Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مادر سمانه

دست خودم نبود،

می دانی یاد مادربزرگ هایم افتادم که ماه هاست ندیدمشان.

چین های صورتش را که دیدم،

کبودی های روی دستش را که نشانم داد،

چشم های کرختش هنگام تعریف کردن داستان پر پیچ و خم زندگی شان،

دلم می خواست بگویم همه شان را ول کن، گور بابای همه چیز، مگر تو چه قدر توان داشتی زن؟ چرا این قدر قوی هستی؟ به چه حقی خم به صورتت نمی آوری؟ 

که حتی جلوی من همسرت این طور تیشه به سمتت گرفت و باز هم نشکستی؟ مگر قلب تو از چه ساخته شده است؟ مگر در روحت چه دمیده اند؟ مگر چه گناهی کرده ای که داستانت را این طور قلم زده اند؟ مگر بدهکار کدام افریننده ی بد طینت و شرور بودی؟

بیا برویم خانه مان برایت چای بریزم و روی قالی بنشینیم.

و بعد یک دل سیر دست هایش را ببوسم  و  سرم را بگذارم روی دامنش و های های به جایش گریه کنم... همین طور که حال، موقع نوشتن این خطوط.

چون می دانم این داستان غم انگیز است و خود او هیچ گاه نخواهد گریست. 

خودکار به دست وسط بخش ایستاده بودم، ساده رو به رویم بود و با لهجه ی قدیمی اش حرف می زد و تعریف می کرد، نمی شنیدم. من دست هایش را می دیدم و آستین هایش را با گل های ریز رنگی و بیش از این نمی فهمیدم چه می گوید.

مظلومیتش. مظلومیتش. مظلومیتش.

مغزم امر می کرد:

-  این دست ها باید بوسه باران شوند...

- این دست ها باید بوسه باران شوند...

- این دست ها باید...

- باید...

- بوسه...

- غرق در بوسه...


کاش اشک هایم چیزی را عوض می کرد. کاش زندگی فقط یک خواب خیلی خیلی تلخ بود که همه مان می بینیم. مثل دیشب که خواب مرگ عزیز را دیدم.

من پزشک خوبی نخواهم شد. چون  یاد گرفته ام بیایم خانه، برای هر مریض و خانواده اش خیال بافی کنم، خودم را جای ان ها بگذارم، شعر و غزل ببافم، خواب ببینم، در خواب و بیداری برایشان گریه کنم ولی آن ها باز هم بدبخت خواهند بود. چه بیماری شان خوب بشود چه نشود.

من بدبختی را... فقر را... درد را.. نخواهم توانست درمان کرد.

بر می گردیم سر خانه ی اول.

که ای کاش هیچ وقت جهانی نبود.

نمی فهمم چگونه به خود اجازه می دهیم حتی برای لحظه ای لبخند بزنیم، وقتی مادران سمانه در کنارمان زندگی می کنند و شکنجه می شوند؟ ما خیلی وقیحیم. وقیح. چندش. و حال به هم زن.