Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

فقط اگه یک ماشین زمان داشتم

حاضرم خیلی کارها کنم که یک ماشین زمان بهم بدهند،

برگردم دقیقا ده سال پیش چنین روزی.

ده سال پیش یازده جولای.

روزی که اسپانیا در خاک افریقای جنوبی بر بام جهان ایستاد.


هیچ وقت اون روز رو تا اخر عمرم فراموش نمی کنم... اشکای کاسیاسو..

بچه بغل کردنای تورسو..

دست رو شونه زدن های پویولو...

ارین روبنو که هی مثل پرتقال تمارض می کرد..

وای فابرگاااااااس. 

ژابی. ژاوی!

تک گل اینیستا وقتی که فکر می کردم به پنالتی می کشه.


ته امال و ارزوهام بودن همه شون. همیشه دوست داشتم اکیپ دوستام تو مدرسه و حتی دانشگاه تا این حد یک دست و خفن باشه.

اون confetti های باشکوهی که روی سر و کولشون می ریخت. (من تازه اسم خارجی اش رو یاد گرفتم قبلا بهش می گفتم شرشره ولی فهمیدم اسمش شرشره نیست و والا نمی دونم معادل فارسی اش چیه)


یادش به خیر واقعا باورم نمی شه. ده سال خیلیه ها! لعنتی. عجب شب کوفتی خوشی بود. فکر می کردم الان دیگه کل جهان تو مشتمه. نخورده مست بودم، عجیب.  خیلی این خاطره در ذهنم شفافه. هزار بار دوره اش کرده ام تا حالا. انگار نه انگار ده سال پیش بوده. تازه احساسم هم هنوز هیچ ذره ای عوض نشده.

یادمه شب یود و دیر بود و کسی رو نداشتم از خوشحالی جلوش ابراز احساسات کنم‌. فقط مثل خُلا دستم رو فشار می دادم رو دهانم (محکماااا)، دور تا دور خونه بالا پایین می پریدم و همه اش می ترسیدم کسی بیدار بشه دعوام بکنه!

یادمه  نشسته بودم پا به پای کاسیاس گریه می کردم از هیجان. بی صدا. 

با اون جوی که خودش می داد... لعنتی رسما با جام تو دستاش عشق بازی می کرد! بو می کرد ماچ می کرد ناز می کرد اصلا وضعی.

منم نا سلامتی تیمی که از روز اول رویش شرط بسته بودم، قهرمان کل جهان شده بود..


چه قدر قشنگ گریه می کرد به چشمم کاسیاس. چه قدر قهرمان بود اون تیم. چه قدر همه شون تو اوج ترین بودند.

پر شکوه ترین صحنه ی موفقیتی هست که تو عمرم به چشم دیدم. از اون موقع به بعد هر وقت خیال موفقیتی رو کردم، اون صحنه ها رو مرور کردم، خودم رو گذاشتم جای کاسیاسشون. که شکر خدا هم همیشه موفقیت هام نصفه نیم ماله بوده یک تیکه اش کم بوده به نحوی، به اون تصویر ذهنی هیچ وقت نرسیدم.

ایزوفاگوس بچه بود  اون زمان می گفت حالا مگه چی شده؟ من تقریبا هم سن الان خودش بودم. می گفتم تو متوجه نمی شی، اسپانیااااااا قهرمان شده. تیم من برده! یک طوری که خودم هم باور نمی کردم. اون شب قطعا توی فوتبالی شدن این بچه بی اثر نبود واقعا.



تازه اون زمان خیلی ها هنوز زنده بودند. خیلی اتفاق ها نیفتاده بود. من یه نوجوان مهارنشدنی پرانرژی بودم. تصورم از دنیا اینقدرا هم داغون نبود.

کاش زندگی تو همون شب متوقف می شد. تو همون لحظه ی خوش.

اه. امان از نوستالژی.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد