Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

فوتبال دستی

    دیدم صدای قهقه های بلند ایزوفاگوس خونه رو برداشته، رفتم پیشش ببینم به چی می خنده. یک انیمیشن بود از شبکه ی پویا داشت پخش می شد به اسم فوتبال دستی. یعنی بگم اینقدر خفن بود پیاده سازی و شخصیت پردازی ش که این بچّه از خنده کبود شده بود. نمی دونم شاید شما قبل از من دیده باشینش، ولی در کل  انیمیشن روایت داستانی بازیکن های عروسکی فوتبال دستی ای بود که از توی جعبه شون می آن بیرون و وارد دنیای واقعی می شن و فوتبال واقعی رو در کنار بازیکن های واقعی تجربه می کنن. دنیای عروسکی در مقابل دنیای آدم های واقعی. و خب روند روایی داستان کمیک و طنز هست.


نشستم به تماشا و واقعا لذّت بخش بود. شاید خیلی وقت بود این قدر بی دغدغه و بی موضوع نخندیده بودم. الآن در نظرم گرافیستش خیلی آدم خفن و شاخ و خوش ذوقیه و دوست دارم منم بلد بودم از این ژانگولر ها بزنم. شاید یه روزی برم دنبالش اگه به اندازه ی کافی عمر کنم. اینقدر خوب و متنوع این قیافه ی عروسک ها طراحی شدن که تو اگه حتّی بی صدا هم ببینی شون یه لبخندی می زنی. ای کاش یادم بمونه بعدا بیام  و لینک دانلودش رو پیدا کنم.

لعنتی دیالوگ های خوبی هم داشت. یعنی خنده ی محض نبود، از این انیمیشن هایی بود که یه هدفی رو پشت خنده می خوان بفهمونن به بچّه. و فوق تر از اون (به قول خواننده ی جدیدم که هندلش رو در خاطرم نیست الآن به لطف حافظه ی ماهی قرمزی م. :)) ) دوبله ش.... وای دوبله ش. نصف نمکش به خاطر دوبله ش بود از انصاف نگذریم. یعنی من این هنر ها رو می بینم هر لحظه دلم می خواد یه شغلی برای آینده م انتخاب کنم این قدر که کار های هیجان انگیزی هستن واسم.

و خوب اصلش اینه که اومدم اینجا این دیالوگ رو براتون بذارم و برم -چون قطعا ارزشش رو داره و من خودم شاید هم چنان بعد سه ساعت هر نیم ساعت یک بار دارم بهش فکر می کنم!- :


قسمتی هست که شخصیت اصلی داستان (آمادِئو) به همراه تیمش (که تیم داغونی هست و اصلا فوتبال بازی کردن بلد نیستن چون فوتبالیست نیستن و مردم عادی ان.) در مقابل یه تیم قوی از بازیکن های بنام فوتبال قرار می گیرن و گل می خورن. آمادئو به دروازه بان تیم خودشون نگاه می کنه و می بینه که دروازه بان ناشی، خودش رو انداخته روی توپ و از زمین بلند نمی شه که بازی رو شروع کنن. بقیه ش رو خودتون بخونین:


آمادئو- چی کار داری می کنی احمق؟

دروازه بان- وقت تلف می کنم!

آمادئو- ولی ما عقبیم.

دروازه بان- آره. ولی فقط یک گل عقبیم...

برام بنویسید انصافا چه قدر عشق کردید با خوندن این جملات. مفهومش خیلی بزرگه ها. یا حداقل مغز من این طور احساس می کنه. هر چند من شخصیت خودم یه چیزی هست صد در صد خلاف این عقیده ولی حقیقتا به دلم نشست.


   هیچ وقت نتونستم به خودم حالی کنم که لوزر بودن درجه داره. فکر کنم به خاطر این هست که کلا آدم ها موجودات تمامیت طلبی هستن و متاسّفانه من در طبقه ی پنت هاوس هرم تمامیت طلبی سیر می کنم.

   از نظر من تو وقتی شکست می خوری، دیگه شکسته رو خوردی. حالا فرقی نمی کنه آبرومندانه شکست خورده باشی یا مفتضحانه. باز هم همون روایت صفر و یکی کامپیوتری ها. همه یا هیچی... شکست شکسته! باخت باخته! دنیات از دست رفته س و باید سرت رو بذاری بمیری. حالا بیا و ثابت کن که من فقط یه گل خوردم. مهم اینه که لوزری و اسم بازنده روت هست.

    تا اینجا ی زندگی م با همه ی شکست خورده های دور و برم هم طبق همین عقیده برخورد کردم، حتّی با خودم. خیلی بار ها واسه ی دغدغه هام تلاش کردم و با کلّه رفتم تو دیوار و بعدش که نشده دیگه هیچ انرژی ای برای بلند شدن دوباره نداشتم. خودم رو طرد کردم، به خودم تنفر ورزیدم. بار ها. تیشه برداشتم و افتادم به جون اعتماد به نفسم. حرف های زیادی رو پوچ شمردم و به کفشم هم نگرفتم. "همه ش که نتیجه نیست." "هر شکست مقدمه ی یک پیروزی بزرگ است." "مهم راهه، هدف وسیله س."

   آره این جمله ها برام پوچ بودن. فکر کنم هنوزم هستن... حس می کنم از دهن کسی بیرون اومدن که خودش هیچ وقت تو زندگیش شکست نخورده و فقط می خواسته دل لوزر ها رو گرم کنه که آره همه ش تلاش کنید و هی با سر به سنگ بخورید و باز هم تلاش بکنید و در تلاش بمیرید مهم اینه که شما از نظر ما برنده اید!!!

   من هیچ وقت سعی نکردم شکست هام رو توجیه کنم چون برام مفهومی نداره. هزار تا دلیل می تونم بچینم پشت بند هم که چرا چرخ روباتمون تو مسابقات روباتیک در رفت یا چرا مرحله دو قبول نشدم  و یا حتّی اینکه چرا کنکورم ریدمان شد. اتّفاقا دلیل های محکمی هم می تونم بیارم که دل هرکی می شنوه کباب شه برام. ولی واقعا با توجیه کردن حس خاصی بهم دست نمی ده چون خودم رو تو این زمینه ها تا آخر عمرم شکست خورده خواهم دید. من تو این زمینه ها باختم و الآن فقط می تونم افسوس و حسرت بخورم که  افتادم تو رشته ای که هیچ درکی ازش ندارم و متقابلا هیچ درکی ازم ندارن و تازه به خاطرش دو ساله دارم استرس و در به دری می کشم  و فلان بهمان. یعنی می دونی کیلگ اصلا می خوام تعمیمش بدم به کل. تو اگه نهایتا وقتی داری سرت رو می ذاری بمیری، حس کنی زندگیت رو باختی، نمی آی با خودت بگی عوضش مسیرش قشنگ بود. نمی تونی بهانه بیاری و توجیه کنی. دل لامصّب خودت آروم نمی گیره! مهم اینه که دیگه قرار نیست بهت فرصتی داده بشه و تو هم توی همون یه فرصتی که داشتی گند بالا آوردی.


ولی خوب اگه بخوایم از تجربیات شخصی من بکشیم بیرون ( که بالاخره حس می کنم موقتا تخلیه شدم و به یه حالت روانی پایداری رسیدم با این پاراگراف بالا) تو این انیمیشن می بینیم که دروازه بان ناشی، از سر ناچاری خودش رو می ندازه رو توپ که حداقل بیشتر از این گل نخوره. دقیقا مصداق نقل قول فردوسی پور از بکت، تو بازی یووه و رئال. (اینجا) حالا که داری می بازی سعی کن بهتر ببازی. حرف های قشنگی ان. حیف که من نمی تونم بهشون جامه ی عمل بپوشونم. فقط می تونم بخونم و حس کنم مفهوم بزرگی داره و لذّت ببرم.


نمی دونم دیدگاهتون به مسیری که تو زندگی دارید می رید کدوم یکی از این دوتایی هست که نوشتم. ولی ای کاش تهش همه مون راحت سرمون رو بذاریم بمیریم. با هر دیدگاهی که شده.



# یعنی من به درجه ای از عرفان رسیدم که کاملا موشکافانه می دونم مشکلاتم چیه و از کدوم ویژگی های شخصیتیم آب می خوره، ولی راه حلّی واسشون ندارم. هر روز بیدار می شم می بینم : "عه آره فلان مشکل رو هم دارم." و بعد خبیثانه از پوزه ش می گیرمش ( مشکله رو!) : "ولی کوچولو تو راه حلّی نداری برو پیش بقیه ی دوستات." و در صندوقچه م رو باز می کنم  و به زور می چپونمش پیش دوستاش و قبل اینکه بزنن بیرون سریع درش رو می بندم.


# امروز  با دوستمان جلوی کامپیوتر ها ول بودیم و رد و بدل فایل می نمودیم. یک آن فکر هوس ناکی به کلّه م زد: "همین الآن یه کاری می کنی ستایشت کنه وگرنه کیلگ نیستی." و خیلی غریزی بدون اینه دست خودم باشه، رفتم به بهانه ی مرتب کردن فایل هاش یه فولدر ساختم واسش و اسمش رو جلوی چشمش تایپ کردم. فکش افتاد. :))) گفت:" چرا چرت و پرت تایپ کردی؟" خیلی متواضعانه (که یعنی من متوجه نیستم و بیشتر ستایشم بنما) در حالی که به فولدر اشاره می کردم جواب دادم که: "اسمت رو گذاشتم روش دیگه." و آن رفیق در حالی که زیر چشمی نگاهی انداخت فرمود: "خودمم نمی تونم اینقدر سریع اسمم رو تایپ کنم." و اینگونه بود که روز مرا ساخت و من به سان الهه ی گربه ها، تا مدّت ها کیفور و مرکز جهان بودم.

یادم آمد روز دیرین، خوب و شیرین

به یکی از معلم المپیاد هام عید رو تبریک می گم...

جواب داده:

"کیلگارای باهوش... امیدوارم بترکونی امسال رو!!!"


   باهوش... دلم واسه این واژه تنگ شده بود. خیلی. شوخی یا جدی ش رو نمی دونم. دلم تنگ شده بود واسه این که دوباره یکی بهم بگه باهوش! خفن... شاخ... دلم تنگ شده واسه اون موقع ها که ادعام تا سقف آسمون می رسید...! معلم ها قبولم داشتن... هووووف.


جدی جدی یادم رفته بود که سال پیش همین موقع چقدر ادعای خفونیت می کردم. چقدر خفن بودم...!


احتمالا یا الان خوابم... یا اون موقع خواب بودم! بالاخره یه موقعی بیدار می شم می بینم یکیش دروغ محض بوده.


+من امسال رو بترکونم یا امسال منو بترکونه؟!!!!!

باحال ترین روز سال

   جدا چرا باید آخرین چهارشنبه ی سال باشه؟ نمی شد اول سال بود؟ باید آخر سال می ذاشتنش که همه خسته باشن؟ درگیر و پر دغدغه و هول؟ جدا اگه به انتخاب من بود یه while  بی نهایت می زدم روی روز های زندگی م تا آخر ... همه رو چهارشنبه سوری می کردم :))

   تازه اصلا هم موافق نیستم با اینایی که می گن چهار شنبه سوری الان دیگه خز شده و بی ارزش! بده آسمون رو نگاه می کنی انگار صد تا شمع به پرواز در اومدن؟ این لنترن ها یا به اصطلاح بالن آرزو ها واقعا خیییییلی شاهکار هستن. متاسفانه تا به حال سعادت روشن کردنش رو نداشتم (احتمالا همه ی آرزو های من قراره به فنا بره...) ولی برای IYPT (مسابقه ی ملی فیزیک دانان جوان) یادمه یه پروژه بود اسمش لنترن بود ما کلی ازین بالن ها تو مدرسه هوا کردیم تهش هم اونقدر بررسی چیزی که خواسته شده بود سخت بود که مساله رو جزو ریجکتی های ثابت گذاشتیم!:|

یا اصن بده ترقه می زنی زیر پای این و اون مردم می ترسن؟ خب اگه طرف اینقدر ترسوئه نیاد تو خیابون :| البته نه این که با مواد محترقه ی خطر ناک موافق باشم... ولی به نظرم دیگه وقتشه که نسل قدیم قبول کنن ترقه و آبشار و فشفشه و امثالهم بد که نیست خیلی هم خفن و باحاله...

متاسفانه من نه از طرف خانواده شانس اوردم نه از طرف دوستان! گروهی از گروهی ترسو تر و پخمه تر یافت می شوند در اطراف من! بدیهتا من نیز به تنهایی نمی توانم چندان خوش بگذرانم... مثلا امروز پدر جان دور ترین گوشه ی خیابان را از قبل دیتکت کرده و تمام مدت آن جا کز کرده بود به امید اتمام آتش بازی ها! برادر دست و پا چلفتی ام هم آمد خیر سرش ترقه زنبوری بزند و بیچاره ی ناشی زنبور بی نوا را روانه کرد به سمت مادر... و حالا زنبور بدو مادر بدو!!! و مادر آنقدر جیغ زد که زنبور بی نوا در نطفه خفه شد. :))) رفیق فابریک هامان هم که گویی اصلا انگار که نه انگار چهارشنبه سوری ست! امروز را معمولی تر از هر ورز دیگری می گذرانند. یا آنقدر ضایع بازی در می آورند که آدم ترجیح می دهد در افق محو شود!!! :| تهش هم تریپ ور میدارند که کار مسخره ای ست!!!! کوچه بازاری ها از این کار ها می کنند... به سطح ما نمی خورد! ولی خب شما را نمی دانم... ولی اگر در دنیا یک چیزی باشد که مطمئن باشم به سطح من می خورد همین ترقه در  کردن ها و بالا پایین پریدن وسط آتش هاست! این که می بینی یک شهر همه با هم شادند و با آن ها سهیم می شوی با وجودی که هیچ کس هیچ کس دیگری را نمی شناسد...

آخه چی از این قشنگ تر که ترق ترق شعله های آتش را ببینی و یک لحظه چشمانت را ببندی و حس کنی انگاری هر کسی در شهر دارد دق و دلی اش را حداقل با یک ترقه ی کوچک در می کند... اصلا صدای شهر با همه ی روز ها فرق دارد ... در یک لحظه ده ها صدا با بلندی های مختلف به گوشت می رسند و تو می فهمی که نه واقعا انگار خبری هست...

ای کاش همیشه چهارشنبه سوری بود و ای کاش من یه آدمی مثل خودم رو می شناختم و مجبور نبودم به زور این همه آدم نچسب رو با خودم بکشونم ترقه بازی!!!

چهار شنبه سوری خیلی خفن است... خفن! و من علی رغم کنکوری بودنم نا جور تو جَوم! تو جَو!

+جدیدا یکم کله خر شدم فکر کنم :| از کارهای خطرناک خیلیییییییییییی بیشتر از قبل خوشم میاد... اینا هم عادیه یا من دیوونه شدم :-؟


دلم یک دوست می خواهد

که اوقاتی که دلتنگم

بگوید:"خانه را ول کن...

بگو من کی، کجا باشم..؟"


+شعر مال شاعر جوانی هست به نام سید سعید صاحب علم. و من تازه کشفش کردم ...

وقت داشتین یه سرچ بدین به گوگل اسم این شاعر رو. تمثیل های خیلی باحالی داره...