Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بفرمایید شیرینی

-بفرما

-آقا بفرما

-جا نمونی بدو بدو

-دو تا بردار  شیرینیه!

-نترس چاق نمی شی

-چایی بدم بزنی تنگش؟

-شیرینی تعطیلی فرداست

-مخلص همه تونم از دمممم

-کامتون شیرین


ولی تا تایید رسمی بشه این تعطیلی ما، 

منم رسما فهمیدم چرا انقلاب نمی شه.

مشکل دقیقا بچه های نسل ما هستند.

دهه هفتاد به بعد.

هفتاد و پنج به بعد بیشتر!

بعله شصتی ها رو خوب خبر دارم و  واقعا عشقن حرفی توشون نیست.

من خوشحال و خندان و فارغ از غم دنیاها رو می گم... هفتادیا. هشتادیا. نودیا.

همین ترسو بزدل هایی که دل سرپیچی از قوانین رو ندارند و اینقدر خیال راحت خودشون براشون مهمه که از غم هیچ کس به تنگ نیایند.

و وقتی از اول قانون گذار زور گفته، اینا از همون اولین روز مستقیم گفتند به چشم قربان. اطاعت می کنیم.

برای همینه انقلاب نشد و پا نگرفت. 

تقصیر خودشونم نیست...

تربیت شون جوری بوده که روح گودریک گریفندور رو مستقیم تو وجودشون سلاخی کرده.

فردیت براشون مهمه. خودشون. وجود مقدس خودشون. منم منم کردنشون. و نه کس دیگری. 

ازاتحاد... از هم دلی... از هیچ چیز بویی نبردند. 

اگه بدونید تو همین چهل و پنج دقیقه چه جوک بازاری بود! چه مسخره بازاری بود! چه خودخواه بازیایی که نشد!

آدم هنگ می کنه. 

بعد به خودشون می گند آدم بزرگ!

من تعجبم می بره، بچه شهرستانیا از تهرانیا سوسول تر! تهرنیا از اونا فوفول تر!

من از نسل آینده ی ایران می ترسم. واقعا می ترسم.

دل گنده شون من و جکیم. خنده داره. ببین دیگه چه جمعی بشه که دل گنده ش من خاک بر سر باشم.

ولی دممممممم جک گرم. عاشقشم یعنی. دمش گرم.


به شخصه یه پاکت تهوع گرفته بودم تو دستم،

پیام های رد و بدل شده را می خواندم،

عق می زدم.

البته من که تصمیمم رو گرفته بودم نرم، و سر لج بازی و اینکه هیچ کس حق ندارد حق دانشجو را بخورد هم عمرا نمی رفتم. ولی بچه هامون... شاهکارند. دقیقا فقط به درد تاکسیدرمی شدن و رفتن تو موزه ی لوور و هرمیتاژ می خورند.



دلم می خواد دفعه بعد هر کدومشون ادا آدم گنده گوزهای فهیم رو در اوردند با قلم پر امبریج تو صورتشون حرفای امروزشون بازنویسی شه.

تهش اتند با اون همه ابهتش خودش اومد تعطیلمون کرد.

بلیو می؟ یعنی خاک هفت عالم بر سر نماینده و نوچه هاش. 

من بودم قبر نمایندگی مو می کندم توش با خیال راحت می خوابیدم. اینم همین جامعه ی شارلاطان بازار ماست.

با مقیاس کوچیک.

که ایشالا در چند سال آینده همینا می رند جای امروزی ها. 



پ.ن. اگه بدونی با هر روز رفتن به بیمارستان و سر و کله زدن با ادمای خل و چل اون تو چند تا از جونام کم می شه حق می دادین بهم که اینقدر به صورت هیستریک خوشحال بشم. من واقعا به تعطیلات نیاز دارم. هرچه بیشتر بهتر.

بقیه رو نمی دونم ولی من واقعا حالم خوب نیست و تحمل ندارم بیش از این از نظر روحی. 

از همه بیشتر هم بچه هامون. حوصله ی دیدن ریخت هیچ کدومشونو ندارم. از بیخ.

تازه یه کتاب شروع کردم هلوووو. کی همچین شاهکاری رو ول می کنه می ره بیمارستان.

کاغذ هامو مرتب می کنم... اتو پارتی برگزار می کنم و یک خطی بندازم روی روپوش و لباس ها که بیا و ببین اصلا!

کفشامو واکس می زنم.

لعنت بهش آقا حموم می رم.

چایی بدون قند می خورم...

خیلی عالییی. تعطیلات همیشه عالیه.


نظرات 1 + ارسال نظر
Masoud جمعه 8 آذر 1398 ساعت 19:09 http://masmd@blogsky

عالی... نوشتار عالی.

آقااااااا مچکررررم بسیاااااار سپاس گزاااارم
خیلی وقت بود کسی نگفته بود دلمان لک زده بود واسه همین نیم خط

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد