Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پاراوان ۲

پاراوان یکم را می توانید بخوانید.

از اینجا.

و بعد از یک سال و اندی می رسیم به پاراوان دو...


اگر فرض کنیم قانون کارما این هست که هرکس تو سال ۹۸ یک روز مخصوص خود خود خود خودش داشته باشه،

سهم من از امسال،

یازدهم دی ماه بود. شب کریسمس. که من تلاقی شان نداده بودم ولی به طرز قشنگی خودشان تلاقی کردند.

یازدهم دی ماه ایده آل بود. آغاز سال میلادی ایده آل بود. همه چی تمام بود. تک تک جزئیاتش از همان شب کریسمس بگیر که پیام دوستانم رسید تا شب بعدش که از خستگی سرم را روی بالشت گذاشتم و تخت خوابیدم، به هم می آمد. 


از تقویم امسال یازدهم دی ماه به من ارث رسید.

مثل یک نقشه ی گنج که نقشه کش با جزئیات روی تک تک المان هایش فکر کرده و ساعت ها وقت گذاشته است که بی نقص باشد.

و بی نقص بود!

می گویند هیچ چیز بی نقص نیست،

ولی پاراوان ها برای من حس بی نقصی دارند. تو یک بیل می گیری دستت و روز کارمایی ات را شخم می زنی و یک نکته ی منفی پیدا نمی کنی! حتی یکی.


می دونی کیف این سلسله از پست ها چیه؟ که مینشینی با خودت چرتکه می اندازی... می بینی هولی شعت من بهتر از این روز نمی توانستم روزی را برای خودم تخیل کنم در سال. 

و با اینکه هنوز سه ماه و یک فصل تمام به پایان سال مانده، تو مطمئن باشی برای یک روز هم که شده... برای یک فاکینگ روز، سهمت را از حلقوم کارما کشیدی بیرون و روز خودت بوده. روز مخصوص به خود خودت.

که اینقدر عالی بوده باشه، که اصلا نیازی به روز های باقی مانده نداشته باشی و حس کنی کامت رو تا ته گرفتی از لب های این دنیای  کوفتی بی همه چیز.


یازهم دی ماه سهم من بود. روز من بود.

من بهش رسیدم، و طعمش این بار اونی که تصور کرده بودم نبود. طعمش... یک چیزی بود هزار فرسنگ فراتر. 


می خوام بنویسم که نود و هشت اگه هیچ چیز نداشت، توش یک روز داشت، که من رویام رو توش زندگی کردم.


که جزئیات زندگیم دقیقا از همه ور سرجاش بود. جزئیات ریزش! جزئیات مورچه ایش!! حتی اینکه اول کریسمس باشه. اینکه عدد ها رند باشن. اینکه بارون زده باشه... اتاق عمل رفته باشم. سوچور کنم. روی ماشینم یک گربه لمیده باشه. مورنینگ جهانی باشه. غذا سالاد باشه حتی! 


من توی این یک روز، زندمانی نکردم، زندگانی کردم.

بهش رسیدم. وقتی به احساسم رسیدم که هنوز از دهن نیفتاده بود.یخ نکرده بود.

این یک روز جزو عمر من حساب شد. با افتخار. بدون اینکه پشیمان باشم چرا یک قدم به مرگ نزدیک تر شدم از روز قبل!


می خوام برم تو گوش همه هوار بزنم، برای یک بار هم که شده ، ذهنم، روحم، روانم، جسمم، احساسم ... همه ی همه ش مال خودم بود. که مجبور نبودم به موضوعی غیر از وجود خودم فکر کنم. دنیام خودم بودم.

می خوام بنویسم تا یادم نره،  برای یک بارهم که شده، خودم بودم.

می خوام بنویسم تا یادم بمونه، تو امسال روزی داشتم که قهرمان درجه یکش بودم.


"چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، و لا غیر... یکی را هم او خواندی هم غیر او... یکی نه او خواندی و نه غیر او.

و آن خط سوم منم..."


چند وقت پیش سر یک موضوعی با خانواده صحبت می کردم. مادرم یکهو امد سمت من. دستش را آورد جلو. روی زمین کشید. این خط. اینم نشان. گفت تو آدم خفنی می شی بهش ایمان دارم که سری میان سر ها در می آری... فقط اگه وسط راه بلایی سرت نیاد و خل نشی. 


اون زمان که به من این حرف رو زد، با خودم گفتم این چی داره می گه. دی روز روزی بود که به چشمم دیدم خط و نشون هاش زودتر از چیزی که  لازم بود دست به کار شدند.

من واقعا باورم نمی شد... تمام روز باورم نمی شد. ولی واقعا دیروز واقعی بود.

حس دارنی را داشتم که با دیستینی برگشته به عقب یا رفته جلو، و کیف می کنه از دیدن سرنوشت. 

انگشتش رو می گیره سمت خودش، با غرور باد می اندازه تو غبغبش  و می گه:"می بینیدش؟ این یارو منم!"


پ.ن. می گی زندگیت رویاییه ولی، من دارم رویامو زندگی می کنم..

اون نقطه ایه که دوست داشتم همه تون رو از نزدیک می دیدم و تو شادی ام سهیم می شدین. تو این یک روزم. و دستانمون را می گرفتیم و می چرخیدیم.


پاراوان

گل هام گل آفتابگردون،

می ترسه دلم از بارون... (دانلود می کنید و پست رو باهاش می خونید. زورچپونه چون منم پست رو با همین نوشتم!)


باید قبل از اینکه بیهوش بشم اینو اعلام کنم.

اگر فرض کنیم قانون کارما این هست که هرکس تو سال ۹۷ یه روز مخصوص خود خود خودش داشته باشه،

سهم من از امسال،

نه روز پزشک بود که هنوز نیستم...

و نه روز کوروش...

نه روز سمپاد...

و نه روز دانشجو...

 و نه روز هفت هفت نود هفت...

سهم من از امسال نه حتی روز تولدمه...

و نه حتی یود که خودمو باهاش خفه کردم!



از تقویم امسال، یکم و دوم آذر به من ارث رسید.

خود خودش بود.

اول دوم آذر، روز من بود.

من بهش رسیدم ، و طعمش دقیقا همونی بود که تصور کرده بودم.

دیدی آدم ها این شکلی اند که سال ها حرص مزه ی یه چیزی رو می زنن  از توی خیال پردازی هاشون ... ولی وقتی بهش می رسن، اینطوری اند که ابدا  اون مزه ای که فکر می کردیم نیست؟ دیدی چه جور وقتی به تخیل هاشون می رسن، می خوره تو ذوقشون؟ دیدی چقد پفشون می خوابه؟ 


می خوام بگم واسه من فرق می کرد. من سال ها دستمو زدم زیر چونه م و ذره ذره ی چنین روزی رو زیر زبونم تو رویا هام تخیل کردم. مثل یک کودک نشستم و فرض کردم آبنبات چوبی ای که دست بزرگ تر هاست چه مزه ای می تونه باشه! می خوام بگم  دقیقا همون مزه بود. نه کم تر نه زیاد تر. تصورات خودم بود. احساس خالص خودم بود. 


دارن رو فرض کن... تو کتاب اول و آخر... وقتی که خودش مقابل خودش قرار می گرفت. روز اولی که با حسرت موجودی رو که چرخ دستی خوراکی ها رو می چرخوند نگاه کرد، و آرزو کرد جاش باشه. و روزی که به عنوان یه موجود خاکستری چرخ دستی خوراکی ها رو می چرخوند و می آورد به خودش تعارف می کرد. روز تلاقی.


می خوام بنویسم تا کل دنیا بدونه، که نود و هفت اگه هیچی هم نبود، یک فاکینگ روز داشت توش که جزئیات زندگیم دقیقا از همه ورسر جاش بود. جزئیات ریزش! جزئیات مورچه ایش!! حتی اینکه اول ماه باشه. اینکه عدد ها رند باشن.اینکه پاییز باشه... همین که تعطیلات آخر هفته باشه.تلاقی ش با شروع شدن خندوانه حتی. گیر کردن توی بارون. هم زمانی ش با آهنگ نوش آفرین...


می خوام همه بدونن که من زور نزدم کلیات و جزئیات رو با هم تلاقی بدم این بار. همه ی اینا خودش با هم تلاقی کرد. و من می تونستم برای یک بار هم که شده از عمق وجودم بنویسم که خوش بختم. بدون هیچ احساس پس زمینه ای.


می خوام برم تو گوش همه هوار بزنم، برای یک بار هم که شده ، ذهنم، روحم، روانم، جسمم، احساسم ... همه ی همه ش مال خودم بود. که مجبور نبودم به موضوعی غیر از وجود خودم فکر کنم. دنیام خودم بودم.

می خوام بنویسم تا یادم نره،  برای یک بارهم که شده، خودم بودم.

می خوام بنویسم تا یادم بمونه، تو امسال روزی داشتم که قهرمان درجه یکش بودم.


"چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، و لا غیر... یکی را هم او خواندی هم غیر او... یکی نه او خواندی و نه غیر او.

و آن خط سوم منم..."


لالی لالی لالالالالای...

لالی لالی لالالالالای...

لالی لالی لالالالالای... (مچت رو گرفتم، آهنگ دانلود نکردی؟)

لالی لالی لالالالالای...


پ.ن. قبل این که بتونم تمومش کنم بیهوش شدم. با پس زمینه ی همین آهنگ. خوابیدنش هم شاعرانه بود حتی. جزئیات جزئیات... جزئیات. جزئیاتی که بدجور با هم چفت و جور می شوند. چفت و جور شدن مبارک.

حال ما خوب است، و باور بکن لعنتی...

و از خوشحالی گریه م گرفت. اگه مهمه! :دیی

لیوان نوشابه کنار مبل

می دونی کیلگ، گاهی کلّیات زندگی همه چی ش راست و ریسته، یعنی یه نگاه کلّی ک بندازی واقعا دردی پیدا نمی کنی و به خودت می گی اوف چه همه چی تموم، همه چی فول، تکمیل اصن.

ولی...

امان از ولی ها.

ریدم به ولی ها...

من الآن دقیقا درگیر اون ریزه کاری هاشم. ریزه کاری هایی ک با یه دید اجمالی و کلّی گرا به چشم نمی آن. الآن دقیقا ریزه کاری هاش چپ و راست هی داره می زنه تو پرم.


مثلا به عنوان یه ریزه کاری  زندگی ای رو می خوام  ک وقتی یه لیوان نوشابه (که سه ماهه نخوردم) رو می ذارم روی مبل کنار دستم، از ده نفر تذکّر نشنوم ک ورش دار می ریزه! ورش دار الآن یکی می آد شوتش می کنه! ورش دار الآن گند می خوره!

این...

خیلی بیش از حد جزئی  ... و خنده داره...

ولی به همین سوی چراغ نیم ساعته نشستم اینجا و اعصابم سرش ریخته به هم.


به خدا... به پیر به پیغمبر به ریش مرلین ک خسته ام این قدر لیوان هامو می شوتین و مقصّر من می شم. 

و درک هم نمی کنم. تو کتم نمی ره ک چرا نباید لیوان رو جایی ک عشقم می کشه بذارم. صرفا به بهانه ی اینکه "جای لیوان قبل از اینکه من به دنیا بیام روی میز نهار خوری تعبیه شده."

کی گفته؟ خب من دلم می خواد لیوان رو بذارم رو مبل. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو کیبورد لپ تاپ. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو لوستر اصلا. دلم می خواد لیوان رو بگیرم دستم باهاش بدوم. 

از همه ی قانون ها، چهارچوب ها، هنجار ها و ضمائم و محتویات متنفرم.

یه دنیای کاملا هرکی هرکی و هردمبیل می خوام ک توش هر چی ک عشقم می کشه ممکن باشه. 

(و بتونی اون لیوان کوفتی رو هر جا ک می خوای بذاری بدون اینکه بخوای از هول، تند تند هورتش بکشی ک کسی نیاد شوتش کنه.)

عح.


ببین کیلگ این جزئیاتن ک گاهی آدمو مجنون می کنن. مثل یه شیشه س که  یه تیکه ش یه ترک خیلی ریز برداشته باشه. اون قدر ریز که به چشم نیاد ولی واسه متلاشی کردنش دیر یا زود کفایت کنه.


و به جون خودم، از هر کی کامنت شبیه حرفای بابام بگیرم ک: " توی خوشی زده زیر دلت، ک الآن اینجوری شده مسیر فکری ت..." چنان چپ و راستش می کنم ک دمبش رو بذاره رو کولش و فرار کنه. شوخی ندارم. این حرف خیلی برام تکراریه. کلا از اوّل زندگیم دارم فقط همینو می شنوم. آره خب، من واقعا خوشی عالم زده زیر دلم، و در این لحظه ی زمانی عشقم می کشه اون قدر به جای لیوان نوشابه م فکر کنم ک جونم از چشم و دماغ و دهنم بزنه بیرون! 


+ زندگی اجتماعی هم واقعا بدون قانون نمی شه. واسه همین داشتم فکر می کردم کاش ما ازین موجوداتی بودیم ک به اجتماع نیازی ندارن. که فشار قانون از رومون برداشته شه. مثن چه می دونم. از این تک یاخته هایی ک از دو روز پیش دارم می زنمشون تو سرم، می بودیم. آنتاموبا هیستولیتیکا بودیم مثن. یا دی آنتاموبا فراژیلیس بودیم. آنتاموبا کلای بودیم.چه می دونم ژیاردیا لامبلیا بودیم. یه چیزی بودیم ک قانون و چهارچوب نخواد فقط. عشقی یه دو روز زندگی می کردیم تهشم هیچی به هیچی...