Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کیلگارا نویسنده است...

نشنیده بگیرید...

ولی کیلگارا خوب می نویسد. حداقل از نظر خودش...

از بچگی کلا خیلی با نوشتن راحت بود! الان هم...

اصلا فلسفه ی پا بر جا ماندن این بلاگ هم همین است. چون کیلگارا به نوشتن عشق می ورزد.

و بر خلافش خیلی در حرف زدن ناشی...

این بود که امروز بعد از اندی که سرش خلوت شد نوشت و نوشت_ و هیچ نگفت_:


بدان که روزی هزار بار او را با رفتار هایشان می شکنند و او خم به ابرو نمی آورد. هر چه بیشتر خوردش می کنند، او بیشتر قهقهه می زند.کارش از گریه گذشتست، از آن...

میداند...

همیشه،

روزی می آید...

تو می روی؛

او می رود؛

تمام می شود!


#داشتم چند تا از بلاگ های المپیادی ها رو می خوندم. حس دل به هم خوردگی می کنم. صد مرحبا به بلاگ های دیگه. البته خوب هم توشون هست... ولی اکثرا چندش بود. از این فازا که ما خیلی عارفیم و بزن تو خط شاخ بازی و خود را از بقیه بالا دیدن این حرفا. همه شون هم یه مدلی می نوشتن که بی شباهت به بلاگ من نبود. لذا شاید لحن نوشته هام رو کمی عوض کنم. شما حرف خودتونو بزنید بکس! ظاهر سازی چرا؟!

آن شب که تو در کنار مایی روزست...

 و آن روز که با تو می رود نوروز است...


می دانم... خودم خوب می دانم که خودخواهم. ولی ای کاش ...

نه نمی گویم. هیچ وقت شکست کسی را آرزو نمی کنم حتی اگر خودخواه باشم. حتی اگر به نفعم باشد.

فقط این که... جایت         است.


# واقعا برای نوجوانی 17 ساله مثل من مرگ غیر قابل باور است. آن قدر که انگار اصلا وجود نداشته باشد. ولی وقتی داد ها و فریاد های پسر همسایه که اتفاقا هم سن من بود را می شنیدم، انگار... انگار... هنوز هم حسش را ندارم. حس اینکه همسایه مان سکته کرد و پسرش در سال کنکورش یتیم شد. همسایه ای که روابط من با او صرفا در حد سلام های شش صبحی بود حالا خیلی ارزشمند جلوه می کند. حالا که نیست. حالا اهل ساختمان وجودش را حس می کنند. نبود وجودش را. وقتی به هدف زندگی فکر می کنم برایم بی معنا جلوه می کند.بیایی، بگذرانی، بروی. حال هرچند خیلی شیک و مجلسی بگذرانی. واقعا چرا؟! حتی اپسیلون هم نمی توانم به این فکر کنم که اگر ما طبقه ی چهارمی بودیم چه... اگر جای من و او عوض می شد چه... ترجیح می دهم قبل از این که گوشه گوشه های قلبم بمیرد، خودم بمیرم. از مرگ می ترسم. از آن یکی بیشتر. خیلی بیشتر... آن قدر که بخواهی یک تابع خطی را با یک تابع نمایی مقایسه کنی. هر چند ترسم در پشت پرده ای از "مرگ وجود ندارد" خود را پنهان می کند. واقعا و واقعا و باز هم واقعا پدیده ای به نام مرگ را درک نمی کنم.