Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چهارشنبه، یکم ژانویه بیست بیست

را با پیامی آغاز می کنم، که نوشته:

"کیلگ! سال نوی میلادی ات مبارک."

و به قلب های انتهای پیغام می اندیشم. قلب ها خطرناک اند. همیشه خطرناک بودند. اینکه چرا بعد از هفت هشت سال باید برای هم قلب بگذاریم. و اینکه اصلا چرا یکهو امسال بند کردیم به قلب گذاشتن. که حالم را به هم می زند این ننر بازی ها. مایی که هیچ وقت قلب نگذاشتیم، ولی قلبمان کف دست های یکدیگر بود. 


و سه شنبه، سی و یکم دسامبر بیست نوزده را با پیامی خاتمه دادم که می گفت:

"کیلگ من باورم نمی شه که نیل مرد."

و برایش نوشتم:

"من هم هنوز باورم نشده"

میبینی؟ نیل کفن ها پاره کرده و تاد هنوز فلامینگو وار بر روی میز به یاد کیتینگ قیام می کند.

-----------


این ها لحظه ی پایان و شروع سال میلادی ام بودند. 

یکی شان ها است. اگر من چندلر بینگ باشم، او جویی تریبیانی ای ست که شب کریسمس خیلی ساده بی هیچ چون و چرا از من لب می گیرد تا دق نکنم.

دیگری شوکاست. اگر من تاد باشم، او نیلی ست که در دفاع از من رو به جمع می گوید:"تاد اندرسن بنا به خواسته ی خود شعری نخواهد خواند."

قشنگ است. دوستشان دارم. زندگی بدون رفیق بازی، برای من یک نفر خیلی پوچ بود. و خوشحالم که پیام تبلیغاتی نبود. پیام این ها بود.

پاییز انقلاب

جاتون خالی،

امشب انقلاب بودم،

انقلاب ساکت و آرام شب نه همون انقلاب روز وحشی همیشگی،

انقلاب خلوت،

با نور نارنجی چراغا،

و ماشین های تک و توک،

و به همه ی اینا نم نم باران،

فصل پاییز،

و کلاه هودی که تا چشم پایین کشیده شده هم اضافه می کنم.


خیلی حال کردم. خیلی. مدت ها بود آرامش این شکلی نداشتم.

همین خلوت و ساکت بودن انقلاب و خصوصا دیروقت شب بودنش برایم یک حس به خصوصی داره. چون گیرم نمی آد زیاد.

حس می کنم شب های انقلاب رو از ولی عصر خیلی بیشتر دوستش دارم. با وجودی که ولی عصر خیلی جذاب تره از نظر بصری.


امروز یک قول در رابطه با آینده به ها دادم. توی همچین شب ماه و دبشی! مطمئنم یادش می ره. ولی من یادم باقی خواهد ماند. همیشه اون کسی که یادش نمی ره من هستم.

قرار شد اگر شرایطمون به زودی اون طور که خواستیم پیش نرفت تو زندگی، با هم خونه بگیریم چون درون گرا های خجالتی ای هستیم که در عین حال از تنهایی هم بدمان می آد. :)))) خوشحالم. به خاطر اینکه به شخصه از بین تمام دوستانی که داشتم ها  برای همیشه تنها انتخابم بود ولی فکر نمی کردم یه درصد احساس دو طرفه ای بوده باشه. امشب فهمیدم دو طرفه ست و شادمانم که همون قدر که من باهاش حال می کنم اونم تا حدی حال می کنه،

من این آدمو ده سال بیل زدم، یک بار... حتی یک بار نرنجیدم ازش. 

البته فکر کردن به اینکه تنها باشم خودش یک فاز وسوسه کننده ی دیگه ای داره.

ولی خب ظاهرا وی عار دیگه مووینگ این.


پ.ن. این پست رو یازدهم مهر ۹۹ منتشر می کنم. شب جمعه ست و مقادیر خوبی بیکارم(!)، پس دارم پست های قدیمی رو رها سازی می کنم ذره ذره چون تلمبار شده. هنوز یک سال نگذشته از نگارشش! از نگارش اون لحظه ی دبش. نمی دونی هم خانه انتخاب کردن چه تصمیم بزرگی بود برام به خیال خودم که گرفتمش اون شب کیلگ. نمی دونی. ده بار بالا پایینش کردم و بعد تصمیم گرفتم. ده بار! ان بار! ولی می بینم ظاهرا بازم کافی نبود.

می دونی کیلگ دلم گرفت. من امسال ها رو واسه همیشه از زندگیم حذف کردم. بدم حذفش کردم. همین امسال. وسط گیر و دار کرونا.چون ادمش نبود. تا یک هفته اعصابم صاف بود ولی کم کم کنار امدم. الان چهار ماهه حتی از زنده بودنش هم خبر ندارم دیگه.

منتها دروغ چرا، یه تیکه ی قلبم برای همیشه شکسته. چون که اینجوری (به خالصانگی این پست) می پرستیدمش ولی اونجور باهام تا کرد. این که این قدر مقدس بود. شبلی ای بود که می دانست که نمی باید انداخت. و انداخت و معبد و بت خانه ی من اش و لاش شد. 

عزیز ترین رفیق بی مرامم. اینقدر ازش تنفر زده شدم، که تف چیه؟ همون تف هم نمی کنم تو روش دیگه.

صرفا ناراحتم که سرنوشت رفیق هفت هشت ساله ام به اینجا کشید. تهش پوچه. ببین و بفهم و درس بگیر.


اره ده بار بیلش زدم، نرنجیدم. بار یازدهم، طوری رنجیدم که دیگه چیزی واسه بیل زدن باقی نموند. ها خاکستر شده!