Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تور محرمی بیمارستان

حالا که من اجبارا خانه نشین گشته ام یکم فرهنگ سازی کنم،

می دونید، باید برای اینایی که میرن گوشه ی تکیه و حسینیه به سینه زنی، تور رایگان دور بیمارستان به مقصد بخش های کووید نوزده برگزار کنیم. ای سی یو هم uall. 

نمی دونم نمی فهمن؟ نفهمن؟ کورند شل مغزند چیند؟ 

این دقیقا همون نقطه ایه که دیدگاه اخلاق پزشکی ایرانیزه دست و پای ما رو می بنده، چند روز دیگه، هر کدوم از اینا وقتی اومدند بیمارستان با حال خراب رو به موت، سیاست سلامت کشور به ما حکم می کنه بهشون پناه بدیم،

ولی اونجا دقیقا از نظر بنده جایی هست که طرفو می گیری زارت لگد می زنی در کونش می گی فقط برو هر گوری که دلت می خواد خارج از میدان دید من سرت رو بگذار و بمیر. من هر روزی که خودم تصمیم گیرنده باشم، امکان نداره رحم کنم بر همچین نفهم هایی. چون ساده ترین قوانین انتخاب طبیعی غربالشون کرده. خدمت به بشریته حذف چنین ژن های معیوبی از سطح جامعه.

واقعا قلبم درد می گیره وقتی این تصاویر عزاداری های تلویزیون ملی رو می بینم. توفیق اجباری ایه که در پروسه ی ریکاوری نصیب بنده شده. اونا اونجان، اینور تشنجش رو من می کنم. همه ریختن توی نهایت پنجاه متر، توی دست و پای هم نفری یک ماسک دارند و سینه و زنجیر می زنند. نازنین خودت ظهور کن!

عزیزانم امام حسین خیلی وقته مرده، ولی شما خوشبختانه یا بدبختانه هنوز زنده هستید، ازین واضح تر نمی دونم چی بگم!

یه سریا واقعا داخل جمجمه شون با کاه پر شده و تمام. مسئولین که خیلی وقته پر شده بود، ولی از مردممون هم باید درصد لازم و کافی ای مغز کاهی باشند که اینجور سنگ رو سنگ بند شده. حکومت کاه بر کاه.


ماسک - و دارایی های خدادادی که به باد رفت

اقا این چالشه؟ مدل جدیده، چیه؟ بگید منم یاد بگیرم!

 

# اپیزود اول - دیروز- عصر:

گفت: می شه لطفا یه لحظه ماسکتون رو بردارید ببینمتون؟ 

گفتم: جان؟!!!

گفت: چهره ی کاملتون رو می خواستم ببینم! با ماسک نمی شه!

و من در حالی که کرک و پرم ریخته بود، همراه دوستم خواسته ی ایشان رو اجابت کردیم (این قدر که باورمون نمی شد جدی باشه) و وسط دقیقا یک گونی آدم توی سالن به اون شلوغی ماسک رو برداشتیم.

دوستم هم بهش گفت: اره من این شکلی ام!

و من هنوز وات د فاک طور نگاهش می کردم که اخه این چه خواسته ای بود وسط این همه آدم که دارند تو هم می لولند؟!!


# اپیزود دوم - امروز- ظهر:

استاد راهنما (وقتی برای اولین بار بعد این همه مدت بیکار شده و مریض نداره)- کیلگ؟! راستی من تا حالا تو رو بدون ماسک دیدم؟!!

- استاد فکر نکنم. زمانی که اشنا شدیم بعد از کرونا بود.

- وای بیا اینجا ببینممممممم.

( و مرا تقریبا با مدل حمله ی قوم تاتار به اتاقش می برد. می گوید برو تو. خودش دنبال سرم می اید. درب را می بندد. پنجره را باز می کند. ضربان قلب من به سان جوجه گنجشکی معصوم بالا می رود.)

- برو کنار پنجره.

(با فلاکت تمام به سمت پنجره حرکت می کنم و در همان حال دارم شرح حال فلان مریض جدید را می دهم که تا پای اتاق عمل رفته ولی عمل نشده....)

- خوبه. حالا ماسکت رو دربیار کیلگ!!! :)))))))

- عرض می کردم استاد، مریض رفته تا اتاق عمل..... چی فرمودین استاد؟

(یعنی خدا وکیلی حس اینو داشتم که داره بهم می گه حالا لخت شو! :)))) درب اتاق رو هم که بسته بود... دیگه چه شود.)

- ماسکت رو دربیار ببینم چه شکلی هستی کیلگارا؟ 

(من در این نقطه دیگه رشته ی کلام کلا از دستم در رفت و نمی فهمیدم چی داره می شه و مریض کلا از ذهنم پاک شد و داشتم سکته می کردم!)

- استاد تصوراتتون به هم می ریزه ها! :)))) کلا ما هر کس را بار اول با ماسک دیدیم بعد بدون ماسک، بیست و چهار ساعت داشتیم هضم می کردیم چرا اینشکلی می شه. :))))

- باید ببینمت که اگه در بیمارستان بدون ماسک دیدم بشناسمت. (و من از این امیدی که داره به پایان کرونا و اینکه در نظرش روزی رو متصور هست که بدون ماسک در بیمارستان در کنار هم تردد می کنیم عشق کردم.)

گفتم- استاد ایشالا پسند بشه! :))))

و ماسکم رو دادم پایین. هم زمان چهارچشمی داشتم واکنش چشم و ابروهاش رو بررسی می کردم ببینم از تک و پوزم خوشش آمده یا نه و شگفت زده شدنش رو سنس کردم.

پرسیدم- خوبم استاد؟ 

فرمود- اره بابا خوبی. خیلی بهتر از با ماسک! :))))

و اضافه کرد- حالا می توانی ماسکت را بزنی. گفتی مریضه چیه....؟


و اینجوری شد که مرز های صمیمیت بین من و استاد راهنمام جا به جا شد! بدون ماسکم رو دید و پسند کرد.  *-*

البته من که خودم از قبل می دونستم نقطه ی قوت چهره ام دماغ و دهنمه و نه چشم و ابروم. می دونی چشم و ابروم همیشه ی خدا مغموم/خسته و خشن و جدی  است، دماغ و دهنمه که صفایی به چهره ام می ده. یه بار دیگه هم موقع عکس، ماسک رو دادیم پایین و استاد وقتی عکس دسته جمعی رو دید، برگشت از بین چهار تا دانشجو فقط به من گفت، ولی واقعا فکر نمی کردم اونشکلی باشی! چه قدر بدون ماسک عوض می شی.

برای همین تا ماسک رو می دم پایین همه وااااااو می شن که وای تو چقد بدون ماسک خوب می شی. :)))) روشون نمی شه بگن اخه فکر می کردیم خیلی زشت باشی با توجه به چشم های آتشینت.

و این واکنش استاد رو من حداقل ده بار دیگه هم دیدم تو کرونا.


یک بار، یک بخشی بودیم، رزیدنت سال یک، دو هفته بود عوض شده بود. روز آخر گفتیم استاد عکس یادگاری بندازیم؟ و استاد ماسکش رو برای عکس داد پایین. خلاصه عکس رو گرفتیم، خداحافظی کردیم و رفتیم. بعد رزیدنت اومد گفت بده ببینم عکسمون رو. 

اقا عکس رو دادیم بهش...

با صدای بلننند فریاد کشید- عهی وای من؟ استاد این شکلی بود تمام این مدت؟!!!! 

و هر بار ما با یاداوری لحن اون رزیدنتمون و اون خاطره، پاره می شیم کف بیمارستان و اینقدر می خندیم که دل و روده برامون نمی مونه. 


حالا خداییش این روش  مده الان؟ الان دیگه می تونیم اویزون ملت بشیم بگیم بزن پایین ببینمت؟ :))))


+ شماها چی؟ با ماسکتون فریبا تره یا بدون ماسکتون؟ :)))))


پ.ن. می دونی این واسه ما خوب شد، ولی استاد ها گناه داشتند. چون عکس اونا که روی سایت هست... من قبل انتخاب استاد راهنما، ده دور عکس هر کدومشون رو نگاه کردم. :))) ولی خب این بنده خدا ها هیچ وقت ما رو ندیدند. پروفایل پیکچر هم که ندارم رسما! اون یکی استاد راهنمام که مطمئنم به طرز غریبی دوست داره ببینه من چه شکلی هستم. یعنی کلا استاد دقیقی هست و به دانشجوش زیاد اهمیت می ده در این حد که خود دانشجو که هیچ، حتی می دونه همسر هر کدوم از دانشجوهاش کجاست و چه کاره است! من یک فامیل وسط دارم که در مواقع خاصی استفاده اش می کنم. یک بار امتحان داشتیم به انگلیسی تایپ کرده بودم. یک بار هم این فامیل وسطم رو گفتم تا استاد به فرد پشت گوشی بگه، و فهمیدم زیاد روی این فکر کرده که فامیل وسطم چی هست اصلا... چون تلفن دستش رو رسما ول کرده بود و می پرسید عه پس فامیل تو رو این شکلی می خوانند؟  یعنی چی؟

مطمئنم یک بار دیگه هم حسااااابی می تونم شگفت زده  اش کنم وقتی لب و دهن زیبای مرا ببینه.  :)))))

راستی استاد راهنما های من همه شون واقعا خوشگلند. واقعا ها. بلیو می.

No stone unturned

خیلی به همه چیز دقت کردم، گربه سیاهی... شکستن لیوانی.... تنیدن عنکبوتی... گیر کردن استین در دستگیره ی دری چیزی!

ولی خبری نبود. همه چیز خیلی تمیز و مرتب تر از حالت عادی حتی در جای خودش جریان داشت.

نهایت دقت رو به کار بردم که حواسم باشه اگر مسافری از زمان آینده اومد نشانه هاش رو بشناسم. ولی هیییچ خبری نبود.

حتی وقتی رفتم از پله ها بالا، به خودم گفتم میری اگه اسمت توی لیست نبود، این یه نشونه است و از همان مسیری که آمدی بر می گردی و اصرار بیجا نمی کنی! و در کمال ناباوری با وجود اینکه اسم خیلی ها یافت نمی شد اسم من همان برگه ی اول بدون دردسر یافت شد.

خلاصه متاسفانه هیچ سیگنالی از کیلگ آینده یافت نکردم. خبر مرگش نمی دونم کجا بود! این به معنای سه حالت هست: یا سفر در زمان ممکن نیست، یا من مشکلی پیدا نمی کنم، یا اگه پیدا کنم خدا رو شکر می میرم و به اینده نمی رسم که بخواهم در آن به عقب گردش کنم.

فلذا بنده هم اکنون یک واکسینه هستم.

واکسینه ی ووهانی. ووُوووووووووه. وُوه. Wooh!


و خیلی نامردند. همگی گولم زدند گفتند درد نداره! این درد داشت لامصبای گول زنک. درد داشت! چرا گولم زدید گفتید درد نداره؟ "سینوفارم آب مقطره" این بود؟ پس آب غیر مقطرش چی می شد؟ برم ازشون دیه بگیرم که گولم زدند؟ 

اولش که رفتم، گفتم این قطعی سینوفارمه؟ گفت نه! فایزره مخصوص تو از آمریکا آوردیم، افتخار می دی بزنی؟ :))))) گفتم نه ببخشید اگه سینوفارم نیست که من برم. :دال

و یک چیز وحشت ناک تر! یعنی چی نرو حموم؟ این همه آدم واکسن زدند بهشان هیچ نگفت، ما رو دید صاف چسبوند وسط سرمان ورزش ممنوع تا چهار روز، حموم ممنوع تا سه روز! واقعا باورش شده وسواس بازی روح من، اجازه ی امتناع از حمام را به من بده؟


دوز یادآور هم که داخل who زده بود سه هفته، اینا به ما گفتند چهار هفته. و اون وسط در حالی که داشتم بال آش و لاش شده ام رو وارسی می کردم، بحث کردنم گرفته بود که این باید سه هفته ای باشه و اون مسئولش هم انکار که نه تو چرا متوجه نیستی چهار هفته ای هست!

یکم دیگه به درازا می کشید مسئول واکسن شهیدم می کرد.


خلاصه که بیا.  آ آه. کشتین ما رو. بیا بیا بیا. واکسن تزریق شد. 


پ.ن. عنوانم، یکی از سخت ترین (و به گفته ی خیلی ها سخت ترین) ماموریت های اسکای ریمه. که دیگه یعنی شاخش شکست. 

پ.ن. فقط مشکلم یکم اینه که من نمی کشم دوباره تا یک ماه بعد همین اشل از استرس رو. نمی شه دومی اش رو هم همین الان می زدند؟

پ.ن. می دونستید که من از ترس واکسن، سال یکی که بودم واکسن هپاتیت سال اولی ها رو نزدم و پیچوندم و کسی هم خبر نداره؟

پ.ن. مدیونید فکر کنید من این دست رو حرکت دادم از ظهر تا حالا! م م مجسمه! دست خودم بود، این دست رو هرچه سریع تر می کندم می نداختم دور. اصلا می بینمش دلم ریش می شه.

من باب ستایش حکومت نظامی

از این تاریخ به مدت دو هفته ما در خانه پدر و مادر داریم!!

هورا.

کار دنیا رو ببین، این قدر جمع خانوادگی برای ما غریبه و دور هست که الان از حکومت نظامی ساعت نه شب خوشحالم!

الان داریم به اتفاق هم لوسیمی می بینیم.

دو هفته رو تمدیدش کن وزیر.

سوال و جواب پنج شنبه

سوال- چرا بارون اینقدر دلگیره؟

جواب- وااااااای چه جور دلت می آد؟برو از پنجره ببین چه بهشتیه اون بیرون. چقدر کیف می ده.چه قدددددر قشنگه.


وقتی می فهمی تنفرت از بارون، قطعا ارث مادری نیست چون داره تو این وضعیت می بردت خرید میوه تا براش بار حمل کنی و معتقده تو بارون همه چیز دوچندان کیف می ده؟!! و تو هوم کنان مثل گربه ای که از آب متنفره و انداختنش تو وان، کلاهت رو محکم تر می کشی رو سرت.

------

سوال- کدام اساتید لیاقت پاچه خاری را دارند؟

جواب- آن هایی که پس از خارانده شدن پاچه توسط شما، می گویند:

"وظیفه ام بوده."


و کماکان دیوونه ی همه شونم. ارزش یک اموزگار و استاد خیلی بالاست... بالاتر از هر شغلی. می تونم به هر کسی که بویی از اموزش برده، سجده کنم. همه شون. 

دوست دارم هی تشکر کنم. مدام تشکر کنم. هر لحظه تشکر کنم. خودمو بزنم زمین قربانی کنم اصلا. فکر کنم حال همه ی استاد هایی که من دانشجوشون باشم به هم خورده تا حالا دیگه، اینقدر که تشکر می کنم. ولی  حس لذتی که تشکر کردن از استاد ها بهم می ده... توی هیچی نیست. من تشکر نمی کنم واسه اونا، بیشتر ارضای روحی روانی خودمه که دوست دارم اساتید رو مثل بت بپرستم بگذارم روی تخم چشمم. اینم یه مرگه!

یکی از بچه ها به شوخی درباره ام می گفت، کیلگ، سال پایین سال بالا هم ورودی، داخل رشته ای خارج رشته ای یا داخل دانشگاهی هیچ تو کارش نیست، طرف کیلگ فقط استاد باشه تمومه. پایین تر از استاد کار نمی کنه.

------

سوال- کروناست؟

جواب- من از بچگی مشکل تنفسی داشتم.


دیدیم نمی شه از راه دور کار کرد و نیاز بود برای جلو رفتن کار کنار هم باشیم، قرار شد زنگ بزنیم به هم پشت تلفن با هم کار کنیم.

دوستم یک ماه پیش توی شهر خودش کرونا گرفته بود و تمام خانواده اش هم درگیر شدند و به بیمارستانم کشید.

نیم ساعتی بود که تلفن همین جور روشن بود و کسی از کسی سوالی نمی کرد و در سکوت کارمون رو پیش می بردیم. تیپیک حالتی که دوتا درون گرا به هم می افتند.

من یهو سرفه کردم.

با یه لحن نگرانی یه صدایی از ته چاه اومد، بعد نیم ساعت فقط یک کلمه گفت. "کروناست؟" تازه یادم افتاد تماس ما برقراره هم چنان.

ولی فکر می کنم از نظر روحی دیگه کم کم قابلیت پذیرش کرونا گرفتن رو داشته باشم.

اون اول ها اول های پاندمی، اگه بهم می گفتی شاید کرونا داشته باشی، بیشتر از اینکه با مشکل فیزیکی بیماری درگیر بشم، مخم رد می داد و زود تر خودم سکته هه رو می زدم. الان ولی اینجوری ام که اکی... گرفتی هم خوب می شی. 

درصد قابل توجهی از نزدیکان و آشنایان درگیرند و وضعیت غیر قابل تحمله. بیمار شدن خودمو می تونم تحمل کنم، ولی خانواده  و عزیزانم رو نه واقعا. به خاطر همینه که شبا چرت و پرت خواب می بینم صبحم با سردرد بیدار می شم. دیشب خواب می دیدم انترن کشیکم، بیمار کرونا می آد اورژانس، داره می میره، به من می گن خوبش کن بعد من دارم عاجزانه بهشون می گم که واقعا بلد نیستم باید برای کرونا چه دارویی بذارم و می رفتم از رزیدنتم که البته یکی از انترن های الانه روپوشش رو قرض می گرفتم که دیگه کسی نفهمه من انترن کشیک هستم و دیگه ازم نخواهند کرونایی ها رو خوب کنم. خیلی خواب بد و رو اعصابی بود. 

هعی روزگار.


از ترامپ بیاموز که زندگی کوتاه تر از انست که جا بزنی

هر وقت با خودتون فکر کردین بدبیاری عظیمی اوردین و از این افتصاح تر نمی شد،

هر وقت دیدین اتفاق های گند دقیقا دم حساس ترین لحظات زندگی براتون افتادند،

به ترامپ فکر کنین!

طرف نامزد انتخاباتی مهم ترین و استراتژیک ترین و سیاسی ترین کشور جهانه،

درگیر هزار جور مصاحبه و سخن رانی و بند و بساط انتخاباتی،

توی دوره ی خیلی کوتاهی که برای تبلیغات داره، زده و کرونا گرفته و دیگه نمی تونه در انظار عمومی ظاهر بشه!

و اعلام کرده از فردا همه ی کمپین ها را مجازی ادامه می دهم‌‌.


بعدش بشینید با خیال راحت لیوان اب تون را بخورید 

و به خودتون بگید اخییییش از ترامپ که بد بخت تر نیستم.

و بعدش بجنگید و نگذارید اتفاقات غیرمنتظره مسیر زندگی تون رو تعیین کنند.

اونا باید در حد یک اتفاق غیر منتظره بمونند و نه بیشتر! 


پ.ن. بابام الان یک نصیحتی بهم کرد، گفتم نقل به مضمون کنم. نمی دونم ضرب المثله یا از خودش در اورد ولی باحال بود،

گفت فرزندم در زندگی،

از سه تا چیز دوری بگزین:

دیوار شکسته،

آدم دیوانه،

و زن سلیطه! 


هه. امامیه واسه خودش ها.

البته هدفش رو  مورد دومش بود ها. می گفت خودت رو با دیوانه ها درگیر نکن. و منظورش هم از دیوانه، ایزوفاگوس خُله.

ولی من الان دارم بیشتر به مورد اول و سوم فکر می کنم. به زن سلیطه و دیوار شکسته؟ چرا ادم باید از دیوار شکسته دور بشه؟ میریزه رو سرش؟ این ضرب المثل را تا به حال نشنیده بودم.


واقعا تحمل کردن ایزوفاگوس این روز ها شده چالش خونه ی ما! سرج تستوسترون چه ها که نمی کنه با ادمیزاد. به هیچ چیز دیگه ای نمی تونم ربطش بدم. یک احمق به تمام معناست تو دوران نوجوانی که تحملش مخل حیاته!

و خب منم تو کتم نمی ره حرف مفت بشنوم، عصبانی ام کنه یه جور می زنم درش صدای خر بده. 

سر ناهار بودیم، بعد سه ساعت ناز و غمزه و صدا زدن، بالاخره تشریف اورد سر میز ناهار. یه راست امد بیشعور به مادرم گفت:"برنج بکش!" با لحنی که انگار که نوکر گیر اورده.

منو می گی؟ گفتم "مگه خودت دست و پا نداری که اینجوری به مامان دستور می دی؟!"

و گفتن این جمله از من همانا و افریده شدن یک هرج و مرج اساسی تمام عیار در خانه همان.

شروع کرد فحش دادن به هر سه نفر ما،

ما هم فحش دانمان را بعد مدتی بازنمودیم و تهش به خاطر گل روی پدر که گفت "کیلگ به خاطر من!" غلافش کردیم. یک ذره دیگه ادامه می داد کاملا پتانسیل به فیزیک کشیده شدن را داشت.

منو که فرستادند گفتند برو بیرون با ماشینت ول بچرخ ارام بشی دیگه زیاد از حد تو خانه ماند‌ی. بعدش دیگه نفهمیدم چی شد!

ولی خیلی احمقه. جالب تر از اون مادرمه که می گه من خودم بلدم  از خودم دفاع کنم مگه تو زبون منی؟ که بهش گفتم مادر من، شما را ولت کنند تا اخر عمر می خواهی رو حساب بچه بودن، چشمت را ببندی سواری بدی. دیگه سنش می کشه  بچه و نفهم نیست!

بعد یک دعوا هم با مادر داشتیم سر اینکه همیشه بی منطق از این احمق دفاع می کنه. برگشته به من می گه تو الگوشی این بچه اینجور شده! کاملا بی منطق ها! خب من الگو بودم که این یارو اینقدر چندش و نچسب و نفهم نبود! یعنی من هم سن این بودم، اینقدر مودب بودم، اینقدرررررر مودب بودم همه جا، هرکی خانواده ام رو می دید از اولین لحظه شروع می کرد تعریف دادن تا اخرین لحظه. به صمیمی ترین دوستم "تو" نمی گفتم! شما بودند همه. حالا اینجا  ایزوفاگوسی رو داریم که هم سن اون زمان بنده است و تا به حال ده بار رفتیم از دفتر مدیر و مشاور و معاون و کلانتری کشیدیمش بیرون در عوض!  ده سال از سن فیزیکی اش عقبه. قشنگ ده سال. فهمش اندازه بچه ی پنج شش ساله ست. 


خلاصه یار کشی کردیم، فعلا من و بابام یه تیمیم، ایزوفاگوس و مامانم یه تیمند. اون مادر هم به خاطر این تو تیم ایزوفاگوس رفته صرفا چون مامانه! مهر و محبت مادری، از مادر ها موجود عجیبی می سازه. واقعا عجیبه مادر بودن. کل دنیا علیهت باشند، باز مادر تو تیمته. (البته جای تفکر داره که مادر منم هست و من از پرورشگاه به عمل نیومدم! ولی خیلی وقته قبولش کردم و باهاش کنار اومدم، چون انتخابی اگه در کار باشه، من همیشه اولویت دوم مادرم بودم و هستم و خواهم بود. و ایزوفاگوس عزیز دردونه است.)  ولی واقعا جای تفکر داره، من سر نگه نداشتن احترام مادر با این بچه دعوام شد، حالا همون مادر که بد ترین توهین ها بهش شده، پاشده رفته تو تیم مقابل من! هه عجب دنیایی. 


حالا خلاصع امشب بابام داشت توی وارم آپ قبل زمین رفتن اینو می گفت. که ولش کن. احمق و دیوانه ست. بی چاک و دهن و نفهمه. من نمی تونم با شصت سال سن بیام موش و گربه از هم جدا کنم فردا. تو ولش کن. خودت از آدم دیوانه دوری بگزین. جواب نده.

اینم تنها جمعه ای که بی دغدغه قرار بود کنار خانواده باشم!


پ.ن. ایا بنده موفق خواهم شد پست بدون پی نوشت بنویسم؟ با ما باشید.

کوهِ کرونا

بابا تا سال های پیش که ما جوون بودیم، ته دلمون نیمچه رنگی باقی مونده بود واسه جوونی کردن،

رو فاز سلامت زیستن و خوش گذرانی اینامون بودیم، هیشکی نبود،

یعنی رسما باید با کاردک جمعشون می کردی می بردی جایی، 

چه فامیل و خانواده رو

چه دوستا رو

اینقدر نمی اومدن و پایه نبودن و درگیر بودن که من اکثرا خودم همه جا رو تهنا تهنا فتح می کردم،

حالا امسال که کروناست، واسه من همگی شدن بز کوهی! 

حتی بوده طرفو دو روزه می شناسم، روز سوم می گه هی کیلگ چطوری بیا بریم کوه! :))))

کلا بگم از اول امسال چند تا پیشنهاد وسوسه انگیز "بیا بریم کوه" گرفته باشم خوبه؟

بعد هر بار هم بنده سینه سپر می کنم که "کروناست"

اونا شمشیر می زنن که "جای شلوغ نمی ریم ها! خودمونیم" یا "این کرونا حالا حالا ها هست ها!"


این چه وضعشه. 

خب همین شده الان تهران به گند کشیده شده. 

همین جاهای غیرشلوغی که رفتید و نرفتید.

دو دقیقه بچپید به خانه ببینم چی می شه اصلا زنده می مونیم یا نه!


فابریک من بودم که قبل کرونا وسط شلوغی  کار و دانشگاه و کوفت و زهر ما   تایم جور می کردم بریم کوه،

نه الان که تعطیل کردن همه چیو، هنر کردید خب،

تکرار می کنم، دانشگاه و مدرسه رو تعطیل کردن بشینیم تو خونه و رفت و امد کمینه بشه، نه که بریم بزنیم کوه و دشت و دمن!

بالفرض که اصلا خود کوه خلوت، همون رفت و امدش تا خود کوه، اون حساب نیست؟ 

من نمی تونم یعنی چی؟ به خدا خسته شدم چه معنی می ده؟ ایا انسان نیستند؟ ایا اراده ندارند؟ واقعا برام مثل شوخی می مونه این نحوه ی استدلال! بابا یکم اراده تون رو به چالش بکشید، چه قدر راحت وا می دین. 


یا مثلا همکار مادرم دیروز بهش پیشنهاد داده "اسنپ بگیر برو فلان جا من رفتم مانتوهاش آف خورده"

واقعا؟! بزنم به فرق سرم؟ الان وقت خرید مانتوی لامصبه؟


اون یکی دوستم کُرده، و می دونه من تا حالا عروسی کرد ها رو ندیدم به نظرم بسی جذابه، چند روز پیش وسط کرونا میگه بیا بریم دعوتت می کنم عروسی داریم!


من :|

عروسی :-$

کرونا :-()

قبرستون خالی منتظر تک تک مهمون های عروسی :-*


فلانی زنگ زده که فلان فامیل دور افتاده مرده، پنج شنبه مراسم، منتظرتون هستیم.

من :|

فامیل دور مرده @-@

صف فامیل های نزدیک مُرده که مراسمشان نرفتیم  :-$

کرونا :-()

قبر های دسته جمعی منتظر تک تک فامیل های مردگان :-* 



+ این ادما اصلا داوطلب خوبی برای پروژه ی مریخ از آب در نمی اومدن.

ادم نباید اینقدر ددری باشه که.  مریخ بودی چی کار می کردی با بیکاری هات؟

خییییییلی تنها بودن و با خودتون و خانواده تون حال کردن رو بلد نیستید. من نگرانتونم!


+ بله منم کاملا دلم می خواست با یکی شون می رفتم کوه. همچین مفاصلم خشکیده. و همین الان داغ ترین پیشنهادم رو رد کردم. برام هم مهم نیست ناراحت بشن. خب یکی باید بهشون بگه الان وقت کوه رفتن نیست. می رند کرونا می گیرند بعد استرسش رو ما باید بکشیم.


ولی خداوکیل حس می کنم کرونا هم نبود حالشو نداشتم. تنبل شاه عباس! اگه بفهمم سیاه چاله ی وجودم کجاست که تمام انرژی ام رو خورده! حال نداااارم. 

حس بازی مونوپولی رو دارم، وقتی افتادی تو زندان و ازادانه بازی بقیه رو نگاه می کنی و به کفشت هم نیست تا کی باید تو زندان باشی! :-سوت

جهان سوم هم نه، نهم؟ دهم؟ چهلم؟

فقط دلم می خواد صاااف بزنم وسط فرق سرم، که عمل تغییر جنسیت محمد رضا فروتن در عرض دو ساعت اینجور مثل بمب می ترکه و الان از همه ور دارند با شوق و ذوق تحلیلش می کنند و به قول خودشون کپ کردند،

از اون ور مردم دارن  شرحه شرحه  می شن با کرونا و زیر ساطور زهرآگین جمهوری اسلامی و دیگه ابدا کسی براش مهم نیست.

عادی شده می فهمی؟

می بینی دغدغه تا کجا پایین امده؟ فهمیدی چرا ایران اباد نمی شه؟

کاش خاکی بر سر من بشه سریع تر راحت بشم فقط نبینم دیگه این حجم حماقت هم سن و سال ها و هم وطنانم رو.


یا کاش اگه قراره این مخشون روزی درست بشه سریع تر اتفاق بیفته، یعنی می گی من باید تا چهل پنجاه سالگی صبر کنم تا اینا هم مثل استادا و کسانی که قبولشون دارم، فکرشون فکر بشه؟ 


اینقدر انرژی منو می خورند با این افکار، حتی تو همین وبلاگا که می چرخم اینقدر فکر های جهان ان اُمی لانه کرده، اعتراضم کنیم حاجی این فکرای دست اولت ساقی اش کجاست بگو ما هم مشتری بشیم، می شنفی که کسی مجبورت نکرده بخوانی کسی مجبورت نکرده فالو کنی این تفکر منه من در تفکر ازادم کسی مجبورت نکرده نظر بدی! د آخه لامصب مثل قارچ رشد کردید هر جا برم افکار مسخره ی شما هم هست، چه جور نخوانم. خب از جلوی چشمم گم و گور بشید که دیگه نه ببینمتون نه بشنفمتون نه بخوانمتون. پر از توهین... پر از کلیشه... خالی از احساس... خالی از فهم... پر از تفکرات پوچ زنگار گرفته که اینقدر می پرستندش گویی از ابتدای خلقت  در ژنومشان کد شده!

یادمه سالای اولی که وبلاگو باز کرده بودم، حال بیشتری داشتم واقعا نظراتم رو با حوصله توضیح می دادم و بحث می کردم، واقعا نمی دونم اون زمان چی فکر می کردم پیش خودم، الان که ابدا  حس و حالش نیست فقط هر چیز هردمبیلی می بینم توی فضا های مجازی وقتی  امپرم می زنه بالا به خودم می گم ولش کن بذار طرف بره تو حماقتش خفه بشه مگه من وقت ارزشمندم از سر راه امده که برم یه احمق رو راضی کنم کله اشو حداقل نیم سانت بگیره بالاتر! دیگه خیلی باید طرفمو دوست داشته باشم که حس کنم ارزش بحث کردن داره، وگرنه که دیگه گذاشتم روی اتوپایلوت هرکی زندگیی خودش وظیفه ی من نجات این مردم از نادانی شون نیست. واقعا جوون تر بودم عجب بچه ی گلی بودما. اخیرا که حتی امپرم هم نمی زنه بالا دیگه بی حس شدم اینقدر چرت و پرت شنیدم و دیدم و خواندم و ایگنور کردم. 

وضع تا اونجاییی دراماتیکه که گاهی  دوست دارم خالصانه ببرم دست یک سری ها رو در دست پورن هاب و سایت های دوست یابی و چت روم و اینا بگذارم بگم، افرین عمویی شما همین جا باش لذت ببر اینا مال شماست فقط، بقیه جاهارو انگول نکن لطفا. 


پ.ن. اقا مردم لات ول گوشه جوق و کوچه خیابون بودند اعتراض نمی کردم، ولی اینا خیرات سرمون اکثرا دانشجوی های اکادمیک بهترین دانشگاه ها اند ها. خیرات سرمون هر کی نخوانده باشه، اینا توی علمشون خوانده اند، اینا دانشش رو دارن که تغییر جنسیت چیست و چرا، ولی بازم می بینی جوکش را می سازند. وقتی وضع عنتلکت های مملکت اینه، وضع باقی کشور چیه؟ خیرات سرمون. واقعا خیرات سرمون. بی عمل ترین عالم های جهان، در کشوری لانه گزیدند به نام ایران. و فقط ... ( این قسمت  از نظر خودم فحش خوبی نداشت  و حذفش کردم. محتوا اینکه پایین تنه به پایین فکر می کنند.)


پ.ن. نازنین؟ اسید؟


پ.ن. محمد رضا فروتنم نمی شناسم راستش! قیافه اش رو دیدم ولی به اسم نمی شناختم. 


پ.ن. روز بعد. دیدم پنج دقیقه پیش در ساعت ده و هفت دقیقه صبح، خود بازیگر پست تکذیبیه اش را گذاشت... و این صرفا قضیه ای شد که مغز های کوچک زنگ زده همدیگر را بهتر بشناسیم. داشتم فکر می کردم به تحصیلات هم نیست حتی... گاهی یک پیرمرد پیرزن روستایی که تمام عمرشون یک جای بسته بزرگ شدند و زندگی کردند، چنان جهان بینی وسیعی می تونند داشته باشند و سطح درکشون به حدی وسیعه،  که وصفش نیست واقعا. این حجم نفهمی و مفلوکی نمی دونم از کجا می آد، ولی لزوما با تحصیلات هم ارتباطی نداره. تحصیلات تا حد خوبی می تونه فاکتور پروگنوز خوب باشه منتها.

اگه، دالک بودم، با خواندن کامنت ها، دیشب از شدت عصبانیت حداقل هزار نفری رو درجا زیر پست های اینستاگرام فروتن اکسترمینیت (منهدم) کرده بودم.

تکه هایی از یک کل منسجم

این ها الآن تو اینترنت امد زیر دستم، دوستش داشتم گفتم با شما به اشتراک بگذارم. 


"

اندوهگین شدن در مقابل هر نوع از دست دادنی درد است. اندوه را حس کردن دردناک است اما اندوه را زندانی کردن و حس کردنش را به تعویق انداختن رنج است و این به تعویق انداختن برای هر فرد روشی شخصی و متفاوت دارد. 


تنها یک راه ما را در زندگی به جلو می برد، پذیرشِ درد و رد شدن از آن! در واقع پس از فهمِ احساس هایمان است که التیام از درون شروع می شود و صبح روزِ بعد ما دلایل دیگری پیدا خواهیم کرد که به زندگی بارِ دیگر اطمینان کنیم و وارد جریانِ آن شویم.

روزی آماده می شویم که خداحافظی کنیم... خداحافظی با هر چه و هر کس که بیشتر عشق ورزیدیم، بیشتر از خودمان! 

آن روز احتمالا روزِ شادی نخواهد بود اما قطعا روز بزرگتر شدنِ ما خواهد بود. روزی که ارزشِ آدمِ درونی مان را ببینیم دیگر راضی نمی شویم به آدم های درگیرِ رفتن! 

آن روز مقابلِ تمام سختی های زندگی می ‌ایستیم و دستِ آدم درونی مان را می گیریم و آرام زمزمه می کنیم "من هستم، با هم رد می شویم."!

ما برای قبولِ اینکه باید با بعضی آدم‌ها، موقعیت‌ها و شرایط خداحافظی کنیم، به زمان احتیاج داریم. 

زمان باید بگذرد...

ذهنِ ما باید هزاران داستان متقاعد کننده بسازد تا آرام ‌آرام به لحظۀ خداحافظی نزدیک شویم. به ‌هرحال چه تصمیم بگیریم چه همچنان خودمان را معلق نگه داریم، لحظه‌های خداحافظی فرا می ‌رسند. امروز اگر نه، چند سال دیگر... 

حقیقت این است که فرار کردن به ما کمکی نمی‌کند. در خداحافظی‌ها، دردی وجود دارد، دردی پنهان، اصلاً مگر می‌شود خداحافظی دردناک نباشد؟ 

اگر خیلی وقت است که متوجه شده‌ایم به خداحافظیِ خاصی نزدیک شده‌ایم بهتر است خودمان را گول نزنیم. بهتر است درد را به رنج تبدیل نکنیم.

‌"


خودم تا به حال این کتاب را نخواندم (با ترجمه ی پونه مقیمی)، ولی خب، حداقل می دونم اگه نمایشگاه کتاب امسال برگزار می شد، چی رو توی لیستم می   گذاشتم.

ولی از طرفی عمیقا خوشحالم امسال همه چیز از بیخ لغو شد. از شما چه پنهون حوصله ی شرکت توی هیچ رویداد کوفتی ای رو نداشتم و ندارم. ولی خب مغزم هم مدام دستور صادر می کرد اینجا را باید بری اونجا رو باید بری حیفه. سالی یک باره. کو تا سال بعد.  عجیبه واقعا بگم دیگه نمایشگاه کتاب رفتن و خالی کردن کل اندوخته ی سالیانه هم امسال فاز نمی داد به من.  همین بهتر بندازیم گردن کرونا. المپیک حتی. المپیکم فاز نمی داد. همین بهتر لغو شد.

من سال های پیش خودم رو با همه چیز خفه کرده بودم، طوری برای خودم کار تراشیده بودم که فقط متوجه گذر زمان نشم.  اون قدری که شاید دیگه اصلا نمی فهمیدم چی میشه تو زندگیم. فقط می فهمیدم از استرس و ددلاین یک برنامه به برنامه و پروژه ی بعدیم منتقل می شوم. هندل کردن اون همه چیز برای منی که از دوران راهنمایی ید طولایی داشتم در ده تا هندونه بغل زدن هم سخت می شد گاهی، حریص و طماع بودم، دامنه ی علایق و استعدادم وسیع بود و اصلا همین  خودش بار روانی شده بود. 

الان که می گند همه چیز تعطیل مشکل من واقعا حل شده. دیگه هیشکی نیست تو مخم بکوبه که باید کار ها رو انجام بدم. چون تعطیل اقا جان. همه چیز از بیخ تعطیل. هر کی هرچی گفت، هر پیشنهادی، تعطیل!  حتی بگم حوصله ی دیدن ریخت بچه ها و رفیقامم ندارم بی راه نگفتم. 

"نه نیستم. نه بیرون نمی آم. نه دیگه پروژه قبول نمی کنم.نه شرکت نمی کنم. نه نمی خواهم. نه اصلا اهمیت نداره در این شرایط. نه دیگه فعلا معلقه ادامه نمی دم. وقتش نیست." 

امسال که هیچی نیست، دارم نفس می کشم. فکر می کنم یکم بیش از حد زندگی رو جدی گرفته بودم که باید به همه ی جنبه ها برسم. شلش کردم دیگه. و حالا که برای اولین بار ها تایم ازاد دارم، باید بیایید ببینید هیشکی تو درس های دانشگاه جلو دارم نیست. یک نمره های نجومی می ارم بچه ها فکشون افتاده.  چون دیگه نمی تونم خودم رو مجبور کنم فعالیت دیگری داشته باشم. همین خونه واقعا خوب و جوابه!

اصلا حتی همین حس که مجبور نبودم برای سال نو هیچ غلط خاصی انجام بدم می دونید چه قدر کول بود؟ امروز بعد پنج ماه یکی از دوستام رو دیدم به نطر تک و پوزش عوض شده بود. ولی در مورد من  با خیال راحت همه چی به همون حالت قبلی می مونه. کسی حق نداره دیگه به من بگه چرا کتونی ات بالفرض سوراخه یا قدیمیه یا چی. چون خودش غلط و بی جا کرده رفته توی کرونا خرید کرده. :))) می فهمید چی می گم؟

من به خاطر کرونا می تونم کارهایی که سال ها عمیقا عاشق انجام دادنشون بودم و به خاطر اینکه وجهه ی اجتماعی خراب نشه انجامشون نمی دادم  رو با خیال راحت انجام بدم. 

ماشینم کثیفه؟ کروناست کارواش چه اهمیتی داره این وسط.


از سوپر من بازی های این روزهایم اگر بخواهم بگم ریا بشه یکم، در سهمیه ی ماسک و دستکشم "مثلا" صرفه جویی می کنم و از بیمارستان می گیرم می برم به مردمی که تو خیابون ندارند پخش می کنم. گاهی با پرستار ها دوست می شم و اگه بگذارند دو تا ماسک برمی دارم که بعد ببرم پخشش کنم. شاید کار مسخره ای باشه این کارم، ولی کلییی حس خوب می گیرم. بیشتر می دهم به مردم کم فرهنگ بدون ماسک توی بیمارستان که ول ول می چرخند یا گداها یا راننده تاکسی ها یا بچه ی کار. این مردم بدون ماسک لزوما بدبخت و ندار نیستند، به هر علتی فقط اگاه نیستند و ماسک نمی زنند. خسته شدند شاید. و من واقعا وقتی می بینم ماسک ندارند و می ایند کول طوری از بیخ ای سی یو کرونا رد می شوند اصلا قلبم به معنای کلمه چروک می خوره. سعی می کنم کمی اگاهشون کنم که اوضاع چه قدر قاراشمیشه و بعد می گم این ماسک خودمه، شما همین الان فعلا این رو  بزنید و بعد حتما تهیه کنید که سلامت باشید. چون روپوش سفید دارم، ازم قبول می کنند اکثرا و در جا وصل می کنند. :))))‌ خوشم می اد، اینه قداست لباس سفیدی که ما می پوشیم.

خلاصه این کسخل بازیای این شکلی ام یکم ارامم می کنه کمک می کنه مقابل نگرانی کرونا ویروس دوام بیارم. وگرنه که فکر نکنم این چند تا ماسک که خیرات می کنم تاثیر به خصوصی داشته باشه. بار روانی داره بیشتر برای خودم فقط.

مواظب باشید به فنا نرید فقط. همین یه جمله.کسی به فکرتون نیستا. حکومت که داره چپاول های مخصوص خودش را به عمل می اره، تنها دارایی تون خودتون هستید.

مامانم می گفت این روز ها  تو کوچه های کنار مسیح دانشوری مردم با کپسول اکسیژن روی زمین منتطر نشستند بخش خالی بشه پذیرش بشند. یا خود خدا و پیغمبر!

والا من هنوز نفهمیدم تعریف وضعیت قرمز چیه و مطمئن نیستم تهران همین الانش هم در وضعیت قرمز قرار نداشته باشه، ولی امیدوارم این یه شهر فرو نره تو وضعیت قرمزی که می گند. نه تنها چون شهر خودمه، بلکه چون مطمئنم اگه فرو بره، دیگه بیرون نمی آد عمرا. 


پ.ن. یک علاقه کشف کردم در خودم. سالاد کاهو درست کردن. زرافه و گوزن شدم اینقدر سالاد خوردم در قرنطینه. واقعا هم خوشحالم. 

مرسیکرونا!