Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من باب ستایش حکومت نظامی

از این تاریخ به مدت دو هفته ما در خانه پدر و مادر داریم!!

هورا.

کار دنیا رو ببین، این قدر جمع خانوادگی برای ما غریبه و دور هست که الان از حکومت نظامی ساعت نه شب خوشحالم!

الان داریم به اتفاق هم لوسیمی می بینیم.

دو هفته رو تمدیدش کن وزیر.

تکه هایی از یک کل منسجم

این ها الآن تو اینترنت امد زیر دستم، دوستش داشتم گفتم با شما به اشتراک بگذارم. 


"

اندوهگین شدن در مقابل هر نوع از دست دادنی درد است. اندوه را حس کردن دردناک است اما اندوه را زندانی کردن و حس کردنش را به تعویق انداختن رنج است و این به تعویق انداختن برای هر فرد روشی شخصی و متفاوت دارد. 


تنها یک راه ما را در زندگی به جلو می برد، پذیرشِ درد و رد شدن از آن! در واقع پس از فهمِ احساس هایمان است که التیام از درون شروع می شود و صبح روزِ بعد ما دلایل دیگری پیدا خواهیم کرد که به زندگی بارِ دیگر اطمینان کنیم و وارد جریانِ آن شویم.

روزی آماده می شویم که خداحافظی کنیم... خداحافظی با هر چه و هر کس که بیشتر عشق ورزیدیم، بیشتر از خودمان! 

آن روز احتمالا روزِ شادی نخواهد بود اما قطعا روز بزرگتر شدنِ ما خواهد بود. روزی که ارزشِ آدمِ درونی مان را ببینیم دیگر راضی نمی شویم به آدم های درگیرِ رفتن! 

آن روز مقابلِ تمام سختی های زندگی می ‌ایستیم و دستِ آدم درونی مان را می گیریم و آرام زمزمه می کنیم "من هستم، با هم رد می شویم."!

ما برای قبولِ اینکه باید با بعضی آدم‌ها، موقعیت‌ها و شرایط خداحافظی کنیم، به زمان احتیاج داریم. 

زمان باید بگذرد...

ذهنِ ما باید هزاران داستان متقاعد کننده بسازد تا آرام ‌آرام به لحظۀ خداحافظی نزدیک شویم. به ‌هرحال چه تصمیم بگیریم چه همچنان خودمان را معلق نگه داریم، لحظه‌های خداحافظی فرا می ‌رسند. امروز اگر نه، چند سال دیگر... 

حقیقت این است که فرار کردن به ما کمکی نمی‌کند. در خداحافظی‌ها، دردی وجود دارد، دردی پنهان، اصلاً مگر می‌شود خداحافظی دردناک نباشد؟ 

اگر خیلی وقت است که متوجه شده‌ایم به خداحافظیِ خاصی نزدیک شده‌ایم بهتر است خودمان را گول نزنیم. بهتر است درد را به رنج تبدیل نکنیم.

‌"


خودم تا به حال این کتاب را نخواندم (با ترجمه ی پونه مقیمی)، ولی خب، حداقل می دونم اگه نمایشگاه کتاب امسال برگزار می شد، چی رو توی لیستم می   گذاشتم.

ولی از طرفی عمیقا خوشحالم امسال همه چیز از بیخ لغو شد. از شما چه پنهون حوصله ی شرکت توی هیچ رویداد کوفتی ای رو نداشتم و ندارم. ولی خب مغزم هم مدام دستور صادر می کرد اینجا را باید بری اونجا رو باید بری حیفه. سالی یک باره. کو تا سال بعد.  عجیبه واقعا بگم دیگه نمایشگاه کتاب رفتن و خالی کردن کل اندوخته ی سالیانه هم امسال فاز نمی داد به من.  همین بهتر بندازیم گردن کرونا. المپیک حتی. المپیکم فاز نمی داد. همین بهتر لغو شد.

من سال های پیش خودم رو با همه چیز خفه کرده بودم، طوری برای خودم کار تراشیده بودم که فقط متوجه گذر زمان نشم.  اون قدری که شاید دیگه اصلا نمی فهمیدم چی میشه تو زندگیم. فقط می فهمیدم از استرس و ددلاین یک برنامه به برنامه و پروژه ی بعدیم منتقل می شوم. هندل کردن اون همه چیز برای منی که از دوران راهنمایی ید طولایی داشتم در ده تا هندونه بغل زدن هم سخت می شد گاهی، حریص و طماع بودم، دامنه ی علایق و استعدادم وسیع بود و اصلا همین  خودش بار روانی شده بود. 

الان که می گند همه چیز تعطیل مشکل من واقعا حل شده. دیگه هیشکی نیست تو مخم بکوبه که باید کار ها رو انجام بدم. چون تعطیل اقا جان. همه چیز از بیخ تعطیل. هر کی هرچی گفت، هر پیشنهادی، تعطیل!  حتی بگم حوصله ی دیدن ریخت بچه ها و رفیقامم ندارم بی راه نگفتم. 

"نه نیستم. نه بیرون نمی آم. نه دیگه پروژه قبول نمی کنم.نه شرکت نمی کنم. نه نمی خواهم. نه اصلا اهمیت نداره در این شرایط. نه دیگه فعلا معلقه ادامه نمی دم. وقتش نیست." 

امسال که هیچی نیست، دارم نفس می کشم. فکر می کنم یکم بیش از حد زندگی رو جدی گرفته بودم که باید به همه ی جنبه ها برسم. شلش کردم دیگه. و حالا که برای اولین بار ها تایم ازاد دارم، باید بیایید ببینید هیشکی تو درس های دانشگاه جلو دارم نیست. یک نمره های نجومی می ارم بچه ها فکشون افتاده.  چون دیگه نمی تونم خودم رو مجبور کنم فعالیت دیگری داشته باشم. همین خونه واقعا خوب و جوابه!

اصلا حتی همین حس که مجبور نبودم برای سال نو هیچ غلط خاصی انجام بدم می دونید چه قدر کول بود؟ امروز بعد پنج ماه یکی از دوستام رو دیدم به نطر تک و پوزش عوض شده بود. ولی در مورد من  با خیال راحت همه چی به همون حالت قبلی می مونه. کسی حق نداره دیگه به من بگه چرا کتونی ات بالفرض سوراخه یا قدیمیه یا چی. چون خودش غلط و بی جا کرده رفته توی کرونا خرید کرده. :))) می فهمید چی می گم؟

من به خاطر کرونا می تونم کارهایی که سال ها عمیقا عاشق انجام دادنشون بودم و به خاطر اینکه وجهه ی اجتماعی خراب نشه انجامشون نمی دادم  رو با خیال راحت انجام بدم. 

ماشینم کثیفه؟ کروناست کارواش چه اهمیتی داره این وسط.


از سوپر من بازی های این روزهایم اگر بخواهم بگم ریا بشه یکم، در سهمیه ی ماسک و دستکشم "مثلا" صرفه جویی می کنم و از بیمارستان می گیرم می برم به مردمی که تو خیابون ندارند پخش می کنم. گاهی با پرستار ها دوست می شم و اگه بگذارند دو تا ماسک برمی دارم که بعد ببرم پخشش کنم. شاید کار مسخره ای باشه این کارم، ولی کلییی حس خوب می گیرم. بیشتر می دهم به مردم کم فرهنگ بدون ماسک توی بیمارستان که ول ول می چرخند یا گداها یا راننده تاکسی ها یا بچه ی کار. این مردم بدون ماسک لزوما بدبخت و ندار نیستند، به هر علتی فقط اگاه نیستند و ماسک نمی زنند. خسته شدند شاید. و من واقعا وقتی می بینم ماسک ندارند و می ایند کول طوری از بیخ ای سی یو کرونا رد می شوند اصلا قلبم به معنای کلمه چروک می خوره. سعی می کنم کمی اگاهشون کنم که اوضاع چه قدر قاراشمیشه و بعد می گم این ماسک خودمه، شما همین الان فعلا این رو  بزنید و بعد حتما تهیه کنید که سلامت باشید. چون روپوش سفید دارم، ازم قبول می کنند اکثرا و در جا وصل می کنند. :))))‌ خوشم می اد، اینه قداست لباس سفیدی که ما می پوشیم.

خلاصه این کسخل بازیای این شکلی ام یکم ارامم می کنه کمک می کنه مقابل نگرانی کرونا ویروس دوام بیارم. وگرنه که فکر نکنم این چند تا ماسک که خیرات می کنم تاثیر به خصوصی داشته باشه. بار روانی داره بیشتر برای خودم فقط.

مواظب باشید به فنا نرید فقط. همین یه جمله.کسی به فکرتون نیستا. حکومت که داره چپاول های مخصوص خودش را به عمل می اره، تنها دارایی تون خودتون هستید.

مامانم می گفت این روز ها  تو کوچه های کنار مسیح دانشوری مردم با کپسول اکسیژن روی زمین منتطر نشستند بخش خالی بشه پذیرش بشند. یا خود خدا و پیغمبر!

والا من هنوز نفهمیدم تعریف وضعیت قرمز چیه و مطمئن نیستم تهران همین الانش هم در وضعیت قرمز قرار نداشته باشه، ولی امیدوارم این یه شهر فرو نره تو وضعیت قرمزی که می گند. نه تنها چون شهر خودمه، بلکه چون مطمئنم اگه فرو بره، دیگه بیرون نمی آد عمرا. 


پ.ن. یک علاقه کشف کردم در خودم. سالاد کاهو درست کردن. زرافه و گوزن شدم اینقدر سالاد خوردم در قرنطینه. واقعا هم خوشحالم. 

مرسیکرونا!