Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ای جلاد ننگت باد!

می خواهند روح الله زم رو اعدام کنند. حکم اعدام دادند برایش.


کاش طناب دار حلقه بشه دور گردن خودتون. 

نه اون قدر سفت باشه که درجا بمیرید، نه اون قدر شل باشه که بتونید یک لحظه نفس بکشید.

دوست دارم ذره ذره زجر بکشید.

هر لحظه که نفس کم می آرید قتل هایی که کردید بیاید جلوی چشمتان.

هر لحظه بهتون گلوله شلیک بشه، تو هواپیما سقوط کنید، تو اتیش بسوزید، تو آب غرق بشید.

هر لحظه حس کنید جونتون داره از دهنتون می زنه بیرون، ولی لحظه ی آخر دوباره برگردید اول چرخه و نمیرید.

نمیرید. چون حالا حالا ها باید تقاص بدهید برای کشتار هاتان. مرگ آرامشیه که لیاقتشو ندارید.

قاتل های 

جانی 

کثافت 

ترسو. 

از یک خبرنگار می ترسید. کثافت ها. کثافت ها. کثافت ها.

کاش دیگه هیچ وقت از اسلامتون حرف نزنید وقتی فقط مثل حیوان ها رفتار می کنید. 

شما یک حیوان نا فهم درنده خو بیش نیستید. با هر برچسبی. پشت هر دین و شریعتی.


با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!


آه، هنگامی که یک انسان
می کُشد انسان دیگر را،
می کُشد در خویشتن
انسان بودن را.

بشنو ای جلاد!
می رسد آخر
روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین خواهی،
روز بار آوردنِ این شوره زار خون.

زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.

آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیزست!
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق،
چه دلاویزست!

بشنو ای جلاد!
می خروشد خشم در شیپور،
می کوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر می کشد عصیان
و درونِ بسترِ خونینِ خشمِ خلق
زاده می شود طوفان.

بشنو ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خون آلود!
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم.
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر.
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه.
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!


پ.ن. یادش به خیر. همین هفته ی گذشته داشتم به دوستم  می گفتم فلان اتند رو خییییلی دوستش دارم کاش بشه باهاش باشم، چون چهره اش شبیه روح الله زم هست. حالا دوستم که کلا پرته از سیاست چیزی نمی دونه نمی شناختش. ولی تنها کلاس مجازی ای که مثل گرگ شرکت کردم این مدت، کلاس همین استاد بود. خییییلی شبیهند. 

و نمی دونم روزی که انترنش بشم، هنوز روح الله زم زنده است یا هر بار باید موقع دیدنش وقتی بهم می گه چی اوردر بذارم واسه مریضا، یک حفره ی خالی ته دلم حس کنم که هیچ وقت هم پر نشه. 


پ.ن. داشتم غر و لند می زدم که دوست ندارم روح الله زم بمیره. بهم گفت، تو اصلا مطمینی تا الان ده دور نکشتتش؟ راست می گه. معلوم نیست واقعا. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد