌ها، موقعیت‌ها و شرایط خداحافظی کنیم، به زمان احتیاج داریم. 

زمان باید بگذرد...

ذهنِ ما باید هزاران داستان متقاعد کننده بسازد تا آرام ‌آرام به لحظۀ خداحافظی نزدیک شویم. به ‌هرحال چه تصمیم بگیریم چه همچنان خودمان را معلق نگه داریم، لحظه‌های خداحافظی فرا می ‌رسند. امروز اگر نه، چند سال دیگر... 

حقیقت این است که فرار کردن به ما کمکی نمی‌کند. در خداحافظی‌ها، دردی وجود دارد، دردی پنهان، اصلاً مگر می‌شود خداحافظی دردناک نباشد؟ 

اگر خیلی وقت است که متوجه شده‌ایم به خداحافظیِ خاصی نزدیک شده‌ایم بهتر است خودمان را گول نزنیم. بهتر است درد را به رنج تبدیل نکنیم.

‌"


خودم تا به حال این کتاب را نخواندم (با ترجمه ی پونه مقیمی)، ولی خب، حداقل می دونم اگه نمایشگاه کتاب امسال برگزار می شد، چی رو توی لیستم می   گذاشتم.

ولی از طرفی عمیقا خوشحالم امسال همه چیز از بیخ لغو شد. از شما چه پنهون حوصله ی شرکت توی هیچ رویداد کوفتی ای رو نداشتم و ندارم. ولی خب مغزم هم مدام دستور صادر می کرد اینجا را باید بری اونجا رو باید بری حیفه. سالی یک باره. کو تا سال بعد.  عجیبه واقعا بگم دیگه نمایشگاه کتاب رفتن و خالی کردن کل اندوخته ی سالیانه هم امسال فاز نمی داد به من.  همین بهتر بندازیم گردن کرونا. المپیک حتی. المپیکم فاز نمی داد. همین بهتر لغو شد.

من سال های پیش خودم رو با همه چیز خفه کرده بودم، طوری برای خودم کار تراشیده بودم که فقط متوجه گذر زمان نشم.  اون قدری که شاید دیگه اصلا نمی فهمیدم چی میشه تو زندگیم. فقط می فهمیدم از استرس و ددلاین یک برنامه به برنامه و پروژه ی بعدیم منتقل می شوم. هندل کردن اون همه چیز برای منی که از دوران راهنمایی ید طولایی داشتم در ده تا هندونه بغل زدن هم سخت می شد گاهی، حریص و طماع بودم، دامنه ی علایق و استعدادم وسیع بود و اصلا همین  خودش بار روانی شده بود. 

الان که می گند همه چیز تعطیل مشکل من واقعا حل شده. دیگه هیشکی نیست تو مخم بکوبه که باید کار ها رو انجام بدم. چون تعطیل اقا جان. همه چیز از بیخ تعطیل. هر کی هرچی گفت، هر پیشنهادی، تعطیل!  حتی بگم حوصله ی دیدن ریخت بچه ها و رفیقامم ندارم بی راه نگفتم. 

"نه نیستم. نه بیرون نمی آم. نه دیگه پروژه قبول نمی کنم.نه شرکت نمی کنم. نه نمی خواهم. نه اصلا اهمیت نداره در این شرایط. نه دیگه فعلا معلقه ادامه نمی دم. وقتش نیست." 

امسال که هیچی نیست، دارم نفس می کشم. فکر می کنم یکم بیش از حد زندگی رو جدی گرفته بودم که باید به همه ی جنبه ها برسم. شلش کردم دیگه. و حالا که برای اولین بار ها تایم ازاد دارم، باید بیایید ببینید هیشکی تو درس های دانشگاه جلو دارم نیست. یک نمره های نجومی می ارم بچه ها فکشون افتاده.  چون دیگه نمی تونم خودم رو مجبور کنم فعالیت دیگری داشته باشم. همین خونه واقعا خوب و جوابه!

اصلا حتی همین حس که مجبور نبودم برای سال نو هیچ غلط خاصی انجام بدم می دونید چه قدر کول بود؟ امروز بعد پنج ماه یکی از دوستام رو دیدم به نطر تک و پوزش عوض شده بود. ولی در مورد من  با خیال راحت همه چی به همون حالت قبلی می مونه. کسی حق نداره دیگه به من بگه چرا کتونی ات بالفرض سوراخه یا قدیمیه یا چی. چون خودش غلط و بی جا کرده رفته توی کرونا خرید کرده. :))) می فهمید چی می گم؟

من به خاطر کرونا می تونم کارهایی که سال ها عمیقا عاشق انجام دادنشون بودم و به خاطر اینکه وجهه ی اجتماعی خراب نشه انجامشون نمی دادم  رو با خیال راحت انجام بدم. 

ماشینم کثیفه؟ کروناست کارواش چه اهمیتی داره این وسط.


از سوپر من بازی های این روزهایم اگر بخواهم بگم ریا بشه یکم، در سهمیه ی ماسک و دستکشم "مثلا" صرفه جویی می کنم و از بیمارستان می گیرم می برم به مردمی که تو خیابون ندارند پخش می کنم. گاهی با پرستار ها دوست می شم و اگه بگذارند دو تا ماسک برمی دارم که بعد ببرم پخشش کنم. شاید کار مسخره ای باشه این کارم، ولی کلییی حس خوب می گیرم. بیشتر می دهم به مردم کم فرهنگ بدون ماسک توی بیمارستان که ول ول می چرخند یا گداها یا راننده تاکسی ها یا بچه ی کار. این مردم بدون ماسک لزوما بدبخت و ندار نیستند، به هر علتی فقط اگاه نیستند و ماسک نمی زنند. خسته شدند شاید. و من واقعا وقتی می بینم ماسک ندارند و می ایند کول طوری از بیخ ای سی یو کرونا رد می شوند اصلا قلبم به معنای کلمه چروک می خوره. سعی می کنم کمی اگاهشون کنم که اوضاع چه قدر قاراشمیشه و بعد می گم این ماسک خودمه، شما همین الان فعلا این رو  بزنید و بعد حتما تهیه کنید که سلامت باشید. چون روپوش سفید دارم، ازم قبول می کنند اکثرا و در جا وصل می کنند. :))))‌ خوشم می اد، اینه قداست لباس سفیدی که ما می پوشیم.

خلاصه این کسخل بازیای این شکلی ام یکم ارامم می کنه کمک می کنه مقابل نگرانی کرونا ویروس دوام بیارم. وگرنه که فکر نکنم این چند تا ماسک که خیرات می کنم تاثیر به خصوصی داشته باشه. بار روانی داره بیشتر برای خودم فقط.

مواظب باشید به فنا نرید فقط. همین یه جمله.کسی به فکرتون نیستا. حکومت که داره چپاول های مخصوص خودش را به عمل می اره، تنها دارایی تون خودتون هستید.

مامانم می گفت این روز ها  تو کوچه های کنار مسیح دانشوری مردم با کپسول اکسیژن روی زمین منتطر نشستند بخش خالی بشه پذیرش بشند. یا خود خدا و پیغمبر!

والا من هنوز نفهمیدم تعریف وضعیت قرمز چیه و مطمئن نیستم تهران همین الانش هم در وضعیت قرمز قرار نداشته باشه، ولی امیدوارم این یه شهر فرو نره تو وضعیت قرمزی که می گند. نه تنها چون شهر خودمه، بلکه چون مطمئنم اگه فرو بره، دیگه بیرون نمی آد عمرا. 


پ.ن. یک علاقه کشف کردم در خودم. سالاد کاهو درست کردن. زرافه و گوزن شدم اینقدر سالاد خوردم در قرنطینه. واقعا هم خوشحالم. 

مرسیکرونا!

آیا لیاقتش را دارید؟ همیشه!

شما هم این طور بودید؟

خیلی وقت ها در ارتباط با ادمیزاد ها حس می کنید لیاقت خوبی شون را ندارید. یک طور حس خود گناه پنداری.

که مثلا چرا فلانی به من محبت می کنه؟ من اصلا لیاقتش رو ندارم.

چرا خوبی می کنه هوام رو داره؟ چون من خیلی بدم.

چرا دوستم داره؟ چون من چندش اورم.

چرا یک نفر به اون همه چی تمامی می اید همراهی منی که سرتا پایم غلطه دمخور میشه؟


من امروز فهمیدم که میشه دوربین رو دستمون بگیریم و صد و هشتاد درجه بچرخانیم سمت طرف مقابل.

وقتی این سوال ها رو می پرسیم، یعنی داریم غیر مستقیم حس محبت کردن اون فرد رو زیر سوال می بریم. و اگر اون قدر خوبه که محبتش را از سر خودمون زیاد می دونیم، همین که بیاییم جلوی ذائقه ی محبت کردنش علامت سوال بگذاریم، که چرا بین این همه ادم من نوعی رو انتخاب کرده، یعنی پیش خودمون فکر کردیم اون هم بلد نیست به چه کسی باید محبت کنه. و در اصل همین ویژگی محبت کردنش رو زیر سوال بردیم.


برای همین اگر خودتون رو لایق هم ندونستید، هرگز علنا علامت سوال نگذارید جلوش. اون طرف یک چیزی دیده در وجود شما.


مثل اینه انیشتین بیاد یک سوال فیزیک بپرسه ازتون مثلا. بعد شما به جای کمک کردن، مدام بگید وای من خیلی خنگم چرا اومده پیش من؟ و این خودش هوش انیشتین رو نقض می کنه چون با استفاده از همون هوشش شما رو برگزیده. 

خواستم بگم اینجوری، گاهی فحش به خود و خود ازاری، غیر مستقیم فحش به اطرافیانیه که دوستتان دارند.

لیاقتش رو دارید از نطر اونا. پس کم اعتماد به نفس نباشید، خودتون رو قبول کنید و بشینید سرجاتون و مثل بچه ی آدم در دریای محبتشون غرق بشید بدون اینکه حتی بدونید چرا. 


همون طور که منم گاهی  نمی دونستم چرا و به چه دلیل.


پ.ن. من این رو در مسائل مذهبی هم زیاد دیدم. که احساسم از درون با چیزی که بیرون باهاش مواجه می شوم سر تا پا تفاوت داره. مثلا از داخل حس می کنم اکی نو گاد تا اطلاع ثانوی و لعن و نفرین می کنم، بعد یهو دوستم می آید می گه شب ارزوهاست دعا فراموش نشه تو دلت خیلی پاکه! خب مخ ادم اچمز میشه، نمیشه؟

حتی اگه فیلید

پ.ن. ولی انصافا هایپر ونتیله شدن و خفگی و گرمای زیر ماسک رو که در نظر نگیریم، بنده ماسک زدن خیلی مورد علاقه ام بود از بچگی. حالا هر ماسکی. از اون ماسکِ ماسک (اون شخصیت زرد و سبزه کارتون بچگی ها) و اسپایدرمن ها و بن تن و کدو هالوین ها بگیر تا ماسک جراحی و الان هم که به مناسبت کرونا. جان خودم اینقدر برای اساتید و بچه هایی که ازشون بدم می اد زبون درآوردم این مدت، و واقعا خوش می گذره. امتحانش کنید.

کنار استادی که خیلی ازش متنفرید می نشنید، در فاصله ی یک متری بغل گوشش برایش زبان در می اورید، و بدین شکل ادای احترام می کنید. من قبلا ها ادای احترامم به کسایی که این شکلی از صمیم قلب دوستشان دارم این بود که وقتی کنارشون می ایستادم، دست می بردم در جیبم و بعد انواع کامبینیشن های (ترکیب های) مختلف انگشت هام رو پیاده سازی می کردم براشان. الان مدتیه دیگه به این روش تغییرش دادم. قبلش می توانستیم این طور کنیم؟ نه بدیهتا.  اینا همه نعمت کروناست ها.


از ادای احترام که بگذریم، خنده ست! کی می شد این قدر راحت خندید همه برج زهر مار بودند. الان هر کی خنده هاش مال خودشه . مجبور نیستی به کسی جواب پس بدی چرا خندیدی، دیگه کسی ازت نمی پرسه اگه چیز خنده داری هست بگو منم بخندم (خب احمق جان معلومه چیز خنده داری هست که خنده تحریک شده! :)))) ) در عوض هر وقت عشقت کشید لبخند دندان نمای بناگوشی می زنی اصلا کسی نمی فهمه که بخواهد بازخواستت کنه! به محض اینکه موضوعی برایت مسخره باشه، می تونی بروز بدی. مثلا من خیلی رفتار های مریض ها گاهی گیج بازی هاشون گاهی مدل رفتارشون نا خوداگاه برایم خنده داره. خسته شدم این قدر ادای احترام کردم نخندیدم. الان به راحتی می خندم بهشون و هیشکی هم نمی فهمه.

یا مثلا اون روز یه مریض حال خراب راه افتاده بود اومد جلوی ما به استادمون (که از قضا دل خوشی ازشان نداشتم) اینقدر فحش های ابدار و زیبا داد... یا یه بچه یازده ساله اومد به یک استاد دیگه گفت ما الان نیم ساعته اینجا تو اتاقت نشستیم چی کار کردی؟ فقط حرف زدی خب وظیفه ات رو انجام بده علافمون کردی!

و من تو هر دوی این موقعیت ها، اینقدر از زیر ماسک خندیدم که دل و روده نمانده بود برایم. البته کاملا هم بلدم طوری بخندم که چشم هایم چروک نخوره و کسی نفهمه. ولی فرض کن ما ماسک نداشتیم. من همه ی این خنده ها رو از دست می دادم. حیف می شد نه؟

مرسیکرونا!


ارتباط هوش و روابط اجتماعی

خاک بر سرش کنند.

دیگه حسش نیست واقعا.

کلی نوشتم برای شما از یک مقاله که الان خوندم زیرش از خود مقاله رفرنس اوردم و به خاطر رفرنس زدن و کپی پیست کردن همه اش پرید و سیو هم نشده.

خواستم بگم الکی مثلا ما خیلی باهوشیم و تمام.

تو خود حدیث مفصل... 


خاک بر سرش کنند واقعا یعنی چی تصمیم گیری می کنه من چی انتشار بدم؟ کلی خاطره می شد این پست. از سختی هایی که کشیدم در تبدیل کردن خودم از یک کرفس عصا قورت داده ی افسرده  به نقل محبوب  و رویایی جمع های  امروز نوشته بودم. پرید دیگه فدای سرم.


پ.ن. بچا این یک لینک: (دیدم یحتمل موضوع رو دوستش داشتین گفتم حداقل اینجوری اش را می توانم بفرستم. ولی اون حوصله ی خاطره تعریف کنی و ترجمه تفسیر و امثال حکم در کردنم پرید دیگه شرمنده. لعنتی خیلی واقعا زیاد نوشته بودم. )

کلیک


کلا لب کلام اینکه، اگر مثل من اذیت می شوید توی روابط اجتماعی، احتمال این رو بدهید که ضریب هوشی بالایی داشته باشید. :)))))

چاکر شما من که رسما نیوتونی هستم واسه خودم.

خودم خیلی وقته از این حقه استفاده می کنم و هر وقت کم می ارم، این حقیقت را به خانواده و دوست و اشنا یاداوری می کنم و ان ها هم هر بار بهم می گند باز این فیلسوف اومد رفتار غلط خودشو توجیه کنه! ولی واقعیت اینه که هست چنین احتمالی.

البته من که خودم رو ضمن ورود به دانشگاه کلا کوبیدم از نو ساختم. ولی در گوش شما می گم هنوز که هنوزه، با وجودی که دیگه هیشکی چیزی از بیرون نمی فهمه بازم از درون خییییلی انرژی می گذارم و اذیت می شوم سر ارتباط اجتماعی برقرار کردن با بقیه. یعنی انتخاب خودم همیشه ارتباط برقرار نکردن هست.

دیگه از این بدتر نداریم، همین دو سه هفته پیش جلوی اسانسور  صدای یکی از فابریک ترین رفیقام رو شنیدم، مثلا خیلی با این ادم اوکی هستم، ولی بازم غریبگی کردم. دیدم واقعا حوصله اش را ندارم. به محض اینکه مغزم فهمید این فرد اونجاست، سرم را کج کردم از راه پله رفتم چون صرفا دوست نداشتم مواجه بشم باهاش و نمی دونستم وقتی دیدمش باید چی بگم! کاملا نا خودآگاه. (توی کرونا کلا همیشه هم از راه پله برید تا حد امکان)


معمولا تنها شدن در این موارد برای من جواب می ده و احساسم رو به موضوع های مختلف برمی گردونه. وقتی دلم تنگ می شه،  اب روغنم بر می گرده سر جاش. دقیق نگاه کنید این بلا را سر اوری تینگ هم اوردم. همان طور که حتی سر عزیز ترین افراد زندگی ام. با یک مشکل کوچک شیفت دلیت می گیرم روی همه شان. و باید ترک کنم تا یادم بیفته چی داشتم. خب خیلی وقت ها هم یادم نمی افته و اینجور می شه که یکهو یک ادم خیلی مهم را در زندگی برای همیشه از دست می دهم.

اون حس ایزولیشن و اضافه بودن و مزاحم بودنی که از نوجوانی با خودم یدک کشیدم، همیشه همراهم هست. فقط تصمیم گرفتم اینقدر ندیدش بگیرم که درست بشه. 


ولی شما بگو قرنطینه ی تعطیلات کرونا؟ من می گم بهشت اگر واقعا وجود داشته باشه قطعا اون شکلی هست برای من. 


خلاصه اینکه، باهوشیم، موردی نیست.

البرز زارعی

می خواهید از این به بعد بشمارید چند تا از پستای اینجا مربوط به مرگ نمی شن یا به نحوی به زور ربطشون نمی دم به مردن!


لعنتی، سنگ قبرشو خیلی دوست دارم...

که یه پرستو باشه،

و "سراغ مرا از بلوط های زاگرس بگیرید".

همین قدر ساده، سفید و بی نهایت.


چند تا این مدلی تولید می کنم الان:

"سراغ مرا از باد لا به لای زلفکان بید مجنون بگیرید."

"سراغ مرا از سرکش ترین شاخه ی چنار بگیرید."

"سراغ مرا از برگ افرای آبان ماه بگیرید."

"سراغ مرا از تبریزی های مرغ های مینا بگیرید."



خیلی سنگ قبرشو دوست دارممممم. می شه مرد واسه سلیقه ی طراحش.

کاش برای منم کسی همچین ایده ای بزنه. خودم که عمرا بتونم تا لحظه ی مرگم به نتیجه برسم سنگ قبرم باید چه شکلی باشه.


پ.ن. سنگ قبر رومینا اشرفی رو هم دیدید راستی؟ که عکسش رو زدن روش و منتظریم ببینیم اولین ارزشی جوان مردی که رگ غیرتش از یه جاهایی یحتمل باد می کنه و تیشه می گیره دستش می شکونه سنگ قبر رو، بالاخره کی خواهد بود؟

سیروس گرجستانی

می گم مردن سیروس گرجستانی هم خیلی خر و مسخره و بی معناست. 

سیروس گرجستانی توی ذهن من همیشه صحنه ی آخر و نهایی سریال زن بابا بود وقتی که صفحه فریز می شد و تیتراژ می اومد بالا، و امیر حسین مدرس روی تصویرش می زد زیر خواندن "بهار اگه عطر تو رو نیاره" و می نوشت کارگردان سعید آقاخانی شاعر عبدالجبارکاکایی.

یادتونه من چه قدر به این اهنگ ارادت داشتم؟ خب الان با فکر کردن بهش قلبم خیلی مچاله طور می شه. 

ما هم خیلی نا رفیقیم ها.

وقتی گوگل کردم و فهمیدم هفتاد و شش سالش بوده، با خودم فکر کردم پس  این همه سال کجا بودیم؟ چه طور این همه مدت نفهمیدیم خیلی وقته فیلم جدیدی بازی نکرده. هنرمندا بعد از دوران شهرتشون فرجام اعصاب خورد کنی دارند واقعا. مثلا چی می شه دیگه هیچ خبرنگاری نمی ره ازشون مصاحبه بگیره؟

اتفاقا من همیشه منتطر بودم چند تا از سلبریتی های محبوبم پیر بشند بعد که کمی از فروغشون کاسته شد، برم بیفتم دنبالشون و بگم ببینید من تو پیری هم هنوز فن شمام.

سیروس گرجستانی برای من همون شخصیت بابایانه ی کولر خاموش کن پیژامه بپوش غرغروی اقتصادی پنجاه و اندی ساله ی هندونه پای پشتی بخور توی زن بابا و مامور بدرقه مانده بود. طوری که امروز هیچ باورم نمی شد هفتاد و شش سالش باشه و الآن بخواهیم کنار اسمش کم کم بنویسیم مرگ.

راستش الان یاد حمید لولایی هم افتادم و یکم فکر کردم دیدم  واقعا یادم نمی آید اون هم مرده یا زنده است. کاش زنده باشه. از بچگی خیلی می ترسیدم خشایار بمیره. ولی انتظارش رو داشتم. چون خیلی خوب نقش سن بالا بازی می کرد. این سیروس گرجستانی رو ابدا انتظار نداشتم ولی واقعا. بچه ی روپرت گرینتم انتطار نداشتم. شنیدن صدای بهنام صفوی داخل خیابون رو هم انتطار نداشتم بدون اینکه دیگه کسی یادش باشه بیش از یک سال هست که مرده. دنیا خیلی سریع می ره جلو لامصب. ادم دیگه انتظار چی رو داره.

زنده می شن. خنده می شن. امید می شن، یاس می شن. ستاره ی مرگ می شن.


+ کلاف گنجشکای روی شاخه، ردیف کفترای توی ایوون.

+ به یاد گذشته. خاطره بازی با نوروز دو سال پیش.

+ مُرد و سرنگون شدن اینا رو ندید.

ای جلاد ننگت باد!

می خواهند روح الله زم رو اعدام کنند. حکم اعدام دادند برایش.


کاش طناب دار حلقه بشه دور گردن خودتون. 

نه اون قدر سفت باشه که درجا بمیرید، نه اون قدر شل باشه که بتونید یک لحظه نفس بکشید.

دوست دارم ذره ذره زجر بکشید.

هر لحظه که نفس کم می آرید قتل هایی که کردید بیاید جلوی چشمتان.

هر لحظه بهتون گلوله شلیک بشه، تو هواپیما سقوط کنید، تو اتیش بسوزید، تو آب غرق بشید.

هر لحظه حس کنید جونتون داره از دهنتون می زنه بیرون، ولی لحظه ی آخر دوباره برگردید اول چرخه و نمیرید.

نمیرید. چون حالا حالا ها باید تقاص بدهید برای کشتار هاتان. مرگ آرامشیه که لیاقتشو ندارید.

قاتل های 

جانی 

کثافت 

ترسو. 

از یک خبرنگار می ترسید. کثافت ها. کثافت ها. کثافت ها.

کاش دیگه هیچ وقت از اسلامتون حرف نزنید وقتی فقط مثل حیوان ها رفتار می کنید. 

شما یک حیوان نا فهم درنده خو بیش نیستید. با هر برچسبی. پشت هر دین و شریعتی.


با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!


آه، هنگامی که یک انسان
می کُشد انسان دیگر را،
می کُشد در خویشتن
انسان بودن را.

بشنو ای جلاد!
می رسد آخر
روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز بار آوردنِ این شوره زار خون.

زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.

آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیزست!
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق،
چه دلاویزست!

بشنو ای جلاد!
می خروشد خشم در شیپور،
می کوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر می کشد عصیان
و درونِ بسترِ خونینِ خشمِ خلق
زاده می شود طوفان.

بشنو ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خون آلود!
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم.
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر.
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه.
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!


پ.ن. یادش به خیر. همین هفته ی گذشته داشتم به دوستم  می گفتم فلان اتند رو خییییلی دوستش دارم کاش بشه باهاش باشم، چون چهره اش شبیه روح الله زم هست. حالا دوستم که کلا پرته از سیاست چیزی نمی دونه نمی شناختش. ولی تنها کلاس مجازی ای که مثل گرگ شرکت کردم این مدت، کلاس همین استاد بود. خییییلی شبیهند. 

و نمی دونم روزی که انترنش بشم، هنوز روح الله زم زنده است یا هر بار باید موقع دیدنش وقتی بهم می گه چی اوردر بذارم واسه مریضا، یک حفره ی خالی ته دلم حس کنم که هیچ وقت هم پر نشه. 


پ.ن. داشتم غر و لند می زدم که دوست ندارم روح الله زم بمیره. بهم گفت، تو اصلا مطمینی تا الان ده دور نکشتتش؟ راست می گه. معلوم نیست واقعا. 

آن لحظه هزار بار تقدیم تو

که با اکراه گازش بزنی بفهمی خربزه نیست و طالبیه.


پ.ن. کلا از بچگی در تشخیص شکل خورد شده ی خربزه و طالبی از هم مشکل داشتم. مشکل اونجاییه که یکیش رو دوست می دارم ولی اون یکی خیلی مورد علاقه ام نیست.

نظریه پردازی

هر چی بیشتر  تو زندگی جلو می روم و با نظریه ها و فرضیه های ادم های عصر های قبلی آشنا می شوم، حسم به خودم بهتر می شه.

چون یهو می فهمم چیزی که سال ها با منطق خودم پردازشش کردم و به عنوان یک اعتقاد فردی گوشه ی ذهنم داشتمش، یک اصل جهان شموله که باقی دانش مندان هم بهش رسیده بودند. این یعنی من کافی بود چند قرن زود تر به دنیا بیام تا یک تیوری پرداز بشم. این خیلی بهم حس خوبی می ده. حس زنده بودن. حس جلو رفتن. حس عدم پوچی.که واو من چه قدر شاخم.


اولین بار که خودم اتفاقی فهمیدم مجموع زوایای مثلث صد و هشتاده رو یادم نمی ره! درجا یکی تو کلاس بلند شد گفت هه هنر کردی... بعد که رفتیم جلو دیدم این یک قضیه ی اثبات شده ی هندسه ست اصلا و واقعا هنره اثباتش.

یا وقتی سوم دبستان بودیم و سر اولین جلسه ی ضرب فهمیدم هر عددی ضرب در صفر می شه صفر ضرب در یک می شه خودش.

می دونی از این به وجد می آم که اولین تئوری و اولین جرقه اش رو خودم از توی مخ خودم بیرون کشیدم. این واقعا حس بی نهایتی داره.

که مثلا مدافع حقوق بشر باشی مدافع فمینیسم باشی چه می دونم اتئیست باشی 

بعد خودت یک سری اعتقادات برای خودت ایجاد کنی با فکر هات ذره ذره باهاشون زندگی کنی

بزرگ تر که شدی بفهمی اعتقادی که خودت از خودت در اوردی سال هاست عقیده  و تیوری گروهی از آدما بوده و پیروانی داره و بحث ها سرش شده!


توی حیطه ی هندسه و روان و نورو زیاد از این تز ها دادم برای خودم

توی حقوق حیوانات و بشر هم یک سری رفتار ها در زندگی شخصی خودم تولید کردم که بعد ها فهمیدم مثلا وگان ها همه همچین کاری می کنند.


امروز یکی دیگه از تیوری هام بر من ثابت شد و خیلی جا خوردم وقتی فهمیدم نظریه ست

با نظریه ی شبیه سازی یا سیمولیشن تئوری امروز آشنا شدم

می گه که جهان وجود خارجی ندارد چرا که می توان تجربیات جهان عینی را با رایانه شبیه سازی کرد و سیگنال های آن را به مغزی فاقد حواس پنج گانه فرستاد و صاحب مغز هرگز فرق بین جهان مجازی و عینی را متوجه نشود

و من همین تیوری ام بعد پاس کردن واحد نورو اناتومی سه سال پیش ارایه شد،

که اگه هر تجربه حاصل تحریک ناحیه ای از کورتکس مغزه، 

پس ما بیاییم همه ی انسان ها رو بخوابونیم، تمام نقاط لذتشون رو تحریک کنیم،

بدون اینکه دیگه برای هیچ کس دردی باشه رنجی باشه غمی باشه اعصاب خوردی ای باشه

 و اینکه یک زندگی ایده آل تریه دقیقا با همون حس تجربه چون ادمه نمی فهمه یعنی زندگی بی معنا می شه. خیلی می شه یک زندگی ایده آل رو از طرییق تحریک های درست به همه ی مغز ها القا کنیم

و اونجاست که می فهمیم یکم به پوچی رسیدیم  چون وجود یک ادمیزاد هم کافی می شه



خوب دقیق نگاه کنیم این دو  تا ایده تعبیر یک مفهوم اند

و من خوشحالم 

از ایده پرداز بودنم.

از اینکه حس می کنم یه روز واقعا می اد که یکی از همین نظریه ها به اسم خودم می شه و اولین کسی در جهان هستم که بهش فکر کرده



مادر سمانه

دست خودم نبود،

می دانی یاد مادربزرگ هایم افتادم که ماه هاست ندیدمشان.

چین های صورتش را که دیدم،

کبودی های روی دستش را که نشانم داد،

چشم های کرختش هنگام تعریف کردن داستان پر پیچ و خم زندگی شان،

دلم می خواست بگویم همه شان را ول کن، گور بابای همه چیز، مگر تو چه قدر توان داشتی زن؟ چرا این قدر قوی هستی؟ به چه حقی خم به صورتت نمی آوری؟ 

که حتی جلوی من همسرت این طور تیشه به سمتت گرفت و باز هم نشکستی؟ مگر قلب تو از چه ساخته شده است؟ مگر در روحت چه دمیده اند؟ مگر چه گناهی کرده ای که داستانت را این طور قلم زده اند؟ مگر بدهکار کدام افریننده ی بد طینت و شرور بودی؟

بیا برویم خانه مان برایت چای بریزم و روی قالی بنشینیم.

و بعد یک دل سیر دست هایش را ببوسم  و  سرم را بگذارم روی دامنش و های های به جایش گریه کنم... همین طور که حال، موقع نوشتن این خطوط.

چون می دانم این داستان غم انگیز است و خود او هیچ گاه نخواهد گریست. 

خودکار به دست وسط بخش ایستاده بودم، ساده رو به رویم بود و با لهجه ی قدیمی اش حرف می زد و تعریف می کرد، نمی شنیدم. من دست هایش را می دیدم و آستین هایش را با گل های ریز رنگی و بیش از این نمی فهمیدم چه می گوید.

مظلومیتش. مظلومیتش. مظلومیتش.

مغزم امر می کرد:

-  این دست ها باید بوسه باران شوند...

- این دست ها باید بوسه باران شوند...

- این دست ها باید...

- باید...

- بوسه...

- غرق در بوسه...


کاش اشک هایم چیزی را عوض می کرد. کاش زندگی فقط یک خواب خیلی خیلی تلخ بود که همه مان می بینیم. مثل دیشب که خواب مرگ عزیز را دیدم.

من پزشک خوبی نخواهم شد. چون  یاد گرفته ام بیایم خانه، برای هر مریض و خانواده اش خیال بافی کنم، خودم را جای ان ها بگذارم، شعر و غزل ببافم، خواب ببینم، در خواب و بیداری برایشان گریه کنم ولی آن ها باز هم بدبخت خواهند بود. چه بیماری شان خوب بشود چه نشود.

من بدبختی را... فقر را... درد را.. نخواهم توانست درمان کرد.

بر می گردیم سر خانه ی اول.

که ای کاش هیچ وقت جهانی نبود.

نمی فهمم چگونه به خود اجازه می دهیم حتی برای لحظه ای لبخند بزنیم، وقتی مادران سمانه در کنارمان زندگی می کنند و شکنجه می شوند؟ ما خیلی وقیحیم. وقیح. چندش. و حال به هم زن.

در باب زندگی

من زندگی را دوست دارم،

گاهی دوست ندارم...

من مرگ را دوست ندارم،

گاهی دوست دارم...‌


امشب شبی ست که زندگی را دوست دارم و برای مکیدنش له له می زنم.


پ.ن. من ماه هایی را که با یکشنبه شروع می شوند را خیلی دوست دارم. که یک شنبه یکم باشد و دوشنبه دوم باشد و سه شنبه سوم و الی آخر...